کل نماهای صفحه

‏نمایش پست‌ها با برچسب ماهوشنگ. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب ماهوشنگ. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۶ خرداد ۲۶, جمعه

1307

هوشنگمون داره فنری هوندا رو دسمال میکشه ظهر جمعه‌ای و زیر لب می‌خونه: از کوجا آمده‌ام، آمدنم بهر چی چی بود؟ بش میگیم: هوشنگی، جدی یعنی اینام شد سوال. خب حالا که چی چی اصن واقعا. از کجا آمده‌ام، کوجا قراره برم، واس چی اصن! جوابی اصن وجود داره براشون؟

هوشنگمون اشاره به دستک دمبلای گوشه‌ی حیاط میکنه و میگه: این سوالا مث همین هالتر و دمبل و ایناس. فک کردن بهش مث باشگاه رفتنه، مث تمرین کردنه، دوییدنه. هدف از باشگاه رفتن چیه؟ هدف از دوییدن دور یه دایره چیه؟ شبیه‌سازی حرکت همستر در حال دویدن توی اون چرخ گردان؟ خیر! هدف قوی شدنه. هدف حفظ آمادگیه. که این عضله‌ها، این ساق پاها، بتونن اونجا که باید.

میگیم: ینی چی خب؟

میگه: باس به این سوالا فک کرد، نه واسه رسیدن به جواب. که ذهن و فکرت تمرین فکر کردن بکنه، که وقتی لازمه فک کنی به یه مشکل واقعی، بتونی. نه اینکه فقط چرت و پرت بگی و تهشم هیچی. بتونی توی زمان محدود و با اطلاعات محدودتر، راه حل خوب پیدا کنی و بری جلو. و الا که، هیچی.

بش میگیم:‌ تا سلولای خاکستری شما دمبل میزنن ما بریم نونوایی که الانه که شلوغ شه. میگه احسنت به این برنامه‌ریزی.

۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

1302

به هوشنگمون میگیم حاجی خوب این روزا ملتو با موتور میبری امجدیه و آزادی و این ور و اون ور. میگه کار ما همینه، همیشه در حال این ور و اون ور بردن مردمیم. میگیم: ولی این روزا فرق داره، نداره؟ میگه: داشتن که داره، ولی کلن خیر! میگیم: ولی ندیدیم یقه‌ی ملتو بگیری که یالا رای بده! هر کی بخواد رو میبری استادیوم دوازده هزاری، ولی کسی رو زوری نمیبری. میگه:‌ زوری هم میشه مگه؟ میگیم: بابا زوری که نه خب ینی به زور، یه استدلالی، دلیلی، منطقی، مدرکی، بلکمم نظرشون عوض شه. میگه: اوضاع طوریه که نمیتونی خرده بگیری به اونی که رای نمیده پسر!  نه که الان این طوریه ها، صد ساله همینه. از همون لحظه‌ی تاجگذاری اعلیحضرت رضاشاه کبیر اون خشت کج گذاشته شده، حالا حالاها هم باس زحمت کشید که صاف شه اون دیوار.

بش میگیم: بابا هوشنگ، چیکار اون داری؟! بدبخت این همه زحمت کشیده واسه ما. راه‌اهن ساخته، دانشگاه ساخته، توی کمتر از بیست سال کل پیشرفت کردیم بابا. هوشنگمون یه پوزخندی میزنه و میگه: توی کمتر از بیست سال دویست سال پسرفت کردیم! اون همه تلاش مشروطه دود شد رفت هوا. اون همه دستاورد شد هیچی. راه آهن رو یکی دیگه‌م میتونست سی سال دیرتر بسازه، اما تغییر فکر و رفتار و فرهنگ مردم جز به دست خودشون ممکن نیست. مردمی که صد و ده سال پیش انقلاب مشروطه کردن، اگه اون بلای خفقان رضاشاهی سرشون نمی‌اومد ملوم نبود الان کجا بودن. ملوم نبود الان قانون کجای این مملکت بود، نقشش چطور بود. بیست و هشت مرداد در مقابل کاری که رضاشاه کرد عددی نبود!

خلاصه که، شما این اتفاقات صدسال اخیر رو که می‌بینی، نمی‌تونی بری استدلال بیاری برای کسی که بیا رای بده. نمی‌تونی هم تعجب کنی چرا فلانی رای نمیده. ولی ازون ور، تغییری که با رای درست نشه، مث تغییرات رضاشاهه. حتا اگه مدنظرش انجام کار خوب باشه، تهش همه چی خرابتر میشه و این دیواره کج تر. این حق رای دادن رو مردم به دست آوردن، گرفتن، بهشون ندادن. یه شبی نخوابیدن فرداش پاشن بگن خب از حالا بیاین رای بدین. جنگیدن براش! هر چی که هست، هر جوری که هست، دستاورد خودشونه. پای کمی و کاستی‌شم باید واستن. چون چاره‌ای نیس. آسانسور رو خراب کردن امثال رضاشاه، حالا یا شما شب تو کوچه می‌خوابی، یا صد طبقه پله رو میری بالا، اما آرام آرام.

بش میگیم: حالا ما جمعه کی بریم؟ میگه: صبح کله‌ی سحر. میگیم: چون تو نیز صبح را دوست داری؟ میگه: آره! منم صبح را دوست دارم.

۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۳, چهارشنبه

1301

از تو موبایل یه نقاشی به هوشنگ نشون میدیم. یه مشت خط و نقطه  و مثلث. بش میگیم: نیگا تو رو خدا، قیمت این چند باشه خوبه؟ هوشنگمون همون طور که داره زیر بارون دستمال میکشه به فنری هوندا یه نیگاهی میندازه و میگه سی و هفت میلیون دلار. میگیم بش: لاقربتا! از کجا میدونی؟ میگه: دست کم گرفتی ما رو؟ دستمون نمیره به قلمو دیگه، ولی تو کار هست. میگیم: دمت گرم بابا، حالا کار نداریم توی این طوفان چرا داری موتور میشوری، ولی آخه به جان تو من نیم ساعته میکشم اینو خب، سی و هفت هزار تومنم نمیخرن ازم بغل خیابون جلو دانشگاه. سی و هفت میلیون دلار آخه؟

هوشنگمون دستمالو زیر آب بارون میچلونه و میکشه به چراغ عقب فنری هوندا و میگه، اولا موتور نه و فنری هوندا. ثانیا، این موبایل که دستت گرفتی رو اصلا بلدی باش کار کنی؟ میگیم: آره بابا، من مث بقیه نیستم که، حسابی تحقیق کردم. از هر چی امکانات داره استفاده میکنم. عکس، فیلم، شبکه مبکه اجتماعی. گوگل مپ، همه چی. میگه: میدونی چطور کار میکنه همین گوگل مپ؟ برنامه رو وا میکنم و بش میگم: آره بابا. نیگا، مثلا میگی میخوام برم فلان جا، میدون فردوسی مثلا. آها، ایناهاش. حالا میگه ازین جا چطور برم شابدلظیم. نیگا، اینو بزنی پیاده شو نشون میده، اینو بزنی با مترو... هوشنگمون با یه پوزخندی حرف ما رو قطع میکنه و میگه: خب حالا از کجا اینا رو میفهمه؟ بلدی گوگل مپ خودتو درست کنی؟ میگیم: چمیدونم خب.

مکثی میکنه هوشنگ، یه نیگا میکنه به آسمون و میگه، بارون رو میبینی؟ بلدی یه بشکن بزنی آفتاب شه؟ یه سوت بزنی بارون بیاد؟ میگیم: خب نه، میگه: اون نقاشی هم مث همینه. مث همون موبایله که هزار کار باش میکنی و نمیدونی اصن چی میشه که این یه تیکه پلاستیک این کارا ازش بر میاد. فردا موبایله نباشه باس راتو پرسون پرسون مث هفتصد سال پیش پیدا کنی. میگیری چی میگم بت؟ گیرم تو کشیدی اون دو تا مثلث و خط و نقطه رو. که چی؟ یعنی تو هم بلدی؟ توهم همینه ها. خود خود خود همینه توهم. پاشو برو چایی رو درست کن. فنری هوندا رو زیر بارون بشینیم به نظاره  و چایی بخوریم. لذت ببریم ازون چن تا مثلث و نقطه، توی اون زمینه‌ی آبی. حظ این ستاره‌ی آبی رو ببریم. بش میگیم: ولی قرمزته ها. میگه: اون که بله.

۱۳۹۴ آبان ۳, یکشنبه

1289

رسیدیم خونه دیدیم فنری هوندا گوشه‌ی حیاط چرت می‌زنه و هوشنگمون لب حوض داره استکان نعلبکی می‌شوره. بش گفتیم: حاجی ما میشوریم، شوما چرا. گفت: مهمون داشتیم. گفتیم: ایول! کیا بودن؟ گفت: هیچی، همین سعدی و مولوی و رودکی و فرودسی و اینا. گفتیم: لاقربتا! سعدی و مولوی و رودکی و فردوسی و اینا؟! گفت: اومده بودن شکایت! گفتیم: شیکایت؟! گفت: حالا شکایتم که نه، خب، درد دل! گفتیم: د بیا! ینی چی آخه؟

هوشنگمون گفت: راستش اول مولوی اومد. همین طور که چایی می‌خوردیم گفت که زمون رودکی اینا شیش جور شین داشتیم توی خط فارسی، شیر گاو رو با یه شین می‌نوشتن، شیر جنگل رو با یه شین می‌نوشتن، شیر حموم رو با یه شیر می‌نوشتن، خلاصه... رودکی و رفیق مفیقاش اومدن دس به یکی کردن تموم شین‌ها رو یه جور نوشتن که منجر شد به یه مقاله‌ای که رودکی et al. توی مجله‌ی Bukhara literature review چاپ کردن که توش آرایه‌ی جناس تام رو به جهانیان عرضه کردن که خب نتیجه‌ی یکی شکل کردن تموم اون شین‌ها بود. در واقع بنده توی اون شعر این یکی شیری‌ست اندر بادیه، وان یکی شیری‌ست اندر بادیه، این یکی شیری‌ست کادم می‌خورد، وان یکی شیریست کادم می‌خورد، رفرنس دادم به همون مقاله. گرچه توی چاپ‌های شما دیدم طبق معمول رفرنس مفرنس یوخدی!

گفتیم: لاقربتا! خب! هوشنگمون گفت: هیچی دیگه! می‌گفت این روزا جلوی گسترش آرایه‌ها رو می‌گیرن هیچ، دم به دیقه به پیرایه‌هام علاوه و اضافه می‌کنن. گفتیم: حالا فردوسی اومده بود چیکار؟ گفت: رودکی ازش خواهش کرد بیاد یه بیت بخونه و بره. گفتیم: چی خوند حالا؟ گفت: گلابست گویی به جویش روان، همی شاد گردد ز بویش روان! گفتیم: اونم رفرنس داده بود به جایی؟ هوشنگمون گفت: ای بابا! فردوسی اگه اهل مقاله نوشتن و گرفتن کردیت علمی بود که روزگارش اون نبود. فردوسی کتاب می‌نوشت نه مقاله. مقاله مث غزل می‌مونه، اما شاهنامه کتابه. می‌فهمی؟ فردوسی خودش رفرنسه.

گفتیم: باشه بابا، ما مخلص شما و فردوسی. ولی سعدی چی؟ اونم اومد شعر خوند؟ هوشنگمون گفت: نخیر! اون اومد گلایه! که بابا زمان ما دو جور گاف بود توی خط فارسی. این گلستان من گافش با گاف ابراهیم گلستان فرق داره. ورداشتین گاف رو کردین یکی، حالا شدن شبیه هم. هیچ خوشم نمیاد. سعدی یکی، گلستان یکی. چه وضعیه؟ چرا این دو تا گاف رو یه طور نوشتین که حالا اصن شدن یکی آخه؟! گفتیم: ای بابا. خلاصه زحمت شما شد، هم چایی ساختی، هم داری استکانا رو می‌شوری. گفت بمون: چایی رو من درست نکردم، عبید زاکانی درست کرد. گفتیم: عه! عبیدم بود؟ چی می‌گفت: هوشنگمون گفت: اون هیچی نمی‌گفت. می‌خندید فقط هر چن دیقه یه بار.

۱۳۹۳ خرداد ۲۱, چهارشنبه

1245

به هوشنگمون میگیم: حاجی چقد گرم شده لاکردار! میگه: آره، دهن سرویس. میگیم: دیگه امروزم که داره شب میشه کم کم، میگه: آره، دمش گرم. میگیم: حالا پس یه چیزی بوگو آویزه‌ی گوش‌مون کنیم حدقل، امروز تنها حرکت‌مون عرق کردن ثبت نشه. میگه: کاغذ مداد بیار! میگیم: بوگو حفظ می‌کنیم! میگه: برو بیار بچه! میاریم خب. میگه بنویس. میگیم: چش. میگه:

ما را که ز خوی خود ملال است
با خوی تو ساختن محال است

مینویسیم و میگیم: خب؟! میگه: همین! میگیم: ینی چی؟! میگه: تابلو نیس؟ میگیم: خب چرا، ولی منظور؟ میگه: منظور این که، شوما تا وقتی خودت حوصله‌ی خودت رو نداری انتظار نداشته باش بقیه حوصله‌دارت کنن. خودت اگه نمی‌تونی خودت رو خوشحال کنی، انتظار نداشته باش بقیه بتونن خوشحالت کنن. خودت اگه حوصله‌ی تنها بودن با خودت رو نداری، انتظار نداشته باش بقیه بخوان بات باشن. که اگه انتظار داشته باشی، دیر یا زود، بقیه فقط تحملت می‌کنن. اون وقته که یا باس بری و یه مشت خاطره‌ی تلخ به جا بذاری و دو مشت خاطره‌ی تلخ ببری با خودت، یا بمونی و به آویزون موندن رقت‌انگیزت ادامه بدی.

میگیم بش: اوه اوه! بی‌خیال بابا! خب آدم اگه خودش با خودش حال کنه، حوصله‌ی خودش رو سر نبره، تنهایی کیف کنه، بیکاره بره با بقیه دوس شه؟! میگه: همین دیگه! همینه که همیشه دیر یا زود گندش در میاد، البت زود در بیاد کمتر و دیر در بیاد، بیشتر. میگیم: هووووم. میگه: خولاصه که، هیچوقت این دشمنی رو نکن با خودت و بقیه که از سر ناچاری و تنهایی و بی‌حرصلگی باشون رفیق شی. میگیم بش: حالا این که گفتی رو کی گفته؟ میگه: اون بیت که نوشتی؟ میگیم: اوهوم، میگه: مجنون.

۱۳۹۳ فروردین ۳۱, یکشنبه

1243

روز آخر بهاره و ما نشستیم منتظر ببینیم بارون میاد یا نه. شاعر به اردیبهشت میگه خزان شکوفه‌ها. ما میگیم آخرین فرصت ناگرمی. هوشنگمون اما هیچی نمیگه. میگه اردیبهشت و تیر نداره، ما باس پشت فنری هوندا ملت رو ببریم این ور و اون ور، بنزینم که گرون شده، ولی خب، خیالی نیس. بش میگیم: هوشنگی! اینا رو ولش کن، حال و حوصله داری یه سوالی بپرسیم ازت؟! میگه: بفرما! میگیم: نیگا! ما خودمون آمارشو گرفتیم، شوما توی گودر و گوگل‌پلاس بری بشمری، یکی ازون بالاهای تاپ تِن هیتز کلمه‌ها میشه بغل. ملت همه صوبت می‌کنن از بغل و آغوش و این چیزا. گرچه هی میگن راجع بهش، شعر می‌بافن ازش، غرغر می‌کنن، ذوق‌ذوق می‌کنن و هر چی، ما هنوز دست‌مون نیومده بغل دقیقا چیه. خوبش چیه، بدش چیه. بیا و واس یه بار روشن‌مون کنه که خدا روشن‌ت کنه شب آخر فروردینی.

هوشنگمون نگاهی می‌کنه به آسمونی که همین طور هوا را تیره می‌بارد ولی فعلا نمی‌بارد و بمون میگه: مساله پیچیده‌س. اصن نیگا، ما قابوسنامه داریم، اما آغوشنامه نداریم. اگه می‌شد به اینایی که تو میگی جواب درست داد، یکی ازین همه آدم حسابی‌های قبل از ما یه کتابی، جزوه‌ای، چیزی می‌نوشتن براش. فلذا، اصن نمیشه! بش میگیم: حالا ینی هیچی نمیشه؟! بابا هوشنگی شوما ناسلامتی. شوما نتونی کی بتونه؟! اصن کار نشد نداره توی قاموس هوشنگی، قابوسنامه رو نوشتن، شوما آغوشنامه رو بین‌ویس. نیگامون می‌کنه و میگه: ما که با نوشتن بیگانه‌ایم کلن. دس نمی‌بریم به قلم. همین حرف زدن رو هم از سر ناچاری سر و کله می‌زنیم باش. ولی خب، حالا گوش بیگیر. میگیم: به گوشیم!

میگه: نیگا، آغوش خوب اونه که منجر میشه به اطمینان، و البت که اطمینان می‌رسه به آرامش. نیگامون می‌کنه و وقتی هیچی نمیگیم، ادامه میده: البت باس ملتفت باشی که آغوشی منجر میشه به آرامش که اطمینانی که میسازه رو بشه تو همه جای زندگی پخش کرد، که بگیره مث پشه‌بند روی تموم هیکل زندگیت رو، اینطور نباشه که وقتی از پرانتز دو تا بازوی آغوش اومدی بیرون، اطمینانه هم دود بشه بره هوا. میگیم: پس که اینطور! میگه: جز اون، اون آغوشی آرامش‌سازه که اطمینانی که میده بهت قوی کنه تو رو. قوی توی مواجهه با مسائل و مشکلاتی که بیرون دایره‌ی اون آغوش، ایستاده‌ن روبروت یا خواهند ایستاد. میگیم: ایول. همین؟!

فکری می‌کنه و میگه: یه چی دیگه میگم و همین! میگیم: بفرما! میگه: حواست باشه، صدی نودتا از آغوش‌هایی که بشون پناه می‌بری، واست جهنم میشن. میگیم: وا! چرا؟! میگه: دِ نمی‌گیری دیگه! واسه اینکه وقتی اون موضوع و علت پناهندگی به آغوش از بین بره، دیگه آغوش میشه قفس در اکثر قریب به اتفاق موارد. میگیم: حالا اگه اون عامل پناهندگی اصن از بین نره چی؟! میگه: حتا اگه دلیل پناهندگی به اون آغوش چیزی باشه که گاه و بیگاه بیاد سراغت تا همیشه، بازم وسط اون بارها، قفس تحمل ناپذیر آغوشه که توی خودت جمعت می‌کنه، کلافه‌ت می‌کنه. اونقد که دیگه کم کم همون خاصیت پناهندگی‌شم از دست میده آغوش.

میگیم: یه کلوم بمون بگو پس در نهایت امر چی؟! آغوش خوب رو چطور پیدا کنیم؟! هوشنگون لبخند وایز اندر استیوپِدی می‌زنه بمون و میگه: اصل نکته همینه، شوما نباس بری پی یافتن آغوش خوب، بلکه، باس یه آغوش خوب باشی. همه‌ش همین.

می‌خوایم یه چیزی بگیم، ولی چیزی نداریم واسه گفتن. اشاره به آسمون می‌کنیم که ینی همچنان هوا را تیره می‌دارد، ولی اصّن نمی‌بارد. میگه: ولی این آسمون هم بالاخره می‌باره. بارون دلش رو صاف می‌کنه و روشن. آفتاب در میاد توش و می‌تابه. ولی آفتاب باس همیشه یادش باشه یه تیکه ابر جلوش رو گرفته بود و اگه بارون نبود، با همه‌ی عظمتش همون یه لکه ابر خاموشش می‌کرد. میگیم: سماور خوب، اونه که آتیشش هیچوقت خاموش نشه. میگه: آتیشش مال خودش باشه، نه زغال پاکتی و گاز شهری! میگیم: مگه میشه؟! میگه: بله که میشه. میگیم: تو که میگی میشه، حتما میشه دیگه. لبخندی تحویل‌مون میده و به شاعر میگه: اردیبهشت خزان شکوفه‌هاست؟! پس که این طور! شاعر میگه: آره دیگه! شکوفه‌ها می‌افتن، تا دیروز هوا رو قشنگ می‌کردن، حالا خاک رو. هوشنگمون میگه: ینی لگد نمی‌کنی شکوفه‌ها رو؟! شاعر میگه: بخوام برسم به درخت ناچارم. هوشنگمون میگه:‌ پس دیگه شکوفه‌ها رو لگد کردی، حتما سعی کن برسی به درخت، و الا که هیچی به هیچی.

مام همین طور نشستیم این دو تا رو نیگا می‌کنیم که یهو بارون می‌گیره.

۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه

1238

هوا که سرده کم و بیش، دیگه عصرا نمیشه لب حوض نیشست. از پشت پنجره‌ی عرق‌کرده دید می‌زنیم حوض‌مون رو و زیر لبی می‌خونیم: گرمی حس من و سردی رفتار تو بود، شیشه‌ی پنجره‌ی دیده اگر اشکین است و این صوبتا! هوشنگمون میگه: چی میگی با خودت پسر؟! میگیم: هیچی حاجی! ولی خداییش، فاصله رو هم خوب تعریف نکردن‌ها، متر و کیلومتر هم شد ملاک؟! الان من یا بغل دست حوضم نشستم، یا نه دیگه! چه فرق داره پشت پنجره یا اون سر دنیا؟!

هوشنگمون میگه: بش می‌گن متریک گسسته! میگیم: بله؟! میگه: عَی عَی! ریاضی نمی‌خونی دیگه! نیگا اون کتاب سبزه رو دادم بهت نخوندی! متریک گسسته‌ی هوشنگت، فاصله رو اینطور تعریف‌ می‌کنه: دو نفر یا بر هم منطبقن، که درین صورت فاصله‌شون صفره، یا بر هم منطبق نیستن، که درین صورت فاصله‌شون بی‌نهایته! میگیم بش: بر هم منطبقن ینی تو بغل همن؟! میگه: آبّاریکلا! مث اینکه یه کمی داری ملتفت ریاضی میشی‌آ. میگیم: مخلصیم! عجب متری داری هوشنگی! میگه: متر کوچه و بازار نیس، مقصود اینکه، نمیشه باش خیابون رو متر کرد، واس اون باس همون دس به دامن اقلیدس شی، این متر هر جا که تعریف شد، کلن مسائل میره توی یه باب دیگه. توی ریاضی همه چی بسته به این معنی فاصله‌س. عوض بشه، کلهم قضایا یه طور دیگه میشه. البت اصول سر جاشه، قواعد اما، تغییر می‌کنه. این خیلی مهمه ها: اصول همونه، ولی قواعد تغییر می‌کنن. می‌فهمی؟

یه نیگا به هوشنگمون می‌کنیم، یه نیگا به حوض اون بیرون، یه نیگا به بخاری که از چایی می‌ره بالا. بش میگیم: فرق دود و بخار چیه هوشنگی؟ هوشنگمون میگه: باس ببینی گرما رو به کی میدی، از یکی دود بلن میشه، از یکی بخار. ملتفتی؟ میگیم: کاشکی باشیم.

۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

1522

پاییز شده و سرد، مام بخلاف چن ماه گذشته که وقتی غروبا هوشنگمون می‌اومد، توی حیاط نشسته بودیم، این دفعه توی خونه بودیم و خودمون رو با یه مشت قصه سرگرم کرده بودیم. یه صفحه مونده بود تموم شه دیدیم اول سر فنری هوندا و بعدشم هوشنگمون اومدن تو. دوییدیم چایی رو ردیف کردیم و گذاشتیم جلوی هوشنگمون. یه لب از چایی خورد و از توی جیب کاپشنش که بغل دستش انداخته بود روی زمین یه ورق کاغذ در آورد و بمون گفت بخون. گفتیم بش: چیه؟! گفت: والا امروز یه ماشینی تصادف کرد خفن، مام با فنری هوندا رد می‌شدیم ازونجا. اورجانس اینام خبری نبود، راننده‌ی ماشین رو بردیم رسوندیم بیمارستان، عصری دیدیم این توی خورجین فنری هوندا مونده. یحتمل مال خودشه، بلکمم مال کس دیگه‌س. بخون ببینیم اسم و رسمی نداره. کاغذ رو از دست هوشنگمون گرفتیم و یه نیگاهی به سر تا پاس انداختیم و خوندیم.



قطعه‌ی هزار و دویست و سی و پنج را که جا زدم به این فکر می‌کردم ماشینم که فروختم چند تا قطعه داشت. می‌گویند بدن آدم دویست تا استخوان دارد، این‌ها اما معلوم نیس چند صد هزار تا قطعه دارند. به هر حال، وظیفه‌ی من جا زدن قطعات نهصد و سی و هفت تا هزار و دویست و پنج است. باقیش را حتما چند نفر مثل من جا می‌زدند. از پشت میز بلند شدم و به دیوار تکیه دادم. اجازه دادم کفش‌هام سر بخورند و آرام آرام، مثل حرکت آهسته‌ی سقوط یک آبشار، روی زمین پهن شدم. نمی‌دانم چند روز بود از این قطعه‌ها جا می‌زدم، اما می‌دانم همه چیز از کجا شروع شد: از خانه‌ی دوستم.

می‌گفت یک کلوپ ساخته‌اند مخصوصِ مخصوص‌ها! و خب، چه کسی مخصوص‌تر از من! عضویت ساده بود، باید یک آدمک هوشمند که اختراع خودشان بود را می‌خریدیم و بهش آموزش می‌دادیم، بعد می‌رفتم توی کلوپ که ماهی دو بار باز بود، برای مبارزه. برنده‌ها، برنده بودند. و تنها جایزه‌شان هم همین بود: برنده بودن. اما نه برنده بودنِ معمولی. می‌گفت: خاصیت این برنده شدن آن است که توی جان آدم می‌رود. تک تک سلول‌های آدم برنده بودن را حس می‌کنند. ماشینم را فروختم و یکی از آن آدمک‌ها خریدم.

دفعه‌ی اول که رفتم توی کلوپ، دم در آدمکم را گرفتند. پام را که گذاشتم توی کلوپ‌، یعنی دقیقا همان موقع که پای دومم را گذاشتم توش، احساس کردم دارم آب می‌روم، کوچک و کوچک‌تر می‌شدم. تا اینکه شدم هم‌قد یک خطکش بیست سانتی. یک در کوچک انتهای راهرو دیدم، رفتم سمتش و بازش کردم. آن طرف، چیزی شبیه رینگ بوکس بود. چپ و راست را نگاه کردم، هیچ تماشاچی‌ای نبود. بالا را اما وقتی نگاه کردم دیدم آدمکی که خریده بودم زل زده بهم. چند دقیقه که گذشت یک نفر دیگر، تقریبا همقد من، آمد تو، و یکراست پرید توی رینگ. قیافه‌م انگار خیلی متعجب بود که گفت: بار اولته؟! وقتی بهش گفته بودم بله، برام توضیح داده بود که چیز مخصوص این کلوپ همین است. آدمک‌ها را می‌خریم، می‌آییم توی کلوپ، بعد خاصیت کلوپ این است که ما را کوچک می‌کند، همقد آدمک‌ها، و آدمک‌ها را بزرگ می‌کند، همقد ما. آن‌ها آن بالا می‌ایستند و ما این پایین. آن‌ها نگاه می‌کنند و ما مبارزه می‌کنیم.

ما مبارزه می‌کنیم؟! هنوز جمله‌ش کامل توی ذهنم معنا نشده بود که مشت اولش نشست روی گونه‌ی راستم، انگار که جای بوسه‌ای آتشین، سرخِ سرخ شد. تا دستی به جای مشت بکشم مشت دوم زیر چانه‌م نشسته بود. افتادم زمین، سرم را بالا کردم و دیدم باز دارد حمله‌ور می‌شود. گذاشتم بیاید نزدیک‌تر و تا می‌خواست مشت سوم را بزند، جا خالی دادم. قدرت مشتش که نصیب هوا شده بود، زمینش زد. از جام پریدم و با پشت دست بینی‌ام را پاک کردم، خونی نبود. دو بار بالا و پایین پریدم توی رینگ و تا از جاش بلند شد، محکم زدم زیر پاش. دوباره زمین خورد. بهش مهلت بلند شدن ندادم. با مشت کوبیدم وسط سرش، بلند نشده تلو تلو خورد و نقش زمین شد. یک چیزی توی وجودم انگار داشت می‌جوشید، کنارش زانو زدم و یک مشت هم به شکمِ تنِ روی زمین ولو شده‌ش حواله کردم و بعد پیروزمندانه به آدمکم نگاه کردم. انگار فقط چشمانم نبود که نگاهش می‌کرد، تمام بند بند وجودم، سلول به سلول تنم، داشت نگاهش می‌کرد. آدمک لبخند رضایتی داشت به لب، لبخندش شاید بیشتر از رضایت، مال غرور بود. همه‌ی تنم داشت لبخندش را می‌دید و کیف می‌کرد. آنقدر غرق لذت بودم که نفهمیدم حریفِ شکست خورده را کی بردند بیرون.

کمی گذشت و خبری نشد، از دری که وارد شدم رفتم بیرون. توی راهرو هم کسی نبود، باز هم منتظر ماندم، اما کسی نیامد. رفتم سمت در ورودی کلوپ، باز بود. رفتم بیرون و همین‌ که پای دومم را بیرون گذاشتم ناگهان به اندازه‌ی اولیم برگشتم. آدمکم هم توی جیب کاپشنم بود، درش آوردم و نگاهش کرد، نه تنها دیگر لبخندی روی صورتش نبود، حتا چیزی که بشود اسمش را گذاشت صورت هم نداشت. فقط از روی جای منطقی اعضا می‌شد گفت کجاش باید صورت باشد. همقد یک خطکش بیست سانتی بود. از آن شب تمام روزها به امید رسیدن آن دور روز توی ماه سپری می‌کردم. هر چه پول در می‌آوردم را مشتاقانه خرج آدمکم می‌کردم. موعد رفتن به کلوپ که می‌رسید، از درش می‌رفتم تو، مثل آلیس توی سرزمین عجایب کوچک می‌شدم، با یک حریف می‌جنگیدم و هر بار، نمی‌دانم چطور، پیروز می‌شدم. هیچ تعلیمی توی هنرهای رزمی و بوکس و چیزهای مشابه ندیده بودم، اما پیروز می‌شدم، انگار غریزه‌م هدایتم می‌کرد. هر چه بود همیشه پیروز بودم و بعد از هر پیروزی لذت آن لبخند را روی لب‌های آدمکم با پوست و خون و گوشت و روح و روانم حس می‌کردم، آن هم با میلیمتر به میلیمتر، تنِ بیست سانتی‌متریم. روح و روانم چند سانت بود؟! نمی‌دانم.

منِ همیشه برنده هم اما، بالاخره یک شب باختم. نفهمیدم چی شد، هیچ چیز با شب‌های دیگر فرق نداشت، اما باختم. هر چه مشت می‌زدم انگار جای حریف می‌نشست روی تن خودم، هر چه محکم‌تر می‌زدم، محکم‌تر می‌خوردم. مشتم را حواله‌ی زیر چشم حریف می‌کردم، پای چشم خودم بنفش می‌شد. برای حریفم جفت پا می‌گرفتم، خودم پخش زمین می‌شدم. آنقدر تقلا کردم که دیگر جانی توی تنم نماند. بیهوش شدم انگار و بهوش که آمدم دیدم توی اتاقکی هستم با یک کتابچه که همه‌ش در مورد ساختن آن آدمک‌هایی بود که یکیش را با فروختن ماشینم خریده بودم. آدمک هزاران هزار قطعه داشت و وظیفه‌ی من مونتاژ قطعات  نهصد و سی و هفت تا هزار و دویست و پنج بود. این‌ها را توی کتابچه‌ی دستورالعمل نوشته بود.

نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده و کسی هم نبود ازش بپرسم. از دیوارها گرچه، بسیارها بار پرسیده بودم، اما خب، طبعا، همیشه بی‌جواب. مدتی (که نمی‌دانم چند ساعت، یا چند روز، یا چند هفته بود) همه چیز را شوخی احمقانه‌ای می‌پنداشتم، یا حتا فکر می‌کردم توی کابوسی بیداری‌ناپذیر گیر افتاده‌ام. دست به هیچی نمی‌زدم، یک قطعه را هم جا به جا نمی‌کردم، منتظر بودم همه چیز تمام شود، یا بیدار شوم، اما هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. حتا نمی‌دانستم چطور زنده مانده‌ام. نه غذا می‌خوردم، نه حمام می‌رفتم، نه دستشویی. حتا مطمئن نبودم نفس می‌کشم یا نه. تنم نه سرد بود، نه گرم. توی دستم که ها می‌کردم، هیچ حسی نداشتم، نه جریان هوا، نه گرما، نه سرما. آینه‌ای توی اتاق نبود. یک میز بود و یک صندلی، من بودم و دفترچه‌ی راهنما و مقداری قطعه، همین. نه دری، نه پنجره‌ای، نه آینه‌ای، هیچی. همه جا رنگ سیمان بود، مثل یک معکب سیمانی. بعد از مدتی، شاید از سر کلافگی، شروع کردم به خواندن دستور‌العمل و سر هم کردن قطعات. از آن موقع، تا حالا، که نمی‌دانم چن روز، یا هفته، یا ماه، یا حتا چند سال گذشته، همین طور قطعات شماره‌ی  نهصد و سی و هفت تا هزار و دویست و پنج را به هم می‌چسبانم. نه می‌دانم آن نهصد و سی و شش قطعه‌ی قبل را کی چسبانده، نه می‌دانم با این هزار و دویست و پنج قطعه چه می‌کنند. از خاصیت‌های قبلیم، فقط خوابیدن مانده. انگار تا خوابم می‌برد، قطعات مونتاژشده را می‌برند و قطعات جدید می‌آورند، از کجا؟! نمی‌دانم. به کجا؟! نمی‌دانم.



سرمون رو بالا کردیم و رخ انداختیم به رخ هوشنگمون. گفتیم: لاقربتا!! گفت: بقیه‌ش؟! گفتیم یه صفحه‌شه حاجی! باقی توی صفحه‌ی بعدیه یحتمل، که نیس! هوشنگمون چیزی نگفت. بش گفتیم: باس چیکار کنیم؟! هوشنگمون گفت: چی رو؟! گفتیم: نباس بریم پی یارو؟! کمکی چیزی؟! هوشنگمون متکای زیر دستش رو جا به جا کرد و گفت: ما چرا توی این خونه فقط توی توالت آینه داریم؟!


۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه

1601

هوشنگمون میگه: می‌دونی چرا دریاچه‌ی ارومیه داره خشک میشه، اما خزر نه؟!
میگیم: خب! میگن سد بستن سر راش! آبش همه‌رو دادن به کشاورزی، چیزی نرسیده بهش، ته کشیده!
میگه: اونا که دلایل علمی و عملیه! جز اون چی؟!
میگیم: شوما بگو!
میگه: تموم رودخونه‌هایی که می‌ریزن به خزر از البرز سرچشمه می‌گیرن، الا یکی! 
میگیم: خب!
میگه: رودخونه‌ای که از البرز سرچشمه بگیره، بی تلاش و کوشش قل می‌خوره می‌ریزه تو خزر! این جور رودخونه‌ها فایده‌ای ندارن! دلخوشی نمیدن به دریاچه واسه خشک نشدن! اما بین اون همه رود، یه سپیدرود هست که از زاگرس سرچشمه می‌گیره و برخلاف معمول، با کلی دردسر و گرفتاری و مصیبت و پیچ و خم و بالا و پایین خودش رو می‌رسونه به خزر! از من بپرسی، خزر فقط به امید همین یه سپیدرود هست که خشک نمیشه! دریاچه‌ی ارومیه سپیدرود نداره! هر کی باس یه سپیدرود داشته باشه، و الا دیر یا زود خشک میشه!
چیزی نمی‌گیم، به جاش، یه قلپ آب از کاسه‌ی کنار تشک‌مون می‌ریم بالا که یه وقت خشک نشیم...

۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه

1592

هوشنگمون نشسته لب حوض، روبروش فنری هوندا، هوام که گرم.بمون میگه تابستون هم که اومد! بیا قلیون رو ردیف کنیم! میگیم بش: تابستون چه ربطی داره به قلیون؟! میگه: مگه من گفتم ربط داره؟! یه فکری کردیم و گفتیم: نه والا! چَش! الان ردیفش می‌کنیم! بمون میگه: ولش کن اصن! کار تو نیس! تو برو بساط چایی رو علم کن! قلیون کار خودمه! میگیم: خُب، چَش!

به نیم ساعت نکشیده ردیفه همه چی، فنری هوندام که همین‌طور صم‌البکم واستاده بود کنار دیواری که روش خزه و گربه سبز شده بود. هوشنگمون صورتش بین دود محو و پیدا می‌شد هی، اما حرفاش شفاف و واضح شنیده می‌شد مث همیشه. گفت بمون: قلیون میگم یاد کی می‌افتی؟! گفتیم: والا! یاد خودت! یاد هوشنگ می‌افتیم! گفت: رو این قلیون عکس کیه؟! گفتیم: پدر تاجدار، ناصرالدین‌شاه قاجار؟! لبخندی زد و گف: البت ما و ایشون نداریم! پدر تاجدار نیس این شاه ناصرالدین، آینه‌ی ملت ایرانه! یکیش من! یکیش تو!

میگیم: چطور؟! میگه: عی بابا! می‌خوام اون روز اردیبهشتی رو بیاری تو خاطرت! دَییق بت بگم یازده اردیبهشت، که گوله‌ی میرزا رضا کرمانی گذشت از پالتوی شاه ناصرالدین و کلکش رو کند بلخره. اینا نمیگن بمون، اما آخرین جمله‌ی شاه این بود: دمت گرم سُرب! خلاصم کردی!

اون روز اردی‌بهشتی که تن بی‌جون‌ش رو گذاشتن توی کالسکه‌ی سلطنتی و از بین هلهله و جیغ و ویغ ملت بردنش تا کاخ، مردم باس ساکت وا میستادن و زل می‌زدن به خودشون توی آینه‌ی جسد شاه جای جنگولک‌بازی و جشن و شادی. توی کالسکه بلکمم یکی ازون زیر دستش رو هم برای ملت تکون می‌داد و اون یکی از پشت دو تا گوشه‌ی لبش رو می‌کشید به دو طرف، که لبخند بزنه به ملتش!

می‌دونی حاجی، شاه ناصرالدین هیچوقت توی عمرش مث این لحظه‌ها آینه‌ی خودش و ملتش خودش، که من و تو باشیم، نبود. شاهِ عکاسِ خاطره‌نویسِ شاعرِ عاشقِ خسته‌یِ درمونده‌ی تباه‌شده که اطرافیانش حتا طاقت پناه بردنش به یه بچه گربه رو هم نداشتن حالا جنازه‌ش داشت دست تکون می‌داد و لبخند می‌زد. همون وقتی که بابای دوازده‌ساله‌ش به دستور بابازرگ لاکردارش عروسی کرد با دخترعمه‌ی چارده‌ساله‌ش و حاصلش شد این بیچاره، باس می‌فهمید دهنش سرویسه زین پس! شونزده ساله‌ش شد که یهو دید شده شاه ایران! مهدعلیا، ننه‌ی تراژیکش هم که از رختخواب‌ش تا صدراعظم‌ش به همه چیش کار داشت! می‌دونی حاجی! مث من! مث تو! حالا همه راه میرن فحش می‌دن بهش که دهن مملکت رو سرویس کرد! اما دیقت ندارن که ما همه ناصرالدین‌شاه‌های بی تاج و تختِ جیران مرده‌ایم، که به طور متقابل در حال سرویس کردن دهن همدیگه و مملکتیم. همه‌ی این فحش‌ها بهش تف سربالاس، تف سربالاییم.

هوشنگمون ساکت شد و دود قلیونش رو با آه می‌فرستاد سمت فنری هوندا، مام به امید یه نسیمی چیزی نیگآه به آسمون می‌کردیم. گفتیم بش: هوشنگی! پاشو بریم شابدلظیم! هوشنگمون دوباره از میون دود و نور یه لبخندی زد و هیچی نگفت. گفتیم بش: با مترو میریم! فنری هوندا بمونه کنار دیوار مشغول ریکاوری! گف بمون: باشه اردیبهشت، اون موقه می‌ریم. گفتیم بش: ینی می‌رسه اردیبهشت؟! جوابمون رو با چش و ابرو داد، ولی هیچی از لای دود ملوم نبود، جز حدس و شاید.



۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

1587

هوشنگمون از صبح نشسته یه دسته ورق کاغذ گذاشته جلوش می‏خواد این شعر محمدعلی بهمنی رو بنویسه، هر بار به تهش که می‏رسه کاغذ رو مچاله می‏کنه، یکی جدید بر می‏داره! بش میگیم: حاجی! این چه بساطَه؟! چیکار می‏کنی؟!

میگه: نمیشه نوشت! گوش به حرفم نمیده!
میگیم: کی؟!
میگه: چ!
میگیم: چی؟!
میگه: میرسی به مصرع آخر که "تاریخ را ببین که چه تکرار می‏شود"، این نقطه‏های چ نمی‏مونن سر جاشون، تا مینویسی چـ همین طور عین اشک دونه دونه از روی کاغذ سر می‏خورن، می‏ریزن روی زمین، هر کاری می‏کنم نمی‏شه تا تهش رو نوشت! می‏رسه به چـ می‏مونه...


خوابی و چشم حادثه بیدار می‌شود
هفت آسمان به دوش تو آوار می‌شود

خواب زنانه‌ای‌ست، به تعبیر گل مکوش
گل در زمین تشنه‌ی ما خار می‌شود

برخیز تا به چشم ببینی چه دردناک
آیینه پیشِ روی تو دیوار می‌شود

دیگر به انتظار کدامین رسالتی؟!
وقتی عصای معجزه‌ها مار می‌شود

باز این که بود گفت اناالحق، که هر درخت
در پاسخ انا‌الحق وی دار می‌شود

وحشت نشسته باز به هر برگ این کتاب
تاریخ را ببین که چـ ...

۱۳۹۲ خرداد ۱۶, پنجشنبه

1584

فروغ می‌فرماد که : دنیا به بطالت آبستن شده و ظلم را زاییده است.
هوشنگ‌مون اضافه می‌کنه: دنیا از بطالت آبستن شده و هنر را زاییده است.

۱۳۹۱ اسفند ۲۶, شنبه

1532

هوشنگمون صبحی سر صبحونه اینو واس آقاکمال تعریف کرد. حالا ما واستون بازتعریف می‌کنیم.

امروز یه مسافری داشته هوشنگمون، همون‌طور که نشسته بود پشت موتور، به شکل عجیبی توی اون باد و طوفان صداش به طور واضحی می‌اومد به گوشش. به هوشنگ گفته: شنیدی میگن ویرگول خیلی مهمه؟! هوشنگمونم گفته: خب آره! یارو پرسیده چی بوده جریانش؟! هوشنگمون گفته: که بخشش لازم نیس، اعدامش کنید و بخشش، لازم نیس اعدامش کنید؟! یارو گفته: آره! آفرین! حالا می‌دونی ساکن چقد مهمه؟! هوشنگمون گفته: چقد؟! یارو گفته: یه روز یه کارمندی بوده، رو تابلو اعلانات می‌بینه واس ماه رمضون قرار بشون یک تن ماهی بدن. هیچی دیگه، اینم میره خونه‌ی خودشو و ننه‌شو و فک و فامیل میگه یخچالا رو خالی کنین، قرار بمون یه تن ماهی بدن، باس همه رو جا بدیم. روزی ام که قرار بوده ماهی رو بدن با سه تا وانت و فک و فامیل رفته دم اداره توی صف، دست آخر چی دادن دستش؟! یه تنِ ماهی دویست گرمی!! دقت داری پسرجون؟! واس خاطر یه ساکن عنتر و منتر فامیل و اداره شد.

هوشنگمونم رو کرده به بارو گفته: ای آقا! حالا این مثالا رو می‌سازن به بچه‌ها دستورزبون یاد بدن دیگه! یارو یهو یه مکثی کرد و گفت: می‌دونی سر اون یارو چی اومد بعد از اون روز؟! هوشنگمون دید که یارو ول کن نیس! حالام که تا راه‌آهن خیلی مونده، پس گفت: بگو بمون عمو! یارو ادامه داد: یارو تن ماهی بدست از پارکینگ اداره اومد بیرون که چشش به همکاراش و فک و فامیلش نیفته و بعدم یه راست رفت راه آهن. یه بیلیط گرفت و پرید توی قطار. ازینا که هر کوپه‌ش شیش تا تخت داره. بعدم رفت اون تخت بالایی. جوراباشو در آورد و کتشو گذاشت زیر سرش و خوابید. هوشنگمون گفت: خب! بعد چی شد؟! یارو به هوشنگمون گفت: بعد که هیچی، هنوز خوابه. اما دیگه وقت بیدار شدنشه. باس برم سراغش، الانم دارم می‌رم از راه‌آهن برش دارم. طرفای میدون ولیعصر بود که هوشنگمون یهو ترمز پاییِ مخصوصش رو صورت داد و فنری هوندا رو کشوند لب جوب و برگشت و نیگا کرد تو صورت یارو.

یارو یه لبخندی داشت، محو و ملیح. هوشنگمون گفت: من هوشنگم، شما؟! یاروئم گفت: منم همونم که ویرگول واسش بعد از بخشش اومد. ازون موقه‌م کارم کمک کردن به قربانی‌های این بازی‌هاس. کمک کردن به اونا که تاوان بازی بقیه رو میدن! اونایی که نبود می‌شن تا حالا شاید بقیه یه درسی چیزی بگیرن. امروزم باس برم سراغ این رفیق تن ماهی‌مون. چن ساله روی اون تخت توی اون کوپه‌ی شیش تخته خوابیده بوده. حالا دیگه وقتشه بیدارش کنم و ببرمش خونه. هوشنگمون فنری هوندا رو دوباره راه انداخت و تا خود راه‌آهن یک کلام هم حرف نزدن. وقتی رسیدن، یارو به هوشنگمون گفته:‌ بیا بام. دس تنهام. خلاصه رفتن و کوپه رو پیدا کردن و دو تایی دست یارو رو گرفتن و آوردن سوار فنری هوندا کردنش و هوشنگمون جفت‌شون رو برد رسوند خونه. جای کرایه‌ی موتور هم یه تنِ ماهی دویس گرمی دادن دست هوشنگمون.

۱۳۹۱ بهمن ۲۸, شنبه

1553

میگه می‌خواستیم، می‌خواستیم، می‌خواستیم مث این روزو نبینیم، بعد یه نیم‌چه مکثی می‌کنه و می‌گه: دیدیم که! هوشنگمون میگه: روزو یا زورو؟! میگیم روزو! میگه: عجب!

۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

1507

دم ظهری نشسته بودیم تو خونه، تو فکر تدارک آبگوشت بودیم واس شام که هوشنگ از سر کار میاد. آخه زمستون آبگوشت خیلی ردیفه. بعدشم چایی منقلی و یه کمی بروسلی، به به و به به. داشتیم می‌رفتیم برنامه رو بچینیم که از حیاط صدایی شنیدیم. یه رخ انداختیم از پنجره دیدیم هوشنگی با فنری هوندا و یه یارویی اومدن تو. یاروئه قیافه‌ی عجیب غریبی داشت. دوییدیم تو حیاط و سلام کردیم، هوشنگمون علیکی گفت، یاروئه اما هیچی! هوشنگمون گفت:‌ حاجی، این رفیق‌مون یه چن روز باس پیش‌مون بمونه.

نگاهی انداختیم به قیافه یارو. صورت و دماغ کشیده، چشاشو گرد کرده بود، سه سیبیل خفنی هم داشت. تو مایه‌های سیبیل چینی‌آ اما سربالا! قیافه‌ش آشنا می‌زد اما هر چی فک می‌کردیم یادمون نمی‌اومد اینو کجا دیدیم. البته ما که رفیق این تیپی نداشتیم! اما شاید تو فیلمی چیزی دیده بودیمش. اما اصن نمی‌اومد تو کله‌مون که کی و کجا! خولاصه! گفتیم قدم‌ش رو چش! بفرما، ما چایی رو ردیف می‌کنیم. یارو یه نگاهی کرد به ما و عصاشو گرفت بالا و دنبال هوشنگ رفت تو اتاق.

مام رفتیم و منقلو ردیف کردیم و تا چایی حاضر شه، به یارو گفتیم:‌ من شما رو کجا دیدم؟! خیلی آشنا میاد به نظر قیافه‌تون اما هیچ یادم نمیاد حیقت‌اش! یارو دوباره چشاشو گرد کرد و گف: ینی منو نمیشناسی؟ گفتیم: والا، میگیم که آشناس قیافه‌ت، ولی به جا نمیارم. بازیگری؟! گف: بازیگر هم هستم! گفتیم: ایول! پس کارای دیگه‌م بلدی!! گف:‌ ملومه! همه کار بلدم! نویسنده هستم، بازیگر هستم، نقاش هستم، در واقع نابغه‌م. و در یک کلام: دالی هستم!

یهو خنده‌مون گرفت! گفتیم: ایول! راس میگی! سیبیلت که مو نمی‌زنه، خوب خودتو شکلش کردی‌آ. ملومه جز اون موارد، گریم مریمم خوب ردیف بلدیا! دوباره چشاشو گرد کرد و یه جور عصبانی نگاهمون کرد! گفتیم:‌ بابا اذیت‌مون نکن! دالی خب مُرده! بذار الان بهت نشون میدم: رفتیم و ویکیپدیا رو وا کردیم و نشونش دادیم:‌ ببین! نوشته: بیست و سه جانویه هزار و نهصد و هشتاد و نه! یه سال قبل از اینکه ما بریم اول ابتدایی و دیوار برلین بریزه و آلمان قهرمان شه! این دفعه اون بود که خندید!! بهمون گفت:‌ مردن مال شما بچه زیقی‌آس. دالی هیچ‌وقت نمی‌میره!!!

هوشنگمون گفت:‌ چایی آماده نشد؟! گفتیم‌: ردیفه حاجی! الان می‌ریزم! هوشنگمون رو کرد به یارو و گفت: این رفیق ما هنوز خیلی چیزا رو باور نمی‌کنه. پشت موتور که گفتی حرف نمی‌زنی، حالا بگو بی بی نیم! اینجا چیکار می‌کنی؟! گفته بودن بهم چن سال رفتی جاپون! یارو بش گفت: ردمو زدن هوشنگ! مجبور شدم فرار کنم! که یهو سر ازین‌جا در آوردم. به نظر میاد هنوز یه مقدار امن باشه!! هوشنگ‌مون گفت: به هر حال می‌تونی پیش ما بمونی! لوکس نیس، ولی فعلا امنه!

چایی رو گذاشتیم جلو مهمون و هوشنگ و گفتیم: ولی ما نمی‌فهمیم! جریان چیه! یاروئه دستشو تو هوا تکون داد و گفت:‌ اینو از کجا پیدا کردی هوشنگ!!! هوشنگ‌مون لبخندی زد و گفت: ببین پسر، یه چیزایی هست به اسم رویا، خیال. البته توی زبون ما، به عنوان یه چیز ناواقعی شناخته میشه، ولی خب حقیقت اینه که خیلی ام واقعیه. و تموم ماها رو کنترل می‌کنه. همه‌چی زندگیِ ما، همه چیز دنیا دست این خیال‌ها و رویاهاس. و البته، خیال‌ها و رویاها دوست ندارن کسی ازین موضوع خبردار بشه! دوست‌دارن سلطه‌شون رو توی سایه‌ها و تاریکی‌ها مخفی کنن، توی دنیای خواب پنهون کنن. ولی، همیشه توی طول زمان، کسایی بودن که پی به حضور و قدرت بی‌تردید اونا بردن و سعی کردن ببه بقیه هم بگن. این آدما، دشمن شماره یک رویا‌ها و خیال‌هان. هرجوری شده باید کلک‌شون کنده شه.

یاروئه یهو گفت: بزن ببین دکتر فروید چطوری مُرد؟! گفتیم: واس چی بزنیم! سرطان داشت دیگه، می‌دونیم خودمون! یهو یاروئه دوباره زد زیر خنده! گفت:‌ سرطان؟! می‌بینی هوشنگ! می‌گه سرطان!!! گفتیم: ای بابا! حالا هی ما رو ضایع کُنا! پس چی بود؟! یاروئه گفت:‌ دکتر فروید خیلی دست این رویا و خیال‌ها رو رو کرد. خیلی بیشتر از هر کسی، جوری که اونا به کُشتن خالیش دلخوش نبودن. روز و شب شکنجه‌ش می‌کردن، تا جایی که مجبور شد خودش رو بکشه! از درد و رنج خودشو کشت. ماکس شور کرد اینکارو براش. پیرمرد دیگه تحملش رو نداشت.

هوشنگمون گفت: خب! دالی هم خیلی دست این خیال‌ها و رویاها رو رو کرده، واسه همین بیست و خورده‌ای ساله دنبالشن که کلکش رو بکنن، اما خب دالی از فروید زرنگ‌تره، در واقع موذی‌تره! یارو روشو به سمت پنجره برگردوند وقتی هوشنگ‌مون گفت موذی!!

گفتیم به هوشنگمون: مگه نگفتی خیال‌ها و رویاها همه چیز دنیا رو کنترل می‌کنن، پس چطور نمی‌تونن پیدا کنن این عالیجناب رو؟! هوشنگمون لبخندی زد و گفت: خب، باید یه تقریبا قبلش اضافه می‌کردم، رویاها تقریبا همه‌چیز رو کنترل می‌کنن. به هر حال دالی چن مدتی پیش ما می‌مونه و خب از خونه نمی‌تونه خارج شه، امن نیس. پس پیش تو می‌مونه.


خولاصه، رفتیم و آبگوشت رو بار گذاشتیم.شب موقه شام سر سفره رو کردیم به دالی و گفتیم: ما یه سوال داریم، چرا کسایی مث تو دیگه تکرار نمیشن؟ چرا هر چی می‌ریم جلوتر آدمای بزرگ تعدادشون کم میشه؟ گفت: هه! کی می‌تونه مث دالی نابغه باشه؟! ملومه که هیشکی. مثلا من فرداشب برات آبگوشت می‌پزم، ببینی به چی میگن آبگوشت، با اینکه تازه امشب دیدم این غذا رو! گفتیم: ایول!

هوشنگ‌مون گفت: می‌دونی حاجی، میگن هر بار نباس از اختراع چرخ شروع کرد، و خب همین میشه که دیگه نابغه‌ای حاصل نمیشه. اتفاقا باس از ختراع چرخ و حتا پیش از اون شروع کرد، هر بار. نقاش‌های نابغه هم هر کدوم یه بار تاریخ هنر رو مرور کردن تو زندگی‌شون، نه که بشینن کتاب رو بخوننا، نه! توی کارشون! روی بوم. از خونه‌ی اول راه افتادن تا رسیدن به اونجایی که سرزمین خودشون رو ساختن. باقی اما، سفرشون محدوده به سرزمین‌هایی که اونا ساختن. توی قلمروی این گنده‌ها می‌چرخن، چیزای جدید کشف می‌کنن، اما تهش پاشون رو از قلمروی اینا بیرون نمیذارن، نمی‌تونن که بذارن. چون بیشتر از حول و حوش خودشون رو نمیشناسن، بی‌تجربه‌ن.

گفتیم: ایول! پیچیده شد!! هوشنگمون خنده‌ای کرد، در واقع، به خنده‌ای بسنده کرد، مث همیشه. رو کردیم به دالی گفتیم:‌ حاجی! ما مثلا اسکیمو‌ها رو می‌بینیم ازون کلاه‌های خفن میذارن سرشون، یا مکزیکی‌ها، یا حتا همین لوک خوش‌شانس اینا، یا اصن همین رفقای خودمون: ترکمن‌ها. خب به نظر ما واس خاطر شرایط زندگی‌شون بوده که کلاه‌های این شکلی می‌ذارن سرشون! شرایط مجبورشون کرده همچین کلاهی بسازن، شوما ولی آخه یهو واس چی اون کلاه شبیه خرچنگ بود چی بود، رو ساختی؟! یا اون یکی کلاه که مث کفش بود؟! یا اون کی سه گوشه رو؟! خداییش هدفت چی بود؟! هوشنگمون زد زیر خنده، دالی اما بدون اینکه بخنده گفت: هِه! خب ببین شرایط زندگی من چی بوده که باس همچون کلاهی می‌ساختم! هوشنگمون گفت: باس شرایط زندگی رو از خانوم اسکیاپارلی پرسید! دالی چشاش رو ریز کرد، اما هیچی نگفت!!

ما گفتیم: حالا اینا رو ولش کن آقا! شوما اصن بم بگو لیدی گاگا رو میشناسی؟! میگن خیلی ازتون الهام گرفته! و می‌گیره! توی بازی‌هایی که در میاره! کفش و لباس و مو! یا اون پیانوش! و غیره! دالی لباش رو نازک کرد و چشاش رو تنگ و یه چن لحظه‌ای بهمون خیره شد و گفت:‌ لیدی گاگا؟! من فقط لیدی گالا رو میشناسم! بعدم لیدی چیه؟! همون گالا! خالی! لیدی آدم میشنوه یا همین بانو و خاتون و اینا که شوماها میگین می‌افته! اصن یه طوری میشه! حال به هم زن.  گفتیم بش: گالا! بله! البته! خب خب! واسمون از گالا بوگو! چطور شد که اونجوری شد آخه؟! دالی گفت: توی مسائل خصوصی دیگران دخالت نمی‌کنم! گفتیم بش: دیگران کیه عمو! زن خودته که!! گفت: منظورم پل الوآر هس بچه! حرف بسه! برو چایی بیار! چیزی نگفتیم! رفتیم سمت آشپزخونه.

سه تا چایی بدست برگشتیم که هوشنگمون گفت: دو نفریم که! واس چی سه تا آوردی؟! گفتیم: دو نفر؟! هوشنگمون گفت: پس چی؟! حالا عِب نداره! سومی رو هم خودم می‌خورم، قبل از اینکه بیفته از دهن. اینو گفت و چایی‌ها رو ازمون گرفت. گفتیم بش: حاجی! این سوررئال که میگن یعنی چی؟! هوشنگمون گفت: یعنی واقعیت واسه این یارو، با مال بقیه فرق داره! گفتیم: مام واس بقیه سوررئال اینا میشیم یعنی؟! گفت: چایی‌تو بزن حاجی که بخ کرد! ما خیلی بشیم سوگرئال!! گفتیم بش: حقا که باس آن چایی سوم رو خود بنوشی هوشنگی! گفت بمون: اژدها وارد می‌شود رو بزن تو دستگاه! و مام زدیم. و منتظر ورود اژدها نشستیم، استکان به دست.




۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

1446

یه سینی چایی به دست درو وا کردیم که رفتیم تو دیوار دود. هوشنگ‌مون رو وسط دود مودا پیدا کردیم! محو، تبخیر شده. گفتیم بش: حاجی! چقد می‌کشی امروز! چرا این‌جور شده بوی سیگار کارما پَ؟!

گف بمون: می‌دونی حاجی! هر کسی واسه تموم آدمایی که میشناسه و هستن دور و برش، دوست  و نادوست، حدقل یه واقعیتی، نظری، چیزی داره تو بساطش، که اگه رو کنه، برنجونه اونا رو.

میگیم بش: رنجیدی یا رنجوندی؟

میگه: مشکلی نیس البت، آدم حواسش هس چی میگه. مشکل اونجاس که بخوای نیگا نکنی به حرفات با یکی، تو رفاقت برسی به اونجا که چشم بسته رو کنی هر چی هستی رو. اونجاس که بالاخره یکی ازون حرفا رو میگی و می‌رنجونی رفیقت رو...

میگیم بش: چایی آوردیما...

میگه: و خب! بعد از رنجوندن و رنجیدن، بضیا میرن، بضیا می‌مونن. جفتش نابجاست. اون‌جاهاس که سیگار کارما بوش آدمو خفه می‌کنه و چاره‌ای از کشیدنش نیس...

میگیم بش: میریم چایی‌آ رو عوض کنیم، سرد نشدن، اما دود رفته تو جون‌شون...

۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه

1445

هوشنگمون میگه:‌
کافیه چشاتو ببندی یه دقه،
تا ببینی کلاسو،
یه مُشت بچه‌ی کوکب خانوم و دهقان فداکارخون
دور هم،
زمزمه‌شون:
خوشا به حالت ای روستایی،
دست در دست هم دهیم به مهر،
و این قبیل صوبتا،
که یهو
بخاری آتیش می‌گیره.
همه‌ می‌خوان برن،
اما خب،
آتیش خیلی سریعه،
از همه سریع‌تر،
تر و خشک هم که
نه که حالیش نباشه،
که اگه نبود،
چرا همه‌ش یقه‌ی ما بیچاره‌ها رو می‌گیره؟
از ان پیش‌تر که حتا میهن خویش را کنیم آباد... 

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

1438

هوشنگمون اومده بود غروبی افسرده‌حال. ساکت داشت دسمال می‌کشید به سر و روی فنری هوندا. غروبا کارش همینه. میگه غبار شهر رو باس سُتُرد. می‌مونه مریض می‌کُنَدِش. بش گفتیم: هوشنگی! دمق ممقی! تو لک و لوکی! بابا لاکی لوک ما تویی. سایه‌ت زده‌ت که! هفتیرو بکش! چته مشتی؟!

نیگایی کرد بمون و گف: خط ما رو که آشنایی، ونک - راه‌آهن. جا دیگه را نداره! مسافرو نشوندیم ترک فنری هوندا. کوجا؟! میدون ونک، گف مسافرم، عجله دارم! یه سامسونت‌طوری‌ام به دست راستش. خب ما با این جماعت سامسونت به دست راستی‌آ زیاد آبمون نمیره تو یه جوب! ملتفتی که! ولی سرِ آبو گرفتیم اون ور، گفتیم بی‌شین! رسوندیمت به نون شن نرسیده نشستن‌ت! گازو چوقیدیم سمت راه‌آهن. وسط مسطای راه بمون گف: به به! جوون لایقی هستی! درسته نشستی پشت این موتور لکنته تو سرما و گرما مسافرکشی می‌کنی...

گفتیم: به فنری هوندا گف لکنته؟! هوشنگمون یه جورِ آرومی گف: آره حاجی! خولاصه! گف بمون: ولی سیب‌زمینی رو در نظر بگیر شما. ریز ریزش می‌کنن. بعد میندازنش تو روغن داغ. می‌بینی؟! چقدر درد. چقدر زخم. ولی تهش خوشمزه میشه و خوردنی!!! شُمام آخرش خوشمزه می‌شی و خوردنی! بد به دلت راه نده!!

گفتیم چیکارش کردی هوشنگی؟! خوراک موشای ولیعصره الان؟! پوزخندی زد بمون و گف: نه حاجی! سوار قطاره! یحتمل خوابه دیگه! فک کردی تو سامسونت آویزون به دست راستش چی بود؟! زیرشلواری دیگه!!  گفتیم: زکی! هیچی بش نگفتی؟! هوشنگمون گف:‌ راستیتش، از وقتی اون صوبتا رو کرد، دم به دیقه می‌خواستیم ترمز پاییِ مخصوص‌مون رو بزنیم تنگ آسفالت بندازیمش پایین قاطی غبار شهر، ولی خب، چه میشه کرد! مسافر بود! کیف به دست، بیلیط تو جیب! سفرش سلامت. تُف به ذاتمون!!! بسه دیگه! برو چایی رو ردیف کن بزنیم، ردیف شیم! امشب یه دور می‌خوایم با هم ضربه‌ی نهایی بروسلی رو بی بی نی ما! بدو آباریکلا...

رفتیم چایی رو ردیف کنیم! همچنان هی با خودمون فک می‌کردیم! به فنری هوندا گفته لکنته یارو! به هوشنگمون گفته سیب‌زمینی! الانم تو قطار خوابیده! زیرشلواری به پا!! لاقربتا...

۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

1436

هوشنگمون میگه شنیدی نادر چشمای پسرش رو کور کرد؟! میگیم: کی؟! رضا‌قلی ‌میرزا؟! میگه: آره! بچه محل بودین؟! میگیم: ای بابا! اذیت‌مون می‌کُنیا هوشنگی! میگه: می‌دونی چطور کور می‌کردن؟! میگیم: خب، به نظر ما یه قاشق چای‌خوری ور می‌داشتن، لبه‌هاش رو تیز می‌کردن، قشنگ به شیوه کندن پوست طالبی، فرو می‌کردن از جناحین تو چش یارو و آروم آروم یه قاشق چِش استخراج می‌کردن!!!

هوشنگمون یه نیگاهی بمون کرد و گفت:‌ توصیفت که خوبه!! مراقب اون نصف الدیگه‌ی عیش باش!! سعی کن با انگوشت چایی شیرینت رو هم بزنی! دردش کمتره!! گفتیم: شوخی می‌کنیم هوشنگی! دیگه‌مون کوجا بود؟! رومون سیاه، دیگوار. بمون بگو، چطور کور می‌کردن؟!

گف: یه تیکه آهن رو داغ می‌کردن، داغِ داغ. بعد نزدیک چشم یارو می‌کردن و آروم عبورش می‌دادن، گرماش چشم رو کور می‌کرد. چشمِ داغدیده، کور می‌شد. چشم که داغ ببینه کور میشه، اما داغ‌هایی که ما می‌بینیم، می‌دونی، چشم رو به همه چی کور می‌کنن الا همون داغ. همه چی رو همون داغ می‌بینی، همه چی رو...

گفتیم:‌ تا یه مدت...

گفت: تا یه مدت؟!
خب،
آره،
تا یه مدت...
بعدش دوباره چش آدم بینا میشه،
کم کم،
آماده میشه،
واسه داغ‌های جدید...
آره...
تا یه مدت...

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

1432

به هوشنگمون گفتیم: حاجی بیا یه چیز خنده دار برات تعریف کنیم!!! گف: بوگو!! گفتیم: توی یکی ازین شهرا، یه شهردار با سلیقه ای اومد وسط جاده بین دو تا شهر یه بولوار قشنگی ساخت، با یه مشت گل و سبزه و این صوبتا! خب؟! گفت:‌ خب!! ادامه دادیم: خب به جمالت! حالا شهردار اون یکی شهره حسودیش شد به این، گف با خودش من چیم ازین یارو کمتره! منم بولوار می‌سازم!! خولاصه! دس به کار شدن و به حیساب کیتاب سرانگوشتی زدن تو قضیه دیده نه بابا! گرون‌تر ازین حرفاس!! شهرداره گف: بی خیال! حالا که نباس زمینو بکنیم گل بکاریم که!!! ازین سیمانی‌آ هستن! مال جدول! بزرگترشو می‌گیریم، دو ردیف می‌کاریم اون وسط جاده جای گاردریل‌هایی که هس. بعد توش خاک می‌ریزیم گل می‌کاریم! خیلی ام ردیف!

آقا این کارو کردن و وسط پاییز شروع کردن گل میمون کاشتن توی اون خاکا!! هیچی دیگه! دو روز بعد زمستون شد، بارون که می‌اومد، آب از زیر این سیمانی‌آ میرفت بیرون، اون وقت چون سرد بود هوا، یخ می‌زد، جاده لغزنده می‌شد ناجور!!! کلی تلفات داد جاده، حالا فک می‌کنی اینا اومدن گفتن ملت شرمنده ایم! ایشتیباه شد! ایده‌مون بیخود بود، امشب صبح نشده جمع می‌کنیم این بساطو!! لا و نه و خیر و هرگز!!! جاش چیکار کردن؟ اومدن روی خاکا سیمان دادن! که دیگه آب نره توش!! الانم این سیستم بولواریِ خفن بین اون دو تا شهر خودشو می نُمایه به مردم و شده اسباب جوک و تفریح!!!

هوشنگمون رو کرد بمون و گف: خنده دار بود این؟! گفتیم: خب! بود دیگه! خود اون ملت همه بش می‌خندن!! به مولا اگه!! هوشنگمون گف: خودِ همونا که همشهریاشون تلف شدن روی یخای جاده؟! گفتیم: خب، آره دیگه...

هوشنگمون گف: خب! آره دیگه...
حالا یه سوال داریم ازت!!!

گفتیم: جونم؟!

گف:‌ قصه می‌گه اون اول کار، آدم و حوا اون سیبِ ننه‌ی سفیدبرفی رو خوردن و گناهی مرتکب شدن! ازون ور شیطون هم به پروردگار آدم‌ساز سجده نکرد و گناهی مرتکب شد. درست؟! گفتیم: بله! قصه همینو میگه!! گف: خب! چی شد که هنوز که هنوزه ملت میرن مکه سنگ می‌زنن به شیطون، هی شیطون رو لعنت می‌کنن دم به دیقه حتا وقتی تاکسی گیرشون نمیاد. آدمو و حوا رو ولی بشون میگن اشرف مخلوقات؟! چطوریاس؟! فرق گناه این و اون چی بود؟! گفتیم: شوما بوگو خب...

هوشنگمون گف: حوا و آدم بعدش که واقف شدن به اشتباهشون، عذرخواهی کردن! قصه میگه کلی سال گریه کردن حتا! شیطون چی؟! هنوز که هنوزه گویا نگفته: شرمنده‌ایم!
دیقت داری به قضیه؟!

گفتیم:‌ همچین!

گف: اشتباها و گناها دو جورن:‌ یکی اشتباهای انسانی، یکی ام شیطانی! انسانی‌آ ناشی از یه کمبود و نیازن! یارو نون نداره میره دزدی! یارو ترسوئه دروغ میگه! می‌فمی؟! اینا مال انسانه! به هر حال انجام‌شون میده، پاشم بیفته میگه: آقا مذرت! شرمنده! اون زمینه‌ش در واقع وختی از بین بره، دیگه ردیفه! اما از بین تموم کارهای ناجور، یکیش هس که انسانی نیس و شیطانی، و اون چیه؟!

گفتیم:‌ چیه؟!

گف: غرورِ بیخود و بی‌جا و الکی...

هوشنگمون ادامه داد: خب! حالا این شیاطین روی زمین رو چه‌جوری باس تشخیص داد؟!

گفتیم: چه جوری؟

گفت: آها!!! علامت شیاطین روی زمین اینه که هیچ وقت نمیگن:‌ آقاجان، ما اشتباه کردیم! اگه یکی رو دیدی که توی عمرش یه بارم به یه اشتباهی اعتراف نکرده، یحتمل با یکی از شیاطین طرفی! گرفتی؟!

گفتیم: فک کنیم!!!

گف: هزار و سیصد نافرین! شیاطین روی زمین، همینان!!! همینا که یه بار، حتا یه بار نگفتن:‌ آقا ما اشتباه کردیم. همینا که معتقدن همیشه حق با ایناس و کار درست سرقفلیش دستِ ایناس و همیشه این باقیِ مردمای دُنیان که اشتباه می‌کنن. همینا شیاطین روی زمین هستن...

حواست باشه خولاصه...