رفتیم مسواک بزنیم، سایه شونه رو دیدیم که افتاده بود رو اون تیکه دیوار زیر آینه، شبیه میله های زندان بود. یوهو دلمون گرفت. تُف به ذاتمون...
کل نماهای صفحه
نمایش پستها با برچسب دل است خب می گیرد. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب دل است خب می گیرد. نمایش همه پستها
۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه
۱۳۹۱ خرداد ۱۴, یکشنبه
1324
ما دیروز،
یه مشت آب برداشتیم
و ازون پیش تر که
این آبا از لای انگوشتامون،
بی ریزه پایین،
پاشیدیم اش به آینه دستشویی...
با تموم زورمون...
و بعدش،
با سرعت،
متواری شدیم،
از محل حادثه...
تا اینکه امروز دوباره،
برگشتیم،
به کوجا؟
درست حدس زدین!
به محل حادثه...
و خطوط حاصل از آب های حالا بخار شده رو
به نظاره گرفتیم...
و ناگهان و یوهو...
دلمون گرفت...
تف به ذاتمون...
یه مشت آب برداشتیم
و ازون پیش تر که
این آبا از لای انگوشتامون،
بی ریزه پایین،
پاشیدیم اش به آینه دستشویی...
با تموم زورمون...
و بعدش،
با سرعت،
متواری شدیم،
از محل حادثه...
تا اینکه امروز دوباره،
برگشتیم،
به کوجا؟
درست حدس زدین!
به محل حادثه...
و خطوط حاصل از آب های حالا بخار شده رو
به نظاره گرفتیم...
و ناگهان و یوهو...
دلمون گرفت...
تف به ذاتمون...
۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه
945
سوسیس سرخ می کردیم. بوش پیچیده بود. جیلیز ویلیز می کرد توی روغن. یاد فاگین افتادیم. با الیور تویست و چارلی بیتز و بقیه، توی اون خونه زیرشیروونی، هف روز هفته سوسیس می خوردن. ما انقد کتابه رو خونده بودیم. اصن صداشو میشنیدیم، بوشو می فمیدیم. یادش افتادیم یوهو. اصن دلمون گرفت...
۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه
737
فرنی کاکائویی دُرُس کردیم، داشتیم می خوردیم. یاد وروجک و آقای نجار افتادیم! دلمون گرفت یهو...
تف به ذاتمون...
تف به ذاتمون...
۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه
734
نشتیم روی این صندلی مون. ابرا در حال حرکت مرکت ان، هی جلوی آفتاب رو می گیرن، هی نمی گیرن. هی تاریک میشه، هی روشن میشه. مام همین طور نیشسته! شُمُردیم، طی همین یه ساعت چل و چار بار تاریک شد، باز روشن شد. با انگشتامون شُمُردیما...
به انگشتامون نیگا که می کنیم...
یهو دلمون میگیره...
تُف به ذاتمون...
به انگشتامون نیگا که می کنیم...
یهو دلمون میگیره...
تُف به ذاتمون...
۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه
535
خسته شدیم از حساب کتاب. رفتیم بیرون. که یه چرخی بزنیم. زیرِ آفتاب نزدیکِ غروب. همه جا پر بود از شکوفه. از گل. ازین آبی مابی نیم وجبیای روی زمین بیگیر. تا اون شکوفه سیفیدای درخت بُلندا. در امتداد سایه بلن ترین درخت، نیگا کردیم به سایه خودمون. افتاده بود روی گل فسقلی آبیا...
یهو دلمون گرفت...
تف به ذاتمون...
یهو دلمون گرفت...
تف به ذاتمون...
۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه
510
آقام تام سایر، اون روزی که عمه پالی اش زد دندون جلوشو کشید، خیلی غمگین شده بود. دیگه نمی تونست به اون صورت حرفه ای - که شایسته ی نام و جایگاهش بود - ازون فاصله بین دو تا دندون وسطِ دریفِ بالا، تُف بندازه...
یهو یادش افتادیم، دلمون گرفت اصن...
تف به ذاتمون...
یهو یادش افتادیم، دلمون گرفت اصن...
تف به ذاتمون...
اشتراک در:
پستها (Atom)