کل نماهای صفحه

‏نمایش پست‌ها با برچسب پریان. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب پریان. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۶ اسفند ۲۴, پنجشنبه

1308

داستان‌های پریان پیشتختخوابی برای بچه‌های خوب



اولین باری که آسد ممد حمومی قیافه‌ی خودش را توی یک آینه‌ی شفاف و بخارنگرفته دید توی مغازه‌ی کت‌شلوارفروشی بود. با خانواده رفته بودند آنجا خرید دامادی. آسد ممد توی حمام به دنیا آمده بود. پدر و مادرش هر دو توی حمام کار می‌کردند، یعنی زندگی می‌کردند، انقدر توی حمام زندگی می‌کردند که پسرشان هم همانجا به دنیا آمد. پدرش هم توی حمام سر خورد و مرد، وقتی محمد ده ساله بود. البته توی حمام دفنش نکردند. از آن به بعد بود که ممد شد آسد ممد حمومی. البته پدرش سید نبود، اما مادرش سید بود. ولی از وقتی پدر مرد هیچکس نفهمید چی شد که این پیشوند آسد هم چسبید به اسمش، پسوند حمومی هم که جای سوال نداشت. مردانه را آسدممدحمومی اداره می‌کرد و زنانه را مادرش. زندگی آسدممد توی حمام تعریف شده بود. حتا نان و برنج و گوشت را هم کسبه محل وقتی می‌آمدند حمام برایشان می‌آوردند. توی تمام عمرش تا آن روز عروسی آسدممد بیرون حمام را جز از پشت لنگ آویخته به در ورودی ندیده بود الا قبرستان را، آن روزی که رفتند و پدرش را دفن کردند. 

وقتی قرار شد زن بگیرد، برای اولین بار توی عمرش رفت بیرون، رفتند بازار. طلا و وسایل سفره عقد و فلان و چنان را خریدند و او بیشتر از دیدن عروس یا توجه به خرید محو بازار و آن همه آدم لباس پوشیده شده بود. رفتند و رفتند تا اینکه رسیدند به کت‌شلوارفروشی و توی آینه‌ی آنجا اولین بود که آسدممد خودش را آن طور شفاف و بی بخار دید و نشناخت. هر چی به آدم توی آینه بیشتر نگاه می‌کرد کمتر به نظرش آشنا می‌آمد. به چشم‌هاش دست کشید، به موهاش، به گونه‌هاش، به دست و پاش. انگار اصلا طرف را نمی‌شناخت. آن تصوری که از خودش داشت یک چهره‌ و اندام محو بود که هر بار بسته به اینکه کجای آینه کمتر بخار داشت، یک جاییش مشخص‌تر میشد. اصلا به نظرش می‌آمد خودش یک چیز مشخصی مثل بقیه نیست، ولی حالا می‌دید که هست و باورش نمی‌شد، اصلا نمی‌فهمید چطوری این خودش است و آن چیزی که این همه سال فکر می‌کرد خودش است، خودش نیست.

واقعا هم قضیه عجیب بود. انگار یک جادوگری یکهو تمام افراد توی تابلوی آزادی هدایتگر مردمِ اوژن دولاکروا را زنده کند. اینها همه مخلوق نقاش بوده‌اند نه انقلابی‌های واقعی که حالا تحت یک ستمگری‌ای زندگی کرده باشند و به تنگ آمده باشند و شورش کرده باشند و کشته شده باشند و بکشند و خلاصه بدانند برای چی توی همچین صحنه‌ای هستند. حالا اگر این تصاویر همه یکهو زنده شوند چه می‌شود؟ احتمالا زن نماینده‌ی‌ آزادی با یک حالت ترسیده‌ای پرچم فرانسه و تفنگ توی دستش را پرت می‌کند و سعی می‌کند سینه‌هایش را بپوشاند. از آن طرف بورژوآهای کت‌شلوارپوش و زحمتکشان کلاه‌پشمی‌پوش هم هیچ خبری از دشمنی‌ای که بین‌شان باید باشد ندارند و با قیافه‌های متعجب به هم نگاه می‌کنند. خب توی همچین شرایطی چه بر سر انقلاب کبیر فرانسه می‌آید؟ همان هم بر سر آسدممدحمومی آمد. 

خدا خیر بدهد به سرنوشت لویی شانزدهم و ماری آنتوآنت. کی حاضر می‌شد سر آسدممدحمومی را با گیوتین قطع کند؟ گیرم حالا یکی قبول می‌کرد، گیوتین از کجا می‌آوردند؟ حالا شهر کوچک بی آب و علف اینها به کنار، توی کل کشور ایران مگر گیوتین هست؟ البته که نیست. مثل خیلی چیزهای دیگر. این شد که آسدممدحمومی خودش را جمع و جور کرد و کت‌شلوار را خرید و عروسی هم انجام شد و عروس جای مادرشوهر را در اداره‌ی حمام گرفت و کم کم دست توی دست آسدممد دست به کار تولید آسدممد جونیور شدند. البته ناگفته نمامد، حالا که سید بودن آسدممد دیگر مشمول گذر زمان شده و کسی زیر سوال نمی‌بردش، آسدممدجونیور این برتری را به پدرش داشت که یک سید واقعی میشد. 

۱۳۹۶ خرداد ۱۴, یکشنبه

1306


داستان‌های پریان پیشتختخوابی برای بچه‌های خوب


یکی بود یکی نبود. یه تیکه نونی بود توی یخچال، حالا روایت هست لای سفره، توی گنجه، نمی‌دونم. خلاصه یه تیکه نونی بود که ازونجا که بود راضی نبود. دلش می‌خواست آزاد بشه، بره این ور اون ور واس خودش. بدبختی طوطی هم نبود صاحابش وقت سفر ازش بپرسه سوغاتی برات چی بیارم که حدقل ترفند طوطی و بازرگان رو پیاده کنه. اصن توی کل حافظه‌ی تاریخی نون‌ها تا حالا هیچ نونی فرار نکرد بود از جایی که بود که بخواد حالا الگوی این بشه.

خلاصه این نون همین طور پیر و پیرتر می‌شد و هیچی. حالا یه دو طبقه بالاتر چن تا نون دیگه‌م بودن. نونا خب چون دهن ندارن حرف هم نمی‌تونن بزنن، فقط می‌تونن فک کنن، اونقد فک کنن که جوش‌شون در آد. این نون قصه‌ی ما یه روز دید (نونا دهن ندارن، اما چشم خیلی زیاد دارن) اون نون دو طبقه بالاتر داره هی سبز و سبزتر می‌شه. حسابی که سبز شد، یه دستی وارد یخچال شد و بردش بیرون. همین رو دیدن واسه نون قصه‌ی ما کافی بود. فهمید راه رهایی سبز شدنه. ولی چطور باس سبز می‌شد؟

یه نیگاه به دور و بر طبقه‌ی خودش انداخت و دید یه کاسه ماست هست از قضا سبز بود. خلاصه به هر زحمتی بود یه کمی از خودش رو فرو کرد توی ماسته و حسابی که سبز شد، نشست منتظر. دفعه‌ی بعدی که دست در رو باز کرد، اصن اینو ندید. همین طور یه هفته‌ی تموم ماستی نشسته بود منتظر، دیگه حالش داشت کم کم از خودش به هم می‌خورد، ازون ورم می‌گفت بابا این واسه آزادی لازمه. خلاصه بعد از یه هفته، دست در بازکن اومد سمتش، گوشه‌ش رو گرفت، بلندش کرد، بردش بیرون، و قبل ازون که بتونه چیزی ازون بیرون رو ببینه انداختش توی یه جای تنگ‌تر و تاریک‌تر و بدبوتر از اونجایی که بود، چشم چشم رو نمی‌دید، اونقد بدبو بود که همه تن دماغ شده بود و خیره می‌خواست برگرده همون تو یخچال. خلاصه بازم نشست منتظر و رفت تو فکر و خیال. نونا چون فقط چشم دارن، نه دهن دارن، نه عقل. فکر و خیال ولی خیلی دارن، برکت خداها.

حالا اینکه ازون به بعد چی به سر این نون قصه‌ی ما اومد زیاد در جریان نیستم من. چون در واقع خودمم تا اینجای قصه رو دیدم و حس کردم و درک کردم و اینا. باقیش رو باید یه چند ماهی، چند سالی، چند ده سالی، چند صدسالی منتظر موند که ببینیم بالاخره چی میشه. 

۱۳۹۴ بهمن ۱۲, دوشنبه

1292

داستان‌های پریان پیشتختخوابی برای بچه‌های خوب


یکی بود یکی نبود، یه برکه‌ای بود و یه قورباغه‌ای و یه لک لکی. یه روز قورباغه‌هه از لک لکه پرسید این که میگن قورباغه‌ها رو مارا می‌خوردن و اونام رفتن شکایت پیش لک لکا و لک لکام اومدن مارا رو خوردن، بعد خودشون گشنه موندن، قورباغه‌ها رو خوردن راسته یا نه. لک لکه گفت خودت چی فک می‌کنی؟ قورباغه‌هه گفت به نظرم راسته، ولی خب راست بودنش این سوال بزرگ رو بی‌جواب می‌گذاره که لک لکی که به مار و قورباغه رحم نمی‌کنه رو چطور بچه‌ میدن دهنش ببره برسونه؟

لک لک یه نگاهی به دوردستای بال‌های نوکسیاهش انداخت و بعد از یه سکوت طولانی‌ای گفت: سیگار می‌کشی؟ قورباغه گفت تو این غروب و برکه و اینا، بدم نیس. لک لکه هم یه سیگار آتیش زد و پک اولم بش زد و داد دست قورباغه‌هه. قورباغه گفت: خودت نمی‌کشی؟ لک لکه گفت:‌ آخرین نخم بود. قورباغه گفت: ای بابا، بیا با هم بکشیم خب. لک لک گفت: دمت گرم، اما واسه ما ممکن نیس سیگاری که آتیش زدیم دادیم به کسی رو خودمونم بکشیم. قورباغه یه ابرویی بالا انداخت و به کشیدن سیگار و تماشای غروب مشغول شد و اصن سوالش یادش رفت.

سیگارش که تموم شد آفتابم رفته بود پایین. لک لکه که نوک بال‌هاش توی شب حل شده بود گفت: چطور بود؟ قورباغه گفت: یه سرخوشی خوبی داشتا. چی بود؟‌ لک لک گفت: مال خودت بود البته. قورباغه گفت: ینی چی؟ مال خودم ینی چی؟ لک لکه گفت: برگ دورش، پوست مار بود، البته پوستی که انداخته بود. اونی ام که توش بود، دمت بود. دمی که انداخته بودی. قورباغه تا اومد دهنشو وا کنه که چیزی بگه بال‌های لک لکه باز شدن و شد و یه نقطه‌ی تقریبا سفید توی آسمون.

۱۳۹۴ بهمن ۱, پنجشنبه

1291

داستان‌های پریان، پیشتختخوابی، برای بچه‌های خوب


یکی بود یکی نبود، یه یارویی بود که هر روز صب که می‌خواست از خونه بره بیرون به یه تیکه برف، یه تیکه گل، یه تیکه رنگ خشک نشده، یه تیکه سیمان خشک نشده، یا خلاصه یه چیزی احتیاج داشت که جای پاش توش بمونه. از روی جای پاش می‌فهمید اون روز به درد بخور خواهد بود یا نه. از روی شکلی که از جای پاش می‌موند. جای پاش البته نه، جای دمپاییش. دمپایی آبا و اجدادی‌شون که صد و هیجده جفت ازش وجود داشت و این تازه جفت شصت و شیشم رو پاش کرده بود.

خلاصه که توی خانواده‌ی اینا که در آن واحد یه عضو بیشتر نداشت، هر کسی باید صبح که می‌خواست بره بیرون این دمپایی رو می‌پوشید، یه جایی بیرون از محوطه‌ی خونه پاش رو توی یه چیزی که جای پا توش بمونه فرو می‌کرد، بعد تصمیم می‌گرفت امروز بره بیرون یا نه. جالب اونکه این کار تاثیر خاصی توی زندگی افراد این خانواده هم نداشت، جز اینکه به دلیل سر کار نرفتن خیلی از کارهاشون رو از دست می‌دادن هی. اصن این خانواده هیچ استعداد خاصی هم نداشتن، تنها استعدادی که فک می‌کردن دارن این بود که از جای دمپایی بفهمن اون روز باید برن بیرون یا نه.

یه روز اون عضو این خانواده که داریم در موردش حرف می‌زنیم جفت شصت و هفتم دمپایی رو پاش کرد، چون جفت شصت و شیشم دیگه فرسوده شده بود. بیرون که رفت همین که جای پاش رو روی نیمکت تازه رنگ‌شده‌ی زیر درخت جلوی خونه‌ش دید به آنی تشخصی داد این بدترین شکل مشاهده شده توی هفتاد سال اخیر بوده. همون طور که جفت شصت و هفتم پاش بود با خودش گفت، خب که چی، شصت و هفت جفت به حرف این دمپایی‌ها گوش کردیم چی شد! بذار یه امروز گوش نکنم. پاش رو از نیمکت گذاشت پایین. از روی جدول پرید و اومد از خیابون رد شه که یه تاکسی زد بهش، پرتش کرد، سرش خورد به لبه‌ی جدول.

خون همین طور از جمجمه‌ی شکافته شده‌ش می‌ریخت روی زمین که یه آدمک کوچیک از شکاف جمجمه‌ش اومد بیرون. اولش یه ریزه بود، بعد که ایستاد کمی بزرگتر شد، حالا راننده تاکسی هم مات داشت نیگا می‌کرد، آدمکه همین طور از سمت سر می‌رفت به سمت پا تقریبا شد همقد اونی که تصادف کرده بود، آروم جلوی تصادفیه زانو زد و نبضش رو گرفت. بعد یه نگاهی انداخت به راننده تاکسی که یارو از ترسش پرید تو ماشینش و در رفت. آدمکه که دیگه بزرگ شده بود و هیچ آدمک نبود، آروم رفت و دمپایی‌های جنازه رو در آورد و با دقت پاش کرد. با دمپایی قدم گذاشت توی خونی که روی آسفالت پخش شده بود و کم کم حالت ژله‌ای گرفته بود، پاش رو چن بار فشار داد و بعد عقب رفت، به جای دمپایی نگاه کرد و گفت: واقعا امروز رو باید خونه موند. این رو گفت و رفت توی خونه و در رو هم پشت سرش بست. هنوز پنجاه و یه جفت دیگه دمپایی مونده بود.


۱۳۹۴ آذر ۲۸, شنبه

1290

داستان‌های پریان پیشتختخوابی برای بچه‌های خوب



یکی بود یکی نبود، یه عمو جغد شاخداری بود که اولش شاخ نداشت، ولی طی یک پرواز سه روزه‌ی از سر بیکاری ناشی از سه روز یهویی تعطیل شدن، ازین ور جنگل به اون ور جنگل شاخ در آورده بود. بعد تا سه هفته هم نمی‌دونست شاخ در آورده. آخه طوفان موفان شده بود تو جنگل‌شون، آب همه جا گل‌آلود بود این موقع آب خوردنم نمی‌دید. بعد رفیق و دوست و آشنایی هم نداشت که اونجور باشه که بش بگه که بابا شاخا چیه روی سرت.



خلاصه سه هفته از گردش این از این سر جنگل به اون سرش و شاخ درآوردنش گذشته بود که یه مشت آدمیزاد داشتن با ماشین از توی جنگل رد می‌شدن، یه آینه‌‌ی بزرگم بسته بودن به ماشین. همون آن این جغد حالا شاخدار هم داشت پرواز می‌کرد بره سر کارش که یهو خودش رو دید توی اون آینه، ینی اول خودش رو دید، بعد شاخ‌هاش رو دید، اونقد تعجب کرد که یهو اصن زمین و زمان و از همه بدتر بال زدن رو فراموش کرد و صاف رفت توی شیشه‌ی ماشین و راننده هم کنترل ماشین از دستش در رفت با جغد حالا شاخدار و باقی مسافرای توی ماشین همه رفتن ته دره.



دست بر قضا یکی از مسافران توی ماشین که اسمشم مهتاب بود قبلش یه جمله گفته بود مبنی بر اینکه: ما میریم تهران، برای عروسی خواهر کوچکترم، ما به تهران نمی‌رسیم، همگی می‌میریم.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

1273

قصه‌های پریان پیشتختخوابی، برای بچه‌های خوب


­­­­­­ یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود یه چوپونی نشسته بود زیر سایه‌ی بیدی، از همونا که روی شمدا عکسش هست و یه پیرمردی پیاله به دست زیرش نشسته. چوپونه نی بلد نبود بزنه، صدای خوبی هم نداشت که بزنه زیر آواز، گوسفندای اهالی ده رو می‌آورد می‌چروند و شب هم بر می‌گردوند به آغل مشترک. توی روستای اینا آخه سیستم این بود که یه روزی اومدن گفتن آقا هر کی هر چند تا گوسفند داره، حالا چه یکی، چه ده تا، بیاد اینا همه رو بکنیم یه گله، عوایدش هم مشترک، یه آغل مشترک هم داشته باشن، این وسط یکی بود که صفر گوسفند داشت و در نهایت همونم شد چوپون این گوسفندا.

خلاصه، می‌گفتیم، چوپونه نشسته بود زیر درخت و داشت فکر می‌کرد که عی بابا، هیچ هنری که باقی چوپونا دارن این نداره، نه آوازی بلده بخونه، نه نی‌ای بلده بزنه، هیچی. همین طور غرق توی این افکار بود که یه فکری زد به سرش. پا شد و از درخت بید رفت بالا و شروع کرد داد زدن که گرگ گرگ گرگ! آقا ملت که گوسفنداشون دست این بود سراسیمه دوییدن اومدن ببینن چی شده. ولی چی دیدن؟ گوسفندا در حال چریدن و چوپونم بالای درخت. بش گفتن: چی بوده جریان؟ کو گرگ؟ چوپونه گفت حالا که بالای درختم، عصری که برگشتم براتون میگم.

عصری که چوپون گوسفندا رو برد توی آغل، رفت سمت قهوه‌خونه‌ی روستا و نشست پشت میز و یه چایی قلیون براش آوردن و ملت هم منتظر که چی شده. چوپونه شروع کرد که بله، آقا من نشسته بود زیر درخت که یهو دیدم از پشت بوته‌ها یه صدایی میاد، خوب که دقت کردم دیدم یه جفت گوش سیاه دارن تکون می‌خورن، بعد از لای بوته‌ها یه پوزه‌ای اومد بیرون، اون موقع بود که رفتم بالای درخت و داد زدم گرگ گرگ، تا شما بیاین، گرگه اتفاقا از پشت بوته‌ها اومد بیرون و گفت بم که فقط اومده بود باهام حرف بزنه، بهم بگه گرگا دیگه نژادشون عوض شده، بعد گوشش رو نشونم داد که یه مقداری بزرگتر از حد معمول و نوک تیز شده بود. گفت گرگا از وقتی گوشاشون اینطوری شده دیگه گوسفند نمی‌خورن، دیگه تا اومدم بپرسم چی می‌خورن شما حمله کردین و گرگه هم فرار کرد و منم نفهمیدم چی شد.

فرداش دوباره چوپونه نشسته بود زیر درخت بید و داشت یه قل دو قل بازی می‌کرد و کتری شم روی آتیش در حال قل قل بود که یهو دوباره از جاش بلند شد و رفت بالای درخت و شروع کرد داد زدن که پلنگ پلنگ پلنگ! ملت هم دوباره آسیمه سر دویدن ببینن چه خبره، که باز دیدن گوسفندا در امن و امان می‌چرند و چوپون هم بالای درخته. بش گفتن چی شده؟ چوپونه گفت: حالا عصری میام بتون میگم، فعلا که خطر رفع شده.

عصری دوباره چوپونه رفت قهوه‌خونه و همه منتظر، گفت بشون که: آره دیگه، نشسته بودم زیر درخت بید و یه قل دو قل بازی می‌کردم که یه جفت پلنگ دیدم دارن میان سمتم، گفتم بشون چی شده؟ شمام اومدین بام صحبت کنید؟ نگام کردن، گفتم: چی شده خب؟ دارین منقرض میشین؟ می‌خوان چن تا گوسفند ببرین؟ باز دوباره نیگام کردن. گفتم: بابا چتونه؟! یه چیزی بگین خب. یهو یه قطره اشک از چشم یکی‌شون ریخت، از چشم همونی که مژه‌های بلندتری داشت. اون یکی که مژه‌هاش کوتاه‌تر بود تا اون اشکه اومد بیفته زمین روی اون استخون برآمده‌ی گونه که بود با زبونش لیسید و هنوز اشک معنی زبون رو نفهمیده بود که اون پلنگه که مژه‌هاش کوتاه‌تر بود تبدیل شد به یه عنکبوت. اون یکی پلنگه که اینو دید یه آنی مژه‌های بلندش رو تصویر کرد روی هم و چشماش رو بست و وقتی چشماش رو باز کرد شده بود یه شاهین. من خودم محو این اتفاق بودم که یهو شما سر رسیدین و پلنگه که شاهین شده بود، اون پلنگی که عنکبوت شده بود رو گرفت توی چنگال‌هاش و پرواز کرد رفت.

یکی از اهالی گفت: عه! پس اون شاهین که من دیدم پرید همین بود! لاقربتا! اون یکی گفت: توام دیدیش پس؟ من فک کردم خیالاتی شدم، آخه مراتع ما اصن شاهین نداشت. یکی دیگه گفت: عجب! من فک کرده بودم ساری چیزی باشه، نگو شاهین بوده پس. خلاصه بحث زیادی در گرفت و نهایت همه متعجب ازین ماجرای عجیبی که رفته بود به جناب چوپون.

فرداش که شد، چوپونه باز نشسته بود زیر درخت و داشت واس خودش فکر و خیال می‌کرد و گاهی هم پکی به چپقش می‌زد و با خودش فک می‌کرد اگه چپق کشیدن هم مث نی زدن مهارت خاصی می‌خواست باس چه خاکی تو سرش می‌ریخت که دوباره از جاش پا شد و از درخت رفت بالا و داد زد: بلوریا، بلوریا اومدن! بلووووووری‌هــــــــــــــــا اووووومدن! اهالی که از تنها چیزی که تا حد مرگ ترس داشتن بلوری‌ها بودن آروم آروم رفتن سمت مرتع و اون پشت حصارهای پناه گرفتن ببینن چه خبره، که دیدن بازم چوپونه بالای درخته و گوسفندا در صلح و صفا. یه کمی همون پشت منتظر موندن و بعد که دیدن خبری نیس، رفتن.

عصری که چوپونه رفت توی قهوه‌خونه همه دورش جمع شدن و سوال که بلوری‌ها چی شدن و چه خبر بود؟ چوپونه گفت: خوب منو تنها گذاشتینا، من اگه نبودم الان یه گوسفند براتون نمونده بود. گفتن ملت که بابا ما اومدیم، خبری نبود که، کسی نبود اصن! چوپونه گفت: شما اصن تا حالا بلوریا رو دیدین؟! ملت گفتن خب نه! گفت پس چی میگین؟! بلوری اسمش روشه، مث بلوره، ازین ورش اون ورش ملومه. شما که نمی‌بینین‌شون که. اینم که من دیدم‌شون، ندیدم‌شون که، حس کردم‌شون، نفس‌شون می‌خورد پشت گوشم، یکی دو تا نبودن که، صد تا، هزار تا، خیلی بودن. سریع رفتم بالای درخت، مونده بودم وسط زمین و آسمون نمی‌دونستم دست تنها چیکار کنم که یهو یه پرنده‌ای اومد نشست روی شاخه‎ی کناریم. یکی از اهالی گفت: چی بود؟ چی بود؟ چشمای همه اهالی دوخته شده بود به دهن چوپون، چوپونه گفت: اولش که نشناختم، بعد دیدم همون پلنگه‌س که شاهین شده بود. بهم گفت که چشمام رو ببندم، بعد بالش رو شروع کرد با یه صدای خاصی تکون دادن و حرکت پرهاش انگار کلمه میذاشت توی دهن من، دیگه توی حال خودم نبودم، نمی‌دونم چی گفت و چی گفتم، برگشتم به حال خودم دیدم اثری نیس از بلوریا. خیس عرق بودما، ولی گوسفندا همه سالم بودن و بلوریا هم رفته بودن.

خلاصه، چوپونه هر روز می‌رفت می‌نشست زیر درخت بید و بعد از چن تا چایی و یکی دو پک به چپق می‌رفت بالای درخت و داد بیداد می‌کرد و عصرم قضیه رو برای ملت تعریف می‌کرد. ملت دیگه اصن صبر نداشتن عصر بشه تا ببینن امروز چی داشته گوسفندای اینا رو می‌کشته و چوپونه چطور جلوش رو گرفته. اصن سر ماجرای هر روز شرط بندی می‌شد. ملت دیگه هر چی که داشتن و نداشتن شرط بسته بودن سر پیشبینی اتفاق‌هایی که برای چوپونه قرار بود بیفته، اما حتا یه بار هم کسی شرط رو نبرده بود، این بود که همه هی همه چیزشون رو به هم می‌باختن و مایملک مردم روستا می‌چرخید ازین خونه به اون خونه.

یه اتفاق عجیبی که داشت همزمان با همه‌ی اینا می‌افتاد کسی بش توجه نمی‌کرد این بود که گوش اهالی داشت تغییر حالت می‌داد، یه کم نوک تیزتر شده بود تهش، رفته بود سمت بالا، مث ساقه‌ی گل که میره سمت خورشید. هر روزی که میگذشت گوشا بیشتر تغییر حالت میداد و خم‌تر میشد سمت قصه‌های چوپون تا اینکه هزار و دو روز گذشت و ملت نشسته بودن توی قهوه‌خونه منتظر چوپون، ساعت شد شیش، هفت، هشت، اما خبری نبود از چوپون. ملت تا نه صبر کردن، هوا دیگه تاریک شده بود، اما نه از چوپون خبری بود نه از گوسفندا. ملت دیگه پا شدن رفتن تا مرتع، اما هیچی نبود، نه گوسفندی نه چوپونی.

همین طور با لب و لوچه‌ی آویزون ملت برگشتن روستا و تا صبح هیشکی نخوابید. صبحش اهالی از زن و مرد و پیر و جوون یکی یه کوله آذوقه و یه چوبدستی برداشتن و راه افتادن گشتن پی چوپون و گوسفندا. تا عصر گشتن و هیچی، دیگه خیلی گشنه‌شون شده بود، از دیروز هیچی نخورده بودن، سفره‌شون رو باز کردن که کمی غذا بخورن، اما هر چی می‌خوردن انگار نه انگار، سهمیه‌ی اون روز و فرداش و روز بعدش رو خوردن، اما گشنگی‌شون یه ذره هم کم نشد، دیگه توی شکم‌هاشون جا نبود، اما سیر نشده بودن که هیچ، گشنه‌تر هم شده بودن. هیچ نمی‌فهمیدن چرا سیر نمیشن آخه، تا همین چن روز پیش با یک پنجم همین غذا زمین شخم می‌زدن، کار می‌کردن، کاشت و داشت و برداشت به راه بود، حالا اما هیچی. همین طور بغل هم دراز کشیدن و چشماشون رو بستن. کسی اما خوابش نمی‌برد.

روزها همین طور میگذشت و نه غذا سیر می‌کرد و نه خواب می‌اومد. اول بچه‌ها، بعدش پیرترها و بعدتر جوون‌ترها یکی یکی از پا در می‌اومدن. از اهالی روستا دیگه هیچکس زنده نموند و قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه اما به خونه‌ش نرسید.



۱۳۹۴ فروردین ۲۲, شنبه

1272

داستان‌های پریان پیشتختخوابی برای بچه‌های خوب


- بگو بینم آیینه، خوشگل‌ترین خوشگلا کیه؟
- شما بانوی من، البته در محدوده‌ی اتاق‌تون
- ینی چی؟
- سفیدبرفی بانوی من، که توی اتاق بغلی شما زندگی می‌کنه، از شما خب خوشگل‌تره
- دستور میدیم بره توی اون برج آخری زندگی کنه
- اون وقت تا شعاع سه هزار متری شما از همه خوشگل‌تری
- خب اون اتاقک بالای اون آخرین برج خیلی کوچیک نیس؟ قابل اغماض نیس؟ ینی بگیم اصن حالا اون یه ناحیه به شعاع یه متر و نیم و هر که در آن است رو نادیده می‌گیریم، اون وقت من از همه خوشگل‌تر میشم، البته تقریبا که بدم نیس خب
- مث اینکه تو مود آدم کشتن نیستی ها، دل رحم شدی
- مگه اون دفعه کشتم؟ فقط کاری کردم یه مدتی بخوابه
- خب بازم همون کار رو بکن خب
- فصل سیب گذشته آخه
- حالا فصل چیه؟
- هندونه
- خب با هندونه
- هندونه دوس نداره، بعدم سنگینه، بعدم کدوم جادوگر هندونه به دستی دیدی تو عمرت؟
- دل رحم شدی بانوی من
- اصن و ابدا، ولی خب فصل بهاره، آدم دلش نمیاد، بذار تابستون بشه، گرما کلافه‌م که کرد بیچاره‌ش می‌کنم
- در ضمن الان دیگه سیب توی همه فصلا پیدا میشه
- اما هنوز همه‌ی فصلا بهار نیس که
- میگم که، دل رحم شدی رفت

خون در چشم‌های بانوی آیینه دویده و با مشت آیینه را به هزاران تکه شکونده که توی هر تیکه‌ش عکس سفیدبرفی‌ست و حسن شماعی‌زاده سازی که معلوم نیست چیست در پسزمینه می‌نوازد.

۱۳۹۴ فروردین ۱۴, جمعه

1271

داستان‌های پیشتختخوابی برای بچه‌های خوب

خلاصه، می‌گفتم براتون. گرگه بالاخره کلک مفید رو سوار کرد و شنگول و منگول و حبه‌ی انگور در رو باز کردن. حبه‌ی انگور سریع در رفت توی ساعت قایم شد و دو دستی دهن اون پرنده‌ی توی ساعتم گرفت که لوش نده، چون از دهن‌لقیش بسیار خبر داشت. شنگول و منگولم که گرگه خوردشون و تموم. 

گرگه که رفت حبه‌ی انگور بدو از توی ساعت اومد بیرون و یه نگاهی بش انداخت و سریع با دستای کوچیکش شروع کرد اتاق رو مرتب کردن. صندلی‌ها رو که حین تعقیب گریز گرگ و برادر و خواهرش افتاده بود زمین چید، ظرفایی که شکسته بود رو یه گوشه جمع کرد، رو تختی که مچاله شده بود رو مرتب کرد و خلاصه خونه رو کرد یه دسته‌ی گل و بعدش پرنده‌ی توی ساعت رو برداشت  و برد دم در و آزادش کرد و در رو بست و خودشم رفت توی ساعت دوباره و منتظر موند مامانش بیاد.

مامانش که اومد کلید رو از زیر پادری، که روش عکس یه بز ریش درازدی داشت، برداشت و در رو باز کرد و اومد تو و دید هیشکی نیس. داد زد: شنگول؟ منگول؟ حبه‌ی انگور؟ اما صدایی نبود. دوباره داد زد: زلیل مرده‌ها کجایین؟ بیاین خب. غذا آوردم براتون. نیگا علف تازه، هنوز شبنم عصرگاهی بهشه. اما بازم خبری نبود. مادر بزیه یه نیگاهی به دور و بر کرد و ظرفای شکسته رو دید و گفت: حالا قایم نشین، عب نداره شیکوندین. بیاین بیرون هر جا قایم شدین. اینو که گفت حبه‌ی انگور آروم از تو ساعت در اومد.

مامانش گفت: اون تو چیکار می‌کردی؟ حبه‌ی انگور گفت: می‌خواستم از دنیا برم! مادرش گفت: عه، ینی چی این حرفا؟ از دنیا برم چیه بچه! رفتی تو ساعت از دنیا بری؟ حبه‌ی انگور مظلوم‌طور گفت: مگه این اون دفعه که بهت گفتم چطوری به دنیا اومدم، یه مکثی نکردی گفتی از تو ساعت. خب منم برگشتم تو ساعت که از دنیای برم. مادرش گفت: آها، خب آره، چیمدونم. حالا اصن چرا می‌خواستی از دنیا بری؟ حبه‌ی انگور گفت: خب من دیدم شما دس تنها این همه زحمت می‌کشی گفتم شام بپزم تا میای ولی ظرفا شکست، دیگه خیلی ناراحت شدم. خیلی آرزو کرد کاش یه برادری، خواهری، همدستی چیزی داشتم یه جوری قضیه رو ماستمالی می‌کردیم، اما خب یه نفری چیکار می‌تونستم بکنم جز از دنیا رفتن؟

مامانش گفت: عزیز دل مهربونم، یه نفری چرا؟ خب خواهر و برادرت کجان؟ بعد بلندتر داد زد: شنگول؟ منگول؟ 

حبه‌ی انگور گفت: خواهر برادر؟ من که خواهر برادر ندارم. مامانش گفت: اذیت می‌کنی آ، کجان این دو تا ذلیل مرده؟ حبه‌ی انگور چشاش رو درشت کرد و گفت: کدوم دو تا؟ خب من تنها بچه‌ی شمام. ماما بزیه گفت: میگم بازی بسه، بگو بیان می‌خوایم شام بخوریم. حبه‌ی انگور گفت: بیرون گرم بوده مادر، آفتاب شاید اذیت کرده شما رو. لطفا بشینید من براتون گل گاو زبون دم کنم. مادرش گفت: چی میگی بچه؟ ینی من نمی‌دونم چن تا بچه دارم؟ حبه‌ی انگور گفت: خب، ملومه دیگه، یکی. اونم من.

مادرش علفا رو گذاشت روی میز و خودشم توی صندلی وا رفت و گفت: ولی من سه تا بچه داشتم، صبح که رفتم بیرون سه تا بچه داشتم. حبه‌ی انگور گفت: الان آماده میشه گل گاو زبون، می‌خوری حالت جا میاد، میشینیم دو تایی علف‌مون رو می‌خوریم. مادرش گفت: ولی من دو تا بچه داشتم. حبه‌ی انگور گفت: می‌بینی؟ همین الان گفتی سه تا، حالا میگی دو تا. خسته شدی می‌دونم. استراحت می‌کنی حالت جا میاد. 

مادر بزیه سرش رو گذاشت روی میز و حبه‌ی انگور لیوان گل گاو زبون رو گذاشت روی میز و همین طور شاخای مادش رو ناز می‌کرد و مهربون نیگاش می‌کرد. مامان بزیه بالاخره سرش رو از روی میز برداشت و یه قلپ از گل گاو زبون خورد و گفت: گفتی بهت گفتم از تو ساعت بدنیا اومدی، نه؟ حبه‌ی انگور گفت: آره. مادرش گفت: خب پس اگه اینطوره که اصن نمیشه من جز تو بچه‌ای داشته باشم. ما ساعت رو یه روز قبل از تولد تو خردیدم، دوازده ساعت بعد از اون وقتی که برای آخرین بار بابات رو دیدم. 

حبه‌ی انگور لبخندی زد و گفت: مهم نیس این چیزا مادر من، گل گاو زبون رو بخور که علفا از دهن افتاد. مامان بزی هم گل گاو زبون رو خورد و بعدش گفت خسته‌س و رفت توی تخت و حبه‌ی انگور هم با زاویه چل و پنج توی صندلی نشست و سم‌هاش رو گذاشت روی میز و علفا رو دونه دونه خورد و بعد از ساقه یه لبخندی هم زد.

۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

1236

داستان‌های پریان، پیش‌تختخوابی، برای بچه‌های خوب


یه روز یه موشه میره بقالی میگه آقا مرگ من دارید؟! بعد اینو یه شاگردبقالی داشت سر ناهار واسه اوستاش تعریف می‌کرد که آره، دیشب همچین خوابی دیدم و اینا. اوستا بقاله بش گفت: حالا داشتیم یا نه! شاگرده گفت: دیگه بعدش بیدار شدم، نفهمیدم داریم یا نه. اوستاش میگه پاشو همین الان برو ببین داریم یا نه. شاگرده میره نیگا می‌کنه، می‌بینه ندارن. میاد به اوستاش بگه که ندارن، تموم شده که می‌بینه اوستاش نیس. خلاصه این ور اون ور زنگ می‌زنه ببینه اوستاش یهو کجا غیب شد، هیچ نتیجه‌ای نمی‌گیره، زنگ می‌زنه آخرش خونه‌شون.

تلفن یهو یه رینگ بلندی می‌کنه، شایدم یه زینگ بلندی، که اوستا بقاله از خواب می‌پره. عرق‌مرق‌ریزون و نفس‌مفس زنون تلفن رو بر می‌داره و با صدای جیرجیرناکی میگه: الو! الو! الو! اما هیشکی نیس اون‌ور خط. یه کم گلوش رو صاف می‌کنه و با صدای همیشگیش فک می‌کنه این چه خوابی بود دیده بود آخه! مرگ موش‌شون یعنی تموم شده؟! خب که چی؟! شاگردش توی خوابِ این عجب خوابی دیده‌ها! لاقربتا! بعد همین طور تلفن هم توی دستش. 


پدربزرگه اون صفحه‌ای که عکس اوستابقاله با تلفن توی دستش روش هست رو ورق می‌زنه و به بچه‌ موش‌ها میگه: نیگا کنین، چطور خواب بقال‌ها رو آشفته کردیم ماها، از اوستا تا شاگرد، خواب و خوراک ندارن دیگه. هیشکی حریف ما نمیشه. زنده باد موش‌ها که ما باشیم.

قصه که تموم میشه و همه یکی یکی میرن. یکی از بچه موش‌ها که از قضا نوه‌ی همون پدربزرگه هم هس، کتاب رو بر می‌داره و صفحه‌ها رو تند تند بر می‌گرده تا می‌رسه به اونجایی که شاگرد بقاله داشت توی قفسه‌ها دنبال مرگ موش می‌گشت. فرداش که بابابزرگه می‌خواست قصه‌ی هر روزه رو بگه واسه بچه‌ها، دید یک صفحه‌ی کتاب نیس، کنده شده، همون صفحه‌ای که توش تصویر شاگردبقاله بود که داشت دنبال مرگ موش می‌گشت.

۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه

1232

یکی بود یکی نبود، یه روز یه شیری به یه فیلی گفت خرطومت رو بهم قرض میدی باش گلای حیاط رو آب بدم؟! فیله گفت: به جاش تو بم چی میدی؟! شیره گفت: گلعذاری ز گلستان حیاطم بت میدم فعلا جای خرطوم، بعد که پَسِت دادم، توام پَسَم بده. فیله هم گفت باشه
بعد دیگه شیره خرطوم رو گرفت و جای شیلنگ ازش بهره برد بهر آب دادن گلستان حیاطش. اما بشنوید از فیله که تا شیره آب بده گلها رو، دیگه اصن عادت کرد به اون گلعذار گلستان حیاط شیره و بش گفت: آقا اصن خرطوم مال خودت. من این گلعذاره رو پس نمیدم. شیره بش گفت: ینی چی؟! خرطوم میخوام چیکار من؟! گلستان حیاط آخه بیگلعذار میشه؟! فیله گفت: نمیدم دیگه آقاجون! اصن میتونی بیا بگیر!
شیره هم که توی گلستان حیاطش هر چی بود گلعذار، توی دلش راضی و خشنود و توی صورتش همچین دلگیر و عصبانی، گفت: خب باشه! مال خودت! خرطومتم بشه شیلنگدائمی گلستان حیاطم. فیله هم راضی و خشنود راه افتاد و گلعذاره هم سوارش.
یه کمی که رفتن گلعذاره گفت: هی فیله! این که نشد شیوهی گلعذارداری، بده من اون دو تا عاجت رو! همینطور بیجواهر نمیشه که! میشه؟! فیله هم که خیلی میخواست خاطر گلعذار گلستان حیاط شیره رو، گفت: چشم! بعدم آروم گلعذار رو گذاشت زمین، زیر سایهی درخت و محکم عاجش رو زد به یه سنگی و عاجا که کنده شد دادشون به گلعذار و دوباره گذاشتش روی پشتش.
همینطور رفتن و رفتن تا رسیدن به یه فیل دیگه که اونم نه خرطوم داشت نه عاج! فیل گلعذار به دوش بش گفت: عه! تو چرا اینجوری شدی؟! اون یکی فیله بش گفت: دیگ به دیگ شده آ، خودت چی؟! فیل گلعذار به دوش گفت: من خب به خاطر گلعذارم. تو چی؟! کسی نیس روی پشتت که!
فیل بیگلعذارِ بیخرطومِ ‌بیعاج گفت: والا چمیدونم! من همینطور میگشتم، پی چی، نمیدونم. فیل گلعذار به پشت گفت: پی گلعذار؟! فیل بیگلعذارِ بیخرطومِبیعاج گفت: نمیدونم والا. خلاصه، گشتم و گشتم تا اینکه رسیدم به شهر قصه نامی، اونجا این طوریم کردن! یکی خرطومم رو برد، یکی عاجم رو برد اون یکی گوشم رو تا زد. هیچی دیگه! شدم این!
فیل گلعذار به دوش بش گفت: خب حالا باقی این قصهرو چطور پیش ببریم؟! الان ما هم رو دیدیم، من با گلعذار، تو بیگلعذار. بعدش چی؟
که یهو شیره اومد وسط کار و گفت: حالا تعریف از خود نباشه، من گلعذار زیاد دارم توی گلستان حیاطم. میخوای یکی هم به رفیقت میدم. اما به جاش هر روز باس بیاد با خرطوم تو گلستان حیاطم رو آب بده
فیل بیگلعذارِ بیخرطومِبیعاج گفت: آب که هیچی، کودم میدم!!
هیچی دیگه فیل شهر قصه هم یه گلعذاری یافت و شد کارمند شیره و با خرطوم رفیقش هر روز صب تا عصر گلستان حیاط شیر رو آب میداد و عصر که میشد میرفت خونه پیش گلعذاری که شیر بهش داده بود. اون یکی فیل گلعذار به دوش اما همینطور به سفرش با گلعذار روی دوشش ادامه داد و اطلاعی نداریم از سرنوشتش. فقط همین قد میدونیم هر کی نیگاش میکرد عمرا باور نمیکرد این فیل باشه، اما گلعذار روی پشتش رو همه متفقالقول بودن گلعذاری ز گلستان حیاط شیره س.

۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

1528

قصه‌های پریان، پیش‌تختخوابی، برای بچه‌های خوب


یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، یه تیرکمونی بود هلال‌شکل، مث ماه شب محاق، مث طاق کبود گنبد قصه. اما از بخت بدش این تیرکمونه یه موقعی به دنیا اومده بود که نسل تیر ورافتاده بود از توی دنیا. دیگه هیشکی تیر نمی‌ساخت و این تیرکمون مام مونده بود بی‌تیر. تنها آروزی تیرکمون قصه‌ی ما این بود که یه روزی، یه جایی، یه تیری بیاد بین دو تا بازوی کمر خمیده‌ی اون قرار بگیره. اون تُردی پر ته تیر رو بشنوه روی زهش، اون صافی قد تیر رو لمس کنه روی کمر هلالش و بعدش دیگه اگه میشکست، اگه زهش در می‌رفت، اگه هر چی می‌شد، خب می‌شد. اما از بخت بد، وقتی اومده بود توی این دنیا که گفتیم، ور افتاده بود نسل تیر و تیرانداز.

یه روز که این تیرکمون قصه‌ی ما تکیه داده بود به یه درختی و واس خودش به صدای باد نیگا می‌کرد دید یکی بهش گفت سلام! قد خمیده‌ش رو صاف که نه، چرخوند و دید یه پسرکی واستاده جلوش. پسرک بش گفت: تو کی هستی؟! تیرکمون بش گفت: تیرکمون! پسرک گفت: کجات تیره، کجات کمون؟ تیرکمون یه فکر آهداری کرد و گفت: خب، من که کمونم، تیر هم خب نیس دیگه انگار. پسرک بش گفت: پس چرا بت میگن تیرکمون؟ تیرکمون فکر آهدار بلندتری کرد و گفت: حتما چون که هیچوقت فراموشم نشه همه‌ی چیزی که می‌خواستم از دنیا یه تیر بود و اونم نیاوردم به دست. پسرک بش گفت: یعنی اگه یه تیر داشته باشی، همه‌ی چیزی که می‌خوای رو از دنیا به دست آوردی؟ تیرکمون، با اونجاش که جای شست کمانداره، لبخندی زد و گفت: آآآره!

پسرک رفت و چن روز بعد اومد و گفت: سلام تیرکمون! تیرکمون بش گفت: سلام پسرک! پسرک گفت: تیر چی هس؟! تیرکمون گفت: تیر! چی بگم! تیر یه مستقیم معرکه‌س. ازون مستقیم‌ها که همین که بری تا تهش رسیدی به تموم خوشبختی و آرامش دنیا. سرش تیزه، اون جور که می‌تونه طوری پشتت رو بخارونه که ناخن انگشت خودتم عمرا نتونه اونجور بخارونه پشتت رو. تهش پر داره، یه پر که از دم بچه‌ی سیمرغ و هما گرفته‌ن. دمش که میگم یعنی مهم‌ترین جاش ها. فک نکن مهم‌ترین جای پرنده‌ها بالشونه. از همه مهم‌تر واسه یه پرنده دمش هست. اونجا که پرنده تموم میشه و آسمون شروع میشه. پسرک گفت: پس تیر یه مستقیم هست که سرش تیزه و تهش پر داره؟ تیرکمون گفت: هوم! آره! پسرم گفت: هوم! خدافظ!

پسرک رفت خونه و هیچی نخورد و ناخون‌هاش رو کوتاه نکرد، هیچی نخورد و ناخون‌هاش رو کوتاه نکرد. نخورد و کوتاه نکرد، نخورد و کوتاه نکرد. یه ماه، دو ماه، سه ماه، گذشت و پسرک پاهاش تیز شد و تنش لاغر و مستقیم. بعد کلاه پردارش رو گذاشت سرش و رفت سمت تیرکمون که همون طور واستاده بود زیر درخت. این دفعه هیچی بهش نگفت. فقط رفت نزدیکش و سرش رو گذاشت روی زه تیرکمون. پاهاش رو تکیه داد به هلال قدش و پرید، پرید، پرید، اونقدر دور پرید که تموم مرزهای ایران و توران و باقی دنیا شرمنده شدن پیشش و بعد، افتاد پایین. یه جایی که تنش تموم می‌شد و زمین شروع می‌شد.

یه ماه، دو ماه، سه ماه، گذشت و تیرکمون بالاخره جای فرود تیرش رو پیاد کرد. یه ماه، دو ماه، سه ماه، همون طور دورش راه رفت و راه رفت و راه رفت تا گودالی ساخت همقد خودش و تیرش. بعد رفت و سر تیرش رو گذاشت روی زهش و پای تیرش رو گذاشت روی قد هلالش و چشم‌هاش رو بست. باد اومد و آخرین تیر و کمون دنیا رو توی قلب زمین مخفی کرد. برای کسی و روزی، که حسرت تیر و کمون بکشوندش تا اونجا. اونجا که مرزها همه شرمنده‌ش شدن.

۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه

1524

داستان‌های پریان پیش‌تختخوابی برای بچه‌های خوب


یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود یه پدر ژپتو بود که هیچی نداشت از دار دنیا، وسط نداشته‌هاش هم یه چیزی بود به اسم بچه. حالا اینکه وقتی بچه‌ای نداشت چطور اسمش بود پدر ژپتو معلوم نیس. بگذریم، یه روز پدر ژپتو یه تیکه چوب پیدا کرد، بعد آها، یادم رفت بگم که نجار بود پدر ژپتو. پس ازونجا که نجار بود، گفت: خوبه، با این چوبه یه عروسک می‌سازم، اسمشم میذارم پینوکیو، میشه پسرم. انقدم بهم گیر نمیدن در و همسایه و فامیل که تو که بچه نداری چرا اسمت پدر ژپتوئه، ایول! اینجوری بود که ژپتو واسه اینکه جلوی دهن مردم رو بگیره پینوکیو رو آورد به دنیا. پینوکیو خب اما، همون طور که در جریان هستید خیلی نااهل اومد از آب بیرون. دم به دیقه دروغ می‌گفت، خالی می‌بست. آخرشم که ژپتو کتش رو فروخت که این بره درس بخونه، کیف و کتاباش رو فروخت، پولشو گرفت زد به چاک. ازون ور یه روباه مکار و گربه نره‌ای بهش گفتن که بره پولاشو بکاره، که جاش درخت پول سبز شه، اون وقت جای پنج تا سکه، پنج‌هزار تا سکه داشته باشه، اونم نه یه بار، که سالی یه بار! اونم رفت و کاشت و هیچی به هیچی، پولاش به باد رفت.

این شد که پری‌ آبی مهربون اومد پیشش گفت آخه بچه جون، چته تو؟! چرا انقد ملت رو آزار میدی، بابت رو زجر میدی، خودت رو آزاد میدی، چرا انقد شری تو اصن؟! پینوکیو هم نه گذاشت نه برداشت، گفت: مگه دست منه؟! اینا همه‌ش جنتیکه جونِ آبجی! پری آبی مهربون گفت: ژنتیک؟! پینوکیو گفت:‌ بله دیگه! از پدر به پسر به ارث می‌رسه، شوما اصن ملتفتی این بابای ما که هنوز بچه نداشت، چرا بش می‌گفتن پدر ژپتو؟! پری مهربون آبی گفت: خب، چرا؟! پینوکیو دستی به دماغش کشید و گفت: خب این آخه کشیش بود قبل ازینکه نجار بشه، بش می‌گفتن پدر ژپتو واس همون، مث پدر تاک توی رابین هود. اما بعد ملوم نیس چیکار کرد، خلع لباسش کرد واتیکان. بالاخره منم پسر همون پدرم دیگه، به من چه! دست خودم نیس! این جن مِنا سرنوشتم رو تباه کردن! و الا من خودم سوای جن‌ها از مردمان نیک روزگارم.

خولاصه، حالا کار نداریم، یه مشت اتفاق افتاد و پینوکیو سرش خورد به سنگ، یا حالا به شکم نهنگ، یا هرچی و توبه کرد، اونم از نوع نصوح و بدین‌وسیله از چوب تبدیل شد به آدم. بعد دیگه سال‌ها گذشت و پدر ژپتو مرد و پینوکیو یه مراسم باشکوهی براش گرفت و روی قبرش هم نوشت عاِلم دنیا و دین و این صوبتا. بعد یه چن روز که از مرگ ژپتو گذشته بود، پینوکیو تموم نجاری و خونه و حتا گربه‌ی ژپتو، فیگارو، رو فروخت و راه افتاد سمت پایتخت که بره پی سرنوشت طلاییش. توی راه یکی که از قضا شبیه پیری‌های روباه مکار بود بهش گفت: آهای پسر جوون، بیا و اون پول‌هات رو بده من، به جاش این لوبیاها رو بگیر. اینا لوبیاهای سحرآمیز هستن. بکاری‌شن میرن تا آسمون، تا ابرا، تا قصر یه غولی که اونجاس و از لاحاظ ثروت واتیکان و کوکاکولا رو جفتی میذاره توی جیب جلیقه‌ش. هر جور حساب کنی، این معامله به نفعته. پینوکیو گفت: هه! بچه گیر آوردی؟! من دیگه بچه نمیشم که هیچ، دیگه بازیچه‌م نمی‌شم تازه‌شم! خودت چرا نمی‌کاری اینا رو، نمی‌ری اون بالا اگه این طوره؟! یارو گفت: خب من پیرم، جون ندارم این همه رو برم بالا! پینوکیو دوباره گفت: برو عمو! برو این مرغ بر دام دگر نه! ما دیگه بزرگ شدیم! برو!

هیچی دیگه، یاروئه هم رفت، پینوکیو هم رفت شهر و نصف پولش رو گذاشت بانک، ماهی یک و دویست سود می‌گرفت، با نصف باقیش هم یه اتاقی اجاره کرد. روزام هی توی ضمیمه‌ی هزار و سیصد صفحه‌ای همشهری دنبال کار می‌گشت، اما دریغ از حتا یه کار. رزومه هم فرستاده بود چن جا، جزو توانایی‌هاش نوشته بود: آدم شدن، گول نخوردن، خر نشدن. ولی خب، کاری پیدا نکرد که نکرد. آخرش دید یک و دویست هیچ رقمه کفاف زندگی نباتی رو هم نمیده! صابخونه هم میگه رهن به دردم نمی‌خوره، اجاره بده! این شد که همون پول چن سال پیش توی جیبش، برگشت شهر خودشون، گفت میرم همون کارگاه و خونه‌ی ژپتو رو می‌خرم و نجاری می‌کنم اصن. اما وقتی رسید، دید ای دل غافل، قیمت اون چیزی که فروخته توی دو سه سال شده پنج برابر! دیگه همین طور بی جا و مکان واستاده بود کنار خیابون که یه ماشین گرون‌قیمت خفنی بغل دستش واستاد. شیشه‌ی ماشین آروم اومد پایین و پینوکیو اون تو پیری‌های روباه مکار رو دید که چن سال پیش می‌خواست بش لوبیا بفروشه. پیری‌های روباه مکار بش لبخندی زد و گفت:...، نه هیچی نگفت، فقط لبخند زد بش، بعدم شیشه رفت بالا و ماشین هم گازشو گرفت و رفت و برگای توی خیابون رو چن متری جا به جا کرد. 

۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

1519

داستان‌های پریان پیش‌تختخوابی، برای بچه‌های خوب


یکی بود یکی نبود، دم غروب بود و آسمونی که تا چند ساعت دیگه ماه نقره‌ایش می‌افتاد توی برکه‌ی جوجه اردک قصه‌ی ما شده بود رنگ گل یاس. جوجه اردک قصه هم نشسته بود لب آب و چشماش اونقد حرکت یه پر که احتمالا مال کبوتری چیزی بود رو روی سطح آب دنبال کرد که سنگین شدن. آروم آروم، اون طور که بچه کوچولوها می‌خزن زیر لاحافشون، خزید توی آب و قبل از اونکه چشماش بسته بشه و پر از خواب، می‌دونست قراره چه خوابی ببینه.

خوابی بود که هر شب می‌دید، خواب یه توالت که تهش یه طاقچه بود و روی اون طاقچه یه اردک چوبی و روی پشت اردکه یه مشت گل پلاستیکی مصنوعی. توی اون خونه‌ای که این دسشویی توش بود یه بچه‌ای بود که خیلی کتاب می‌خوند، توی تخت، سر میز غذا، سر کلاس، حتا توی توالت. مادر بچه‌هه هم هر کاری می‌کرد این عادت رو بندازه از سر بچه نمی‌شد که نمی‌شد. مادره مخصوصا وقتی می‌دید بچه‌ش توی توالت کتاب می‌خونه خیلی کفری می‌شد. این بود که هر موقع بچه‌هه توی توالت داشت کتاب می‌خوند و صدای پای مادره رو می‌شنید، سریع کتاب رو پشت گل‌هایی که روی اون اردک چوبیه بود قایم می‌کرد.

اردکچه‌ی قصه‌ی ما خیلی و خیلی و خیلی زیاد دوست داشت جای اون اردک چوبی باشه. اصن تنها آرزوش توی زندگی این بود که بشه یه اردک چوبی روی یه طاقچه ته یه دستشویی که یه بچه‌ی خیلی کتابخون وقتی مامانش نزدیکش میاد کتابش رو توی گل‌هایی که روی پشتش بوده قایم کنه. اما نه می‌دونست خونه‌ی اون بچه‌هه کجاس، نه حتا می‌دونست یه اردک واقعی چطور می‌تونه بشه یه اردک چوبی. اوقاتش توی شب به دیدن رویای این آرزو سپری می‌شد و توی روز هم به راه‌های رسیدن بهش فک می‌کرد. سر آخر به این نتیجه رسید که مشکل اول زیاد مهم نیس. اینکه اون بچه کی بود مهم نبود. هر کسی که بود مهم فقط این بود که کتابخون باشه، خیلی کتابخون، اونقد که توی توالت هم کتابش رو زمین نذاره. اینکه مادرش بهش گیر بده چیز سختی نبود، عموم مادرا همین طور هستن. باید خیلی بدشانس می‌بود که یه بچه‌ با اون شرایط مطلوب می‌یافت اما مادرش مشکلی باش نداشت. بنابرین مشکل اصلی این بود: یافتن یه بچه‌ی خیلی کتابخون و تبدیل شدن به اردک چوبی.

یه روز گرم تابستون که جوجه اردک قصه‌ی ما نشسته بود بغل برکه و غرق توی فکر بود یهو حس کرد آسمون ابری شده. یه سایه‌ای که هر لحظه داشت بزرگ و بزرگتر می‌شد همین طور می‌اومد سمتش. سرشو بالا کرد که ببینه بارون هم میاد به زودی یا نه که دید ابر کجا بود، یه یاروئه‌س که داره میشینه کنار برکه و انگار اصن حواسش نیس که اون اونجا نشسته. سریع از جاش پرید و رفت یه متر اون ور تر نشست. دیر جنبیده بود یارو نشسته بود روش! یه نگاهی انداخت به یارو، یه کم چاق، سی، سی و پنج ساله، با یه کتاب توی دستش، نشسته بود کنار برکه و اصن حواسش به هیچی نبود جز کتابه. اردکچه با خودش گفت: اون بچه‌ی توی خوابم بزرگ بشه احتمالا میشه این! می‌بینی تو رو خدا! نزدیک بود به کشتن بده منو، اونم قبل از اونکه تنها آرزوی زندگیم واقعی بشه. 

ازون روز به بعد اون یارو، هر روز طرفای ساعت چار و پنج بعد از ظهر سر می‌رسید. جوجه اردک قصه‌ی ما البته ساعت نداشت اما می‌دونست وقتی سایه ی درخت بلوط کنار جاده‌، که یارو ماشینش رو زیر پارک می‌کرد زیرش، می‌رسید پای درخت بید مجنون کنار برکه که شاخه‌هاش با هر بادی می‌خوردن به سطح آب تقریبا سبز، یارو سر و کله‌ش پیدا میشه. از یه وقتی به بعد، اردکچه‌ی قصه دیگه جای غرق شدن توی خیالاتش، زل می‌زنه به کتاب خوندن یارو. شبا اما همچنان خواب همیشگیش رو می‌دید. تا اینکه یه روز یارو پیداش نشد. یه روز شد دو روز، دو روز شد سه روز، سه روز شد یه هفته، اما خبری نبود از یارو که نبود. اردکچه‌ی قصه‌ی ما دیگه از شدت بی‌قراری حتا نمی‌تونست درست غذا بخوره. جلبک‌ها رو از تیکه‌های پلاستیک نمی‌تونست تشخیص بده. موقع شنا کردن جای پا زدن بال می‌زد. وقتی می‌خواست پرواز کنه واسه هر یه بالی که می‌زد باید فکر می‌کرد، که الان باید چیکار کنه، کدوم بال رو چطوری و به کدوم طرف تکون بده. 

یه روز از همین روزا که موقع پرواز کردن با سر رفته بود توی درخت بلوط کنار جاده، همین‌طور که دور سرش یه مشت جوجه اردک کوچیک‌تر از خودش می‌چرخیدن، یکی بهش گفت: دلت براش تنگ شده، نه؟! اردکچه یه نیگا به این ور اون ور انداخت و دید یه جیرجیرکی نشسته روی علامت از سرعت خود بکاهید کنار جاده و داره باهاش حرف می‌زنه. بهش گفت: 

- فک کنم.
- می‌دیدمت چطور وقتی کتاب می‌خوند بش زل می‌زدی.
- می‌دونی کجاست؟!
- از کجا بدونم! فقط می‌دونم ازین برکه اون ور تر نمی‌رفت. ماشینش رو زیر این درخت پارک می‌کرد، می‌اومد، کتاب می‌خوند، بعدم می‌رفت.
- چطور میشه پیداش کنم؟!
- گفتم که! نمی‌دونم! ولی می‌خوای پیداش کنی که چی بشه؟!
- خب، می‌خوام بشم یه اردک چوبی، روی طاقچه‌ی ته دسشویی‌شون، که روی پشتم کلی گل پلاستیکی باشه. اون وقت وقتایی که مامانش میاد که نذاره توی توالت کتاب بخونه، کتابش رو لای گلای پشت من قایم کنه.
- ولی این که خیلی بزرگه، فک نمی‌کنم دیگه مامانش کاری به کارش داشته باشه. اونجوری خب، دیگه لازم نیست کتابش رو هم جایی قایم کنه. 
- بچه که بود اما باید قایم می‌کرد
- خب، الان دیگه بزرگ شده
- می‌دونی چطور میشه یه اردک واقعی بشه یه اردک چوبی؟
- خب، اردکا رو نمی‌دونم، اما آدمای دنیای گوشت و خون اگه می‌خوان چوبی بشن باید یکی دوستشون داشته باشه
- دوستشون داشته باشه؟
- آره! آدما چیزای زنده رو دوس ندارن، چون چیزای زنده عوض میشن، تغییر می‌کن، یه چیز دیگه میشن! اما اگه یه کسی دوستت داشته باشه، واقعا دوستت داشته باشه، اونم به طور مستمر، چندین و چند سال، اون وقته که میشه تبدیل بشی به یه آدم چوبی. شاید واسه اردک‌هام جواب بده
- پس اینطوریه
- آره، تنها راهش همینه
- ولی تو که میگی این بزرگ شده دیگه، مامانش نمیاد دم در توالت که این کتابش رو توی گلای روی پشت من قایم کنه
- درسته
- پس فایده‌ش چیه که بخوام بشم اردک چوبی؟
- تقریبا هیچی
- دوست داشتنِ تموم آدم‌بزرگا بی‌فایده‌س؟
- تقریبا همه‌شون
- ولی اینکه هنوزم همه‌ش کتاب می‌خونه
- خب که چی؟
- هیچی

خب دیگه بچه‌های خوب، وقت خوابه، یعنی از وقتشم گذشته. اردک لالا، جیرجیرک لالا، برکه لالا، بلوط و بید مجنون هم حتا لالا، تنها کسای بیدار الان یکی اون تابلوی از سرعت خود بکاهید هست، یکی هم اون یاروی کتابخون که دیگه دست و دلش نمیره به کتاب خوندن چه برسه به تا برکه رفتن. تا کتاب رو وا می‌کنه چشمش می‌افته به عکس لای کتاب که از قضا توی تموم کتابهاش یکی یه دونه داره ازش. عکسه با یه لبخند و دو تا چشم که اونام جفتشون می‌خندن بهش نگاه می‌کنه و دوباره لبخند می‌زنه، واسه همین اسم صاحب عکس رو گذاشته سه به اضافه‌ی یک لبخند. اما چشماش رو که می‌بنده، لبخند نه تنها از روی لب، که از توی چشم‌های عکس لای کتاب هم میره، هر چار تاش.

۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

1513

داستان‌های پریان پیش‌تختخوابی، برای بچه‌های خوب


یکی بود، یکی نبود. یه روستایی بود که توش هیشکی نمی‌مُرد، بعد قبرستونش مونده بود بلااستفاده، ملت ورداشتن کردنش شالیزار. برنجای اون شالیزاره می گفتن خیلی مزه‌ی خوبی میده، اما هر کی می‌خورده از فرادش دیگه حرف نمی‌زده، می‌رفته لب شالیزار می‌شِسته، به صدای قورباغه‌ها گوش می‌داده. اونقد همین طور گوش میداده که تلپ یا شایدم تالاپ، می‌افتاده توی گل و شل و آب و شالی. تا اینکه دیگه کم‌کم کسی نموند بره توش برنج بکاره، چون همه افتاده بودن توش قاطی شالی مالی ها. کم‌کم شالی‌ها از بی‌توجهی از بین رفتن و توی شالیزار نی و اینا در اومد و قبرستونی که شده بود شالیزار تبدیل شد به مرادب پر از نی و قورباغه. کم‌کم تعداد قورباغه‌ها اونقد زیاد شد و صداشون اونقد زیادتر که حتا تا چن تا روستا اون ور تر ملت شبا خواب نداشتن از صدای اینا. این شد که تصمیم گرفتن بیان یه فکری بکنن واسه قورباغه‌ها، که حالا که روز آسایش ندارن، حدقل شب بتونن راحت و توی آرامش بخوابن. 

این شد که شروع کردن به کشتن قورباغه‌ها، غافل ازونکه از قدیم گفتن وقتی یه قورباغه‌ای رو بکشی فرداش بارون میاد، اینام که قورباغه‌ها رو صدتا صدتا نفله می‌کرد، هی بارون اومد، هی بارون اومد، هی بارون اومد، اونقد که تموم شالی‌های توی تموم شالیزارا رفت زیر آب و جاش نی در اومد. بعد توش هم پر از قورباغه شد. صد تا قورباغه می‌کشتن، سیصدتا سبز می‌شد. دیگه اونقد تعداد قورباغه‌ها زیاد شده بود که اصن زور هیشکی بهشون نمی‌رسید. از طرفی چون شالیزارها از بین رفته بود ملت غذا هم نداشتن بخورن. این شد که کم‌کم شروع کردن به فرار ازون اطراف و هیشکی نموند، الا یه نفر. اونم کی؟! یه جادوگر که تموم این مدت شاهد این قضایا بود از توی خونه‌ش.

وقتی جادوگره خیالش راحت شد که همه رفتن، روی اجاقِ توی کلبه‌ش که بالای پیرترین درخت بلوط منطقه بود، یه پاتیل بزرگ بار گذاشت و کتاب قدیمیش رو وا کرد و کم‌کم شروع کرد یه معجونی رو درست کردن. ازین تاقچه و ازون صندوق مواد مختلف رو می‌ریخت توی پاتیل و هی وردهای عجیب غریب می‌خوند و نورهای سرخ و بنفش تولید می‌کرد. معجون که بالاخره آماده شد، جادوگره سوار جاروش شد و پاتیلش هم با جادو جمبل شروع کرد دنبالش پرواز کردن. بعد همین‌طور که از بالای هر شالیزاری که حالا آبگیر و مرداب و قورباغه‌زار شده بود می‌گذشت، یه ملاقه از معجونش رو ریخت توش. قورباغه‌ها که توی آب شنا می‌کردن و این ور اون ور می‌رفتن تا آبِ معجونی‌شده می‌خورد به تن‌شون یهو شروع می‌کردن به تغییر. کله‌شون بزرگ می‌شد، زبون‌شون کوتاه. تنه‌شون بلند می‌شد و دست‌ و پاهاشون آدم جور. شب هنوز صبح نشده بود که تموم قورباغه‌ها تبدیل شدن به آدم.

قورباغه‌ها که حالا آدم شده بودن دیگه پشه مشه به مزاج‌شون نمی‌ساخت، این شد که گفتن چی بخوریم، چی نخوریم، و در نهایت شروع کردن تموم آبگیرا و مردابا رو خشک کردن و جاش شالیزار علم کردن. کم‌کم برنج کاشتن و برداشت کردن و پلو پختن و خوردن، سه چار سالی که گذشت دیگه هیشکی یادش نمی‌اومد اصن که یه روزی قورباغه‌ای بود واس خودش. همین‌طور سال‌ها می‌گذشت و مردم توی اون روستا زندگی می‌کردن و بچه‌دار می‌شدن و بچه‌ها بزرگ می‌شدن و باز بچه‌دار می‌شدن و دیگه اونقد جمعیت زیاد شد که یه تعداد جوون‌ترها رفتن روستاهای جدید اون اطراف ساختن. آخه با اینکه هی بچه‌ها نو به دنیا می‌اومدن، اصن هیشکی نمی‌مُرد. جادوگره هم نشسته بود توی کلبه‌ش اون بالا و روزا جنب و جوش ملت رو نظاره می‌کرد و شبا به صدای قورباغه‌های توی شالیزارا گوش می‌کرد. البته اون بین، گاهی می‌رفت که قوطی‌ها و صندوق‌ها و قفسه‌هاش که بعد از درست کردن اون معجونه خالی شده بودن رو پُر کنه.

۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه

1593

داستان‌های پریان پیش‌تختخوابی، برای بچه‌های خوب


یکی بود یکی نبود، یه بابا و بچه‌ای در حال کار کردن بودن که یهو بچه بیلش رو پرت کرد زمین و رو کرد به باباش و گفت: بیچاره‌مون کردی بابا، نمیشه دیگه! باس بی‌خیال شی! این همه راه! عَد باید ازین راه بریم که همچین چیز یوغوری افتاده توش؟! ملومم نیس چی هس! چوبه؟! سنگه؟! تکون هم که نمی‌خوره لامصب! نیگا! همه ولمون کردن! من موندم و تو و مامان! باقی رفتن جای دیگه!از راه‌های دیگه! ما سه تایی موندیم اینجا! دو روز دیگه‌م پاییز میرسه و بارون شروع میشه و  بیچاره‌ایم‌ها! حالا هی گوش نکن!

باباش که نشسته بود یه گوشه و کلنگش رو عمود جلو روش نگه داشته بود عرقش رو با یکی از دستاش پاک می‌کرد و رو بهش گفت‌: تو نمی‌فهمی! بچه‌ای! بی‌تجربه‌ای! گرچه! اون بزرگترهام نفهمیدن! ما اگه این یه تیکه رو رد کنیم اون ور سرپناهه! سرپناه امن!! تموم پاییز و زمستون جامون امنه! تازه غذام اونجا به قدر کافی هست! همه جور غذا! نه ازین آت و آشغالا که بقیه دلشون رو بش خوش کردن! بقیه اگه کمک می‌کردن الان کار این تموم شده بود! حیف که هیشکی نمی‌فهمه! هیشکی!

همین‌طور که بابا و بچه داشتن ور میرفتن با چیزی که حتا نمی‌دونستن چیه یهو چن تا چیکه بارون ریخت از آسمون! پسره سریع پرید یه گوشه، باباش اما با طمانینه دست از کار کشید و کلنگش رو تمیز کرد و بعدش رو کرد به پسرش و گفت: فک کنم مامان شام رو آماده کرده، خسته شدی دیگه، بریم شام بخوریم. و دو تایی رفتن تو خونه پیش مامان.

حالا من می‌خوام دست شما بچه‌های خوب که ساعت نه شب می‌خوابین رو بگیرم و یه کم بریم بالاتر از محل وقوع ماجرا که خوب ببینید خونه‌ی این سه تا مورچه رو و اون ته‌سیگاری رو که جلوی راهشون رو بسته بود. قبل از اینکه چشاتون رو ببندین می‌خوام ازتون خواهش کنم که ته‌سیگارهاتون رو نندازین رو زمین، اگرم میندازین نیگا کنین یه وقت سر راه مورچه‌ای چیزی نباشه، چون یه بابای کله‌شق ممکنه دهن یه بچه‌ی بدبختی رو بابتش سرویس کنه.

۱۳۹۲ خرداد ۱۶, پنجشنبه

1583

داستان‌های پریان پیش‌تختخوابی، برای بچه‌های خوب



میگن یه شاهی ولیعهدش رو مجبور کرده بود سبد بافتن با شاخه‌های بید مجنون یاد بگیره. بچه‌هه می‌گفت به باباش که آقاجون من ولیعهدم مث اینکه آ. سبد ببافم؟! آر یو کیدینگ می؟! باباش اما بالاخره مجبورش کرد یاد بگیره و یاروئم به ناچار یاد گرفت.

یه روز یه جادوگری اومد توی قصر شاه و گفت یه اسب چوبی جادویی داره که پرواز می‌کنه. پسره گیر داد می‌خوام سوارش شم! خلاصه هی از باباهه انکار و از پسره اصرار، آخرش بردن اسبه رو پشت‌بوم کاخ، پسره سوار اسب چوبیه شد، یوهو اسب پرواز کرد و چن شبانه روز همین‌طور رفت و رفت و رفت و آخرش پسره رو گشنه و تشنه پرت کرد توی یه سرزمین دور و دیری که هیچی نداشت جز بید مجنون!

خلاصه یارو پسره گشنه و تشنه، بدون یه قرون پول افتاده بود یه جایی که هیشکی‌ام نمی‌دونست این پسر یه شاهیه یه جایی. خلاصه، از راه همون سبدبافی پول جمع کرد و زنده موند و پس‌انداز کرد و بیلیط ایران‌پیما گرفت برگشت قصر باباش!

باباش بش گفت: آه! بچه جون! کله‌ی گنده داری! چشم قلمبه داری! کوجا بودی تو آخه؟! بچه‌هه هم گفت: ای بابای دانا! عجب چیزی یادم دادی‌آ اسبه من رو گُمم کرد! من با همین سبدبافی تونستم برگردم!! خیلی مخلصیم به مولا!!

معمولا قصه رو همین جا تموم می‌کنن، ولی در اصل قصه ادامه داره و ازین جا صحنه کات میشه به شب، داخلی، اتاق خواب شاه. اونجا شاه تنها توی تخت بزرگش نشسته و داره قلیون می‌کشه و با خودش میگه: ایول! تدبیر به این میگن! حالا هم می‌شینه جای من! هم کلی ازم ممنونه! هم ازین به بعد هر چیز بی‌خود و بی‌جهت و بی‌علتی ازش بخوام دیگه نه نمیگه، سلطنت رو هم که ادامه میده، الیوم اکملت رسالت پدریم رو و خلاص! خرجشم فقط اجاره‌ی نیم ساعته‌ی یه جادوگر و پول نجار بود!

۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه

1575

قصه‌های پریان پاتختخوابی برای بچه‌های خوب


یه روز یه بابا بود و یه بچه و یه ماهی. بابا و بچه توی یه خونه‌ی چل متر مکعبی، ماهی توی یه تنگ چل سانتی‌متر مکعبی. دل بچه حیاط می‌خواست، دل ماهی دریا. باباهه هم که کلن دلش دیگه هیچی نمی‌خواست. صُب به صُب بچه‌ش رو می‌برد مدرسه و می‌رفت سر کار، شب به شب یه قصه واسه بچه‌ش می‌گفت و می‌رفت تو رختخواب. ماهیه هم واسه خودش ول می‌گشت توی چهل سانتی‌متر سهمش از آب‌های دنیا و شبام به قصه‌های باباهه گوش می‌داد.

تا اینکه یه شب باباهه داشت قصه‌ی طوطی و بازرگان رو واسه بچه‌ش تعریف می‌کرد، بچه که خوابید ماهیه با خودش گفت: عجب فکر بکری! اینو که گفت هف تا حباب از دهنش در اومد و رفت تا روی سطح آب و ترکید. صبح که باباهه داشت صبحونه‌ی بچه‌هه رو می‌داد دید ای دل غافل! ماهی اومده روی سطح آب، همون آبی که دیشب هف تا حباب روی سطحش ترکیده بود. باباهه دو تا تکون به تنگ داد، اما ماهیه بی عکس‌العمل بود. باباهه گفت: حتما مُرده! ببرم بندازمش دور تا بچه ندیده!

ماهی رو ورداشت و انداخت توی سطل آشغال وسط پوست پیاز و تخم مرغ و گوجه‌ی املت دیشب. ماهیه یه کم صبر کرد باباهه در سطل آشغال رو بذاره روش، بعد چشاشو وا کرد و سعی کرد دمش رو تکون بده و بره تا دریا، همون طور که طوطیه بالاشو وا کرد و پرواز کرد و رفت تا هندوستان. ماهیه اما دید که دمش تکون نمی‌خوره، تا اومد بفهمه چی به چیه دهنش کج شد و آشغالای املت دیشب یه ماهی، قد یه بند انگشت، به جمع‌شون اضافه شد. بچه هه هم دست باباهه رو گرفت و از حیاط نداشته‌شون رد شدن و با اتوبوس خط پنجاه و هفت رفتن تا مدرسه. 

۱۳۹۲ فروردین ۲۸, چهارشنبه

1554

قصه‌های پریان پاتختخوابی برای بچه‌های خوب


مامان سبد استکان نعلبکی‌ها رو گذاشته بود توی صندوق عقب که بچه داد زد، سبزه! سبزه یادمون رفت! و دویید تو خونه. بابا یه نیگاهی به آسمون کرد و گفت: کاش بارون نیادها! اون دفعه‌ای چار چیکه بارون اومد تموم شهر رو سیل برداشت! البته انگاری دارن یه چن تا به قول خودشون نهر می‌کنن توی شهر که آب بارون توش جمع شه! دم عیدی گند زدن به تموم میدونا و خیابونا! بچه با سبزه اومد و گذاشتش روی کاپوت ماشین و راه افتادن!

به میدون اول بعد از خونه نزدیک که شدن دیدین ای بابا! تموم خیابون ترافیکه! چه خبر بود؟! بازم یه عروس دومادی داشتن وسط میدون فیلم می‌گرفتن از خودشون! رسم شده بود توی شهرشون که تموم عروس دومادا باید توی تموم میدونای شهر دو دیقه‌م شده بود راه می‌رفتن و یه فیلمی می‌گرفتن! بچه شروع کرد غرغر که ای بابا! ملت رو ببینا! سیزده بدر وقت عروسیه؟! عروس باید بره توی میدون آخه ؟! اونم این میدون؟! با اون مجسمه گوله و خمپاره وسطش؟!

مامان که همون نزدیکیا کار می‌کرد، یه راه از کوچه پس‌کوچه نشون بابا داد و از ترافیک نجات پیدا کردن. همین طور که از ترس رسیدن کاروان عروس دوماد داشتن با سرعت از میدون دوم رد می‌‌شدن، یهو سبزه از روی کاپوت ماشین افتاد توی میدون! بچه داد زد: عه! سبزه! سبزه افتاد که! باباش که سرعتشم زیاد بود گفت: عب نداره که! بالاخره که باید می‌افتاد! نمیشه بریم برداریمش! ببین دور میدون رو! همون نهرهایی که می‌گفتم ایناس! تمومش رو کندن! نمیشه رفت توش که! ولش کن.

هنوز چن دیقه از رفتن بابا و مامان و بچه‌ی حالا بغ کرده نگذشته بود که عروس دوماد قبلی رسیده به این میدون و علیرغم کنده‌کاری‌های دور میدون تصمیم‌شون مبنی بر برداشتن فیلم توی تموم میدون‌های اصلی شهر خلل‌ناپذیر بود. به هر گرفتاری که بود رفتن توی میدون و دو دیقه فیلم‌شون رو گرفتن! دوماد عروس رو از روی چاله پروند اون ور، اما همین که اومد خودش بپره پاش گیر کرد به سبزه‌ی بچه و نزدیک بود با کله بیفته زمین که خدا بش رحم کرد و عروس خانوم همون روز اول بیوه نشد! آقاهه از عصبانیت همچین سبزه رو شوت کرد که سبزه پرتاب شد وسط نخاله‌ها و خاک و سنگ و شن حاصل از کندن زمین.

شب که بابا و مامان و بچه‌ی همچنان بغ کرد برگشتن خونه، دیدن که ای بابا، ماهی سفره‌ی هف‌ سین هم انگار رو به موته که! بابا که دید بچه هنوز سر قضیه سبزه هنوز ناراحته گفت: هیچ نگران نباش! صبح اول وقت میریم ماهی رو میندازیم توی رودخونه! اون وقت زنده که می‌مونه هیچی، بچه‌دار هم شاید شد! خب؟! قبول؟! بچه‌م یه لبخند محوی زد و گفت: خب! صُب ساعت هفت بچه بنا کرده بود به زدن در اتاق بابا و مامان که پاشین ماهی رو ببریم رودخونه!

اما دو ساعت قبل ازون که بچه شروع کنه به مشت کوبیدن به در اتاق مامان باباش، راننده‌ی کامیون حمل نخاله‌های شهرداری از خواب بیدار شده بود و بی‌صبحونه راه افتاده بود که نخاله‌ها رو جمع کنه که اونایی که می‌خوان بقیه‌ی نهرها رو بکنن بتونن برسن به کارشون. تا اونا بخوان صبحونه بخورن و راه بیفتن جناب راننده تموم نخاله‌ها رو که حالا سبزه‌م توش بود جمع کرد و برده بود خالی کرده بود یه جایی نزدیک رودخونه‌ی کنار شهر که محل تخلیه این چیزا بود.

بچه و باباش ماهی بدست رسیده بودن نزدیکای رودخونه که دیدن ای بابا! ماشین جلوتر نمی‌تونه بره که! تموم مسیر رو پر کردن از نخاله‌ و شن و سنگ و سیمان! مجبور شدن پیاده بشن و باقی راه رو پیاده برن! همین طور که داشتن می‌رفتن سمت رودخونه یهو وسط آشغال ماشغالا چشم بچه افتاد به یه سبزه‌ی له شده‌ی درب و داغون! ماهی رو داد دست باباش و بدو بدو رفت سبزه رو از گوشه‌ش گرفت و گفت: کی آخه سبزه‌شو انداخته اینجا؟! ینی اومده تا بغل آب و ننداخته توی آب؟! عجب بابا! ولی عب نداره! ما میندازیم براش خب، سیزده نشد، چارده.

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

1441

قصه های پریان برای پیش از خواب :)

یکی بود، یکی نبود. یه روز یه قورباغه ای بود که توی یه برکه نه چندان تمیز زندگی می کرد. توی اون برکه فقط اون بود و یه مشت قوطی خالی تُن ماهی که توی آبِ همرنگ لجن غوطه می خوردن. غورباقه کارش این بود که روزا می نشست و به عکس ماهی های روی قوطی کنسروا نگاه می کرد. عکسا اما روز به روز کمرنگ تر و پاره پاره تر می شدن، تا اینکه یه روز دیگه هیچ اثری ازشون نموند. تنها دلخوشی قورباغه توی برکه از بین رفته بود. قورباغه که دیگه هیچی نداشت که دلش رو بش خوش کنه، تصمیم گرفت راه بیفته دنبال یه دلخوشی دیگه. این شد که پاشو از برکه ای که از اول عمر توش بود گذاشت بیرون و رفت پی دلخوشی جدید.

توی راهش اول از همه رسید به یه گاو!! ازش پرسید آقا گاوه! دلخوشی من تو زندگی چی می تونه باشه؟! گاوه همین طور که داشت علف می جوید گفت: علف قورباغه! مث خودت سبزم هست! هیچ دلخوشی از علف بالاتر نیس. قورباغه یه کم به علفا گاز زد، اما خب، نه از مزه ش خوشش اومد، نه چیزی دل خوش کُنی توش دید. این شد که از گاوه تشکر کرد و به راهش ادامه داد.

نفر بعدی که دید یه قورباغه دیگه بود! بهش گفت: سلام قورباغه! توام مث منی که! چه باحال!! حالا اگه راس میگی، بهم بگو چی دل یه قورباغه رو خوش می کنه؟! اون یکی قورباغه گفت: ملومه پسر!! پشه!! پشه تُرد و خوندار!!! قورباغه قصه ما با تعجب گفت: پشه که دل رو سیر می کنه!! خوش نمی کنه!! نمی شه که یه چیز همزمان دو تا کار رو انجام بده که!! هم دلو سیر کنه! هم خوش کنه!! اینارو البته توی دلش گفت! توی دل ناخوشش!! بیرون دلش اما از قورباغه تشکر کرد و بش خدافظ گفت و به راهش ادامه داد.

گرچه شب شده بود، قورباغه قصه ما از رفتن دست نکشید. همین طور می رفت و می رفت تا رسید به یه جغد پیر. از جغد پیر پرسید: جغد جان!!! یه سوال دارم! بهم کمک می کنی؟! جغد نگاهی به قورباغه کرد و گفت: می دونستی قورباغه ها غذای جغدا هستن؟! البته وقتی که سوالی نداشته باشن! هیچ جغدی قورباغه ای که سوال داره رو نمی خوره. آخه از جغد داناتر توی عالم نداریم. اونی که داناس ناچاره جواب سوال ها رو بده. چاره ای نداره!! اونایی که سوالی ندارن خورده یشن!! حالا بگو ببینم!! سوالت چیه؟!

قورباغه گفت: چی می تونه دل یه قورباغه رو خوش کنه؟! جغد گفت: خب بستگی داره اون قورباغه کی باشه! همه قورباغه ها که یه جور دلشون خوش نمیشه!! قورباغه به خودش اشاره کرد و گفت: من! خودِ من!!

جغد دوباره نگاهی به قورباغه انداخت، این بار با دقت بیشتر، بعد سرشو بالا کرد و آسمون رو دید. شب پرستاره و بدون ابری بود. بعد از اینکه مدت زیادی به ستاره ها نگاه کرد، رو به قورباغه گفت: می دونی! تو باید بری و یه کتاب پیدا کنی که عکست رو توش کشیده باشه یه نفر! همین که عکست رو توی اون کتاب ببینی، دلخوشیت رو پیدا می کنی. چغده همین که اینو گفت، پر کشید و هوهوکنان دور شد.

قورباغه قصه ما همین طور به راهش ادامه داد، روزها و شب ها همین طور می گذشت و قورباغه می رفت و می رفت. از سه تا جنگل و دو تا رودخونه گذشت. تا اینکه به شهر رسید. توی شهر همین طور که می پرید و جلو می رفت چشمش افتاد به یه جای سرسبز که یه حوض بزرگ داشت. می مُرد واسه یه کم آبتنی!! تنش خشک شده بود توی هوای آلوده شهر! رفت و شیرجه زد توی حوض!! همین طور که توی آب شنا می کرد چشمش افتاد به یه دخترکی که کنار حوض رو صندلی نشسته بود و داشت کتاب می خوند.

قورباغه قصه ما ازآب اومد بیرون و دخترک رو، که حالا کتابش رو گذاشته بود کنارش روی صندلی و داشت به ساندویچش گاز می زد، نگاه کرد! یهو یه باد نسبتا شدیدی وزید و کتابی رو که کنار دخترک بود ورق زد!! قورباغه قصه ما یهو توی کتاب یه نقاشی از خودش دید! یه قورباغه سبز خندون!! با یه دل خوش!! انگار نقاشی رو با گچ کشیده باشن! همه جزئیات توش رعایت شده بود. قلب قورباغه داشت تند تند می زد. خیلی تند. دوس داشت قورباغه نبود و می تونست بره دست دخترک رو بگیره و ازش به خاطر نقاشی قشنگ توی کتابش تشکر کنه!! اما خب! قورباغه ها که نمی تونن دست آدما رو بگیرن! یه نگاه به دست اش انداخت!! باورش نمیشد!! دستش دیگه دست یه قورباغه نبود، دست یه آدم بود! نه فقط دستش! همه جاش!! دیگه قورباغه نبود!! آدم شده بود!! 

رفت جلو، دست دخترک رو گرفت و ازش به خاطر کتابش، نه!! به خاطر قورباغه توی کتابش! نه!!! به خاطر خودش!! ازش به خاطر خودش تشکر کرد. دخترک بهش لبخندی زد که دلخوشی همه دلخوشی های عالم بود.

قصه ما به سر رسید، هیچ کلاغی هم، حتا اون کلاغی که آخر هیچ قصه ای به خونه ش نمیرسه، هرگز قورباغه ای که دلش خوشه رو نمی خوره.