کل نماهای صفحه

‏نمایش پست‌ها با برچسب روزگار. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب روزگار. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۳ شهریور ۱۳, پنجشنبه

1258

همه‌ی دنیا توی تخت خوابیده،
زیر پتوی چاهار فصل،
نفس‌هاش نرم و شمرده.
گردنم خم شده روی تخت
- هیچ بلند نیست -
خسته هم هستم.
اما،
خانه‌ی بهار را از من بپرسید



۱۳۹۳ مرداد ۱۵, چهارشنبه

1254

پیراهنت کولی پیشگویی‌ست -
پیش از شنیدن رعد آغاز بوسه‌ها
و آمیختن باران‌های شور و آفتاب لبخندها
در شیار قلب جنگل -
رنگین کمان شده بود.

۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه

1248

شیر روزی یک جرعه مصرف دارد، توی قهوه‌ی صبح
و وقتی تمام شود، حداقل سه روز قهوه‌های صبح تلخند
صابون سه هفته‌ای دوام می‌آورد
تمام که شد، حداقل تا یک هفته شامپو جاش را پر می‌کند
آنچه از همه زودتر توی این خانه تمام می‌شود اما، دستمال کاغذی‌ست
که همان ساعت جایگزین خواهد شد.


وسواس غریبی اینجا زندگی می‌کند.

۱۳۹۳ تیر ۱۸, چهارشنبه

1246

تمام ظرف‌ها را شستم
با پنج انگشت گچ‌گرفته
ظرف‌هایی که توی هیچکدام چیزی نخورده بودم

۱۳۹۳ خرداد ۳, شنبه

1244

امید کشاورزی، وقتِ  نِشا
ساقه‌های برنج، ایستاده، خواب تو را می‌بینند
لبه‌ی داس را خیال تو تیز می‌کند
و با فکرِ گرمایت، برنج‌ها دم می‌کشند
برکت زندگی شده‌ای

۱۳۹۲ آذر ۲۰, چهارشنبه

1237

وقتی تنها التیام واژه است
توی جریان باد بین ساختمان‌ها
توی جاری باران بین خیابان‌ها
حتا،
توی بخارهای بیرونِ دهان مادیانی زخمی هم
حرف می‌بینم.
توی هر دم و بازدمش،
دو بار نون و فاء و سین را هجی می‌کنم
و توی چشم‌هاش
تاء و راء و سین را می‌خوانم.
که ترس، 
پشت هر درختی، 
کمین‌ناک، 
نشسته است.
حالا که هنوز شین است و باء،
از من،
کمی کمتر مانده از آنچه باقی‌ست تا صاد و باء و حاء،
کمی بیشتر مانده از آنچه باقی‌ست تا میم و راء و گاف.

۱۳۹۲ شهریور ۲, شنبه

1515

غم‌ها را یکی یکی سر بریدم
کوبیدم، له کردم، به هم آمیختم
هفت قسمت کردم،
به هفت دریا ریختم.

با اولین آه،
باران بارید.

همه کنارم نشسته بودند،
بی کم و کاست.

۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

1511

هیچ جای کاناپه فرو نمی‌رفت،
هر جای کاناپه که می‌نشست.
حضورش، همه جا این‌جور بود

۱۳۹۱ دی ۱۳, چهارشنبه

1474

تنها پیروز شدن،
ملال آور است.
هر شوالیه معشوقه‌ای داشته
که پیروزی‌هاش را بهش تقدیم کند،
حتا دون‌کیشوت.

۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

1469

از پوسته‌ی تخم‌مرغ شکننده‌تر،
شب را صبح می‌کنم.
تا املتِ روی میز صبحانه.

1468

پادگان‌ترین لحظه‌ها هم
تمام می‌شوند،
برای سربازِ وظیفه.

رنجِ نه از سرِ وظیفه
می‌ماند تا همیشه.

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

1448

در بخارِ‌کامل
آینه‌ی توی حمام
کلماتی دیگرناخوانا را
آشکار می‌کند

1447

آب از انتظار
یخ می‌زند،
سرد اگر باشد
بخار می‌شود،
گرم اگر باشد

آب نمی‌ماند،
آبِ منتظر.

۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

1444

با استکانِ روی میز حرف می‌زنم
خوبیش این است که نه می‌فهمد،
نه حرف می‌زند،
نه من حرف‌ می‌زنم...

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

1442

بیهودگی


مثل کبوترها هستند،
رویاهام.
توی شب‌های سرد،
پاهای‌شان خشک می‌شود
می‌افتد،
لنگ لنگ راه می‌روند توی خیابان
مثل گداها،
دنبال تکه نان می‌گردند،
که لنگ نمیرند

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

1439

حمام کاشی‌پوش است
که زنگ نزند
که پوست‌پوست نشود
که به یک اشاره‌ی اسفنجِ‌جوهر‌نمک‌پوش
فراموش کند هزار اتفاق چرک را
وقت ساختن،
جای کاشی،
کاش‌پوشیده‌ایم