کل نماهای صفحه

‏نمایش پست‌ها با برچسب مومو. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مومو. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

1434

این یادداشت میشائیل انده، نویسنده قصه، هس به عنوان موخره:

آخر داستانه و باید بهتون بگم که این قصه رو یه شب توی قطار یه نفر برام تعریف کرد و ازم خواست برای مردم دنیا بازگو کنم اش. یه پیرمردی بود که دیگه هرگز ندیدمش. و اگه بخوام راستشو بهتون بگم، آخرای داستان همچینام پیر نبود. شایدم بشه گفت، حتا از منم جوون تر بود. به هر حال، من به قولم به اون پیرمرد عجیب وفا کردم و داستان رو براتون تعریف کردم...

1433

چلُ سه- آخر


مومو از پروفسور پرسید: یعنی راهی نداره؟! تا چن وقت دیگه تموم فقط زمان آلوده و مسموم میرسه دست مردمای زمین؟! پس باید چیکار کرد؟! نشست و فقط نگاه کرد؟!

پروفسور گفت:‌ خب! می دونی! یه راهی داره! اما خب خیلی خطرناکه! و فقط تویی که می تونی انجامش بدی، اما گفتم:‌واقعا خطرناکه!! مومو که هیجان زده شده بود گفت: من حاظرم انجام بدم! هرچقدرم خطرناک باشه مهم نیست! من انجام میدم!!!

پروفسور هورا لبخندی زد و گفت: می دونی مومو، کاری که میشه کرد اینه که من چن دیقه بخوابم! مومو گفت:‌ بخوابین؟! پروفسور گفت: آره! اینجوری برای یه مدت زمان می ایسته! هیچی حرکت نمی‌کنه. تو اما با کلید ناکجاسرا که من بهت میدم می‌تونی حرکت کنی. وقتی هیچ زمانی فرستاده نشه، مردای خاکستری نمی‌تونن زمان مردم رو بدزدن، پس اینجوری یکی بعد از اون یکی دود میشن میرن هوا. ولی خب، همون طور که می‌دونی اونا یه انبار پر از سیگارهایی دارن که از از برگ زنبق‌ساعت‌ها درست می‌کنن. وظیفه تو این وسط اینه که بری و نذاری مردای خاکستری به اون منبع دست پیدا کنن. اینجوری همه از شر مردای خاکستری خلاص میشیم. بعدش باید بیای و منو بیدار کنی تا همه چی به شیوه‌ای که بود برگرده و زمان دوباره جریان پیدا کنه.

مومو نگاهی به کاسیوپیا انداخت که یعنی تو هم بام میای؟! روی لاکِش روشن شد که: حتما!!! مومو لبخندی زد و پروفسور به خواب رفت...

طولی نکشید که مردای خاکستری که دور تا دور ناکجا سرا داشتن سیگاراشون رو دود می‌کردن فهمیدن جریان زمان قطع شده. و خب، خیلی خوب می‌دونستن این یعنی وقتی آخرین سیگارشون رو بکشن، دود میشن میرن هوا. این شد که همه بدو بدو شروع کردن به فرار. به تنه می زدن و می دوییدن. مومو که فرار اونا رو دید شروع کرد به تعقیت کردن‌شون، یواشکی و آروم آروم با کاسیوپیا. به طور حتم داشتن می‌رفتن سمت بانک مرکزی! گاوصندوق اصلی که این همه سال زمان رو توش ذخیره کرده بودن!!

هیشکی حواسش به مومو و کاسیوپیا نبود! همه به فکر زودتر رسیدن بودن. این اونو لگد می‌کرد، اون به این تنه می‌زد. بضی‌آ که آخرین پک‌های سیگارشون بود به بقیه التماس می کردن که یه سیگار بهشون بدن. یه سری‌آ به زور سعی می‌کردن سیگار رو از دست بقیه بگیرن! توی این گیر و دار همین طور مرد خاکستری بود که دود می‌شد می‌رفت هوا...

مومو همین طور یواشکی داشت دنبال‌شون می‌رفت و توی راه مردم رو می‌دید که همه بی‌حرکت شده بودن. یه مردی داشت روزنامه‌ها رو نگاه می‌کرد. یه خانومی رو دوچرخه ش داشت می‌رفت. حتا کبوترای شهر هم توی هوا ثابت شده بودن. همه چیز مث مجسمه بود! انگار نه انگار که این همه مرد خاکستری داشتن فرار می‌کردن. هیشکی هیچی نمی‌فهمید. الا مومو و کاسیوپیا.

هر چی جلوتر می‌رفتن از تعداد مردای خاکستری کمتر می‌شد. مومو دیگه می‌تونست مردای خاکستری باقیمونده رو حتا بشمره. همین طور که دنبالشون می‌رفت داشت فکر می‌کرد با خودش که آخه باید چه‌جوری جلوی رسیدن اینا رو به گاوصندوق اصلی بگیره؟! اینکه زورش نمی‌رسید به این همه! همین طور توی گیر و دار این فکرا بود که یهو چشمش به یه مجسمه آشنا افتاد. یه پیرمرد جارو بدست، با کلاه درب و داغون و رنگ و رو رفته‌ش. بپو رو دیده بود مومو، که با جاروش مث مجسمه واستاده بود. یهو قلب مومو ایستاد، یا شایدم شروع کرد به تندتر زدن! اشکاش سرازیر شد. چشم از بپوی پیر بر نمی‌داشت. پرید و محکم بغلش کرد! همین‌طور که هیکل مث سنگ بپوی رو بغل کرده بود، اشک بود که می‌ریخت.

مومو یهو حس کرد یه چیزی می‌خوره به پاش! نگاه که کرد کاسیوپیا بود. روی لاکش نوشته بود: مردای خاکستری!!! مومو یه دفعه یادش اومد واس چی اینجاس!!!! سرشو بالا کرد، اما اثری از مردای خاکستری نبود.


یهو ترسید! به کاسوپیا نگاه کرد که یه لبخندی رو صورتش بود و روی لاکش نوشت بود: دنبالم بیا!! مومو راه افتاد دنبال لاکپشت. رفتن و رفتن بی اینکه هیج اثری از مردای خاکستری ببینن. کم کم داشتن به اون منطقه‌ای که ساخت‌ و سازهای جدید توش شروع شده بود میرسیدن. همون جایی که مومو یه روزی رفته بود دنبال دوستش که اجاق گازش رو درست کرده بود. رفیقش: سالواتوره‌ی بنا.

کمی جلوتر مومو دوباره چشمش به مردای خاکستری افتاد که داشتن توی یکی از تونل‌ها وارد می شدن. می‌تونست بشماردشون. همه‌ش شیش تا! فقط شیش تا مرد خاکستری مونده بود! مومو آروم آروم دنبالشون راه افتاد. کاسیوپیا هم همراهش. آخر تونل یه اتاق بود که توش یه میز و چن تا صندلی بود. شیش تا مرد خاکستری رو صندلی‌ها نشستن و مومو هم همراه کاسیوپیا توی تاریکی مخفی شد.

یکی از مردای خاکستری همین‌طور که داشت به سیگارش پک‌های تند تند می‌زد گفت: فکرشون نمی‌کردم! اصن فکرشو نمی‌کردم! اون یکی گفت: اسمشو نبر زده به سیم آخر! یکی دیگه گفت: دیگه اسمشو ببری و نبری فرقی نداره! همه ش ما شیش تا موندیم!! خوبه این ذخیره سیگارهای زنبق‌ساعت‌ها هس! فعلن تا چن سال کافیه! یه فکری می‌کنیم براش!!

مومو به در سنگینی که ته سالن بود نگاه کرد. مثل سردخونه بود و از لای بازش می شد سیگارهای پیچیده شده با برگ زنبق‌ساعت‌ها رو دید. مومو داشت فکر می‌کرد که باید چیکار کنه! چیکار نکنه! به کاسیوپیا نگاه کرد، شاید اون نظری داشته باشه. روی لاکِ‌ لاک‌پشت نوشته بود: در رو ببند!!! مومو با تعجب نگاهی بهش کرد و گفت: من؟! ملومه خیلی سنگینه! نمیشه!!! لاکپشت روی لاکش نوشته شد: کلید!!! مومو کلیدی که پروفسور بهش داده رو توی مشتش فشار داد و آروم و بی‌صدا رفت سمت در! شیش تا مرد خاکستری گرم داد و بیداد بودن و هیچکدوم متوجه مومو نشدن، تا اونکه صدای بلند بسته شدن در رو شنیدن و چشم‌شون به مومو افتاد.

یکی‌شون داد زد: پس بگو!! موش کوچولو! پس نقشه اون پیرمرد اینه! ها؟! هنوز حرفش کامل از دهنش در نیومده بود که بغل دستیش سیگار توی دستش رو مشت کرد و کشید و مرد خاکستری بی‌سیگار دود شد! یک آن مومو دید پنج تا مرد خاکستری دارن همین طور از دست هم سیگارهاشون رو می‌کشن و یکی یکی دود میشن. چن لحظه نگذشته بود که مومو موند و یکی از مردای خاکستری! مرد خاکستری بت لبخند سردی روی لبش داشت می رفت سمت مومو که یهو پاش گیر کرد به کاسیوپیا و زمین خورد و سیگار از دسش افتاد! مومو سریع روی سیگار رو لگد کرد، کاسیوپیا رو زد زیر بغلش و رفت سمت ناکجا سرا.

چیزی نگذشته بود که مومو پروفسور هورا رو بیدار کرد. پروفسور لبخندی زد و گفت: پس موفق شدی دخترم! زمان دوباره بین مردم جاری شد! مرد به روزنامه خوندنش ادامه داد! روزنامه‌هایی که توش هیچ خبری از کار بزرگ مومو نبود! هیچ خبری از مردای خاکستری نبود! هیچ خبری از اتفاقات مهم نبود! زن داشت از خرید بر می‌گشت و کبوترها داشتن پرواز می‌کردن. مومو بدو بدو رفت سمت خیابونی که بپو رو دیده بود. پیرمرد بی خبر از همه جا همین طور داشت جارو می کرد، مگه قرض مومو رو ادا کنه به مردای خاکستری و آزادش کنه. وقتی مومو یهو پرید توی بغلش، خوشحال ترین مردمان دنیا توی اون لحظه بپو و مومو بودن.

کمی بعد، دو تایی سوار دوچرخه قراضه بپو راهی آمفی‌تئاتر شدن و تموم بچه‌ها رو اونجا پیدا کردن! به جز بچه‌ها گایدو هم بود! همه چی مث قدیم شده بود و کسی جز مومو نمی‌دونست که این اتفاق چطوری افتاده...


۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

1919

مومو- چلُ دو

مومو دنبال کاسیوپیا راه می رفت و مردای خاکستری که هر لحظه به تعدادشون اضافه می شد یواشکی دنبال اون دو تا حرکت می کردن. تا رسیدن به جایی که برای جلو رفتن باید عقب می رفتن. مومو از دفعه قبل یادش بود باید اینکارو بکنه، پس برگشت که عقب عقب بره که سر جاش خشک اش زد.

پشت سرش یک لشکر از مردای خاکستردی دید که بالای سرشون رو دود خاکستری سیگارهاشون پر کرده بود. تا چشم کار می کرد مرد خاکستری بود و مرد خاکستری!!! مومو نمی دونست چیکار کنه! به کاسیوپیا نگاه کرد!!! روی لاکش نوشته بود: بیا...

مومو دنبالش راه افتاد تا رسیدن به ناکجاسرا و رفتن تو. پروفسور هورا نشسته بود روی صندلی و وقتی مومو و کاسیوپیا رو دید لبخندی زد و گفت: بلخره رسیدین!!! اون بیرون رو دیدین، نه؟! مومو سرش رو تکون داد!! گفت: من واقعا متاسفم!! همه شون رو آوردم اینجا!! کاسیوپیا خودشو زد به پای مومو و روی لاکش نوشته شد: تقصیر من بود.

مومو گفت: یعنی الان می رسن اینجا؟ پروفسور گفت: نه! اونا نمی تونن وارد اینجا بشن! بهت گفته بودم، زمان توی این خونه برعکس حرکت می کنه. در واقع توی دنیای شما، زمین که میگذره چیزها میرن جلو، آدم پیر میشن. اینجا زمان که میگذره چیزها میرن عقب، آدما جوون میشن. در واقع برای همینه که روی مرز باید برای جلو رفتن عقب عقب رفت.

اما این مردا خاکستری گذشته ای ندارن که بخوان بهش برگردن. زمانی بر اینها نرفته. اینا مردار می خورن. از زمان مرده بقیه استفاده می کنن، برای همین تا پاشون رو بذارین روی مرز، نابود میشن. همون لحظه ای که رفتن به عقب توی زمان شروع بشه، کارشون تمومه، چون اینا گذشته ای ندارن.

اما به نظر میرسه این نکته رو فهمیدن، چون دیگه حرکت نمی کنن، واستادن و سیگار می کشن فقط. مومو گفت: خب! پس چی میشه؟! ما این تو می مونیم و اونا تا همیشه اون بیرون؟ تهش چی؟! پروفسور لبخندی زد و رو به کاسیوپیا گفت: خب دوست قدیمی! وقت یه لشکر مرد خاکستری سیگار دودکن اون بیرونه، بهترین کار واسه انجام توی این لحظه چیه؟ روی لاک ظاهر شد: خوردن صبحونه!!!

پروفسور گفت:‌ احسنت!! نشستن و صبحونه خوردن، پن کیک و عسل و شیرکاکائو. صبحونه که تموم شد، پروفسور رو به مومو گفت: دخترم! بهت گفته بودم، من زمان همه مردم رو ازین جا براشون می فرستم. مردای خاکستری کاری نمی تونن بکنن. توی این خونه هم نمی تونن بیان. به دلیلی که گفتم، اما خب، مساله به این سادگی هام نیس. کاری که اونا می تونن بکنن و به نظر میرسه همین الان در حال انجامش هستن، مسموم کردن زمانی هست که من میفرستم.

مومو گفت:‌ یعنی چی؟! 

پروفسور گفت: این سیگارهایی که اینا دود می کنن رو می بینی؟‌ اینا در واقع زنبق ساعت هایی هستن که تو توی قلبت دیدی. هر ساعتی که مردم برای این موجودات ذخیره می کنن، یه زنبق ساعت به ذخیره اینا اضافه می شه. این سیگارهایی که اینا همیشه دارن می کشن گلبرگ های اون زنبق ساعت هاست که اینا فریز کردن و ذخیره کردن. براشون مث غذا می مونه. کافیه یه لحظه به سیگار پُک نزنن تا نابود بشن. اما، دود این سیگارها، چون دود زمان مرده هست، می تونه زمانی که من میفرستم رو مسموم کنه.

پروفسور مکثی کرد و ادامه داد: و این کاریه که دارن انجام میدن. مومو نگاه کرد. تموم آسمون و فضا اطراف ناکجاسرا رو یه دود خاکستری داشت پر می کرد. پروفسور گفت:‌ اینجوری زمانی که ازین جا فرستاده میشه مسموم میشه و کم کم همه مردم رو مریض می کنه.

مومو گفت: ولی این مریضی چه جور مریضی هست؟‌ کشنده س؟ پروفسور گفت:‌ بدتر دخترم!! بدتر!!! و از همه بدتر اینکه کسی متوجه این مریضی نمیشه. وقتی آدما دچار این مریضی می شن کم کم به همه چی بی تفاوت می شن. از هیچی لذت نمی برن. کارهاشون به نظرشون تکراری میاد و پوچ. از هیچ کدوم از کارهایی که تا حالا از انجامش لذت می بردن، کیفی نمی کنن. انگیزه شون رو برای زندگی از دست میدن. لبخندهاشون گم میشه و قلب شون که جای زمان بود و شادی، پُر میشه از یاس و بیهودگی، یه مرگ تدریجی...

1918

مومو- چلُ یک

در نهایت استیصال مومو دستاش رو گذاشت جلوی دهنش و داد زد: هی!!! آهای!!! مردای خاکستری! من اینجام!!! من! مومو!!! اینجااااااام...

هنوز صداش توی هوا بود که سر و صدای کلی ماشین از اطراف بلند شد. مردای خاکستری توی لیموزین های خاکستری شون تموم میدون رو احاطه کردن، دور دایره ای ایستاده بودن که مومو توی مرکزش بود. مومو زبونش بند اومده بود، نمی دونست چی باید بگه. حتا نمی تونست درست ببینه مردای خاکستری رو. نور چراغ های ماشین ها خیلی زیاد بود و دیدن چیزهایی که پشت اش بودن رو سخت می کرد.

یه صدایی گفت: خب خب! ببین کی اینجاس!! دخترک قهرمان بلخره تسلیم شد!!! یکی دیگه گفت: ملومه!!! هیچ آدمی نمی تونه تنهایی رو تحمل کنه!!! ولی خب، همه شون انقد خوش شانس نیستن که دوستای خوبی مث ما داشته باشن که بهشون کمک کنیم. بعدش یهو هم خندیدن!! یه خنده سرد که انگار از ته چاه در می اومد.

مومو سردش شده بود. پالتوش رو دور خودش پیچیده بود و نشسته بود، پاهای لختش رو زیر پالتر قایم کرده بود و هیچی نمی گفت. یکی از مردای خاکستری گفت: خب! خوشحالم که اومدی سر قرار!!! وقت رو تلف نمی کنیم و میریم سر اصل مطلب! مومو!!! می خوای دوست هات رو نجات بدی یا نه؟

مومو سرش رو تکون داد...

مرد خاکستری گفت: خب! پس بگو ببینم، پروفسور هورا رو میشناسی؟

مومو باز هم سرش رو تکون داد...

مرد خاکستری گفت: پس حدس مون درست بود، تو این مدت پیش اون بودی. پس اصل مطلب: شرط ساده س. ما رو می بری خونه پروفسور هورا و ما دوستات رو نجات میدیم. قبول؟

مومو برای اولین بال لباش تکون خورد و گفت: با پروفسور هورا چیکار دارین؟ چه بلایی می خوان بیارین سرش؟

یکی دیگه از مردای خاکستری گفت: هی هی!! اگه پیرمرد خوبی باشه، کاریش نداریم!! ما حسن نیت مون ثابت شده س. تنها مساله اینه که ما ازینکه بخوایم زمان رو اینطوری ساعت به ساعت و ثانیه به ثانیه جمع کنیم خسته شدیم، می خوایم نامبرده تموم زمان آدما رو یکجا بده بهمون. همین!!!

مومو گفت: پس چطور می خواین دوستام رو نجات بدین؟ 

مرد خاکستری گفت: ما قول دادیم، دوباره تکرار می کنیم، به زمان تو و دوستات کاری نداریم. میذاریم برگردین به زندگی پوچ و بیهوده تون و از تلف کردن زمان لذت ببرین! قول میدیم!! می تونی رو قول ما حساب کنی. خب نظرت چیه؟

مومو پاشد ایستاد!! دست هاش رو مشت کرد و گف: آقایون!!! اگرم بلد بودم برم خونه پروفسور هورا، بازم شما رو نمی بردم اونجا.

یکی از مردای خاکستری گفت: منظورت چیه اگه بلد بودم!!! مگه تو نرفتی اونجا؟! باید بلد باشی دیگه...

مومو گفت: ولی کاسیوپیا منو برد اونجا. لاک پشت پروفسور هورا، من خودم راه رو بلد نیستم که...

یهو ولوله ای افتاده بین مردای خاکستری!!! لاک پشت!! باید دنبال اون لاک پشت بگردمی!! بجنبین!! تند باشین!! زود !!! زود!!! توی چند ثانیه تموم مردای خاکستری ناپدید شدن.

مومو یهو نشست، احساس درموندگی می کرد!!! نباید اسم کاسیوپیا رو می آورد!!! اگه بگیرنش چی؟!! اما به خودش دلگرمی داد که: نه بابا! کاسیوپیا چن روزه گم شده!! حتمن تا حالا برگشته به ناکجاسرا پیش پروفسور هورا. باید حالش خوب باشه. 

توی همین فکرا بود که یهو حس کرد چیزی می خوره به پاش. نگاه کرد، باورش نمی شد!!! کاسیوپیا بود!!! مومو چشاش برقی زد و یهو سریع لاک پشت رو قایم کرد زیر پالتوی بزرگش. بهش گفت: هی!! سلام!!! تو اینجا چیکار می کنی؟!! روی لاک کاسیوپیا این کلمه ها روشن شد: از دیدن ام خوشحال نیستی؟

مومو گفت: چرا! چرا!!! نمی دونی چقد خوشحالم! نمی دونی چقد دنبالت گشتم!!! اما الان تموم این مردای خاکستری دمبالت هستن!! باید فرار کنیم!!! روی لاک کاسیوپیا نوشته شد: بریم پیش پروفسور هورا. مومو گفت: ولی من خیلی خسته م! نمی تونم راه برم!!! روی لاک ظاهر شد: نزدیکه!!!

و مومو دنبال کاسیوپیا راه افتاد سمت ناکجا سرا. غافل ازینکه مردای خاکستری دنبالشن. و این بار دیدن شون به سادگی دفعه قبل نبود، چون این بار اونا دقیقا می دونستن چیکار دارن می کنن. خیلی آروم و بی صدا، داشتن دنبال دخترک و لاک پشت به خونه پروفسور هورا هدایت می شدن.

1917

مومو- چهل

مومو خسته بود و درمونده، گایدو توی کارهاش غرق شده بود، بچه ها توی بچه دونی گیر افتاده بودن و انگار تصمیم نداشتن خودشون رو خلاص کنن، بپو هم که پیداش نبود. مومو احساس می کرد دیگه هیچی خوب نمیشه، دیگه هیچی نمیشه اونجوری که بود.

مردای خاکستری که تموم حرکات مومو رو زیر نظر داشتن، به نظرشون این بهترین فرصت برای رفتن پیش مومو و ارائه پیشنهادشون هست. همین طور که مومو داشت توی خیابونا سرگردان می گشت که شاید حدقل بپو رو پیدا کنه احساس کرد داره سردش میشه. سرشو که بالا کرد یکی از مردای خاکستری رو دید که جلوش واستاده. با همون لباسای خاکستری و کیف فلزی خاکستری و سیگار فلزی که دود می کرد بین لب هاش. مومو چیزی نگفت.

مرد خاکستری گفت: اگه می خوای دوستات رو نجات بدی، راس نیمه شب بیا جلوی در آمفی تئاتر، ما منتظرت هستیم! بعدم رفت.

مومو ترسیده بود، خیلی ترسیده بود. تصمیم گرفت هر چی می تونه از آمفی تئاتر دور بشه. فکر روبرو شدن با مردای خاکستری، بیرون شهر، مو رو به تنش راست می کرد! به همین خاطر تصمیم گرفت تا شب رو توی خیابون های شلوغ شهر بگذرونه، به نظرش وقتی کلی آدم دور و برش باشن مردای خاکستری کاری از دست شون بر نخواهد اومد. این شد که شروع کرد به طی کردن یه دایره بزرگ. با پاهای برهنه ش راه رفت و رفت. وقتی دایره تموم شد، شعاع اش رو کمتر کرد و باز هم رفت و رفت، همین طور راه می رفت تا اینکه دیگه از خستگی نمی تونست قدم از قدم برداره. یه کامیون دید که کنار خیابون واستاده بود. تصمیم گرفت یه نیم ساعتی زیر سایه کامیون استراحت کنه.

بستن چشماش همان و فرو رفتن به یه خواب عمیق همان. وقتی چشماش رو باز کرد، همه جا تاریک بود و سوت کور. دور و برش رو نگاه کرد و دید کامیونی که زیر سایه ش خوابیده بود داره میره، صدای روشن شدن موتور بود که بیدارش کرده بود. از جاش بلند شد و دور و برش رو نگاه کرد. خودش رو توی یه میدون بزرگ دید، که خالیِ خالی بود.

با تمام وجود احساس تنهایی می کرد. نمی دونست باید چیکار کنه. دلش برای دوستاش تنگ شده بود. از دست خودشم عصبانی بود، ترس بیهوده ش باعث شده بود آخرین شانسی که برای کمک به دوستاش داشت رو از دست بده. فک کردن به دوستاش و تنهاییش دوباره نیرو و جراتش رو بهش برگردوند. تصمیم گرفت بره به آمفی تئاتر.

اما خب، ساعت نزدیک نصفه شب بود، و مومو اصن نمی دونست کجاست، و چطور باید بره به آمفی تئاتر. احساس استیصال همه وجودش رو پُر کرده بود. نمی دونست باید چیکار کنه. به نظرش دیگه همه چی تموم شده بود. 

۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

1300

اما به سر بپو سوپوره چی اومد. بپو اون شب رو که پیش گایدو گذروند و سه چهار روز تموم شهر رو دنبال مومو گشت، اما هیچ اثری ازش پیدا نکرد، وقتی از همه چی ناامید شد، تنها راه ممکن رو رفتن پیش پلیس دید! این شد که راه افتاد و رفت توی اولین پاسگاه پلیسی که سر راهش بود! توی پاسگاه برای افسر پلیس تموم چیزهایی که دیده بود، از دادگاه مردای خاکستری و تصمیم اونا واسه دزدیدن مومو تا اوضاع به هم ریخته و غیب شدن ناگهانی مومو، همه رو تعریف کرد! 

افسر پلیس نگاهی به لیست اشخاص ثبت شده توی شهر انداخت اما اثری از مومو پیدا نکرد! بپو گفت: البته! خب اون به صورت قانونی ثبت نشده بود!!! یهو پلیس زد زیر خنده و گفت:‌ یعنی تو به من میگی یه آدمی که وجود قانونی نداره، توسط یه مشت مرد خاکستری که ملوم نیس چی هستن، دزدیده شد و من الان باید اون رو برای تو پیدا کنم، درست متوجه شدم؟!

بپو لبخندی زد و گف:‌بله قربان! دقیقن همین!!! پلیس یهو عصبانی بلند شد و گوشه کت بپو رو گرفت و از پاسگاه انداخت بیرون! در حالی که بپو از روی زمین بلند شده بود داشت خاک روی کتش رو می تکوند، افسر پلیس داد زد: هی پیرمرد! برو خدا رو شکر کن واسه خاطر گرفتن وقت مامور قانون زندانی ات نمی کنم!!!

خاصیت بپو اما صبوری زیادش بود! ازون به بعد به دو تا پاسگاه پلیس دیگه م سر زد و قصه رو براشون تعریف کرد و گم شدن مومو رو گزارش داد! توی هر دو تا پاسگاه برخورد تقریبا مشابهی با مورد اول باش شد! توی پاسگاه سوم اما، افسر پلیس بپو رو بازداشت کرد! بپو سه روز تموم بدون اینکه بدونه چی شده توی سلول پاسگاه پلیس گذروند.

بعد از سه روز یه ماشین اومد و بپو رو به یه بیمارستان روانی منتقل کرد! به نظر اونا با این حرفایی که بپو می زد بی شک یه بیمار روانی بود! یه بیمار روانی شاید خطرناک!!! روزها همین طور توی تیمارستان میگذشت و اونا از بپو می خواستن هر روز چندین بار قصه مومو و مردای خاکستری رو براشون تعریف کنه! بپو هم که فکر می کرد اینکار کمکی به آزادی مومو می کنه، هر موقع ازش می خواستن قصه رو دوباره تعریف می کرد.

تا اینکه یه شب حس کرد یکی کنار تخت اش نشسته! چشاشو و باز کرد و یه مرد با لباس خاکستری و یه کیف فلزی خاکستری رنگ دید که بی وقفه یه سیگار نازک خاکستری رو دود می کرد. یهو سیخ توی تخت اش نشست! زبون اش بند اومده بود! هیچی نمی تونست بگه!!!

مرد خاکستری رو بهش کرد و گفت: خب! پس قصه ما و مومو رو به هر کسی که بهش می رسی میگی! درسته؟! بپو گفت: پس شما مومو رو دزدیدین!!! مرد خاکستری گفت:‌ البته!!! و برای آزادی اش تو میتونی بش کمک کنی پیرمرد!! چشای بپو برقی زد و گفت: هر کاری باشه می کنم!!!

مرد خاکستری خنده ای کرد و گفت: اول از همه! باید تعریف این قصه مردای خاکستری و مومو رو تموم کنی! دیگه حتا یکبار هم نباید این داستان رو برای کسی تعریف کنی! بپو گفت:‌ قبوله! من تعریف می کردم شاید اینجوری کسی بتونه مومو رو نجات بده! حالا اگه خودم بتونم نجات اش بدم که دلیلی نیس بخوام تعریف کنم! قبوله!!!

مرد خاکستری گفت: خوبه! اما شرط دوم!!! مومو به ما صدهزار ساعت زمان بدهکاره، اگر تو بتونی این صدهزار ساعت رو به ما پرداخت کنی، مومو آزاد میشه!! بپو گفت:‌ اما من از کجا باید صدهزار ساعت زمان بیارم؟! مرد خاکستری گفت:‌ واضحه پیرمرد! باید زمان ذخیره کنی! باید بیشتر و بیشتر کار کنی و زمان ذخیره کنی! بپو گفت:‌ باشه. و یهو مرد خاکستری دیگه توی اتاق نبود.

از فردای اون روز هر چی دکترای تیمارستان از بپو می خواستن که قصه مردای خاکستری و مومو رو تعریف کنه، اون دیگه تعریف نمی کرد! بعد از سه چار روز، دکترا تشخیص دادن که این پیرمرد توهمی که داشته رو فراموش کرده و میتونه مرخص شه!! به محض ترخیص، بپو جارو بدست شروع کرد به تمیز کردن خیابونا! روز و شب جارو می کشید. دیگه اون روش قدیمی یه جارو کشیدن  و یه نفس عمیق کشیدن رو دنبال نمی کرد! از کارش لذتی نمی برد! استراحتی نمی کرد! همه تلاشش ذخیره اون صدهزار ساعت زمان بود که بتونه مومو رو نجات بده. روز و شب جارو می کرد و جارو می کرد ...

1299

اما توی این یه سال که مومو دور بود از شهر چه اتفاقایی افتاده بود. مردای خاکستری نقشه شون که دور کردن دوستای مومو از دور و برش بود رو از همون لحظه بعد از جلسه شون گام به گام پیش بردن. اول از همه نوبت گایدو بود.

حذف گایدو سخت نبود! همیشه اون جاه طلبی یه قصه گوی معروف شدن توی گایدو بود! اینکه لباس حریر بپوشه و توی استخر اختصاصیش شنا کنه!!! همین نقطه ضعف کافی بود تا مردای خاکستری حداکثر استفاده رو ازش بکنن. همه چیز با یه مقاله توی روزنامه کثرالانتشار شهر شروع شد: آخرین بازمانده قصه گوهای قدیمی!!!! مقاله در مورد گایدو و شیوه منحصر به فرد قصه گوییش بود!!

ازون روز به بعد بود که سیل مردم به سمت آمفی تئاتر روانه می شدن که به قصه هی گایدو گوش بدن! اونم با شور و شوق براشون قصه می گفت! بعد از مدتی یه شرکت توریستی اون رو به استخدام خودش در آورد، با این شرط که بتونه اسمش رو به عنوان یکی از مقاصد توریستی توی بروشورشون بیارن!!! البته که گایدو هیچ مشکلی با این موضوع نداشت! هر روز تعداد زیادی توریست می اومدن که قصه های هر بار متفاوت اون رو در مورد جاذبه های شهر بشنون!! گایدو همچنان به اصل خودش وفادار بود و یه قصه رو دو بار نمی گفت.

کم کم کار گایدو بالا گرفت و از طرف چن تا کانال رادیویی باهاش قرارداد بستن! که هفته ای سه بار بره و برای مخاطبان میلیونی اونا قصه بگه!!! و گایدو می مرد واسه این کار! بعد ازون نوبت رسید به تلویزیون!!! گایدو که حسابی مشهور شده بود و سلبریتی، دست ازون زندگی آواره وارش اطراف آمفی تئاتر ویرانه برداشت و یه خونه بزرگ با استخر اختصاصی و لباس های حریر برای خودش خرید، توی محله اعیون نشین شهر. اسمش هم دیگه گایدو نبود! همه صداش می گردن گیرولاموی قصه گو!!!

کم کم انقدر برنامه هاش فشرده شد که مجبور شد یه منشی استخدام کنه برای رتق و فتق امورش! بعد مدتی یه منشی شد دو تا و دو تا شد سه تا. وقت سر خاروندن نداشت! طوری شده بود که دیگه ایده ای برای ساختن قصه های جدید نداشت! بضی شبا که تنها می شد، دلش برای مومو تنگ می شد! برای اون همه ایده ای که وقتی باهاش حرف می زد می اومد توی سرش! ولی الان چی؟! هیچ ایده ای نداشت واسه قصه گفتن!! و البته کماکان دوس داشت یه قصه رو دو بار نگه.

یه روز کاری کرد که خودش هم باورش نمی شد! شروع کرد به گفتن قصه هایی که برای مومو ساخته بود! قصه هایی که مخصوص و فقط برای مومو بود و قرار نبود هیچوقت کس دیگه ای اون قصه ها رو بشنوه! مث قصه اون پرنسس با عمر جاویدان! اما کاریش نمی تونست بکنه! خودشم باورش نمی شد! اما اون کارو کرد! یکی یکی تموم قصه های مخصوص مومو رو هم برای مردم گفت! اما خب! اونام تموم شدن!! ازون به بعد کاری رو کرد که این یکی رو هیچ رقمه فک نمی کرد یه روزی انجام بده!!! قصه هایی که گفته بود رو دوباره تعریف کرد! فقط یه کم اسم ها رو عوض کرد و بعضی چیزا رو بین قصه ها عوض کرد! ولی مردم همین طور به قصه هاش گوش می دادن! انگار نه انگار که تکراری بودن! انگار اصن نمی فهمیدن...

یه شب، خیلی دلش برای مومو تنگ شده بود. پیش خودش گفت: هی گایدو! تو الان یه آدم قدرتمندی! مومو رفیق تو بود! چطور فراموشش کردی؟! فردا باید توی برنامه ت قصه مردای خاکستری رو برای همه بگی! بگی که چه بلایی سر مومو اومد! بگی که چطور دزدیدنش! آره! حتما باید اینکارو بکنی!!! اینجوری حتما یه اتفاقی می افته! مومو بر می گرده! همه چی میشه مث قدیم!!!

گایدو هنوز داشت به این برنامه فکر می کرد که تلفن خصوصیش زنگ خورد! تلفن رو برداشت و سلام کرد! یه صدای سرد ازون طرف گفت:‌ جناب گیرولاموی قصه گو! شما فکری که توی سرتون هست رو عملی نمی کنید!!! گایدو گفت: چه کسی اینو میگه؟! البته که می کنم!!! صدا گفت: فکر می کنید قدرتمند شدین؟! سلبریتی شدین؟! و هر کاری بخواین می تونین انجام بدین؟! گایدو گفت: البته! پس چی؟! صدای اون طرف گوشی یهو بلند خندید و گفت: یعنی شما نفهمیدید تموم این موفقیت و موقعیت رو مدیون ما هستین؟! گایدو با عصبانیت گفت: هی هی! کی گفته؟! اینا همه ش به خاطر قدرت منحصر به فرد قصه گویی خودمه!!! صدا دوباره بلندتر خندید و گفت:‌ این به اصطلاح قدرت رو که سال ها سال داشتید! چطور الان یک شبه شکوفا شد؟! احمق نباشید جناب گیرولاموی قصه گو!!! ما همون طور که شما رو بردیم بالا، می تونیم یک شبه بکشیم تون پایین! و در ضمن! مطمئن باشین ذکر یک کلمه در مورد مردان خاکستری حتما جون دوست تون، مومو، رو به خطر میندازه. شب خوش...

گایدو تا صبح خوابش نبرد. همه ش فکر می کرد که باید چیکار کنه؟! هم موقعیتی که توش بود رو دوست داشت، هم نمی خواست بلایی سر مومو بیاد. صبح شد و منشی هاش که قیافه شون زیر سه لایه آرایش مخفی بود، اومدن دنبالش که ببرن اش تلویزیون! گایدو با چشای خواب آلود نشست توی ماشین و توی تلویزیون همون قصه های تکراری رو برای خیل مشتاق علاقمندان اش تعریف کرد ...

۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

1795

مومو چشم هاش رو باز کرد و خودش رو روی چمن های جلوی آمفی تئاتر یافت!!! عجب!!! همین طور روی چشن ها نشست و چشماش رو مالید!!! پروفسور هورا رو یادش اومد و زنبقساعت ها رو. و اون موسیق عجیب رو!!! و ترانه هایی که ستاره ها می خوندن براش!!! عجیب بود! نه تنها موسیقی رو یادش بود، بلکه تک تک کلمه های ترانه ها رو هم به خاطر داشت!!! یعنی منظور پروفسور هورا از ریشه دار شدن کلمه ها این بود؟!

مومو با خودش گفت: اما هی! من چطور انقدر سریع برگشتم به آمفی تئاتر؟! نکنه همه ش یه خواب بود؟! با همین فکرا پا شد که بره یه قدمی اون دور و بر بزنه که یهو چشمش به یه لاک پشت افتاد! توی دلش گفت: اُه! کاسیوپیا!!! بلند گفت: صبح بخیر!!!! هیچی روی لاکِ‌ لاک پشت روشن نشد! مومو با ناراحتی گفت!! بیا! توام که یه لاک پشت معمولی هستی که!!!

یهو چن تا کلمه روی لاک ظاهر شد: معمولی نه!!! کاسیوپیا!!! مومو یهو ذوق کرد و پرید بالا و دستاش رو زد به هم و با خنده گف: آره آره! کاسیوپیا!!! کاسیوپیا!!! پس همه ش یه خواب نبود!!! به به و به بهینا!!!! یهو مومو ایستاد و گفت: ولی پس چرا من اینجام؟! چرا توی هیچ جا سَرا نیستم؟!

روی لاک کاسیوپیا روشن شد: به انتخاب خودت!!! مومو گفت: به انتخاب خودم؟! من اصن یادم نمیاد کی اومدم اینجا!!! اصن بگو بهم! تو چرا اینجایی؟! چیکار می کنی؟! روی لاک کاسیوپیا روشن شد: به انتخاب خودم!!! بعد یه مکث دوباره نوشت:‌ صبحانه می خورم!!!

مومو گفت: آخ! مذرت می خوام مزاحم صبونه خوردن ات شدم دوست خوبم! ممنون که برای راهنماییم اومدی اینجا. خیلی خیلی ممنون. حالا بهتره برم یه گشتی این اطراف بزنم و توام صبحونه بخوری...

مومو رفت یه قدمی بزنه و منتظر رفقاش بپو و گایدو و بچه ها بشه که بیان، تا براشون قصه زنبقساعت ها و اون موسیقی عجیب و پروفسور هورا رو بگه! غافل از اینکه ازون روزی که اون رفته بود تا حالا نه چن ساعت، که یکسال گذشته! و توی این یه سال خیلی چیزا عوض شده ...

1794

مومو یهو توجهش به اون ستون نور که از زیر گنبد طلایی می پاشید جلب شد. به نظرش اومد یه صداهایی میشنوه از توش. اولش مث صدای باد بود که بین شاخه های درختا می وزه. کم کم انگار صدای رودخونه بود. اما نه! صدای آبشار بود، وقتی می خوره به صخره ها...

صدای همه چیز بود و باز هم انگار صدایی نبود. مومو بیشتر که دقت کرد دید تارهای نور توی اون ستون نورانی دارن ارتعاش می کنن. انگار اون ها بودن که صدا رو تولید می کردن. هر چی بود صدای آدمیزاد توی نبود. مومو چشماشو بست و گوش کرد! آآآآره!!! این همون صدایی بود که گاهی خیلی گنگ می شنید! همون صدای موسیقی که پروفسور هورا هم بش اشاره کرده بود! همون بود!

مومو گوش داد! کم کم می تونست نوت ها دو تشخیص بده! نه! اینا اصن نوت هایی که توی دنیای آدم ها میشنوی نبودن!!! و هیچ دو نوتی مثل هم نبودن. هر لحظه، هر آن، یک موسیقی. انگار تموم ستاره های دنیا، تموم کهشکان های عالم داشتن به مومو، فقط و فقط به مومو، نگاه می کردن. و براش قصه هاشون رو می گفتن! براش می گفتن اون زنبقساعت ها چطور به وجود میان و از بین میرن!!! زنبقساعت! پس اسم اون گل ها این بود! نه اشتباه نمی کرد! تموم این کلمه ها روی صحبت شون با اون بود، فقط و فقط مومو!!! فکر کردن به اینکه تموم ستاره های عالم دارن باهاش حرف می زنن، سر مومو رو گیج بُرد!! داشت می افتاد که پروفسور هورا سر رسید! محکم بغل اش کرد و دستش رو گذاشت روی چشم هاش. چند لحظه بعد برگشته بودن توی اتاقی که پر از ساعت بود.

مومو چشم هاش رو باز کرد و پروفسور رو لبخند به لب دید. گف: اُه پروفسور! باشکوه بود! من فک نمی کردم زمان کل آدم ها انقد وسیع باشه و باشکوه! انقدر با عظمت!!! پروفسور خنده ای کرد و گفت: دخترکم! اون زمان کل آدما نبود! اون زمان تو بود!! هر آدمی یک چیزی شبیه اونچه تو دیدی داره، جایی که کل سهم اش از زمان نگهداری میشه!!! اما هر کسی نمی تونه اونجا رو ببینه! با چشم های معمولی نمیشه دیدش...

مومو گف: یعنی، یعنی من دقیقا کجا بودم پروفسور؟! پروفسور لبخندی زد و گف: توی اعماق قلبت دخترم! توی اعماق قلبت...

مومو گفت: می تونم دوستام رو هم بیارم و اونجا رو بشون نشون بدم؟! پروفسور گفت: نه مومو! حداقل الان نه!! مومو گف: ولی من می خوام همه شون رو بیاریم و بهشون نشون بدم! می خوام ترانه های ستاره ها رو براشون بخونم! برای همه شون! پروفسور گفت: ممکنه بخوای! اما نمی تونی!! مومو گف: چرا؟! من تموم ترانه ها رو از حفظم!! پروفسور گفت: درسته! اما تا وقتی که اونا توی قلبت ریشه دار نشدن، نمی تونی به زبون بیاری شون...

مومو گف: یعنی چی ریشه دار؟! پروفسور گفت: یعنی اگر چیزی که می خوای گفتن اون ترانه ها به دوستات هست، باید صبر کنی!!! مومو گفت: خب! صبر می کنم!!! پروفسور گفت: این یه صبر کردن معمولی نیس! باید مث یه دونه توی دل خاک صبر کنی! دونه ای که صبر می کنه جوونه بشه، جوونه ای که ساقه میشه و سرشو از خاک میاره بیرون! باید مث یه دونه توی دل خاک صبر کنی دخترکم!!!

حالا مومو! آیا این همون چیزیه که تو میخوای؟! مومو آهسته گفت: بله پروفسور! این چیزیه که من می خوام! پروفسور گفت: پس بخواب دخترکم! بخواب. و دستش رو کشید روی چشم های مومو. دخترک به یه خواب عمیق فرو رفت ...

1793

پروفسور به مومو گفت: آماده ای؟! مومو سرشو تکون داد! یهو پروفسور مومو رو دستش بلند کرد و در حالی که دستش رو جلوی چشمای مومو گرفته بود، به نظر می اومد با سرعت زیاد یه مسیری رو طی کردن. تا اینکه پروفسور دستش رو از روش چشم های مومو برداشت و اونو گذاشت زمین. در حالی که انگشت اشاره ش رو روی لبش قرار داده بود، که یادآوری کنه به مومو که حرف زدن ممنوعه.

مومو به روبروش نگاه کرد و با عجیب ترین چیزی که تا اون روز توی عمرش دیده بود، مواجه شد. یه دریاچه بی نظیر که آب توش مث کریستال بود، زیر یک گنبد خیلی بلند که انگار از طلای ناب ساخته شده بود و یک ستون نور ازش می پاشید همه جا. یه پاندول عظیم به وسط گنبد وصل بود و تهش به دریاچه می رسید.

مومو رفت نزدیک دریاچه که آب توش مث کریستال شفاف بود و براق. یهو چشم اش افتاد به یه گل توی آب. زیباترین گلی که توی عمرش دیده بود. انقدر اون گل زیبا بود که مومو حس کرد می تونه تا آخر عمرش بشینه و فقط به اون گل نیگا کنه. همین طور که مومو محو گل شده بود پاندول که داشت می چرخید، رسید به گل. یهو گل شروع کرد به پرپر شدن، گلبرگ به گلبرگ پرپر می شد. مومو دلش میخواست داد بزنه. انگار که یکی از عزیزترین کسانش رو از داده. نمی فهمید چرا گل به این قشنگی باید اینجوری از بین بره.

همین طور مومو نگاه می کرد و گل کاملا از بین رفت. اما همین که پاندول به اون طرف دریاچه رسید، یه غنچه دیگه ظاهر شد و رفته رفته شکفت. این دفعه یه گل قشنگ تر از قبلی شروع کرد به شکوفا شدن! مومو دقیق نگاه کرد! همه اجزای این گل با قبلی فرق داشت و در کل، می تونست بگه صدبار از گل قبلی قشنگ تر بود. هنوز مومو در حال مزه مزه کردن زیبایی گل بود که پاندول سر رسید و گل پرپر شد. اما دوباره یه غنچه دیگه و یه گلی که با دوتای دیگه کاملا متفاوت بود، و از هر دوشون زیباتر. انگار هر یه گل جدید، زیباترین گل عالم بود. 

۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

1555

مومو از پروفسور پرسید: اما زمان چیه؟
پروفسور گف: تو خودت الان بهش جواب دادی که!!!
مومو گف: خب! من الان فهمیدم زمان وجود داره، اما خب وقتی وجود داره، باید به چیزی باشه دیگه، نه؟
پروفسور گف: اگه خودت بتونی به سوالت جواب بدی بهتره آ!
مومو فک کرد: خب زمان وجود داره! انقدرشو می دونم! اما نمیشه نگهش داشت، نمیشه بهش دست زد! شاید زمان یه چیزی مث یه عطر باشه؟! اما خب! زمان همه ش جریان داره! پس باید از یه جایی بیاد، مث باد!! اما نه! بهتر!! مث یه موسیقی که چون همیشه هست، هیچکس اونو نمیشنوه! گرچه! من چن باری شنیدم اش! خیلی گنگ البته...

پروفسور گف: می دونم دخترکم! واسه همینم هس که من آوردمت اینجا...

مومو که هنوز دنبال قطار فکرهاش می دوید گف: خب! انقد این موسیقی رو گنگ شنیدم که انگار باید از یه جای دور بیاد! اما در عین حال من حس می کنم از یه جایی درون خودم میشنوم اش! یه جای عمیقی توی خودم! می دونی؟! مث باد که روی آب موج درست می کنه!!! آه! فک کنم دارم چرت و پرت می گم!!!

پروفسور هورا لبخندی زد و گف: نه دخترم! به هیچ وجه!!! در واقع تو خیلی خوب و قشنگ و تمیز بیان اش کردی!! بذار یه رازی رو بهت بگم! تموم زمان دنیا ازین جا میاد! از ناکجاسَرا...

مومو کله ش رو تکون داد و گف: هوووم! یعنی شما همه ش رو خودتون می سازید؟

پروفسور باز هم لبخند زد و گف: نه مومو! هر آدمی سهم خودش از زمان رو داره! من فقط حواسم هس که اون سهم بهش برسه!!!

مومو گف: خب درین صورت چرا ترتیبی نمیدین که مردای خاکستری نتونن هیچی ازون زمان رو بدزدن؟!

پروفسور گف: خب! نمی تونم!!! اینکه مردم با زمان شون چیکار می کنن، به خودشون مربوطه! من فقط می تونم زمان رو بین شون تقسیم کنم! محافظت و مراقبت از زمان بر عهده خودشونه...

مومو گف:‌پس واسه همینه که این همه ساعت نگه می دارین؟ هر یکی واسه یه آدم؟! که سهم اش از زمان رو به دستش برسونین؟

پروفسور خندید و گف: نه دخترم! این فقط سرگرمیه منه! این ساعت ها یه کپی ناشیانه از چیزی هستن که هر آدمی توی خودش داره! واسه درک زمان!!! می دونی! آدما با چشم شون نور رو می بینن، با گوش شون صداها رو میشنون، با قلب شون هم زمان رو درک می کنن. همون طور که یه نابینا زیبایی رنگ ها رنگین کمان رو از دست میده! یا یه ناشنوا صدای بی نظیر بلبل ها رو، خیلی از آدم ها هم قلب شون زمان رو درک نمی کنه! و من واقعن نمی دونم همچین قلب هایی واقعن چرا می زنن...

مومو پرسید: وقتی قلب من وایسته، چی میشه؟

پروفسور نگاهی به مومو کرد و گفت: وقتی اون لحظه برسه و قلبت از حرکت بایسته، گذر زمان برات متوقف میشه، اون موقه س که ازون در نقره ای که ازش رد شدی، رد میشی...

مومو پرسید: و اون طرف در چی منتظر منه؟

پروفسور گف: بعدش، بعد از اینکه قلبت ایستاد، تو وارد اون خونه ای میشی که اون موسیقی، که گاهی صدای گنگ اش رو می شنیدی، توش نواخته میشه، در واقع تو خودت میشی بخشی ازون موسیقی، یه نوت توی همه ی اون نوت ها، یه بخش از اون سمفونی با شکوه...

مومو نگاهی به پروفسور انداخت و گف: شما مرگ هستین؟

پروفسور لبخندی زد و گف: اگه مردم طبیعت مرگ رو بشناسن، دیگه ازش نمی ترسن، و اگه ازش نترسن، دیگه کسی نمی تونه زمان شون رو بدزده...

مومو گف: چرا شما بهشون نمیگین؟

پروفسور گف: من میگم! با هر ساعت از زمان که براشون میفرستم بهشون می گم، اما خب، اونا گوش نمیدن! پشت این ساعت ها قایم میشن و گوش نمیدن...

مومو گف: ترسناکه...

پروفسور گف: می خوای اون جایی که زمان ازش میاد رو بهت نشون بدم؟
مومو گف: آره...
پروفسور گف: به شرطی که قول بدی هر اتفاقی افتاد و هر چیزی که دیدی، یه کلمه هم نگی...
مومو سرشو تکون داد ...

1551

پروفسور هورا گف: حالا این صحبت ها رو ولش!!! مومو! فک کنم تو معما دوس داری، نه؟! نظرت راجه به حل یه معما چیه؟! مومو گف: عالیه!!! من خیلی معما دوس دارم!!!
پروفسور گف: خوب گوش کن! معما اینه!!!

توی اون خونه سه تا برادر می کنن زندگی
وقتی بخوای یکی رو بدی تشخیص از اون یکی
می بینی که هر سه تاشون به هم دیگه هستن شبیه
طوری که نمیشه تشخیص داد هیشکی رو از هیشکی
اولی تو خونه نیس، گرچه میاد بی شک و شبهه ای
دومی تازه رفته، پس دنبالش نگرد بی خودی
سومی و کوچولوترین شون همین جا تو خونه س بی هیچ بهونه ای
اما اولی خیلی سریع میاد و سومی میره یهویی
اصن سومی در واقع چیزی نیس اون جوری!
پس هیچوقت انگار نمیشه اون سه تا رو ببینی با هم و نه تکی تکی
حالا بهم بگو بچه جون، آیا اونا هستن یکی؟
یا دو تا؟ یا اصن هیچی؟
گرچه همین که اسماشون رو بگی
میفمی هر کدوم شون شاه یه مملکت ان بی که براش مرز و تَهی
اداره می کُنن اونو با هم سه تایی
حالا بهم بگو زود و تند سریع
کوجا می کنن اونا زندگی؟

پروفسور هورا یه نگاه تشویق کُنانه ای کرد به مومو و گف: خب! جواب؟!
مومو، با اون حافظه معرکه ش، تموم معما رو تونست از حفظ تکرار کنه! اما خب! گف: این یکی خیلی سخته! فک نکنم بتونم حلش کنم!!!
پروفسور نگاهی کرد به کاسیوپیا و گف: می تونه؟! چشای کاسیوپیا برقی زد و روی لاکش نوشت: می تونه!!! مومو خندید!!! گف: خب! من معما خیلی حل کردم اما این یکی خیلی سخته!!! بذار فک کنیم!!! سه تا برادرن! خب توی معماها برادرها واقعن برادر به معنی اصلیش نیستن! ممکنه چن تا دونه شن باشه منظور! یا چن تا دندون! چیزایی که شبیه و مث هم ان!! اما آخه اینا هی به هم تبدیل میشن. ینی چی می تونه باشه؟!

مومو همین طور که فک می کرد دور و بر رو نیگا می کرد مگه ایده ای چیزی بزنه به سرش! شمع ها رو دید با شعله شون! اما خب! اون که نمی تونست جواب باشه! بعدش نگاهش افتاد به سیب!!! فک کرد سیب اولش دونه س، دونه تبدیل میشه به شکوفه، شکوفه به سیب! شاید این باشه! یکی به اون یکی تبدیل میشه! اما خب! اینم نمی تونه باشه! آخه معما میگه وقتی اولی میاد خیلی سریع و سومی میره یهویی! این تبدیل دونه به شکوفه و شکوفه به سیب اونقدرام سریع نیس!!! مومو هیچ سرنخی نداش! اما خب! کاسیوپیا گفته بود می تونه حلش کنه!!! نگاهش افتاد به لاک پشت که دید روی لاکش نوشته: چیزی که من می دونم!!!

پروفسور هورا لبخندی زد و گفت: هی هی! قرار نشد بش کمک کنی! خودش می تونه حلش کنه!!! مومو فک کرد: چیزی که کاسیوپیا می دونه؟! چیه؟! خب آینده!!! یهو چشاش برقی زد و گف: اولی تو خونه نیس! اما میاد بی هیچ شک شبهه ای!! خب اولی آینده س!!! و دومی تازه رفته پس دنبالش نگرد بی خود!!! آها!!! دومی گذشته ش!!! اما سومی، اون که کوچولوترینه و در واقع اصن نیس! اون کیه؟! مومو یه لحظه چشاشو و بست و فک کرد و یهو بلند گف: معلومه دیگه! اونم الانه! زمان حال! همین لحظه!!!

مومو نگاهی کرد به پروفسور هورا!!! پروفسور گف: آفرین!!! درسته! این سه تا برادر آینده و گذشته و حال هستن!!! و همون طور که فهمیدی، حال فقط وجود داره چون آینده تبدیل میشه به گذشته! و الا حال چیزی نیس! الان چیزی نیس! همین آن، همین لحظه آینده ای بود که شد گذشته و ما بهش میگیم حال!!! مث پُل می مونه!! هر چی هس آینده س و گذشته...

اما دخترکم!! معما هنوز تموم نشده!!! اون سرزمینی که اینا بهش فرمانروایی می کنن چیه؟!! مومو یه کم گیجانه نیگا کرد و یهو گف: خب! البته که زمان!!! پروفسور گف احسنت!!! و اون خونه که اینا توش زندگی می کنن؟! مومو گف: به نظرم این دنیا...

پروفسور گف: احسنت!!! عالی!!! حرف نداریا!!! عالی حل کردی معما رو! می دونستم انقد خوب معما حل می کنی!! خیلی خوشالم کردی!!! مومو گف:‌ خودمم خوشحال شدم...

یهو سه تایی شون زدن زیر خنده...





۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

1495

پروفسور هورا گف: اما بذار برگردم به تو و دوستات!!! کارتون واقعن عالی بود! تموم اون پلاکاردا!! اون شعارها!! عالی بود! عالی!!! مومو با تعجب پرسید: شما اونا رو خوندین؟ پروفسور، در حالی که دوباره قیافه ش داشت جوون می شد، گف: تا آخرین کلمه شون...

مومو گف: ولی انگار کسی دیگه ای این کارو نکرد!! پروفسور گف: منم ترسم از همینه!! مردای خاکستری هر روز قوی تر میشن!! مومو گف: شما مردای خاکستری رو میشناسین؟ پروفسور گف: همون قدری که اونا منو میشناسن!!! مومو گف: شما به دیدن شون میرین؟‌ پروفسور گف: هرگز!! من هرگز این این خونه خارج نمیشم!! و اونام نمی تونن وارد اینجا بشن! حتا اگه راهش رو بلد باشن!!!

مومو گف: ولی شما گفتی که تموم پلاکارهای ما رو دیدی، اگر ازین جا خارج نمیشی چطور تونستی ببینیشون؟! پروفسور هورا گف: با این همه چیز بین!!! بذار بهت نشون بدم!! بیا توش رو ببین!!! پروفسور یه دستگاه مانندی رو به مومو نشون داد!! ولی مومو هر چی توش رو نیگا می کرد چیزی نمی دید!!! مومو گف: من چیزی نمی بینم!!! پروفسور گف: باید فوکوسش تنظیم شه!!! بعد از یه کم ور رفتن مومو تصاویر واضحی رو دید!! تعداد زیادی مردای خاکستری رو دید که توی تموم شهر داشتن این ور اون ور می رفتن و با هم صحبت می کردن!! پروفسور گف: اینا در مورد تو صحبت می کنن، می بینی، همه می خوان تو رو دستگیر کنن!!!

مومو در حالی که داشت به مردای خاکستری نگاه می کرد پرسید: چرا صورت همه شون خاکستریه؟‌پروفسور گف: چون از مُردار تغذیه می کنن! غذای اونا زمان های مردمه!!! هر انسانی یک سهمی از زمان داره! اما این سهم تا وقتی زنده س که اون آدم صاحبش باشه، همین که آدمی بخشی از سهم اش از زمان رو از دست میده، اون زمان می میره! و مردای خاکستری از همین زمان های مرده تغذیه می کنن...

مومو پرسید: یعنی اونا انسان نیستن؟ پروفسور گف: نه!! این چهره آدمیزادی شون فقط ظاهره! زیرش آدمی نیس!! مومو گف: پس اونا چی ان؟! پروفسور مکثی کرد و گف: اگه بخوام خیلی دقیق بگم: هیچی!!! مومو گف: اگه بهشون زمان نرسه چی میشن؟‌ پروفسور گف: دود می شن می رن هوا!!! همون جایی که ازشون اومدن!! این مردای خاکستری وقتی سر و کله شون پیدا میشه که مردم قدر سهم شون از زمان روی نمی دونن!!! وقتی میخوان زمان رو برای آینده ذخیره کنن!! غافل از اینکه سهم هر کسی از زمان مشخصه!!! بیشتر و کمتر نمیشه!!! هر چی زمان ذخیره میکنن به وسیله مردای خاکستری خورده می شه!!! یه آبم روش!!

پروفسور هورا که داشت این حرفا رو می زد، دوباره قیافه ش آروم آروم پیرتر شد...

1494

مومو و پرفسور هورا، در حالی که کاسیوپیا دمبالشون راه می رفت وارد اتاقی شدن که مومو باشکوه تر ازون توی عمرش ندیده بود، یه میز بزرگ، با بشقاب و قاشق های طلایی وسط اش بود. مومو این سر میز نشست و پروفسور هورا اون سر...

پروفسور هورا گف: فک کنم با کمی شیرکاکائو موافق باشی!! مومو یهو حس کرد چقدر گشنه ش هس!! با خوشالی سرش رو تکون داد! پروفسور براش یه لیوان کاکائو ریخت و وقتی مومو داشت آروم آروم میخوردش، براش یه ساندویچ با پن کیک و عسل و کره درست کرد. مومو اولین گاز رو که به ساندویچ زد یهو لذت عجیی تموم وجودش رو پُر کرد. خیلی خیلی خوشمزه بود!! خوشمزه تر از تموم صبحونه هایی که توی عمرش خورده بود!!! حتا ازونایی که توی کافه نینو می خورد!!! مومو هی براس خودش ساندویچ می ساخت و می خورد و اون وسطام یه قلپ از  کاکائوش می خورد. پروفسور هورا اون طرف نشسته بود و فقط واسه همراهی با مومو، آروم آروم به ساندویچ اش گاز می زد و با لذت غذا خوردن مومو رو، کع انگار هزار سال بود هیچی نخورده بود، نیگا می کرد. و همین طور که نیگا می کرد، آروم آروم پیرتر می شد، طوری که دوباره تموم موهاش سفید شد...

وقتی که مومو حس کرد دیگه حتا یه لقمه دیگه نمی تونه بخوره، باقی مونده کاکائوش رو سر کشید و به میزبان اش نگاه کرد!!! یهو دید دوباره پیر شده!!! با خودش فک کرد: این پیرمرد خیلی عجیب غریبه!!! یهو پرسید: شما چرا لاک پشت رو فرستادین دمبال من که منو بیاره اینجا؟

پیرمرد لبخندی زد و گف: که تو رو نجات بده!! مومو گف: نجات بده؟ از چی؟!! پیرمرد گف: از دست مردای خاکستری!! اونا گوشه به گوشه شهر رو دمبال تو می گشتن!!! می خواستن بگیرنت!!! مومو گف: یعنی می خواستن بلایی سرم بیارن؟!! پروفسور هورا گف: البته!!! به تلافی بلایی که تو سرشون آوردی!!! مومو گف: ولی من که کاری باهاشون نکردم!!! پروفسور هورا گف: فرزندکم!! کردی!!! کردی!!! تو نه تنها باعث شدی یکی از مامورهاشون بهشون خیانت کنه و تو از تموم اسرارشون با خبر بشی، تو در مورد اونا به دوستات گفتی!! و شماها تموم شهر رو خبر کردین!!! به همه در مورد اونا گفتین!!! چی ازین بدتر؟!! چیزی ازین خطرناک تر واسه اونا متصور نیس!!! من باید کاسیوپیا رو میفرستادم که تو رو نجات بده!!! سوراخ سمبه ای توی شهر نبود که اونا نگشته باشن!!

مومو گف: خب! من و لاک پشت از خیابونای شهر رد شدیم و رسیدیم اینجا!!! اگه اونا تموم شهر رو دمبال من می گشتن، باید خیلی ساده گیرم مینداختن! نه؟!

پیرمرد نگاه کرد به لاک پشت که خودش رو به پاش می مالید و لبخندی انگار به لب داشت و گف: خب!!! کاسیوپیا که یه لاک پشت معمولی نیس که!!! نه کاسیو پیا؟!! پیرمرد رو به لاک پشت پرسید: و یهو روی لاکش این حروف درخشیر: آاااره!!!!

پیرمرد لبخندی زد و ادامه داد: در واقع توانایی مخصوص اون اینه که آینده رو می بینه!! البته نه آینده دور رو!! فقط در حد یک ساعت بعد رو!!! یهو روی لاکِ کاسیوپیا این حرف ها درخشید:‌ اصلاح!!! پیرمرد خنده ای کرد و گف: آره آره!!! اگه بخوام دقیق اش رو بگم، نیم ساعت!!! کاسیوپیا از اتفاق های نیم ساعت آینده با خبره!!!

چشای مومو برقی زد و گف: لاقربتا!!!! عجب توانایی معرکه ای!!! پس کاسیوپیا توی آینده رو می دید و منو از مسیرهایی می آورد که هیچ مرد خاکستری ای توی نیم ساعت آینده ازش رد نمی شد، نه؟!!

پروفسور نگاهی به مومو کرد و گف: به نظرم چیزها به این سادگی نیس!! می دونی! کاسیوپیا فقط می دونه آینده رو ببینه، اما نمی تونه چیزی رو توش تغییر بده!! اگه اون می دونست توی نیم ساعت آینده شما با یه مرد خاکستری مواجه می شین!! خب شما با یه مرد خاکستری مواجه می شُدین!!!

مومو شوق و ذوقش یهو ریخت پایین و گف: اِ !!! اینجوری که پس این توانایی بی فایده س که!!! پروفسور گف: خب! اینجوری هام نیس!!! کاسیوپیا می دونست که تو سالم و بدون اینکه به هیچ مرد خاکستری ای بر بخوری، می رسی اینجا!!! می دونم فرزندکم!! توضیح اش یه مقدار سخته...

مومو هیچی نگفت!!! حس می کرد فکرای توی کله ش مث یه کلاف پشم سر در گُمه...






1492

مومو جلوی دری که روش نوشته بود: پروفسور مینوتوس سکندوس هورا ایستاده بود که در یهو وا شد، لاک پشت و به دمبالش مومو داخل شدن. مومو خودش رو توی بزرگترین اتاقی که توی عمرش دیده بود یافت!! اتاق پر بود از ساعت، همه جور و همه نوع، از ساعت مچی بگیر برو تا ساعتای شماطه دار و دیواری و پاندول دار. از ساعتای ارزون قیمت تا ساعتای جواهر نشان، و اتاق پر بود از یک نوع صدای موسیقی، یه ریتم، که انگار از تیک تاک ساعت ها به وجود می اومد.

مومو محو ساعت ها شده بود که یه صدایی شنید!! "اوه! پس برگشتی کاسیوپیا!! مهمون کوچولومون کجاس؟"، مومو به سمت صدا برگشت، یه پیرمردی رو دید که لباساش می خورد مال هزار سال پیش باشه!!! رو بهش گف: سلام! من مومو هستم!!! پیرمرد توجهش جلب شد به مومو و اومد سمت اش!! هر چی نزدیک تر می شد به مومو جوون تر می شد قیافه ش!! مومو ماتش برده بود!! پیرمرد گفت: سلام!!! به هیچ جا سرا خوش اومدی!!! همین طور که به دهن از تعجب باز مومو نگاه می کرد گفت: اوه!! منو ببین!! به نظرم لباس هام برات عجیبه!! یه دیقه!!! پیرمرد یه بشکن زد و یهو لباس هاش به لباس امروزی تر تبدیل شد!! مومو بیشتر تعجب کرد!!!

پیرمرد گفت: خب!! بذار خودمو رو معرفی کنم مومو!! من هورا هستم! پروفسور مینوتوس سکندوس هورا!! مومو گف: شما منتظر من بودین؟ پروفسور هورا گف: البته!! و الا چرا باید کاسیوپیا رو میفرستادم دمبالت؟! پروفسور هورا یه ساعتی رو از جیب جلیقه ش در آورد و گفت: باید بگم که تو واقعن وقت شناسی مومو!! درست سر وقت رسیدی!!! مومو نگاهی به ساعت انداخت! نه عقربه ای داشت نه چیزی، چن وقت یه بار یه چیزی توش برق می زد!!! تعجب مومو بازم بیشتر شد!!! پروفسور هورا گف: این رو بهش می گن بزنگاه سنج!!! مومو پرسید: بزنگاه یعنی چی؟

پیرمرد مکثی کرد گف: بزنگاه یه لحظه هایی از تاریخ هست که اتفاق های مهم می افته، تغییرات اساسی شکل میگیره، لحظه هایی که اگه آدم ها حواس شون بهشون باشه، می تونن خیلی خوب تر و خوشحال تر زندگی کنن. ولی متسفانه بیشتر وقتا متوجه این لحظه ها نمیشن و همین طور بی تفاوت از بغل شون رد می شن. مومو گف: حتمن یکی ازین ساعت ها احتیاج دارن دیگه! بزنگاه سنج!!! پروفسور هورا لبخندی زد و گف: نه دخترجون!! داشتن این ساعت مهم نیس! مهم توانایی خوندنشه...

مومو همین طور متعجب بود و قیافه ش داد می زد گیجه که، پروفسور هورا گف: هی هی ! فک کنم گشنه باشی آ!!! این همه راه اومدی و خیلی وقته چیزی نخوردی!!! بیا بریم صبحونه بخوریم!! وقتشه ...

۱۳۹۱ تیر ۱۶, جمعه

1464

بعد از حرف های نفر هفتم، سکوت قبرستون مانندی تموم سالن رو پر کرده بود، تا اینکه یک بلند شد و گفت: همه این حرفا درست، اما ازتون می خوام دوباره حرفای مامور بی ال دبیلیو/533/سی رو به خاطر بیارین! این دخترک مومو یه قدرتی عجیبی داره که نیمشه بهش دروغ گفت! اگه بخوایم باهاش روبرو شیم و دروغ بگیم، سرنوشت همه مون مث همون مامور فلک زده خواهد بود...

نفر هفتم رو کرد به ماموری که صحبت می کرد و گفت: کی گفته که باید بهش دروغ بگیم؟! ما کاملا صداقانه تموم نقشه هامون رو بهش توضحی میدیم! نفر هشتم گفت: هه! ولی درین صورت که اون هرگز با ما همکاری نمی کنه...

نفر نهمی ادامه داد: انقدر مطمئن نباش دوست من! ما می تونیم بهش یه پیشنهاد وسوسه کننده ارائه بدیم! مثلن: بهش بگیم اگه باهامون همکاری کنه، هر چقدر وقت بخواد بهش میدیم!

نفر هشتم گفت: آره! و بعدش بزنیم زیر قولمون حتمن!!! نفر نهم گف: نه!! چرا بزنیم زیرش؟! مگه یه بچه چقد می تونه زمان مصرف کنه؟! زمانی که به اون میدیم رو مقایسه کن با چیزی که به دست میاریم! کل زکام کل آدمای دنیا! اصن قابل مقایسه نیست! سود خالصه!!!

یهو نفر شیشم گفت: نه نه! به نظرم این نقشه کار نمی کنه! چرا؟! چون این بچه همیشه تموم زمانی که لازم داره رو داشته! هرگز واسه کاری دیرش نشده! همیشه و همیشه به قدر کافی زمان داشته! همچین چیزهایی هرگز وسوسه ش نمی کنه...

یکی از روسا بلند شد و گفت: آقایان!! آقایان!! مساله اصلی رو فراموش نکنید! این بچه الان از دسترس ما خارجه! و ما نمی دونیم کجاس! مشکل اصلی فعلن اینه...

نفر دهمی بلند شد و رو به میز روسا گفت: اجازه دارم چن کلمه صحبت کنم؟ یکی از روسا گفت: بفرمایید!! مرد با حرکت سرش تشکری کرد و گفت: دوستان! این دختر، مومو، بیشتر از هر چیزی توی دنیا، علاقمند به دوستان اش هست. فرض کنید اون با تموم تجهیزات و سلاح هاش برگرده، چی میشه اگه خودش رو تنها ببینه! اگه دوستاش دور و برش نباشن؟! من روی هزار سال شرط می بندم! به ماه نمی کشه که مستأصل میشه و مفلوک! و خودش میاد پیش ما! و التماس می کنه که دوستاش رو بهش برگردونیم! و هر چیزی هم ازش بخوایم برامون انجام میده! من مطمئنم!

مامور دهمی کمی صبر کرد تا حرفاش بیشتر اثر کنه! بعد با لبخندی ادامه داد: جناب رییس صحیح فرمودن! دخترک از دسترس ما خارجه و کاریش نمیشه کرد اما...

مرد خاکستری یه پوشه از توی کیف اش در آورد و گفت: من اینجا یه لیست از تموم رفقای اون دارم: بپو سوپور محله! و گایدو گاید دو نفر از نزدیک ترین شون هستن! همین طور یه لیست دارم از تموم بچه هایی که مرتب به دیدن اش میرن! آقایان! تموم این افراد در اختیار ما هستن! تموم کاری که باید کرد، اینه که اینها رو پراکنده کنیم و دست مومو رو، هر موقع که برگشت، از اونها کوتاه کنیم. و با توجه به توانایی های شما و درایت روسا، این کار ساده ای به نظر میاد...

همه ساکت بودن که یهو روسا شروع کردن به تشویق! و بقیه هم به تقلید ازونا نفر دهم رو تشویق کردن! به نظر می اومد راه حل پیدا شده...

1463

سخنران چهارم که نشست، همهمه ای شروع شد، همه داشتن با هم حرف می زدن! به نظر اسم پروفسور هورا و این اون مومو رو نجات داده ترس انداخته بود به جون همه...

تا اینکه نفر پنجمی روی صندلیش ایستاد و گفت: ساکت!!! گوش کنید! حرفای نفر قبل کاملن درست و صحیح بود! اینکه توجه ما رو معطوف کرد به نامبرده، و اینکه احتمال یه خطر بزرگ رو بمون گوشزد کرد، اما دوستان، من حتم دارد حتا خود اون هم نمی دونه ما باید در برابر این خطر چه بکنیم! کسی نمی دونه نامبرده چطور می خواد این دخترک رو تجهیز و مسلح کنه! با چه سلاحی؟ و چه جوری! در واقع، ما باید برای مقابله با خطری آماده بشیم که هیچ اطلاعی از شکل و فرمش نداریم. به نظر من مشکل اصلی اینه. اینکه چطور باید با این خطر روبرو شد، این اون سوالیه که باید جواب داد...

مرد خاکستری از صندلیش اومد پایین و روش نشست. همهمه به اوج خودش رسیده بود! بضی فحش می دادن، بضی صورتشون رو با دستاشون پوشونده بودن! بضی پا شده بودن هی راه می رفتن! روسا حتا مضطرب به نظر می رسیدن. ترس غریبی همه جا رو گرفته بود...

نفر پنجمی ایستاد و آروم و شمره شمرده گفت: دوستان! همکاران، روسای محترم! به نظر من، این حقیقتیه که این دخترک مومو فرار کرده، با کمک نامبرده و به احتمال زیاد به زودی در حالی کاملن تجهیز شده و مسلح شده، میاد به جنگ با ما. و ناگفته معلومه که ما توان کافی رو برای مبارزه باهاش نداریم، همه تون سرگذشت مامور بی ال دبلیو/533/سی رو به خاطر دارین. تازه اون موقه مومو هنوز نامبرده رو ندیده بود. قطعن توان ما برای مبارزه با اون کافی نیست. اما دوستان! می خوام توجه شما رو به چیزی جلب کنم که ما داریم و به نظر ازش غافلیم!!! و اون تموم این مردمی هستن که ما هر روز زمان هاشون رو جمع می کنیم! به نظرم ما باید از اون ها برای مبارزه با مومو استفاده کنیم. و این هم به صرفه تره، هم سریع و مطمئن...

همه توجه شون جلب شده بود، که نفر شیشمی شروع کرد به صحبت: آقایان! ما همه توجه مون رو معطوف کردیم به جنگ و نبرد با این دخترک مومو! چرا؟ چون ازش می ترسیم! اما رفقا! ترس مشاور خوبی نیست! میگن: اگه نمی تونی شکست اش بدی، بهش ملحق شو!!! به جای جنگ باید کاری کنیم که این دخترک هم در خدمت اهداف ما حرکت کنه...

نفر هفتمی ادامه داد: آقایان! توجه کنید! این دخترک مومو، تونست راه خودش رو به سمت نامبرده پیدا کنه! اونم از مسیرهایی توی شهر که تا حالا از دید ما پنهون موندن! تصور کنین که اون برگرده به شهر، که به نظرم حتمن بر می گرده! و راه هایی که ازشون رو رفته و دوباره پیدا کنه! که به نظرم پیدا می کنه! بعدش چی؟! ما از طریق اون می تونیم راه رسیدن به نامبرده رو پیدا کنیم! و ازون به بعد رو در رو باهاش طرف می شیم! می فهمید این یعنی چی؟ یعنی دیگه لازم نیس ثانیه به ثانیه و دقیقه به دقیقه مثل گداها زمان جمع کنیم، ما به منبع زمان تموم تاریخ دست پیدا می کنیم! به هدف بزرگمون!! می فهمید؟!!؟! و همه اینا ممکن نیست، مگر با کمک همین دخترکی که شما همه پی راهی برای نابود کردنش هستین...


1462

مومو فرار کرد!!! اتفاق کمی بود! اجلاس فوری فوتی بانک اندوختن زمان تشکیل شد. یه میز کنفرانس دراز که انگار تا ابدیت می رفت جلو، روسا اون بالاش نشسته بودن و دور تا دورش تا تهش که ملوم نبود پر بود از مردای خاکستری با کیفای فلزی خاکستری که بی وقفه به سیگارهای نازک خاکستری شون پک می زدن...

یکی از مردای خاکستری پا شد و شروع کرد به صحبت: تمام مامورها رو فرستادیم به یه ماموریت بی فایده، برای گرفتن دخترکی به اسم مومو که اصن معلوم نیس خطرش برای ما چی هس! تموم مامورها رو، دقت می کنین؟ کل عملیات شش ساعت و سیزده دقیقه و هشت ثانیه طول کشید، و توی تموم این مدت، همه مامورهای ما از وظیفه اصلی شون که جمع آوری زمان هست دست کشیده بودن، اگر این زمان رو ضربدر تعداد مامورها بکنیم عدد سه میلیارد و هفتصد و سی و هشت و دویست و پنجاه و نه و صد و چهاده ثانیه بدست میاد. دقت دارین؟ چیزی بیشتر از عمر متوسط یه آدم. به نظر من این اشتباه نابخشودنیه. چطور می شه این زیان رو جبران کرد؟ از نظر من باید تکرار همچین عملیات هایی به کل ممنوع بشه...

نفر دومی بلند شد و گفت: به نظر من، عملیات ما موفق آمیز بود. من کاملا با نفر قبل موافقم، همچین عملیات هایی نباید دیگه تکرار بشه. در واقع این یه مورد نادر بود که تا حالا سابقه نداشت، و به نظر هم نمیاد بخواد دوباره تکرار بشه. این عملیات ما رو از وظیفه اصلی مون که ذخیره زمان هست دور کرد، درست. اما دوستان، این رو در نظر بگیرید که هدف ازین عملیات نه دستگیری اون بچه، که خنثی کردن اثرش بود، و الان چه اتفاق افتاده؟ اون بچه توی مرزهای زمان ناپدید شده. نیست و نابود شده! به نظر من، جا داره حتا به خودمون تبریک بگیم...

نفر دوم با لبخندی به لب نشست. نفر سوم بلند شد و گفت: سعی می کنم خلاصه کنم! به نظرم حرف های نفر قبل تسکین دهنده بود، اما اصلن مسئولانه نبود. اینکه این موضوع تا حالا سابقه نداشته چیزی از اهمیت اش کم نمی کنه. این بچه، مومو، یه بچه عادی نیس. اصلن یه بچه عادی نیس. و همه شما به خطری که اون برای ما ایجاد می کنه کاملن واقف هستین. درسته که اون فعلن از مرزهای زمان خارج شده، اما خب، همون طور که خارج شده می تونه برگرده. به نظر من تا نتونستیم اونو زیر سیطره خودمون بیاریم، باید ازش بترسیم. امیدوارم حرف های منو جدی بگیرید...

سومی نشست و روسا سرشون رو تکون دادن، معلوم نبود از تاسف یا تایید. نفر چهارم ایستاد و گفت: دوستان، من می خوام توجه شما رو به موضوع دیگه ای جلب کنم، باقی مامورها گفتن: این دخترک مومو، از مرزهای زمان رد شده، اما شما خوب می دونین، این تقریبن غیر ممکنه که یه نفر زنده و بدون هیچ جور کمکی بتونه از مرزهای زمان رد بشه. در واقع شانس اش یه به چهل و دو میلیون هست، برای اینکه بدونید منظورم از تقریبن غیرممکن چیه. بینابراین به احتمل زیاد کسی بهش کمک کرده، اما کی؟

نفر چهارم گلوش رو صاف کرد و گفت: همه شما خوب می دونید، فقط یک نفر هست که می تونه به کسی کمک کنه که از مرزهای زمان رد بشه: پروفسور هورا...

همین که نفر چهارم این اسم رو به زبون آورد، همهمه ای شروع شد، بضیا پا شدن واستادن، بضیا داد میزدن، اعتراض می کرن، دستاشون رو توی هوا تکون میدادن. همه چی داشت می ریخت به هم...

ماموری که داشت صحبت می کرد گفت: دوستان! همکاران! لطفن! کمی خودتون رو کنترل کنین! می دونم که نباید اسم اون شخص رو به زبون می آوردم، اما خب، می خواستم کاملن تلخی این حقیقت رو حس کنین و به مسائل حاشیه ای نپردازین. بی شک نامبرده به مومو کمک کرده، و اگر اون این کار رو کرده، حتمن دلیل داشته، و من به شما هشدار می دم، وقتی نامبرده مومو رو نجات داده و از مرزهای زمان رد کرده، بی شک اون رو مسلح به مرزهای زمان بر می گردونه که با ما بجنگه. من شکی ندارم درین موضوع. بنابراین به نظرم، طور عمر یه آدم یا حتا چن تا آدم، ارزش گیر انداختن این بچه رو داره. بی شک اون دشمن مرگباری برای ما خواهد شد...



۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

1460

بانک اندوختن زمان یه جستجوی همه جانبه رو توی تموم شهر راه انداخت، ده ها مشین و صدها مأمور همه جا رو پوشش دادن، از خیابون ها و اتوبوس ها بگیر، تا مترو و تراموا و حتا فرودگاه. هیچ گوشه و کناری نبود که مردای خاکستری توش مستقر نشده باشن. حتا بالای ساختمون ها و زیرزمین ها رو هم تحت نظر داشتن، به نظر می رسید هیچ راهی نباشه که یه دختربچه کوچیک پابرهنه بتونه از دست شون در بره، فقط باید صبر می کردن تا یکی مومو رو ببینه...

در همین حین، مومو همراه لاک پشت اسرارآمیز در حال راه رفتن توی خیابون های شهر بود، به نظرش همه چیز اطرافش عجیب می اومد، انگار وارد قسمت هایی از شهر شده بوده ن که تا حالا ندیده بود. آروم از لاک پشت پرسید: کجا داریم میریم؟ روی لاکِ لاک پشت ظاهر شد: نترس!!! مومو گفت: نمی ترسم که. در واقع مومو بیشتر شگفت زده بود تا اینکه ترسیده باشه. البته اگه می دونست همین حالا یه ارتش از مردای خاکستری دارن سانت به سانت شهر رو دنبالش می گردن شاید کمی می ترسید! همین طور آروم آروم داشتن راه می رفتن! واسه مومو عجیب بود با این سرعت مورچه ای واقعن اینا چقد راه رفتن! گرچه با اینکه خیلی آهسته راه می رفتن، مناظر اطراف زود به زود عوض می شد! انگار که خیلی سریع حرکت می کردن. توی همین حین مومو آهسته به لاک پشت گف: چه خوب شد گایدو بهم خوندن یاد داد یه کمی! و الا چطور می تونستم بفهمم چی میگی!!! یهو روی لاکش ظاهر شد: هـــــــــیس!!! مومو تعجب کرد! اما ساکت شد!!! همین که ساکت شد، یهو سایه ای از سه تا مرد خاکستری رو دید که از بغل دستش رد شدن...

مردای خاکستری از تعجب داشتن شاخ رد می آوردن! چطور ممکن بود! یه آن مومو رو دیدن و بعدش غیب شد! انگار دود شد رفت هوا! یا آب شد رفت توی زمین!!! یکی شون پرسید: چی شد؟! اون یک گفت: لعنت! کجا رفت؟! یکی دیگه گفت: حالا جواب روسا رو چی بدیم! از زیر دستمون در رفتا!!! طولی نکشید که خبر به روسا رسید! دستور صریح بود: یک سانتیمتر رو هم جا نذارین! همه مامورها کارشون رو ول کنن و به جستجو بپیوندن...

مومو و لاک پشت همین طور پیش می رفتن! به نظر مومو رسید صبح داره از راه می رسه! یه نور درخشانی رو ته خیابون ها می دید!!! خیابونا کم کم شکل شون داشت عوض می شد! باریک تر می شدن! و خونه ها!!! تموم خیابون ها پُر بود از خونه های سفید، سفید مث برف! با پنجره هایی همه بسته، انقدر تاریک بودن و بسته که مشکل می شد گفت اصن آیا کسی توشون زندگی می کنه یا نه! به نظر مومو اومد این خونه واسه اینکه آدما توش زندگی کنن ساخته نشدن! حتمن برای یه مشت موجود عجیب غریب بودن. خیابون ها به طرز عجیبی خالی بودن. نه تنها آدم و ماشین توشون نبود، مومو حتا یه دونه سگ یا گربه یا پرنده هم ندید.  همه چیز خیلی عجیب بود...


بیرون اون منطقه عجیب و پر از خونه های سفید و خیابونای خلوت، هنوز شب بور. همون لحظه ای که مومو دنبال لاک پشت اسرارآمیز پیچید توی خیابونی که خونه های سفید توش بودن، یکی از مردای خاکستری سایه ش رو دید. تموم شون با سرعت رفتن سمت جایی که سایه مومو رو دیده بودن! اما یه چیز عجیب واسه شون اتفاق افتاد، هر چی جلوتر می رفتن، انگار ازون خیابون دورتر می شدن! هر چی تند می رفتن انگار یه نیرویی دورترشون می کرد از خیابون. یکی شون گف: فک کنم فرار کرد! دیگه نمیشه گرفتش!! یکی دیگه گف: یعنی دست خالی برگردیم پیش روسا؟ یعنی واسمون دادگاه تشکیل میدن؟ اون یکی گف: دادگاه رو نمی دونم! اما قطعن بهمون مدال افتخار نمیدن...


مومو همین طور دنبال لاک پشت داشت می رفت که یهو یه چیز عجیب دید! وسط یه میدون مانندی، یه سنگ مکعب شکل سیاه بود، بغل اش یه تخم مرغ بزرگ سفید. کنار اون بنای یادبود مانند یه تابلو بود! روش نوشته بود: ناکجاراه ...


درسته مومو خوندن بلد بود، اما هنوز خیلی سریع نبود توش!! تا کلمه رو بخونه مدتی طول کشید، کله ش رو که بلند کرد دید لاک پشته کلی دور شده! داد زد! آهای واستا منم بیام!!! خیلی عجیب بود! اما خودش صدای خودش رو نشنید! اما به نظر می اومد لاک پشته صداش رو شنیده، چون ایستاد و منتظرش موند. مومو شروع کرد به سمتش حرکت کردن! اما هر چی جلوتر می رفت، ازش دورتر می شد! انگار یه جریان عجیبی هی می بردش عقب! هر چی می رفت جلوتر، عقب تر می رفت. هرچی می خواست نزدیک تر بشه، دورتر می شد. با چشای کُمَکخواه نگاه به لاک پشت کرد! که یهو روی لاکش ظاهر شد: عقب عقب راه برو!!! مومو شروع کرد عثب عثب راه رفتن! و یهو!!! به طور عجیبی خیلی ساده و راحت داشت به لاک پشت نزدیک می شد!!! همین طور که عقب عقب راه می رفت، مومو حس کرد داره حتا عقب عقب نفس می کشه، و حتا عقب عقب فکر می کنه و عقب عقب حس می کنه!! اصن انگار داشت عقب عقب زندگی می کرد. همین طور که دنبال لاک پشت می رفت رسید به یه در برنزی بزرگ، روش نوشته بود: هیچ جا سَرا ...


تا مومو نوشته روی در رو بخونه، در خود به خود باز شد و لام پشت رفت تو، مومو هم دمبالش. همین که رفتن توی خونه، در با صدای رعد و برق مانندی پشت سرشون بسته شد!! مومو یه راهروی طولانی رو روبروی خودش دید! لاک پشت داشت همین طور می رفت جلو و مومو دمبالش راه افتاد!!! رفتن و رفتن تا اینکه لاک پشت ایستاد. روی لاکش نوشته شد: رسیدیم!!!


مومو نگاه کرد! یه در کوچیک روبروشون بود که روش نوشته بود: پروفسور سکوندوس مینوتوس هورا ...






۱۳۹۱ تیر ۱۳, سه‌شنبه

1456

مومو با دهن باز به لاک پشت نیگا کرد و پرسید منو میگی؟! اما لاک پشت حرکت کرده بود! مومو با خودش گف: حتمن منو میگه! آروم دمبال لاک پشت راه افتاد و زمزمه کرد: دارم پشت سرت میام. درست پشت سرت...

اطراف آمفی تئاتر محله خلوت وفقیرنشینی بود، سال به سال حتا روزهام ماشین های زیادی نمی اومدن اون اطراف، چه برسه به نصفه شب! اما مردم اون اطراف اون شب رو هرگز فراموش نمی کنن، کرور کرور لیموزینای خاکستری بودن که با صدای جیغ ترمزهاشون تموم شب رو پر می کرده ن. مردای خاکستری یکی بعد اون یکی داشتن اطراف آمفی تئاتر می گشتن، اما مومو انگار آب شده بود رفته بود توی زمین. اول از همه توی آمفی تئاتر و اتاق کوچیک مومو رو گشتن. تموم اتاق مومو رو به هم ریختن. زیر تخت، توی کمد کوچیکش، حتا توی اجاق گاز. پشت دیوارا، تموم سوراخ سمبه ها. همه جا رو گشتن. اما هیچ اثری نبود از مومو. بعدش تموم درختای اطراف و هر چی پستی بلندی بود رو گشتن، اما بازم مومویی در کار نبود. حدودن نیم ساعت می شد که بی هدف می گشتن و نتیجه ای نمی گرفتن! یکی شون به بقیه گف: ما داریم فقط وقت تلف می کنیم. باید الان در رفته باشه این بچه. به نظرم باید به روسا خبر بدیم. با این همه مامور نمی تونه خیلی دور بشه. از همه این حرفا گذشته یه دختربچه پابرهنه س! چقد می تونه دور شده باشه؟! صبح نشده توی چنگمونه...

مردای خاکستری تازه رفته بودن که دستور بگیرن که بپوی پیر با دوچرخه ابوقراضه ش از راه رسید. رد اون همه لاستیک ماشین وحشت زده ش کرد. آروم و آهسته صدا زد: مومو ! مومو ! هیچ صدایی نبود! این دفعه یه کم بلن تر داد: مومو ! مومو !!! بازم هیچی! دیگه داشت داد می زد و می دویید این ور اون ور! مومو ! مومو!!! زیر درختا! اطراف سنگا! انگار زمینو شخم زده بوده ن! رفت توی اتاق مومو! انگار که گوشه اتاق رو بگیری بتکونیش! همه چی به هم ریخته! قاطی پاطی. زبون بپو بند اومده بود، نشست گوشه دیوار و نمی دونست باید چیکار کنه...

بلخره به این نتیجه رسید که ازون جا نشستن چیز عاید کسی نمیشه! پاشد و پرید پشت دوچرخه ش و رکاب زد سمت محل کار جدید گایدو. وقتی رسید گایدو تازه داشت روی صندلیش خوابش می برد که یه سایه ای رو دید که میاد سمت در! بلند داد زد: هر کسی هستی دستتو بذار رو سرت! من هفتیرم آماده س!!! بپو ملتمسانه داد زد: گایدو! منم! مومو ! مومو!!! درو وا کن....

گایدو صدای پیرمرد رو شناخت، دوید سمت در و بپو اومد تو. گایدو گف: چی شده؟ مومو چی شده؟ بپو نفس اش در نمی اومد. اون همه پا زدن و هیجان و خستگی نفس اش رو بند آورده بود. گایدو یه لیوان چایی داد دست بپو و اونم آروم آروم، در حالی که لب به لب از چاییش می خورد، تموم ماجرای دادگاه و مردای خاکستری و خونه در هم بر هم مومو رو تعریف کرد. هر یه کلمه ای که از دهنش خارج می شد، رنگ گایدو بیشتر می پرید. مث گچ تر می شد. حرفای بپو که تموم شد، چن دیقه هر دو ساکت بودن. در واقع نمی دونستن چی باید بگن!

تا اینکه بپو گف: دیدی گفتم! می دونستم! نباید اونقد بی فکر اون بازی رو در می آوردیم! تظاهرات! ترانه هم ساخته بودی!! حالا اونا فهمیدن ما رازشون رو می دونیم و انتقام گرفتن! مومو رو گروگان گرفتن! می فهمی؟! گروگان. چن بار گفتم بیشتر فک کنیم...

گایدو در حالی که همچنان رنگ گچ بود گف: هی هی! تند نرو بپو!! از کجا ملوم مومو رو گرفته باشن! مگه نمیگی تموم جاها به هم ریخته بود، از اتاق مومو بگیر برو تا زیر درختا و اطراف سنگا! اگه گرفته بودنش که دیگه انقد گشتن نداشت. حتمن مومو  رفته بود قدم بزنه، وقتی اینا رسیدن. من مطمئنم صبح خبرای خوب میشنویم. مطمئنم...

بپو به شیوه خودش، یه چن دیقه فک کرد و بعد گف: شایدم حق با تو باشه، اما مام نمی تونیم بی کار اینجا بشینیم، بیا بریم به پلیس خبر بدیم!!! گایدو یهو پا شد و گف: بچه شدی مگه پیرمرد!!! پلیس؟! اولن که مومو از نوانخونه در رفته، اگه پلیس بگیردش حتمن برش می گردونه به اون زندون! اگه اینجوری بشه، مومو هرگز تو رو نخواهید بخشید. در ثانی، کی حرف من و تو رو باور می کنه در مورد مردای خاکستری. هیچکس. با این سر و قیافه، بدتر مارم زندانی می کنن...

گایدو مکثی کرد و ادامه داد:‌ باید یکی دو روز صبر کنیم، ببینیم چی میشه. حالام دراز بکش روی تخت سفری من. یه کم استراحت کن. بپو دراز کشید. گایدو پوتینای سنگین بپو رو در آورد و یه پارچه خیس روی زانوی های زخمیش گذاشت. طولی نکشید که بپو خوابش برد. گایدو هم بی خوای روی صندلیش نشسته بود و به تاریکی خیره شده بود...