کل نماهای صفحه

‏نمایش پست‌ها با برچسب چشم بسته. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب چشم بسته. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۱ بهمن ۲۱, شنبه

1522

مسندالیه همان فاعل است در جمله‎ای که فعلش ربطی‎ست. یعنی فعل هست، اما فعلیتی ندارد. همین‎طور فقط هست واس خودش زیر گنبد کبود. من هم کلن یک وقت زیادی‎ست که مسندالیه‎جور شده‎ام زیر طرف کبود گنبد. حالا آن طرفش آبی‎ست یا نیلی یا چی چی، فاعل‎ها می ‎دانند.

۱۳۹۱ بهمن ۱۲, پنجشنبه

1512

دنیای بی‌شاعر دنیای بهتری‌ست. شعر همه‌ش درد است. شعری که در درد ریشه ندارد، دود است. دود شده، سوخته، مشتی کربن هم نمانده از کاغذهاش. دنیای بی‌شاعر دنیای بی‌رنجی‌ست. دنیایی که محتاج به امید نیست. دنیای بی‌امید، دنیای بهتری‌ست. دنیای دلخواهم است. روزی که دنیا دیگر هنرمند نخواهد، هنر نیافریند، کامل شده. به انجام رسیده.

۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

1456

یک دوره‌ای بود شب می‌خوابیدی، صبح بیدار می‌شدی یک‌هو توی زمین لم‌یزرع‌ات نفت پیدا می‌شد، طلا پیدا می‌شد، یک‌شبه همه چیز زندگی از این رو می‌شد به آن رو. الان اما همه‌ی نفت‌ها و طلاها پیدا شده‌اند. هیچ چیز نمانده الا زمین‌های لم‌یزرعِ  تهی از هرچیز. که مال ماست، چون کسی نخواسته‌شان. حالا فقط زمین هم نیست، زمان هم همین‌جور است. از یک سنی به بعد هر چه بوده یافت شده. وقت مصرف است و مُردن.

۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

1405

یکی یکی پاکت نامه‌ها را از جعبه آوردم بیرون. با احتیاط توی تشت آب خیساندم. چند دقیقه که خیس خورد، تمبرها را یکی یکی کندم از پشت پاکت‌ها. نامه‌ها اما هنوز توی جعبه بود. تمبرها کنده شده راه افتاده بودند. یکی یکی و چند تا چند به سمتم می‌آمدند. لبه‌های دندانه دنداشان مثل اره‌ای که توی آب مانده و کُند شده بود افتاده بودند به جان دست و پا و سینه‌ام. خون از همه جام می‌ریخت توی تشت پاک نامه‌ها. از ترس خوابیدم.

1392

اینکه خودش
خشک میشه، می افته
نه که خشک خشک می افته آ
کلی اشک پاش رفته...
ازون تیریپاس
که آبیاریش کنی
خشک میشه،
مث کاکتوس...

۱۳۹۱ آبان ۷, یکشنبه

1375

شعله‌های آتش، که نه جامد هستند. نه مایع و نه گاز. از دنیای دیگری می‌آیند، و سرنوشت ما را رقم می‌زنند. می‌سوزانند کلاف‌های بافته‌ی آن سه تا پیرزن نسوز را، که مثل مرده‌ها تصمیم می‌گیرند، با این فرق که تصمیم‌هاشان عملی می‌شود، بی کم و کاست. مگر آتش دستگیرمان شود. شعله‌های آتش. که نه گاز هستند، نه جامد، نه مایع. باید از ماده کوچ کنیم. پیرزن‌ها را پشت سربگذاریم. آتش فواره‌ایست که سقوط نمی‌کند، می دانید...

۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

1558

خدمات پس از فرو

اون کله ی تیرها رو می دونین چرا مثلثی می ساختن؟
وقتی صاف باشه، خب میره تو، می کشی میاد بیرون، فقط یه سوراخ ایجاد می کنه...
مثلثی اما اگ باشه، وقتی می کشی بیرون می زنه تموم تن تیرخورده رو آش و لاش کنه...

1541

بنا به این قانون مانونای نیوتن و دوستان
وقتی من سعی می کنم یه مساله ای رو حل کنم
آیا اون مساله هم سعی می کنه منو حل کنه؟!
نکنه موفق شه یوهو ناغافل...

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

1893

آدمی با هر بار استفاده از اختیارش، هر چه بیشتر اختیار را از خویش سلب می کند. هر تصمیم که میگیریم، بندی است نو بر پیکره رهایی. آن اسب سرکش که روزگاری بود، با هر انتخاب بندی تر می شود. رام نمی شود، تنها اسیرتر می شود. آنجور که نه از وحشی بودن چیزی در یادش می ماند، نه توان اهلی شدن دارد. اختیار دادن، جوری سلب مسئولیت هوشمندانه است...

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

1413

یک روزهایی توی دنیا هست که همه چیز به من شباهت دارد. استکان چایی شبیه من است، پیرزن همسایه بربری به دست شبیه من است. راننده اتوبوس بی آر تی شبیه من است. همکار میز بغلی شبیه من است. احمد آقای آبدارچی شبیه من است.

احساس می کنم جای شیشه عینک هایی که هرگز نداشته ام آینه گذاشته ام. چون هرگز عینک نداشته ام احساس می کنم این عینک، شبیه همه عینک ها، شیشه اش، که حالا جاش آینه است، می تواند آنقدر دور یا آنقدر نزدیک شود که خودم را توی استکان چایی در سی سانتی، پیرزن همسایه بربری به دست در سی متری، راننده اتوبوس بی آر تی در شش متری، همکار میز بغلی در دو متری و احمدآقای آبدارچی در نیم متری، ببینم.

من همیشه در مورد چیزهایی که ندارم راحت تر خیال می کنم تا در مورد چیزهایی که دارم. مثلن همین عینک. و این به این خاطر است که روزهایی که من این همه خودم را می بینم شبش حالم از هر چی خودم به هم می خورد. وقتی عینکی که ندارم و جای شیشه ش آینه است از چشم بر می دارم و می گذارم روی میز و توی تخت دراز می کشم و چشم هایی که حالا عینکی که هرگز نداشتم و جای شیشه ش آینه بود روش نیست، را می بندم، خواب چیزهایی را می بینم که دارم. هر صبح در مواجهه صبحگاهی با میز، در حال تعجب از نبودن عینکی که هرگز نداشته ام و جای شیشه هاش آینه گذاشته ام، عینک به چشم به عیادت استکان چای می روم، به عیادت خودم.

۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه

1401

مثل باران، یکی را دلتنگ می کند، یکی را دلشاد. یکی را می برد توی خودش، یکی را وا می دارد به جست و خیز. یکی باش شعر می گوید، یکی فحش می دهد به جوراب خیس اش. باران اما، همچنان می بارد، انگار که این همه نیستند. کاش می شد مثل باران بود...

1400


اشک چیزی را جلا نمی دهد، چیزی را سبک نمی کند، چیزی را سنگین نمی کند. انگار رودی است پُر از هیچ که از هیچ به هیچ جریان دارد. این هیچ های موجود، هیچ های موجود لعنتی...

1399

حق پرنده قفسی نیست، اهلی نمی شود. اسیر نمی شود. می رو با هر که دلش خواست، امروز با توست، فردا با آن یکی. حق وحشی است، اهلی نمی شود...

1398

بندهای نامرئی اسیرتر می کنند آدم را. میله های نامرئی زندان تر هستند. وقتی میله می بینی جلوی روت، یا بندی دور دست هات، این خودش راه رهایی را هم نشان می دهد: بندهای باز، پشت میله ها. میله هایی که نمی بینی، بندهایی که نمی فهمی، بیشتر اسیرت می کنند. هستند و نیستند. 

1397

گفته اند: چاه کن همیشه ته چاه است، نگفته اند اما قبرکن همیشه ته قبر است. چاه خب می تواند برای این باشد که یکی را بندازی توش، مثل ضحاک که پدرش را. مثل شغاد که برادرش را. اما خب چاه می تواند یک آبادی را هم آب بدهد. تشنه ی رو به موتی را حیات دوباره ببخشد. آن هم چاه است. اما چون چاه بلخره یک جا می شد که توزرد از آب در بیاید، شد موضوع این ضرب المثل، قبر اما نشد. انگار امکان توزرد شدن ندارد. سرخ است و شیرین همیشه...

1396

آسمان را نگاه می کنم، به نظرم می آید باس به جای آبی، خاکستری، سیاه، حمید مصدق اسم مجموعه را میذاشت سیاه، آبی، خاکستری. 

آن بالاها خارج جو سیاه است، می آیی پایین می شود آبی، پایین تر که بیایی، نزدیک خاک چرکین، خاکستری می شود. سیب را تا دست نزده بودی، سیاه بود همه جا. دندان که زد آبی شد، بعدش هم که رفت، شد خاکستری...

۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

1376

پایِ لرزهای مستقل از خربزه را به خاطر بسپار
تابستان، فصل خربزه، رفتنی است...

۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

1354

می فرماد:

می رود از فراق تو
خون دل از دو دیده ام
دجله به دجله
یم به یم
چشمه به چشمه
جو به جو

یعنی اولش دجله است
بعدش می شود دریا
اما بعدش دیگر هی کم می شود
می شود چشمه
می شود جو
هی کم می شود
خشک می شود...

یعنی از یک جایی
انتظار توش دیگر اشک نیست
همین نگاه است
نگاه خالی...
نگاهِ به هیچی...

مثل همان که می گوید
دو چشم منتظر را تا به کی
بر آستان خانه می دوزی؟
تو دیگر سایه فرزند را
بر در
نخواهی دید ...

اما آستان خانه را که نگاه نمی کند
هیچی را نگاه می کند...
هیچ را...
پوچ را...

1349

در تاریخ نوشته شده توی دفترچه های شخصی، 
همیشه تلخی هایی هست که نه ازشان درس گرفته ایم
نه فراموش می شوند، گرچه هرگز نوشته نشده اند.

1346

صدسال است افغانستان یک شب آرامش به خود ندیده است، اما شادی توی بی آرامشی هم هست به هر حال. مثل همین که آیدین خواند برامان توی آتش بدون دود: گرچه زندگی در غم انگیزترین شکل خود هرگز از لحظه های منفرد شیرین و دلنشین تهی نبوده است و نخواهد بود...

دنیا سراسر افغانستان است، گرم است هنوز، نمی فهمد...