کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ مهر ۳۰, سه‌شنبه

1525

شب شد. بی‌نور کتاب نمی‌شود خواند، بستمش. صدایی نبود جز حرکت ممتد چرخ‌های اتوبوس. قفل رسیدن را فقط چرخش هزاران باره‌ی این چرخ‌ها روی جاده می‌توانست باز کند. جاده بلند و بالا، تا دور رفته بود. جلوی اتوبوس را نگاه کردم، صد نفر داشتند دست توی دست هم حرکت می‌کردند. نگاهم هر گام که از اتوبوس دورتر می‌رفت، یک نفر از صد نفر کم می‌شد. کم نه، حل می‌شد. طنین گام‌ها، طنین گام‌های صد نفر بود، چشم اما، یک نفر کمتر می‌شمرد. جلوتر، دو نفر کم شدند، بعد سه، بعد ده. تا چشم می‌رفت آنجا که جاده می‌شد نقطه‌ای و دو سوی جاده به هم می‌پیوستند. آنجا، تنها یک نفر باقی مانده بود و آن یک نفر ماه بود. راه می‌رفت در انتهای جاده و گام‌هاش طنین گام‌های صد نفر را داشت.

چشمم که به ابتدای جاده برگشت، مثل نقطه‌ای که می‌بردت سر خط، همه چیز تغییر کرده بود. توی جاده اثری نبود از آن صد نفر، هیچ‌کس نبود. فقط راه مانده بود. یک راه انگار بی‌انتها. حوالی صبح بود، راه اما تمام نقره‌ای‌رنگ. انگار که نور ماه را ریخته باشد روی آب‌های رودخانه‌ای بی‌حرکت. دو سوی جاده‌رود پر بود از نخل. گام به گام درخت نخل روییده بود. انگار ماه هر گام که برداشته، در قدم‌گاهَ‌ش نخلی روییده بود. هر یکی سایه‌بانی، با عطر شیرین قند.

رودِ بی‌انتهای جاده همچنان پیش می‌رفت، صبح بود، اما انگار شبی مهتابی. رو به آسمان کردم، ماهِ کامل خندان نگاهم کرد. شهرزاد بود، پروردگار تمام جاده‌ها. جاده‌هایی که تمامی ندارند، یکی منتهی می‌شود به دیگری. این یکی تمام نشده، آن دیگر شروع می‌گردد. جاده چشم گشود و به ماه نگاه کرد. گویی هزاران ماهیِ ناگهان سر برآوردند از رود نقره‌ای و دهان‌هاشان را به سمت آسمان گشودند. ماه خندید. باران گرفت. ماهی‌ها سیراب شدند. پرسیدم: چرا جاده‌های بی‌انتها؟ گفت: که خسته نشوی. چیزهایی که تمام می‌شوند، خسته‌ات می‌کنند، چیزی باید، که تمامَ‌ت کند. گفتم: چه؟! گفت: بعد، بعد خواهی دید.

***

شلوغ که شد، شهرزاد نبود. بُردَندمان سراغ غاری که فرهادطوری برای شیرین‌شکلی در دل کوه کنده بود، بعد سنگ‌هاش را فروخته بود و سودی کرده بود، شیرین. غار بود، اما تاریک نه. وسیع بود، اما عمیق نه. سُر خوردم بیرونِ غار، کفش‌هام خاک‌آلود. توی گرمای انتهای مهرماه، شهرزاد بیرون غار ایستاده بود. دست تکان دادم، لبخند زد. گفتم: وسط روز و ماه؟! می‌شود؟! گفت: ماهِ قصه اگر باشد، همیشه است.

چای که می‌خوردیم گفت: از قصه‌هایی که نمی‌جوشند باید گریخت. و ما گریخته بودیم. تلفن‌ام زنگ زد. غار بود. پرسید کجام. گفتم پیش شهرزاد. گفت: حالا که رفتی، حداقل می‌گفتی و می‌رفتی. گفتم: گریخته بودم. گفت: خب؟! گفتم: بگویی و بروی، اسمش گریختن نیست. شهرزاد بهم خرما داد. بش گفتم: قصه‌ای که بجوشد بگو. گفت: شب، امشب. می‌رویم سراغ سعدی.

***

شب که شد، نشسته بودیم توی اتاقِ کسی. می‌دیدمش، ما را نمی‌دید. زل زده بود به پنجره‌ی روبرو که دخترکی با موی بلند سیاه توش پیدا بود و مردی کنارش. مردِ توی اتاقی که ما بودیم، مشت می‌کرد صورتش را که نبیند، اما می‌دید، از خلال پنجه‌هاش. می‌دید و می‌جَوید خودش را. از شهرزاد پرسیدم: کیست؟! گفت: خانه‌ی روبرو، خانه‌ی سعدی‌ست. آن مردِ توش هم مستاجرش. گفتم: این چرا این طور بی‌قرارِ آن‌هاست. گفت: صبح، صبح خواهی دید.

صبح که شد، همه صف کشیدند. مردی که در خانه‌اش بودیم نیز. دخترک هم بود و سعدی هم. همه توی صف، از آخر به اول، آن مرد، بعدش سعدی و بعد هم دخترک، جلوی همه. هر کس موی نفر جلوییش را باید می‌بافت، برنامه‌ی صبحگاهی آن دیار این بود. مرد موی سعدی را و سعدی موی دخترک را بافت، شکن به شکن. چشمان مرد اما می‌گفت: کاش جایم را با سعدی عوض می‌کردند. همه‌ی آرزویش بافتن موی دخترک بود و هرگز بهش نمی‌رسید. از شهرزاد پرسیدم: بهش نمی‌رسد؟ گفت: فردا، صبح فردا خواهی دید.

صبح فرداش اما روزی دیگر بود، مردِ توی صف، آبشار سیاه گیسوان دخترک را پیش رویش دید و سعدی، پشت سرش ایستاده بود. پر شد از شعف که امروز دستان سعدی باید موهای نخواستنی او را ببافد و دستانِ اون موهای حریرسای دخترک را خواهد بافت. دست بُرد که موهای دخترک را ببافد، دخترک برگشت و گفت: پیش از بافتن، خواهشی دارم. مرد گفت: جانَ م. دخترک گفت: غزلی برایم بخوان و بباف، غزلی از سعدی. روی از مرد گرداندم و به شهرزاد گفتم: همسایه‌ی سعدی بودن سخت است، نه؟! گفت: مستاجرش بودن هم شیرین نیست. گفتم: چه باید کرد؟ گفت: عصر، عصر می‌بینی چه نباید کرد.

***

عصر بود و گورستان تاریک‌روشن. عطر نارنج توی هوا، برگ‌هاش توی آب. آبِ حوضی که توی بازوان نارنج‌ها می‌لرزید، از لذت نوازش نسیمِ آغشته به عطر نارنج. دور تا دور قبرها نخل بود، همه ایستاده. انگار زنانی با چتری‌های موی‌شان، و گردن‌بندهای کهربایی. خرماهای آویخته به گردن نخل‌ها خرمای عزا نبودند، همه کهربایی بودند و هیچ کدام سیاه.

قبرها ردیف و ناردیف تا حوض می‌رفتند و بر می‌گشتند، مردد، شاید هم منتظر. پا جای پای قبرها، می‌رفتیم که قبری صدامان کرد. نگاهش کردیم. گوشه‌ش، قدر دهانی، باز شده بود. شهرزاد نشست کنارش. انگشتان دست راستش را، آن‌طور که ادویه‌ای گران‌بها را به غذایی جادویی اضافه کنی، بالای قبر به هم مالید و قبر نقره‌ای شد، درخشید. شهرزاد از دهان باز قبر چیزی بیرون آورد و داد بهم.

نگاهش کردم. یک سوش نوشته بود: در قبرستان کهنه دفن شود، و آن سوی دیگرش نوشته بود: در هنگام دفن، سخن نگویید. پرسیدم: چیست؟! گفت: بازش کن، کردم. توش طرح موجودی بود. با دست‌های دراز، آنقدر دراز که روش اعداد و حروفِ برایِ من بی‌معنا، جا شود. بالاش نوشته بود: طلسم مهرانگیز. پرسیدم: برای کیست؟! شهرزاد گفت: برای آنکه قصه نمی‌داند. همین است که نویسنده‌ها خودکشی نمی‌کنند، قصه‌ می‌نویسند. گفتم: قصه کلید همه چیز است؟ گفت: صبح، صبح خواهی دید. 

شب بود. دو شب گذشته بود و ماه هنوز کامل بود. 

***

وقتی می‌آیی، جاده پیش می‌رود. وقتی بر می‌گردی، جاده کش می‌آید. شوق پیش می‌برد، دلتنگی کش می‌دهد. توی اتوبوس نشسته بودم و به جاده‌ی بی‌انتهای حالا سیاه نگاه می‌کردم. اتوبوس، کامیونی، بارش سنگ، را رد کرد. شاید سنگهاش سنگ قبر می‌شدند، یا پله‌هایی که می‌رساندند کسی را به آغوشی.

چشم‌هام را بستم. پله پله رفتم بالا، هر پله سنگ قبری بود. بالای پله‌ها ایستادم. روبروم، اژدهایی، هفت سر، هر سرش شکل قلم آغوش دهان‌هاش را وا کرد و به سوی‌َ م حمله‌ور شد. دستم شبیه شمشیری شد. با یک حرکت یک سرش را قطع کردم. مرکب فوران کرد. اما، به آنی نکشید، جاش سری نو رویید. سمتم حمله‌ور شدم. باز دستِ شمشیر‌شده‌م را تکان دادم توی هوا. سری دیگر افتاد و لحظه‌ای بعد باز سرها هفت تا بود و همه حمله‌ور. توی دریاچه‌ی مرکب با دو دست شمشیر می‌زدم و سرها یکی یکی قطع می‌شدند و دو تا دو تا می‌روییدند.

خیسِ عرق، چشم‌هام را باز کردم. بیرونِ پنجره، ماهِ کامل لبخند زد بهم. سومین شب بود و ماه هنوز کامل. شهرزاد گفت: شوق نوشتن که بیدار شد، از قصه‌گویی گزیر نیست. می‌نویسی که دوام بیاوری. گفتم: اژدها را نمی‌توان کشت؟ گفت: اژدها را که بشکی، رویینِگیِ سرهاش را می‌بخشد به تو، می‌شوی رویین‌تن. آنطور که با یک تیر، با یک اشاره، با یک کلمه، قصه خلق می‌کنی. گفتم: باز هم قصه؟ گفت: گفتمَت، از قصه گزیر نیست.

تکیه دادم به صندلی و به سقف اتوبوس نگاه کردم. چراغ‌های سرخی موازی هم، مثل جاده‌ی پیشِ رو، امتداد داشتند. رو گرداندم به سمت پنجره و به ماه نگاه کردم. کامل بود هنوز، یا نه، کامل نبود. اصلا ماهی نبود. آسمان را تمام ابر گرفته بود، الا یک تکه، به قدر دایره‌ای، همقد ماه، ماهِ کامل. تمام نور ستارگان انگار، از آن دایره‌ راهی زمین می‌شد. باقی همه ابر بود و ابر. آن‌قدر ابر بود که دیده نمی‌شدند. نفس عمیقی کشیدم و به پشتی صندلی تکیه دادم. اتوبوس تمام عطر لیمو داشت.






۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه

1524

داستان‌های پریان پیش‌تختخوابی برای بچه‌های خوب


یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود یه پدر ژپتو بود که هیچی نداشت از دار دنیا، وسط نداشته‌هاش هم یه چیزی بود به اسم بچه. حالا اینکه وقتی بچه‌ای نداشت چطور اسمش بود پدر ژپتو معلوم نیس. بگذریم، یه روز پدر ژپتو یه تیکه چوب پیدا کرد، بعد آها، یادم رفت بگم که نجار بود پدر ژپتو. پس ازونجا که نجار بود، گفت: خوبه، با این چوبه یه عروسک می‌سازم، اسمشم میذارم پینوکیو، میشه پسرم. انقدم بهم گیر نمیدن در و همسایه و فامیل که تو که بچه نداری چرا اسمت پدر ژپتوئه، ایول! اینجوری بود که ژپتو واسه اینکه جلوی دهن مردم رو بگیره پینوکیو رو آورد به دنیا. پینوکیو خب اما، همون طور که در جریان هستید خیلی نااهل اومد از آب بیرون. دم به دیقه دروغ می‌گفت، خالی می‌بست. آخرشم که ژپتو کتش رو فروخت که این بره درس بخونه، کیف و کتاباش رو فروخت، پولشو گرفت زد به چاک. ازون ور یه روباه مکار و گربه نره‌ای بهش گفتن که بره پولاشو بکاره، که جاش درخت پول سبز شه، اون وقت جای پنج تا سکه، پنج‌هزار تا سکه داشته باشه، اونم نه یه بار، که سالی یه بار! اونم رفت و کاشت و هیچی به هیچی، پولاش به باد رفت.

این شد که پری‌ آبی مهربون اومد پیشش گفت آخه بچه جون، چته تو؟! چرا انقد ملت رو آزار میدی، بابت رو زجر میدی، خودت رو آزاد میدی، چرا انقد شری تو اصن؟! پینوکیو هم نه گذاشت نه برداشت، گفت: مگه دست منه؟! اینا همه‌ش جنتیکه جونِ آبجی! پری آبی مهربون گفت: ژنتیک؟! پینوکیو گفت:‌ بله دیگه! از پدر به پسر به ارث می‌رسه، شوما اصن ملتفتی این بابای ما که هنوز بچه نداشت، چرا بش می‌گفتن پدر ژپتو؟! پری مهربون آبی گفت: خب، چرا؟! پینوکیو دستی به دماغش کشید و گفت: خب این آخه کشیش بود قبل ازینکه نجار بشه، بش می‌گفتن پدر ژپتو واس همون، مث پدر تاک توی رابین هود. اما بعد ملوم نیس چیکار کرد، خلع لباسش کرد واتیکان. بالاخره منم پسر همون پدرم دیگه، به من چه! دست خودم نیس! این جن مِنا سرنوشتم رو تباه کردن! و الا من خودم سوای جن‌ها از مردمان نیک روزگارم.

خولاصه، حالا کار نداریم، یه مشت اتفاق افتاد و پینوکیو سرش خورد به سنگ، یا حالا به شکم نهنگ، یا هرچی و توبه کرد، اونم از نوع نصوح و بدین‌وسیله از چوب تبدیل شد به آدم. بعد دیگه سال‌ها گذشت و پدر ژپتو مرد و پینوکیو یه مراسم باشکوهی براش گرفت و روی قبرش هم نوشت عاِلم دنیا و دین و این صوبتا. بعد یه چن روز که از مرگ ژپتو گذشته بود، پینوکیو تموم نجاری و خونه و حتا گربه‌ی ژپتو، فیگارو، رو فروخت و راه افتاد سمت پایتخت که بره پی سرنوشت طلاییش. توی راه یکی که از قضا شبیه پیری‌های روباه مکار بود بهش گفت: آهای پسر جوون، بیا و اون پول‌هات رو بده من، به جاش این لوبیاها رو بگیر. اینا لوبیاهای سحرآمیز هستن. بکاری‌شن میرن تا آسمون، تا ابرا، تا قصر یه غولی که اونجاس و از لاحاظ ثروت واتیکان و کوکاکولا رو جفتی میذاره توی جیب جلیقه‌ش. هر جور حساب کنی، این معامله به نفعته. پینوکیو گفت: هه! بچه گیر آوردی؟! من دیگه بچه نمیشم که هیچ، دیگه بازیچه‌م نمی‌شم تازه‌شم! خودت چرا نمی‌کاری اینا رو، نمی‌ری اون بالا اگه این طوره؟! یارو گفت: خب من پیرم، جون ندارم این همه رو برم بالا! پینوکیو دوباره گفت: برو عمو! برو این مرغ بر دام دگر نه! ما دیگه بزرگ شدیم! برو!

هیچی دیگه، یاروئه هم رفت، پینوکیو هم رفت شهر و نصف پولش رو گذاشت بانک، ماهی یک و دویست سود می‌گرفت، با نصف باقیش هم یه اتاقی اجاره کرد. روزام هی توی ضمیمه‌ی هزار و سیصد صفحه‌ای همشهری دنبال کار می‌گشت، اما دریغ از حتا یه کار. رزومه هم فرستاده بود چن جا، جزو توانایی‌هاش نوشته بود: آدم شدن، گول نخوردن، خر نشدن. ولی خب، کاری پیدا نکرد که نکرد. آخرش دید یک و دویست هیچ رقمه کفاف زندگی نباتی رو هم نمیده! صابخونه هم میگه رهن به دردم نمی‌خوره، اجاره بده! این شد که همون پول چن سال پیش توی جیبش، برگشت شهر خودشون، گفت میرم همون کارگاه و خونه‌ی ژپتو رو می‌خرم و نجاری می‌کنم اصن. اما وقتی رسید، دید ای دل غافل، قیمت اون چیزی که فروخته توی دو سه سال شده پنج برابر! دیگه همین طور بی جا و مکان واستاده بود کنار خیابون که یه ماشین گرون‌قیمت خفنی بغل دستش واستاد. شیشه‌ی ماشین آروم اومد پایین و پینوکیو اون تو پیری‌های روباه مکار رو دید که چن سال پیش می‌خواست بش لوبیا بفروشه. پیری‌های روباه مکار بش لبخندی زد و گفت:...، نه هیچی نگفت، فقط لبخند زد بش، بعدم شیشه رفت بالا و ماشین هم گازشو گرفت و رفت و برگای توی خیابون رو چن متری جا به جا کرد. 

۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه

1523

"به همین اندازه بی‌رحم: دلتنگی مال چیزهایی‌ست که بی‌جایگزین مانده‌اند." دو شماره که نوبتش مانده بود این جمله را توی دفترچه‌ی یادداشتَ‌ش نوشت. پشت گیشه ازش کپی کارت ملی خواستند، نداشت. متصدی به دستگاه کپی انتهای سالن اشاره کرد. در پوشش را که باز کرد روی کاغذی نوشته شده بود: شماره‌ی یک را فشار دهید، سپس استارت را بزنید. هر چه زد عمل نکرد. برگشت پشت گیشه. گفت دستگاه کار نمی‌کند. متصدی دست راستش را آورد بالا. انگشت‌های شست و اشاره‌ش را به هم مالید و لبخندی زد. برگشت سمت ماشین کپی. قلک را دید کنارش. یک سکه انداخت توش و دکمه یک و سپس استارت را فشار داد. اتفاقی نیفتاد. شاید دستگاه کپی کاغذ نداشت. کشوی کاغذدان را که باز کرد انگار یک جفت چشم از توی سیاهی‌ها بهش زل زده بودند. دردی پسِ سرش حس کرد، انگار کسی با چوب کوبیده باشد بهش. کارت ملی توی دست چپش، با دست راستش پس سرش را می‌مالید که از ذهن‌َش گذشت دستگاه را خاموش‌روشن کند. کرد. دکمه‌ی یک و سپس استارت را فشار داد و دستگاه نفس‌نفس‌زنان کپی کارت ملی را تحویلش داد.

اداره‌ی نظام وظیفه، دانشگاه، و اداره‌ی گذرنامه، همه توی یک روز، آن هم توی مردادماه. شب که رسید خانه خیسِ عرق بود. مستقیم خستگیش را کشاند زیرِ دوش. سرش را که آب می‌کشید، صدایی شنید. یعنی آمده بود؟! امکان نداشت، راهی را رفته بود که برگشتی نداشت. صدا اما، باز هم آمد. آب را بست و گوش داد. صدا از بیرون نبود، از توی چاهِ حمام می‌آمد. زانو زد و نگاه کرد. یک جفت چشم از توی تاریکی‌ها زل زده بودند بهش. پسِ سرش تیر کشید، انگار کسی با چوب کوبیده باشد بهش. به کاشی‌های سرد دیوار تکیه داد. صابون را از کنار دهانه‌ی سیاهِ چاه برداشت و بو کرد. عطر تخت‌خواب داشت، زمان بستن چشم‌ها. صابون را که به تنش می‌مالید فکر کرد: اگر پاش روش رفته بود چی؟

تنَ‌ش هنوز کمی خیس، حوله را انداخت روی رخت‌آویز و توی تخت فرو رفت. عطر تنهای صابون پیچید بین ملحفه‌ها. خستگی که پلک‌هاش را بست و چشم‌هاش را سنگین، طرح دو چشم پشتِ پلک‌های توی تاریکی برق می‌زد، برق بیداری.

۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

1522

پاییز شده و سرد، مام بخلاف چن ماه گذشته که وقتی غروبا هوشنگمون می‌اومد، توی حیاط نشسته بودیم، این دفعه توی خونه بودیم و خودمون رو با یه مشت قصه سرگرم کرده بودیم. یه صفحه مونده بود تموم شه دیدیم اول سر فنری هوندا و بعدشم هوشنگمون اومدن تو. دوییدیم چایی رو ردیف کردیم و گذاشتیم جلوی هوشنگمون. یه لب از چایی خورد و از توی جیب کاپشنش که بغل دستش انداخته بود روی زمین یه ورق کاغذ در آورد و بمون گفت بخون. گفتیم بش: چیه؟! گفت: والا امروز یه ماشینی تصادف کرد خفن، مام با فنری هوندا رد می‌شدیم ازونجا. اورجانس اینام خبری نبود، راننده‌ی ماشین رو بردیم رسوندیم بیمارستان، عصری دیدیم این توی خورجین فنری هوندا مونده. یحتمل مال خودشه، بلکمم مال کس دیگه‌س. بخون ببینیم اسم و رسمی نداره. کاغذ رو از دست هوشنگمون گرفتیم و یه نیگاهی به سر تا پاس انداختیم و خوندیم.



قطعه‌ی هزار و دویست و سی و پنج را که جا زدم به این فکر می‌کردم ماشینم که فروختم چند تا قطعه داشت. می‌گویند بدن آدم دویست تا استخوان دارد، این‌ها اما معلوم نیس چند صد هزار تا قطعه دارند. به هر حال، وظیفه‌ی من جا زدن قطعات نهصد و سی و هفت تا هزار و دویست و پنج است. باقیش را حتما چند نفر مثل من جا می‌زدند. از پشت میز بلند شدم و به دیوار تکیه دادم. اجازه دادم کفش‌هام سر بخورند و آرام آرام، مثل حرکت آهسته‌ی سقوط یک آبشار، روی زمین پهن شدم. نمی‌دانم چند روز بود از این قطعه‌ها جا می‌زدم، اما می‌دانم همه چیز از کجا شروع شد: از خانه‌ی دوستم.

می‌گفت یک کلوپ ساخته‌اند مخصوصِ مخصوص‌ها! و خب، چه کسی مخصوص‌تر از من! عضویت ساده بود، باید یک آدمک هوشمند که اختراع خودشان بود را می‌خریدیم و بهش آموزش می‌دادیم، بعد می‌رفتم توی کلوپ که ماهی دو بار باز بود، برای مبارزه. برنده‌ها، برنده بودند. و تنها جایزه‌شان هم همین بود: برنده بودن. اما نه برنده بودنِ معمولی. می‌گفت: خاصیت این برنده شدن آن است که توی جان آدم می‌رود. تک تک سلول‌های آدم برنده بودن را حس می‌کنند. ماشینم را فروختم و یکی از آن آدمک‌ها خریدم.

دفعه‌ی اول که رفتم توی کلوپ، دم در آدمکم را گرفتند. پام را که گذاشتم توی کلوپ‌، یعنی دقیقا همان موقع که پای دومم را گذاشتم توش، احساس کردم دارم آب می‌روم، کوچک و کوچک‌تر می‌شدم. تا اینکه شدم هم‌قد یک خطکش بیست سانتی. یک در کوچک انتهای راهرو دیدم، رفتم سمتش و بازش کردم. آن طرف، چیزی شبیه رینگ بوکس بود. چپ و راست را نگاه کردم، هیچ تماشاچی‌ای نبود. بالا را اما وقتی نگاه کردم دیدم آدمکی که خریده بودم زل زده بهم. چند دقیقه که گذشت یک نفر دیگر، تقریبا همقد من، آمد تو، و یکراست پرید توی رینگ. قیافه‌م انگار خیلی متعجب بود که گفت: بار اولته؟! وقتی بهش گفته بودم بله، برام توضیح داده بود که چیز مخصوص این کلوپ همین است. آدمک‌ها را می‌خریم، می‌آییم توی کلوپ، بعد خاصیت کلوپ این است که ما را کوچک می‌کند، همقد آدمک‌ها، و آدمک‌ها را بزرگ می‌کند، همقد ما. آن‌ها آن بالا می‌ایستند و ما این پایین. آن‌ها نگاه می‌کنند و ما مبارزه می‌کنیم.

ما مبارزه می‌کنیم؟! هنوز جمله‌ش کامل توی ذهنم معنا نشده بود که مشت اولش نشست روی گونه‌ی راستم، انگار که جای بوسه‌ای آتشین، سرخِ سرخ شد. تا دستی به جای مشت بکشم مشت دوم زیر چانه‌م نشسته بود. افتادم زمین، سرم را بالا کردم و دیدم باز دارد حمله‌ور می‌شود. گذاشتم بیاید نزدیک‌تر و تا می‌خواست مشت سوم را بزند، جا خالی دادم. قدرت مشتش که نصیب هوا شده بود، زمینش زد. از جام پریدم و با پشت دست بینی‌ام را پاک کردم، خونی نبود. دو بار بالا و پایین پریدم توی رینگ و تا از جاش بلند شد، محکم زدم زیر پاش. دوباره زمین خورد. بهش مهلت بلند شدن ندادم. با مشت کوبیدم وسط سرش، بلند نشده تلو تلو خورد و نقش زمین شد. یک چیزی توی وجودم انگار داشت می‌جوشید، کنارش زانو زدم و یک مشت هم به شکمِ تنِ روی زمین ولو شده‌ش حواله کردم و بعد پیروزمندانه به آدمکم نگاه کردم. انگار فقط چشمانم نبود که نگاهش می‌کرد، تمام بند بند وجودم، سلول به سلول تنم، داشت نگاهش می‌کرد. آدمک لبخند رضایتی داشت به لب، لبخندش شاید بیشتر از رضایت، مال غرور بود. همه‌ی تنم داشت لبخندش را می‌دید و کیف می‌کرد. آنقدر غرق لذت بودم که نفهمیدم حریفِ شکست خورده را کی بردند بیرون.

کمی گذشت و خبری نشد، از دری که وارد شدم رفتم بیرون. توی راهرو هم کسی نبود، باز هم منتظر ماندم، اما کسی نیامد. رفتم سمت در ورودی کلوپ، باز بود. رفتم بیرون و همین‌ که پای دومم را بیرون گذاشتم ناگهان به اندازه‌ی اولیم برگشتم. آدمکم هم توی جیب کاپشنم بود، درش آوردم و نگاهش کرد، نه تنها دیگر لبخندی روی صورتش نبود، حتا چیزی که بشود اسمش را گذاشت صورت هم نداشت. فقط از روی جای منطقی اعضا می‌شد گفت کجاش باید صورت باشد. همقد یک خطکش بیست سانتی بود. از آن شب تمام روزها به امید رسیدن آن دور روز توی ماه سپری می‌کردم. هر چه پول در می‌آوردم را مشتاقانه خرج آدمکم می‌کردم. موعد رفتن به کلوپ که می‌رسید، از درش می‌رفتم تو، مثل آلیس توی سرزمین عجایب کوچک می‌شدم، با یک حریف می‌جنگیدم و هر بار، نمی‌دانم چطور، پیروز می‌شدم. هیچ تعلیمی توی هنرهای رزمی و بوکس و چیزهای مشابه ندیده بودم، اما پیروز می‌شدم، انگار غریزه‌م هدایتم می‌کرد. هر چه بود همیشه پیروز بودم و بعد از هر پیروزی لذت آن لبخند را روی لب‌های آدمکم با پوست و خون و گوشت و روح و روانم حس می‌کردم، آن هم با میلیمتر به میلیمتر، تنِ بیست سانتی‌متریم. روح و روانم چند سانت بود؟! نمی‌دانم.

منِ همیشه برنده هم اما، بالاخره یک شب باختم. نفهمیدم چی شد، هیچ چیز با شب‌های دیگر فرق نداشت، اما باختم. هر چه مشت می‌زدم انگار جای حریف می‌نشست روی تن خودم، هر چه محکم‌تر می‌زدم، محکم‌تر می‌خوردم. مشتم را حواله‌ی زیر چشم حریف می‌کردم، پای چشم خودم بنفش می‌شد. برای حریفم جفت پا می‌گرفتم، خودم پخش زمین می‌شدم. آنقدر تقلا کردم که دیگر جانی توی تنم نماند. بیهوش شدم انگار و بهوش که آمدم دیدم توی اتاقکی هستم با یک کتابچه که همه‌ش در مورد ساختن آن آدمک‌هایی بود که یکیش را با فروختن ماشینم خریده بودم. آدمک هزاران هزار قطعه داشت و وظیفه‌ی من مونتاژ قطعات  نهصد و سی و هفت تا هزار و دویست و پنج بود. این‌ها را توی کتابچه‌ی دستورالعمل نوشته بود.

نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده و کسی هم نبود ازش بپرسم. از دیوارها گرچه، بسیارها بار پرسیده بودم، اما خب، طبعا، همیشه بی‌جواب. مدتی (که نمی‌دانم چند ساعت، یا چند روز، یا چند هفته بود) همه چیز را شوخی احمقانه‌ای می‌پنداشتم، یا حتا فکر می‌کردم توی کابوسی بیداری‌ناپذیر گیر افتاده‌ام. دست به هیچی نمی‌زدم، یک قطعه را هم جا به جا نمی‌کردم، منتظر بودم همه چیز تمام شود، یا بیدار شوم، اما هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. حتا نمی‌دانستم چطور زنده مانده‌ام. نه غذا می‌خوردم، نه حمام می‌رفتم، نه دستشویی. حتا مطمئن نبودم نفس می‌کشم یا نه. تنم نه سرد بود، نه گرم. توی دستم که ها می‌کردم، هیچ حسی نداشتم، نه جریان هوا، نه گرما، نه سرما. آینه‌ای توی اتاق نبود. یک میز بود و یک صندلی، من بودم و دفترچه‌ی راهنما و مقداری قطعه، همین. نه دری، نه پنجره‌ای، نه آینه‌ای، هیچی. همه جا رنگ سیمان بود، مثل یک معکب سیمانی. بعد از مدتی، شاید از سر کلافگی، شروع کردم به خواندن دستور‌العمل و سر هم کردن قطعات. از آن موقع، تا حالا، که نمی‌دانم چن روز، یا هفته، یا ماه، یا حتا چند سال گذشته، همین طور قطعات شماره‌ی  نهصد و سی و هفت تا هزار و دویست و پنج را به هم می‌چسبانم. نه می‌دانم آن نهصد و سی و شش قطعه‌ی قبل را کی چسبانده، نه می‌دانم با این هزار و دویست و پنج قطعه چه می‌کنند. از خاصیت‌های قبلیم، فقط خوابیدن مانده. انگار تا خوابم می‌برد، قطعات مونتاژشده را می‌برند و قطعات جدید می‌آورند، از کجا؟! نمی‌دانم. به کجا؟! نمی‌دانم.



سرمون رو بالا کردیم و رخ انداختیم به رخ هوشنگمون. گفتیم: لاقربتا!! گفت: بقیه‌ش؟! گفتیم یه صفحه‌شه حاجی! باقی توی صفحه‌ی بعدیه یحتمل، که نیس! هوشنگمون چیزی نگفت. بش گفتیم: باس چیکار کنیم؟! هوشنگمون گفت: چی رو؟! گفتیم: نباس بریم پی یارو؟! کمکی چیزی؟! هوشنگمون متکای زیر دستش رو جا به جا کرد و گفت: ما چرا توی این خونه فقط توی توالت آینه داریم؟!


۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

1521

نور وحشتناکی تمام فضای پشت ماشین را پُر کرده بود. توی رختخواب نشستم و با خودم فکر کردم، چه زود صبح شد. هیچوقت توی این چند هفته‌ای که بی‌خانه بودم و شب‌ها توی ماشین ونی که تنها ارثیه‌ی پدرم بود می‌خوابیدم انقدر زود صبح نشده بود. کش و قوسی به تنم دادم و دمپایی‌هام را نزدیک در عقبی ماشین پیدا کردم و بی‌میل رفتم بیرون. چراغ‌های خیابان هنوز روشن بود، معمولا وقتی صبح می‌شد خود به خود خاموش می‌شدند. دست‌هام را دوباره کش و قوس دادم و مثل کینگ کونگ دو سه بار با مشت کوبیدم توی‌سینه‌م که چشمم به آسمان افتاد. 

یک ماه درشت و گرد و پر نور همه جا روشن کرده بود، انگار که روز باشد. ابرهای پراکنده حالا و بعد از جلوی ماه رد می‌شدند و نورش را متنوع‌تر می‌کردند. محو شده بودم توی تماشایش. مثل آفتاب ساعت ده صبح یک روز بهاری همه جا را روشن کرده بود. اما آن‌همه ستاره اینجا و آنجای آسمان و رنگ نقره‌ای فریبنده‌اش می‌گفت که ماه است و خورشید نیست. بیشتر که نگاهش کردم دورش را یک هاله‌ی قرمز مایل به قهوه‌ای رنگ گرفت. شاید هم آن هاله‌ی قرمز از ابتدا بود و من آنقدر محو ماهِ نورافشان بودم که ندیده بودم‌َش. ماهِ به آن درخشانی با آن هاله‌ی قرمز مایل به قهوه‌ای دورش شبیه بود به سینه‌ی زنی بود که بسیار بوسیده باشی‌َش، آنقدر که هاله‌ی قهوه‌ای دورش به قرمزی بزند. بعد از چند هفته اولین بار بود که از چیزی لذت می‌بردم. گرچه، مثل تمامِ لذت‌های دیگر، این یکی هم تا وقتی بود که کشف نشده بود. حالا که فهمیده بودم یک بدر کامل معمولی‌ست که میلیاردها بار توی عمر زمین رخ داده و می‌دهد و خواهد داد حتا نور ماه هم انگار کم شد و خستگیم بر ذوق‌زدگیم غلبه کرد. کشیدن آن همه مسافر توی روز، جانِ لذت بردن از ماه شب چارده را هم برام باقی نمی‌گذاشت.

 نمی‌دانستم چند دقیقه گذشته بود، رختخوابم حتما تا حالا دوباره سرد شده بود و باز یک ساعت بی‌خوابی صرف گرم کردنش می‌شد. داشتم خودم را لعنت می‌کردم که رختخوابم را ول کرده‌ام که یکهو صدای ماشینی از دور به گوشم رسید که هرچه می‌گذشت بهم نزدیک‌تر می‌شد، انگار صاف و مستقیم داشت می‌آمد سمت من. نکند لباس سر تا پا سیاهم که چند هفته بود عوضش نمی‌کردم توی شب گمم کرده بود، ولی ماهِ به این بزرگی سیاه و سفید سرش نمی‌شد که، همه چیز را نشان می‌داد. گرچه، وقت فکر کردن به این چیزها نبود. راننده‌ی دیوانه‌ انگار عزمش را جزم کرده بود که زیرم بگیرد. ناخودآگاه خودم را پرت کردم توی پیاده‌رو و بعدم پشت سرم را نگاه کردم، هیچی نبود. دریغ از حتا یک دوچرخه.

حتما خیالاتی شده بودم. از روی زمین بلند شدم و خودم را تکاندم و راه افتادم سمت ماشین. نشستم توی رختخواب و در را بستم و بعد خزیدم زیر دو تا لحافِ جهیزیه‌ی مادرم که انگار توی خانه‌ی جدیدش دیگر بهشان احتیاج نداشت. بر خلاف انتظارم رختخواب هنوز گرم بود. شاید زمان زیادی را صرف نگاه کردنِ ماه نکرده بودم. می‌گویند بدر کامل آدم‌ها را جادو می‌کند. همان طور که دریاها را جادو می‌کند که دست‌های‌شان را دراز کنند سمت ساحل. شاید زمان را هم می‌کشد سمت خودش. زمانِ من که به ماه نگاه می‌کردم شاید خیلی بیشتر بود از زمان رختخوابم که حتا چشم نداشت چه برسد به آنکه به چیزی نگاه کند. 

همیشه فکر کردن به این چیزهای بی سر و ته باعث می‌شد خواب سریع‌تر بیاید سراغم. چشم‌هام داشت دوباره گرم می‌شد که حس کردم کمرم، درست آنجایی که مهره‌ها تمام می‌شوند، یک درد عجیبی دارد. شاید به خاطر شیرجه‌ای بود که چند دقیقه پیش توی پیاده‌رو زده بودم. دستم ناخودگاه رفت سمت کمرم که کمی که بمالدش که یکهو صدایی زنانه گفت: "هوم! از خوب جایی شروع کردی!

انگار که برق سه فاز گرفته باشَدَم از جام پریدم و نشستم توی رختخواب و همزمان آن یکی دستم لامپ سقف را روشن کرد. بغل دستم توی رختخواب زنی دراز کشیده بود و انگار دستم جای کمر خودم، کمر او را لمس کرده بود. سراسیمه پرسیدم: "شما اینجا چیکار می‌کنید؟! مسافرید؟!" خندید و گفت: "مسافر؟! خیلی با‌مزه‌ای. خب اومدم رختخوابت رو گرم نگه دارم، البته یه کار دیگه‌م دارم." بش گفتم: "بَ بَ بله؟!" دوباره بلند خندید و گفت: "واس چی شیرجه زدی توی پیاده‌رو؟!" انگار که بازجو باشد و من متهم، ناخودآگاه بهش جواب دادم: "صدای یه ماشین رو شنیدم که داشت می‌اومد سمتم." بلندتر از بار قبلی خندید و گفت: "ماشین؟! ماشین آخه نصفه شبی؟! جیرجیرک بود!" گفتم: "جیرجیرک؟!" گفت: "آره خب. چن سال پیش، یه شب توی تابستون که معلوم نبود واسه چی داشت بارونِ به اون شدیدی می‌اومد، همین جیرجیرک، توی همین خیابون، کنار باباش داشت پرواز می‌کرد که یه ماشینی یهو زد بهشون. باباش رفت لای برف پاک‌کن و همون در دَم کارش تموم شد. این جیرجیرکه که مادرزاد کور بود، تنها چیزی که از اون صحنه یادشه صدای نزدیک شدن اون ماشینه. از اون شب تا حالا تابستونا جیرجیر خودش رو می‌کنه، اما پاییز و زمستون هر شب همون صدای نزدیک شدن ماشین رو در میاره جای جیر جیر. تا حالا کلی آدم مث تو شیرجه زدن توی پیاده رو. اما خب، تو اولی‌شون بودی که جای اینکه دست به کمر خودت بکشی، دست کشیدی به کمر من." مغزم پر بود از کلمه، اما زبانم انگار که مثل جیرجیرکی که می‌گفت، کور باشد، هیچ‌کدام را نمی‌دید. زل زده بودم بهش و هیچی نمی‌گفتم.

چند لحظه توی سکوتِ من و خنده‌های او گذشت تا اینکه خنده‌هاش کم‌کم فروکش کرد. گفت: "خب، اما کاری که باهات داشتم، البته به جز گرم نگه داشتن رختخوابت. در واقع یه سوال دارم، بابات چی شد که مُرد؟!" از کجا می‌دانست بابام مُرده؟ شاید از لباس سیاهِ تنَ‌م. دوباره آن حس بازجو و متهم نمی‌دانم از کجا آمد سراغم و در کمال صداقت جواب دادم: "خب، سکته کرد." پرسید: "حالا چرا ازون موقع همه‌ش تو ماشین می‌خوابی؟!" گفتم: "خب، دوست ندارم پیش مادرم بمونم." گفت: "آها! حالا مطمئنی بابات از سکته مُرد؟!" گفتم: "خب آره!" گفت: "ساده‌ای بچه! ساده! مرد به اون ساق و سالمی سکته می‌کنه آخه؟! مگه سکته‌ش بِدَن." گفتم: "سکته‌ش بِدَن؟!" گفت: "خب آره! مثلا از ترس." گفتم: "ترس؟! ترس از چی؟!" گفت: "خب آدم از ترس خیلی چیزا می‌تونه سکته کنه، بابای تو اما از ترس غرق شدن سکته کرد." گفتم: "ولی بابام تو خونه سکته کرد، خونه هم توی تهران بود. توی خونه‌ای که چَن صد کیلومتر با دریا فاصله داره مگه میشه غرق شد؟!" گفت: "البته که میشه! توی سینک ظرفشویی!" گفتم: "بابام از ترس غرق شدن توی سینک ظرفشویی سکته کرد؟!" گفت: "دقیقا."

چیزی نگفتم. احتمالا این‌ها همه‌ش خواب بود. قبلا هم برام اتفاق افتاده بود. شاید هم اثراث ماه کامل بود، جادوم کرده بود. اگر توی آینه‌ی ماشین نگاه می‌کردم شاید شبیه گرگ هم شده بودم. گفت: "نه! نترس! شبیه گرگ نیستی، خودِ خودتی. همین خودِ کورت که هیچی رو نمی‌بینی." باز هم چیزی نگفتم. ولی ادامه داد: "می‌دونی اون شب بارونی تابستونی کی با ماشین زد به بابای اون جیرجیرک کوره؟!" چی می‌گفت؟! سرم را انداختم پایین و باز هم سکوت کردم، او اما باز هم ادامه داد: "اگه بگم کی بود، حتما میشناسیش. همونی که به خاطرش چند هفته‌س آواره‌ی خیابونایی، عمو لَب لَبو، همون که مامانت الان توی بغلش خوابیده!"

چی می‌گفت؟! سرم را بالا کردم، اما هیچکس نبود. تنهایِ تنها بودم، غرق توی نور ماه که انگار دیگر آن هاله‌ی قرمز هم اطرافش نبود. دمپایی‌هام توی پام، نشسته بودم لبه‌ی ماشین و به ماه نگاه می‌کردم. خودم را کشیدم توی ماشین و درش را بستم. دمپایی‌هام را کنار رختخوابم توی هم فرو کردم و فرو رفتم توی رختخوابم که هیچ سرد نبود. از پنجره‌ی کناریم بیرون را نگاه کردم. آن طرف‌تر از ماه یک ستاره‌ی پر نور دیدم، کاملا بزرگتر و پرنور تر از باقی ستاره‌ها. حتما ستاره‌ی قطبی بود و آن طرف هم شمال. همین‌طور که چشم‌هام به ستاره‌ی قطبی بود و به دریانوردانی فکر می‌کردم که مثل من سرگردان توی دریاها، تمام امیدشان را به همین ستاره بسته بودند، خوابم برد.


با صدای چیزی که به شیشه می‌خورد از خواب پریدم. نشستم توی رختخواب و چشم‌هام را مالیدم. نوری که از پنجره‌ها می‌امد آنقدر زیاد بود که تشخیص نمی‌دادم که چیست که به شیشه می‌خورد. به ساعتم نگاه کردم، ده و ربع صبح بود. دوباره چشم‌هام را مالیدم و بعد دستم را سایبان‌شان کردم که پشت شیشه‌ قیافه‌ی پلیسی که با کلید می‌زد به شیشه‌ی ماشین را تشخیص دادم. سریع از جام بلند شدم و در ماشین را باز کردم. پلیس گفت:"آقا، خوابیدی توی ماشین؟! حرکت کن زودتر! جریمه می‌شی وگرنه". به آسمان نگاه کردم، سمتی که ستاره‌ی قطبی بود. رو کردم به پلیس و با با انگشتم سمتی که ستاره‌ی قطبی بود را نشان دادم و گفتم: "معذرت می‌خوام، این سمت شماله؟!" پلیس با تعجب بهم نگاه کرد و با انگشت کوه‌های برف‌گرفته‌ای که درست خلاف جهتی که نشان داده بودم به آسمان چسبیده بودند را نشان داد و گفت: "زودتر حرکت کن."





۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه

1520

صبح سنگینی چیزی روی سینه‌ام بیدارم کرد. آنقدر سخت نفس می‌کشیدم و قفسه‌ی سینه‌م آنقدر سنگین بود که انگار تانکی از روش عبور می‌کند. ملافه‌ها را زدم کنار و به قفسه‌ی سینه‌م نگام کردم. جای رد چرخ‌های تانک هنوز هم روی سینه‌م بود. توی تخت نشستم و لپ‌تاپ را از عسلی کنارش برداشتم، گوگل را باز کردم و توش نوشتم: قطر چرخ تانک. چیز به دردبخوری نیافتم. البته پر واضح بود قطر چرخ تانک بیشتر ازین چیزی بود که روی سینه‌م جاش مانده بود. اما خب، هر صبح را باید یک طوری شروع کرد. دوباره به قفسه‌ی سینه‌م نگاه کردم. طرح چرخ‌های تانک هنوز روش بود. انگار که روی سینه‌ام طرح یک زیپ را خالکوبی کرده باشم. فکر کردم اگر بازش کنم حتما قلبم را آن زیر می‌بینم که هنوز می‌تپد. مثل قلب قورباغه‌ی به چارمیخ کشیده شده‌ی توی کلاس تشریح داییم، جنب شالیزار.

لپتاپ را بستم و نشستم لبه‌ی تخت. باورکردنی نبود، نه؟! شب که خواب بودم یک تانک آمده توی اتاقم و از روی قفسه‌ی سینه‌م رد شده و نفسم را تنگ کرده و مرا از خواب پرانده، هفت دقیقه قبل از آلارم موبایل. یاد مستر بین افتادم. توی آن فیلم که برنده‌ی بلیط سفر به جنوب فرانسه شده بود. دوچرخه‌ش را پارک کرده بود کنار جاده و رفته بود توی مرغداری دنبال بلیط اتوبوسش که باد چسبانده بودش به پای یک مرغ. وقتی از ملاقات یکصد هزار مرغ یک شکل، با بلیط نیافته برگشت، دید دوچرخه‌ش با کف جاده یکی شده. از قضا یک دوربین فیلم‌برداری توی سبد دوچرخه بود که داشت فیلم هم می‌گرفت. فیلم را که زد عقب دید توی یک روستای آرام در فرانسه، سال‌ها بعد از جنگ جهانی، یک تانک از روی دوچرخه‌ش رد شده و از سه بعد به دو بعد تقلیلش داده. خب باورش نمی‌شد، اما فیلم توی دوربین را هم که نمی‌شد انکار کرد. حالا بعدتر اما فهمید این تانک را داشتند می‌بردند برای ضبط یک تبلیغ تلویزیونی در آن اطراف. خودم را گذاشتم جای مستر بین، همه چیز کاملا ناباور بود، تا اینکه کلید ماجرا کشف شد: ضبط تبلیغ تلویزیونی. حتما یک همچین توضیحی برای رد چرخ‌های تانک روی سینه‌ی من هم وجود داشت. و الا توی تشک و ملافه‌ها که چیزی نبود تا چنان اثری به جا بگذارد.

رفتم توی آشپزخانه که چای دم کنم. تا آب جوش بیاید منتظر نشسته بودم پشت میز آشپزخانه و به کاشی‌های دیوار نگاه می‌کردم. تمام آشپزخانه کاشی‌هایی داشت رنگ شن‌های ساحل دریا، الا یکی که پشت گاز بود، درست روبروی کتری. روزی که کاشی‌ها را نصب می‌کردند یادم می‌آید. این یک کاشی طرحِ روش یک مشت میوه بود. دقیق یادم نیست چه میوه‌هایی، سیب و خیار و توت‌فرنگی و این چیزها. مادرم می‌گفت اینطور قشنگ‌تر است، که یکی با همه فرق کند. چشم چرخاندم سمتش که ببینم میوه‌های روش چه چیزهایی بود که دیدم روش اصلا عکس میوه نیست. چیزی که روی کاشی بود عکس یک تانک بود که لوله‌ش را، آماده‌ی شلیک، درست سمت کتری نشانه رفته بود. امتداد لوله‌ی تانک را دنبال کردم که دیدم آب توی کتری انگار جوش آمده. این را بخارهایی که ازش بالا می‌رفت می‌گفت. قوری را گذاشتم زیر کتری و تا پر شود رفتم توی هال.

روی کاناپه دراز کشیدم و کتابی که می‌خواندم از روی میز برداشتم: چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم. بعد از آنکه همه‌ی عالم و آدم خوانده بودندش شروع کرده بودم به خواندنش: عادت همیشه برای آدم‌های نو. نشانه‌ای که می‌گفت تا کجا خوانده‌ام را کشیدم بیرون و نگاهش کردم. روش نوشته بود تولیدی بهروز، بعد هم زیرش به انگلیسی نوشته بود: دستجردی. انگار مال زیرپوشی چیزی بود تکه‌ی مقوا. بخش‌های کتاب کوتاه بودند و ازین نظر مطلوب برای وقت‌هایی که بعدش یکی باید چراغ‌ها را خاموش کند، یا چایی‌ها را بیاورد. آن قسمت کتاب بود که کلاریس دستش را موقع سرخ کردن سیب‌زمینی سوزانده بود و امیل، همسایه‌شان، یک معجون هندی برای مداوای دستش آورده بود. من هم موقع سرخ کردن چیزهای مختلف دستم را زیاد می‌سوزاندم، یک مشکل بزرگ دیگرم در آشپزخانه فراموش کردن قوریِ زیر کتری بود. این فکر که از سرم گذشت از جام پریدم. طبق معمول تمام سینی زیر کتری و کابینت زیرش غرق شده بود توی چایی هنوز رنگ نگرفته. سریع شیر کتری را بستم، آب اضافی قوری را خالی کردم، توی کتری آب ریختم و قوری را گذاشتم روش. بعد هم رفتم سراغ حوله‌های آشپزخانه، برای خشک کردن و محو آثار خرابکاریم. توی این بخش مابعدِ خرابکاری استاد شده بودم: از کثرت تکرار.

تمیز کردن تمام آثار و نشانه‌های خرابکاریم ده دقیقه‌ای طول کشید. تمام که شد حوله‌ها را پرت کردم توی سینک و بعد خودم هم رفتم تا جلوش و دستم را با مایع ظرفشویی شستم. بعد برگشتم سمت کتری و همین‌طور که با حوله‌ی تمیزی که از روی دسته‌ی فر برداشتم دستانم را خشک می‌کردم، به کاشی پشت کتری نگاه کردم. طرح روش نه میوه بود و نه تانک، یک پیرمرد بود که داشت توی مزرعه‌ای ازین کفش‌های چوبی می‌ساخت. احتمالا تصویر مال هلند بود، این را از رنگ آبی مخصوص کاشی حدس زدم. به علاوه خانه‌ای که آن دورها بود، با دیوارهای کوتاه و سقف پوشالی بلند، شکل خانه‌های آن نواحی بود. اما چیزی که حجت را بر هلندی بودن طرف تمام می‌کرد دو تا آسیاب بادی آبی رنگ بود که آن دورها توی تصویر دیده می‌شدند. دوباره چک کردم که قوری و کتری دردسری درست نکنند و برگشتم توی هال سروقت کتابم. آن طور که با عجله انداخته بودمش روی کاناپه، صفحه‌ی که می‌خواندم بسته شده بود، گرچه طوری که من صفحه‌ها را ورق می‌زنم، تفاوت صفحه‌های خوانده و نخوانده مثل روز است و شب.

معجون هندی امیل دست کلاریس را خوبِ خوب کرده بود. اثر سوختگی هم انگار نمانده بود. یاد اثر چرخ تانک روی سینه‌م افتادم. هنوز لباس تنم نبود. این روزها که توی خانه تنها بودم، زیاد در بند لباس پوشیدن نبودم. کتاب را همان‌طور باز گذاشتم روی زمین و به سینه‌م نگاه کردم، تمام عرق کرده بود. انگار عرق حاصل از جنب و جوش به منظور سرکوب شورش کتری و قوری، مثل معجون هندی امیل عمل کرده بود. هیچ اثری از جای چرخ‌های تانک روی سینه‌ام نبود. کتاب را برداشتم و کمی دیگر خواندم. به نظر می‌آمد همپای امیلی و آرمن، کلاریس هم دارد از امیل خوشش می‌آید. به ساعت نگاه کردم، نزدیک هشت و نیم بود. یک ربع دیگر باید حرکت می‌کردم که به مترو برسم. کتاب را بستم و امیلی و آرمن و کلاریس و امیل را گذاشتم به حال خودشان و رفتم توی آشپزخانه که چای بریزم. به کاشی پشت گاز نگاه کردم، طرح دو تا قرقاول روش افتاده بود. یکی ماده، یکی نر. قرقاول نر را مطمئن بودم نر است، از دم بلند و رنگ پرهاش، داییم توی خانه‌ش دو تا قرقاول نر تاکسیدرمی‌شده داشت. ماده را اما حدس زدم، قرقاول ماده تا حالا ندیده بودم.

عصر که از سر کار برمی‌گشتم کلافه بودم، کتابم را یادم رفته بودم بردارم و تمام مدت توی مترو مجبور بودم این طرف و آن طرف را نگاه کنم. مخصوصا که جای نشستن هم پیدا کردم بودم. وقتی کتاب ندارم، دست‌هام انگار اضافی‌اند، نمی‌دانم باهاشان چکار کنم. وقتی رسیدم خانه، مادرم هم بعد از یک هفته برگشته بود. کفش‌هام را در نیاورده شروع کرد به غرغر کردن در مورد آشفته‌بازاری که تحویلش داده بودم. از اتاقم که شتر با بارش توش گم می‌شد. از هال که تمام بالشت‌های تمام اتاق‌خواب‌ها توش تلمبار شده بود. از حوله‌هاش که همه را با چایی رنگ کرده بودم و اینکه آخرش وایتکس قاتلش می‌شود. از آشپزخانه که انگار دوش روغن گرفته بود. همین‌طور که به غرغرهاش گوش می‌دادم رفتم توی اتاقم و لباس‌هام را در آوردم و بعد رفتم توی آشپزخانه که برای خودم چای، که برخلاف صبح حالا آماده بود، بریزم. یک مقدار چای ریختم توی لیوانم که مادرم بهش می‌گفتم تاغار و تا باقیِ تاغار با آب جوش پر شود به کاشی‌ِ روی دیوار پشت کتری نگاه کردم. همان کاشی همیشگی بود، با طرح چند تا میوه روش. دستم را دراز کردم و با انگشت کشیدم روی کاشی. حتا توی پستی و بلندی‌های طرح میوه‌ها هم چرب نبود، مادرم همه جا را حسابی سابیده بودم. دستم را از دیوار پس کشیدم و پیش از آنکه لیوان سرریز شود شیر کتری را بستم.

۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

1519

داستان‌های پریان پیش‌تختخوابی، برای بچه‌های خوب


یکی بود یکی نبود، دم غروب بود و آسمونی که تا چند ساعت دیگه ماه نقره‌ایش می‌افتاد توی برکه‌ی جوجه اردک قصه‌ی ما شده بود رنگ گل یاس. جوجه اردک قصه هم نشسته بود لب آب و چشماش اونقد حرکت یه پر که احتمالا مال کبوتری چیزی بود رو روی سطح آب دنبال کرد که سنگین شدن. آروم آروم، اون طور که بچه کوچولوها می‌خزن زیر لاحافشون، خزید توی آب و قبل از اونکه چشماش بسته بشه و پر از خواب، می‌دونست قراره چه خوابی ببینه.

خوابی بود که هر شب می‌دید، خواب یه توالت که تهش یه طاقچه بود و روی اون طاقچه یه اردک چوبی و روی پشت اردکه یه مشت گل پلاستیکی مصنوعی. توی اون خونه‌ای که این دسشویی توش بود یه بچه‌ای بود که خیلی کتاب می‌خوند، توی تخت، سر میز غذا، سر کلاس، حتا توی توالت. مادر بچه‌هه هم هر کاری می‌کرد این عادت رو بندازه از سر بچه نمی‌شد که نمی‌شد. مادره مخصوصا وقتی می‌دید بچه‌ش توی توالت کتاب می‌خونه خیلی کفری می‌شد. این بود که هر موقع بچه‌هه توی توالت داشت کتاب می‌خوند و صدای پای مادره رو می‌شنید، سریع کتاب رو پشت گل‌هایی که روی اون اردک چوبیه بود قایم می‌کرد.

اردکچه‌ی قصه‌ی ما خیلی و خیلی و خیلی زیاد دوست داشت جای اون اردک چوبی باشه. اصن تنها آرزوش توی زندگی این بود که بشه یه اردک چوبی روی یه طاقچه ته یه دستشویی که یه بچه‌ی خیلی کتابخون وقتی مامانش نزدیکش میاد کتابش رو توی گل‌هایی که روی پشتش بوده قایم کنه. اما نه می‌دونست خونه‌ی اون بچه‌هه کجاس، نه حتا می‌دونست یه اردک واقعی چطور می‌تونه بشه یه اردک چوبی. اوقاتش توی شب به دیدن رویای این آرزو سپری می‌شد و توی روز هم به راه‌های رسیدن بهش فک می‌کرد. سر آخر به این نتیجه رسید که مشکل اول زیاد مهم نیس. اینکه اون بچه کی بود مهم نبود. هر کسی که بود مهم فقط این بود که کتابخون باشه، خیلی کتابخون، اونقد که توی توالت هم کتابش رو زمین نذاره. اینکه مادرش بهش گیر بده چیز سختی نبود، عموم مادرا همین طور هستن. باید خیلی بدشانس می‌بود که یه بچه‌ با اون شرایط مطلوب می‌یافت اما مادرش مشکلی باش نداشت. بنابرین مشکل اصلی این بود: یافتن یه بچه‌ی خیلی کتابخون و تبدیل شدن به اردک چوبی.

یه روز گرم تابستون که جوجه اردک قصه‌ی ما نشسته بود بغل برکه و غرق توی فکر بود یهو حس کرد آسمون ابری شده. یه سایه‌ای که هر لحظه داشت بزرگ و بزرگتر می‌شد همین طور می‌اومد سمتش. سرشو بالا کرد که ببینه بارون هم میاد به زودی یا نه که دید ابر کجا بود، یه یاروئه‌س که داره میشینه کنار برکه و انگار اصن حواسش نیس که اون اونجا نشسته. سریع از جاش پرید و رفت یه متر اون ور تر نشست. دیر جنبیده بود یارو نشسته بود روش! یه نگاهی انداخت به یارو، یه کم چاق، سی، سی و پنج ساله، با یه کتاب توی دستش، نشسته بود کنار برکه و اصن حواسش به هیچی نبود جز کتابه. اردکچه با خودش گفت: اون بچه‌ی توی خوابم بزرگ بشه احتمالا میشه این! می‌بینی تو رو خدا! نزدیک بود به کشتن بده منو، اونم قبل از اونکه تنها آرزوی زندگیم واقعی بشه. 

ازون روز به بعد اون یارو، هر روز طرفای ساعت چار و پنج بعد از ظهر سر می‌رسید. جوجه اردک قصه‌ی ما البته ساعت نداشت اما می‌دونست وقتی سایه ی درخت بلوط کنار جاده‌، که یارو ماشینش رو زیر پارک می‌کرد زیرش، می‌رسید پای درخت بید مجنون کنار برکه که شاخه‌هاش با هر بادی می‌خوردن به سطح آب تقریبا سبز، یارو سر و کله‌ش پیدا میشه. از یه وقتی به بعد، اردکچه‌ی قصه دیگه جای غرق شدن توی خیالاتش، زل می‌زنه به کتاب خوندن یارو. شبا اما همچنان خواب همیشگیش رو می‌دید. تا اینکه یه روز یارو پیداش نشد. یه روز شد دو روز، دو روز شد سه روز، سه روز شد یه هفته، اما خبری نبود از یارو که نبود. اردکچه‌ی قصه‌ی ما دیگه از شدت بی‌قراری حتا نمی‌تونست درست غذا بخوره. جلبک‌ها رو از تیکه‌های پلاستیک نمی‌تونست تشخیص بده. موقع شنا کردن جای پا زدن بال می‌زد. وقتی می‌خواست پرواز کنه واسه هر یه بالی که می‌زد باید فکر می‌کرد، که الان باید چیکار کنه، کدوم بال رو چطوری و به کدوم طرف تکون بده. 

یه روز از همین روزا که موقع پرواز کردن با سر رفته بود توی درخت بلوط کنار جاده، همین‌طور که دور سرش یه مشت جوجه اردک کوچیک‌تر از خودش می‌چرخیدن، یکی بهش گفت: دلت براش تنگ شده، نه؟! اردکچه یه نیگا به این ور اون ور انداخت و دید یه جیرجیرکی نشسته روی علامت از سرعت خود بکاهید کنار جاده و داره باهاش حرف می‌زنه. بهش گفت: 

- فک کنم.
- می‌دیدمت چطور وقتی کتاب می‌خوند بش زل می‌زدی.
- می‌دونی کجاست؟!
- از کجا بدونم! فقط می‌دونم ازین برکه اون ور تر نمی‌رفت. ماشینش رو زیر این درخت پارک می‌کرد، می‌اومد، کتاب می‌خوند، بعدم می‌رفت.
- چطور میشه پیداش کنم؟!
- گفتم که! نمی‌دونم! ولی می‌خوای پیداش کنی که چی بشه؟!
- خب، می‌خوام بشم یه اردک چوبی، روی طاقچه‌ی ته دسشویی‌شون، که روی پشتم کلی گل پلاستیکی باشه. اون وقت وقتایی که مامانش میاد که نذاره توی توالت کتاب بخونه، کتابش رو لای گلای پشت من قایم کنه.
- ولی این که خیلی بزرگه، فک نمی‌کنم دیگه مامانش کاری به کارش داشته باشه. اونجوری خب، دیگه لازم نیست کتابش رو هم جایی قایم کنه. 
- بچه که بود اما باید قایم می‌کرد
- خب، الان دیگه بزرگ شده
- می‌دونی چطور میشه یه اردک واقعی بشه یه اردک چوبی؟
- خب، اردکا رو نمی‌دونم، اما آدمای دنیای گوشت و خون اگه می‌خوان چوبی بشن باید یکی دوستشون داشته باشه
- دوستشون داشته باشه؟
- آره! آدما چیزای زنده رو دوس ندارن، چون چیزای زنده عوض میشن، تغییر می‌کن، یه چیز دیگه میشن! اما اگه یه کسی دوستت داشته باشه، واقعا دوستت داشته باشه، اونم به طور مستمر، چندین و چند سال، اون وقته که میشه تبدیل بشی به یه آدم چوبی. شاید واسه اردک‌هام جواب بده
- پس اینطوریه
- آره، تنها راهش همینه
- ولی تو که میگی این بزرگ شده دیگه، مامانش نمیاد دم در توالت که این کتابش رو توی گلای روی پشت من قایم کنه
- درسته
- پس فایده‌ش چیه که بخوام بشم اردک چوبی؟
- تقریبا هیچی
- دوست داشتنِ تموم آدم‌بزرگا بی‌فایده‌س؟
- تقریبا همه‌شون
- ولی اینکه هنوزم همه‌ش کتاب می‌خونه
- خب که چی؟
- هیچی

خب دیگه بچه‌های خوب، وقت خوابه، یعنی از وقتشم گذشته. اردک لالا، جیرجیرک لالا، برکه لالا، بلوط و بید مجنون هم حتا لالا، تنها کسای بیدار الان یکی اون تابلوی از سرعت خود بکاهید هست، یکی هم اون یاروی کتابخون که دیگه دست و دلش نمیره به کتاب خوندن چه برسه به تا برکه رفتن. تا کتاب رو وا می‌کنه چشمش می‌افته به عکس لای کتاب که از قضا توی تموم کتابهاش یکی یه دونه داره ازش. عکسه با یه لبخند و دو تا چشم که اونام جفتشون می‌خندن بهش نگاه می‌کنه و دوباره لبخند می‌زنه، واسه همین اسم صاحب عکس رو گذاشته سه به اضافه‌ی یک لبخند. اما چشماش رو که می‌بنده، لبخند نه تنها از روی لب، که از توی چشم‌های عکس لای کتاب هم میره، هر چار تاش.

۱۳۹۲ مهر ۱۰, چهارشنبه

1518

کلیشه

شاید برای خیلی ها اتفاق افتاده  باشد که یکی از کلیشه‌های مسخره‌ی ذهن‌شان روزی مایه‌ی عذاب یا لذت‌شان شده باشد. برای من دیروز این اتفاق افتاد:« خبر کوتاه بود.» هر وقت جایی می‌دیدم که کسی با عبارت خبر کوتاه بود چیزی را شروع می‌کرد، باقیش را نمی‌خواندم. به نظرم خبرش مسخره بود یا دست کم جالب نبود، اما خبر امروز صبح را توی هیچ چیزی بهتر از همین خبر کوتاه بود نمی‌شد جا داد. دوستم خودش را کشته بود. خودش را از سقف حمام آویزان کرده بود و خُب، مُرده بود. زنش امروز صبح بهم گفت، با تلفن. گفت یک ایمیل هم برام فرستاده با عکس آویزانِ دوستم از سقف حمام. سوال‌های بدیهی و کلیشه از ذهنم سرازیر شد: چرا خودش را کشته بود؟ زنش چطور توانسته بود از چنان صحنه‌ای عکس بگیرد؟ عکس را چرا برای من فرستاده بود؟ نمی‌خواستم عکس را نگاه کنم، تصمیم گرفتم ایمیل را باز نکنم و مستقیم بروم خانه‌شان. اما از لحظه‌ی گرفتن این تصمیم می‌دانستم ایمیل را باز خواهم کرد و عکس را خواهم دید. این از آن کارهایِ نادلخواهی‌ست که بهتر است همان اول انجامش بدهی، چرا که در نهایت انجام خواهد شد، تاخیر بیشتر فقط عذابت را بیشتر می کند.

بالاخره عکس را نگاه کردم. از سقف حدودا دو و نیم متری حمام خودش را آویزان کرده بود. یک سر طناب را از شیشه‌ی شکسته‌ی بالای در حمام رد کرده بود و سر دیگرش را انداخته بود توی چارچوب پنجره‌ی کوچک هواکش که نزدیک سقف بود و حلقه را هم همان وسط و تمام خودش را آویزان کرده بود میان طناب مابین در و پنجره. پاهای آویزانش به کنار، انگار که با گردنِ کج ایستاده باشد، مردد میان در و پنجره. مرگ شاید بهترین تصمیم‌ آدمِ مردد باشد، وقتی که صبور نیست. طنابِ بسته شده را که نگاه می‌کردی انگار که بند رخت باشد، کشیده از این سر حمام به آن سرش، مثل این عکس‌هایی که از خیابان‌های تنگ و تار ایتالیا با بند رخت‌های کشیده شده بین پنجر‌ه‌هاش دیده بودم. نمی‌دانم چرا، اما یک آن به نظرم آمد مثلا می‌شود یک عکس از آن خیابان‌های ایتالیا را گذاشت کنار این عکس دوستم، توی یکی از این مجله‌های جدول و سرگرمی، بعد از مردم خواست پنج تفاوت بین این دو عکس را پیدا کنند، پنج نفر هم به قید قرعه برنده‌ی یک سفر به ایتالیا شوند، به منظور عملی کردن چیزی که دوستم توی عکسش انجام داده بود. مسابقه‌ای برای یک خودکشی متفاوت. 



انگار که بخواهم فکرهای نامربوطِ زشتم را از ذهنم را بیندازم بیرون، چشمانم را بستم و مثل حیواناتی که خیس شده‌اند، سرم را چند بار تند تکان دادم. دوباره به عکس دوستم نگاه کردم، واقعا به بند رخت می‌رفت، فقط به جای لباس جنازه‌ی دوستم بهش آویزان بود. یاد زمستان‌های بارانی خانه‌ی مادربزرگم افتاده بودم. از این سر اتاق به آن سرش بند رخت می‌بستیم برای خشک کردن لباس‌ها. دوستم و زنش هم چندباری آمده بودند روستا، خانه‌ی مادربزرگم. توی همین فکرها، همین‌طور که چشمم از این طرف به آن طرف عکس کوچک توی صفحه‌ی مونیتور می‌پرید و منتظر بودم وقت رفتن به ترمینال برسد، توجهم به طناب جلب شد. چقدر طنابش آشنا بود برام. سفید و سیاه و بافته شده از پشم، طناب پلاستیکی نبود. انگار همان طنابی بود که چند سال پیش وقتی با زنش رفته بودیم روستا خانه‌ی مادربزرگم ازش خوشش آمد و مادربزرگم گفت می‌تواند برش دارد. شک نداشتم، طناب همان بود.‌ بم گفته بود: این همان ریسمان سیاه و سفیدی‌ نیست که مارگزیده ازش می‌ترسد؟ خندیده و گفته بودم: شاید هم! ولی خب این طناب‌ها را با پشم بز می‌بافند و بزهای اینجا سیاهند و سفید. طناب را از دستم گرفته و گفته بود: تو مارگزیده نیستی، این چیزها را چه می‌فهمی...



توی اتوبوس، تمام مدت به دوستم فکر می‌کردم. آخرین باری که دیده بودمش حدود یک ماه پیش بود. سقف خانه‌شان، یعنی در واقع، کف طبقه‌ی بالا، وقتی راه می‌رفتی روش ، به قول دوستم غژغژ می‌کرد. می‌گفت: "خطرناک نیس! اما اعصاب خردکُنه!" تصمیم گرفته بود تمام تخته‌های کف را عوض کند و تخته‌های جدید و تمیز کاربگذارد. می‌گفت: "این صدای غژغژ دیوونه‌م می‌کنه، مث میخ فرو میره توی چشمم، توی گوشم، توی مغزم، می‌خوام سرمو بکوبم تو دیوار از شر این صدا خلاص شم. باد هم که میاد حتا صدا میده، انگار یکی داره راه میره اون بالا." زنش با تعویض کف مخالف بود، چون تازه ماشین جدید خریده بودند و پول نداشتند برای این‌ کارها. دوستم اما تصمیمش را گرفته بود، می‌گفت " این صدای غژعژ منو می‌کشه، مرده باشم، دیگه پول می‌خوام چیکار." آخر سر برای صرفه‌جویی توی هزینه‌ها خودش چوب و پیچ خرید، یک ماشین سمباده‌کش هم از دوستی قرض گرفت. حالا اول باید چوب‌ها را سمباده می‌زد که هموار شوند، بعد رنگشان می‌کرد. مرحله‌ی آخر هم که پیچ کردن‌شان جای کف فعلی بود.

ازم خواسته بود و من هم قبول کرده بودم بهشان کمک کنم. پنجشنبه را هر دو مرخصی گرفتیم و قرار شد طی همان پنجشنبه و جمعه کلکش را بکنیم. کل پنجشنبه به سمباده کشی و رنگ کردن گذشت. تا ساعت یک بعد از نیمه شب داشتیم رنگ می‌زدیم. اینجوری رنگ‌ها تا صبح خشک می‌شد و چوب‌ها آماده‌ی پیچ کردن. سقف خانه‌ش، مثل خانه‌ی مادربزرگم توی روستا، الوارهای چوبی داشت، همه از چوب بلوط. یک رنگ روغنی هم بهشان زده بود که تیره‌تر شده بودند. چوب‌های جدید را می‌خواست سفید کند. می‌گفت "اختلاف سفید و سیاه خیلی قشنگ میشه. اون کانتراست بینش ها" ساعت حدود دوازده شب بود و مشغول لایه‌ی دوم رنگِ آخرین تخته‌ها بودیم که دیدیم رنگ‌ها دارد ته می‌کشد. دوست وسواسی من آنقدر رنگ زده بود به چوب‌ها که حالا برای چند تای آخری رنگ کافی نداشتیم. از طرفی می‌خواست حتما رنگ زدن همان شب تمام شود. از طرف دیگر ساعت دوازده شب مغازه‌ی رنگ فروشی باز نبود. مانده‌ بودیم معطل که چه کنیم که زن دوستم رفت توی انباری و با یک ظرف تربانتین برگشت. گفت:  "یه کم با رنگ قاطیش می‌کنیم، یه مقدار آبکی و کمرنگ شاید بشه، عوضش کم نمیاد و کار تموم میشه." دوستم اما خیلی قاطع گفت:  "نه بابا! نمیشه!"
زنش گفت: چرا نمی شه؟
دوستم گفت: دو رنگ می شه.
زنش در حالی که صورتش مثل وقت‌هایی که خیلی خوشحال یا خیلی ناراحت بود لحظه به لحظه سرخ‌تر می‌شد گفت: حالا مثلا دو رنگ بشه آسمون میاد به زمین؟
دوستم گفت: آخه همه جا رو اون طور سفیدِ سفید کردیم، یهو نمیشه یه تیکه یه رنگ دیگه باشه، مدام میاد جلو چشم، هی می زنه توی ذوق آدم. از اون صدای غژغژ قبلی هم بدتره. اعصابم بدتر خورد می شه که.
زنش یک جورکلافه‌ای گفت: خیلی خب می گی چی کار کنیم این نصف شبی؟
دوستم خونسرد گفت: هیچی، ولش می‌کنیم و صبر می‌کنیم تا فردا که رنگ بگیریم.
صورت زنش حالا کاملا سرخ بود، طوری که انگار سرخ‌تر از آن ممکن نبود، مثل رنگ پرتقال‌های توخونی درخت‌های حیاط مادربزرگم. با لحنی خسته و عصبانی و با صدای بلندتر از قبل گفت: اگرم تو از دست رنگ و صدای سقف این خراب شده دیوونه نشی، من از دست این اخلاقای تو دیوونه می شم! چته آخه؟! این دیگه وسواس نیس که، مرض روانیه! وسط این بی‌پولی ورداشتی این همه پول چوب و رنگ و فلان دادی. این همه وقت و خستگی، فقط واسه خاطر یه کم غژغژی که فقط هم خودت میشنویش، هیچی نگفتم، حالا ببین، واسه خاطر یه قوطی رنگ داری چیکار می‌کنی... 

صداشان کمی بالا گرفته بود که من رفتم توی آشپزخانه. به نظرم بهتر آمد توی دعوای زن و شوهری دخالت  نکنم. طرف هر کسی را می‌گرفتم زشت می‌شد، گرچه، به نظرم حق با زن دوستم بود. نشستم پشت میز آشپزخانه و یک لیوان چاییِ از ظهر مانده از توی فلاسک ریختم و آرام آرام خوردم و سعی کردم چیزی از حرف‌های آن دو تا را نشنوم. موقع خوردن چای به این فکر می‌کردم که این لباس‌های یکسره‌ی کار که یک دوبنده مانندی وصل به شلوار است چقدر زن‌ها را زشت می‌کند، ولی حتا این لباس هم خیلی به زن دوستم می‌آمد. انگار توی این لباس یک تکه‌هایی از زیباییش که توی لباس‌های دیگر مخفی می‌ماند، فرصت ظهور می‌یافت.  بالاخره بعد از چند دقیقه نمی‌دانم، اما قدر نصف لیوان چای خوردنم، دوستم آمد توی آشپزخانه و روی صندلی کنار من نشست و دستش را زد روی پیشانیش و گفت:  "این زنا، خدایا، این زنا. حالا یه چن روز هم کار بمونه چی میشه آخه. خدایا!" زنش کار خودش را کرده بود. به وقتش بلد بود چطور حرفش را به کرسی بنشاند، با لبخند گفتم:  "خب، برنامه چیه؟!" آهی، یا چیزی شبیه به آه، کشید و گفت:  "چی می‌خوای باشه؟ خانوم می گن این چن تا تخته رو بذاریم توی حموم اونجا رو کسی نمی‌بینه زیاد، بعد از یه مدت هم بخار و آب و اینا رنگا رو کلن یه طور دیگه می‌کنه...همون کار رو می کنیم....

همان کار را کردیم. باقی رنگها را با تربانتین قاطی کردیم و فرداش آن تخته‌ها را برای بخشی از سقف حمام استفاده کردیم. تا کارها تمام شود شده بود یازده شب. من ماشین نداشتم و فرداش هم باید می‌رفتم سر کار. دوستم مرا تا خانه رساند. توی راه زیاد حرف نزد. یعنی اصلا حرف نزد. فقط موقع خداحافظی ازم برای کمکهام تشکر کرد. بعد هم چند لحظه مکث کرد وگفت: "دوباره باید یه روز بریم روستا پیش مادربزرگت. خیلی دوست دارم اونجا رو."
گفتم: "حتما، هر موقع خواستی بگو که بریم. منم خیلی وقته بش سر نزدم، حتما خوشحال می شه.
باز تأملی کرد وگفت: "تنها زندگی می‌کنه، نه؟!"
گفتم: کسی رو نداره جز من
چشمک طوری زد و لبخندی و گفت: پس آخرش تموم اون خونه و باغ مال توئه. نه؟
چیزی نگفتم، می‌دانستم منظوری ندارد، اما خب، نه که رنجیده باشم، اما از شیوه‌ی حرف زدنش خوشم نیامد. انگار که چیزی ترش خورده باشم، لب‌هام را جمع کردم و چشم‌هام را تنگ و سری تکان دادم. خندید، من هم لبخند کمرنگی زدم. خداحافظی کرد و رفت. این آخرین دیدار بود. آخرین باری که زنده دیدمش. تا امروز صبح که توی عکس دیدمش، آویزان از طناب مادربزرگم.




توی خانه‌ی دوستم، زنش که روسری سیاه سرش بود، برام چای آورد. کلیشه‌ای ترین سوال ممکن را پرسیدم: "چرا آخه؟!" گفت:  "نمی‌دونم. واقعا نمی‌دونم. دو هفته بود حموم نمی‌رفت. هر کاریش می‌کردم می‌گفت نه. می‌گفت چشمش که به سقف حموم می‌افته سرش گیج میره، حالش بد میشه. می‌خواد خودشو از پنجره‌ی حموم بندازه پایین. اون روز، همون روزی که این‌طوری شد، مجبورش کرده بودم بره حموم. معمولا حموم‌هاش یه ربع بیست دیقه بود، اون روز اما یه ساعتی بود خبری نبود ازش. تا اینکه رفتم سراغش و خب، می‌دونی دیگه." با هم رفتیم توی حمام، یعنی من خواستم که برویم. زنِ دوستم دم در ایستاد و من رفتم تو. اثری از آثار طناب نبود، اما شیشه‌ی بالای در همچنان شکسته بود و پنجره‌ی کوچک آن روبرو هم باز بود. با چشم اندازه‌ش را گرفتم. برای اینکه خودت را ازش پرت کنی بیرون خیلی کوچک بود. به سقف نگاه کردم، واقعا دو رنگ بود. بدجوری می‌زد توی ذوق. به زنِ دوستم رو کردم و گفتم: "تربانتین کار خودش رو کرد". خودش را انداخت توی بغلم، جا خوردم، اما کمی به خودم فشارش دادم و دستی روی موهای بلند یک دستش کشیدم. وقتی حس کردم آرام‌تر شده، بش گفتم: می شه به اتاقش یه سری بزنم؟

سرش را از روی شانه‌م برداشت ،ازم  فاصله گرفت و آرام گفت: البته، چرا که نه! تا جلوی در اتاق کارش همرام آمد. گفت: می بینی! همه جا به هم ریخته‌س الا اتاق کارش، مث همیشه تمیز و مرتب. از دم در اتاق که برگشت، اول توی اتاق سرک کشیدم و بعد رفتم داخل. راست می‌گفت، مثل همیشه، مثل همه‌ی چیزهای مربوط به او، مرتب و منظم و تمیز بود همه چیز. خودکارها، ماژیک‌ها و مدادها توی سه تا لیوان بود که توی کلاس سفالگری ساخته بودیم، من، دوستم و زنش. لیوان دوستم از همه بهتر ساخته شده بود. مال من از همه بدتر بود. کتابها و یادداشت‌هاش هم همه مرتب بودند و منظم. حتما آن دو هفته که حمام نرفته بود براش خیلی سخت بوده. کسی که اینقدر تمیز و مرتب بود، باید یک چیز وحشتناکی توی حمام بوده باشد که حاضر شده دو هفته را بی حمام سر کند.

روی صندلیش نشستم و چشمم افتاد به تلفن روی میزش. یادم آمد بعد از آخرین باری که دیده بودمش یک بار هم بهم تلفن زده بود. پشت تلفن دوباره ازم به خاطر کمکهام تشکر کرده بود و یکهو مابین صحبت‌های ازین جا و آنجاش ازم پرسیده بود: "زندگی چیه؟!"
عادتش بود، وقتی می‌خواست راجع به چیزی صحبت‌ کند، چیزهای توی سرش را به شکل سوال در می‌آورد و می‌پرسید، اما به جواب‌هات گوش نمی‌داد. انگار فرم پرسشی را از خبری بیشتر دوست داشت برای درددل.
گفته بودم: زندگی؟!
گفته بود:آره زندگی...زندگی چیه به نظر تو؟
گوشی توی دستم، کمی فکر کردم و گفته بودم: چه سوالیه خب... زندگی...شاید همین حرف زدن من با تو باشه...یا رنگ زدن چوب باهات...یا نفس کشیدن...یا چایی خوردن من توی آشپزخونه‌ وقتی تو و زنت جر و بحث می‌کنین..
او هم آن طرف، انگار که گوشی توی دستش به فکر فرو رفته باشد، سکوت کرده بود. گفته بودم: نه؟
 گفته بود: زندگی تموم تموم خوشحالی و ناراحتی‌های ما نیست؟
معلوم بود اعتنایی به جواب من نکرده بود، گویا اصلا نشنیده بود چه گفته‌ام. ادامه داد: یعنی جمعش، مجموعش، سرِهَمِش...هان؟
به عنوان گوش‌هایی که وظیفه‌ی گفتن چند کلمه هم بهشان محول شده، گفته بودم: خب، اینم میشه. زندگی مجموعه‌ی خوشحالی‌ها و ناراحتی‌های ماست...آره همینه، جامع و مانع.
 گفته بود: خب، درین صورت، وقتی یکی واسه چیزهای بی‌خودی خوشحال میشه و واسه چیزهای بی‌خودی ناراحت، در واقع داره واسه چیزهای بی‌خودی زندگی می‌کنه، نه؟!
این جور بحث‌ها را فقط وقتی دوست داشتم که حوصله‌ی اتلاف وقت داشتم، چون این قبیل صحبت‌ها هرگز به نتیجه‌ای نمی‌رسند، کاربردشان یا اتلاف وقت است، یا لذت بردن از فکرهای جالبی که همراهشان می‌آید. مثل شمال رفتنِ توی تعطیلات می‌مانند، هدف ازشان اتلافِ دلپذیر وقت است و لذت بردن از مناظر مسیر. اما الان حوصله‌ی اینجور صحبت‌ها را نداشتم، محضِ عوض کردن موضوع گفتم: خب، کی بریم روستا؟
انگار نه انگار که گوش‌ها گاهی هم حرف می‌زنند. نشنید، یا نشنیده گرفت و گفت: حق باهامه، نه؟ همچین آدمی برای چیزای بیخود داره زندگی می کنه، نه؟
مکثی کرده و گفته بودم: نمی‌دونم شایدم بشه این‌طور گفت ولی بی‌خود از دیدِ کی؟ یه چیزایی واسه من بی‌خوده ولی واسه تو خیلی هم با خوده...نیس؟

جواب بهم نداده بود. انگار گوشی توی دستش آینه باشد، به خودش گفت: کسی که واسه چیزای بی‌خودی زندگی می‌کنه، حق داره برای چیزهای بی‌خودی هم بمیره...
این بار من نشنیده گرفتمش و دوباره پرسیده بودم: نگفتی! کی بریم پیش مادربزرگم؟
انگار که یکهو آینه‌ی توی دستش را شکسته باشم و من را پشت آینه دیده باشد گفت: هان؟
دوباره بش گفته بودم: کی بریم پیش مادربزرگم؟ روستا...
گفته بود: به زودی، بهت زنگ می‌زنم...می دونی خیلی دلم می خواد بریم پشت بوم، همون جا  که مادربزرگت خرت و پرتاشو میذاره توش...همیشه یه چیز جالب توش پیدا می‌شه، یه چیزی که برسه به داد آدم وقتی باقیِ چیزا بی‌خاصیت میشن.

به پشتی صندلی تکیه دادم  و زل زدم به تلفن. حتما می‌خواست با همین تلفن روی میزش بهم زنگ بزند که برویم خانه‌ی مادربزرگم، حتما باز هم سه تایی. همان شب هم لابد با همین تلفن بهم زنگ زده بود. بعضی چیزهای کوچک بی اهمیت توی یک موقعیت‌هایی چقدر مهم می شوند. چشم‌هام را بستم و توی ذهنم همه‌ی گوشه کنارهای پشت بامِ پر از خرت و پرت‌های خانه‌ی مادربزرگم را گشتم. یعنی دنبال چی بود آنجا؟ چشم‌هام را باز کردم و صاف توی صندلی نشستم. تلفن را برداشتم و شماره‌ی مادربزرگم را گرفتم. باید خودم می رفتم و پشت بام و خرت و پرت‌هاش را می دیدم.

سلام! جمعه هستی یه سر بیام پیشِت؟!
اَرِه پِسِر جان، واسه چی دَنیمِه
همیشه همین‌طور فارسی و مازندرانی را قاطی صحبت می‌کرد، وقتی من باش حرف می‌زدم
فقِط، اگه تونّی دِ بسته قُرصِ برنج هم بَییر مِنِ وِه، ایزو دَکِتِه دونه‌ها دِلِه
قرص برنج...آره حتما...!