یه روز یه شتره در خواب میدید پنبهدانه. بعد بیدار که میشد خودشو وسط خاران مغیلان مییافت. یه کم پک و پهلوشو با اون دستهای پهنش میخاروند، بعضی وقتام حتا کلهشو میخاروند. یه مشت خار مغیلان میداشت زیر سرش و دوباره میخوابید. یه بار حتا خواب دید که فرمول تبدیل خار مغیلان به پنبهدانه رو کشف کرده و با کوهان افراشته و نشخواری از سر فروتنی رفته و ازش تقدیر شده. ازون خواب که بیدار شد یه کم راه رفت تو بیابون که خارای خوردهشدهی دیشب هضم و بلکمم دفع بشن، بعد یه جای دیگه بیابون گرفت و خوابید. شتر بود دیگه. همه جا، جاش بود...
کل نماهای صفحه
نمایش پستها با برچسب زمبورعسل. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب زمبورعسل. نمایش همه پستها
۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه
1410
یه روز یه خره بود که توی گل گیر کرده بود. بعد همون جوری که توی گل گیر کرده بود صاحابش که رو بارای روی پشت اش نشسته بود گفت بش: تو که از کرگی دم نداشتی! دیگه تو گل گیر کردنت چی بود؟! خره یهو رفت تو فکر! تا حالا نمی دونست از کرگی دم نداشته! این که باباش دم داشت! ننه ش دم داشت! پس چرا خودش دم نداشت؟! نکنه این ننه بابای واقعیش نبودن؟! نکنه اصن کره خر سر راهی ای بیش نبوده؟! و هزار و یک نکنه دیگه اومد توی کله ی خر، و این در حالی بود که لگد صاب خر به شیکمش باعث شد خرمهره های روی پیشانیش تکون بخورن. خر اما تکون نمی خورد. هم توی گل گیر کرده بود، هم توی اون همه نکنه! صاب خر اما ول کن نبود، با چوب می زد، لگد می زد، فحشم می داد یکی در میون! تا اینکه خره به خودش اومد و عکسشو توی گلا دید! خر با تجربه ای شده بود یهو توی اون چن لحظه! چیزی که باقی خرا تو آب ناب می دیدن، اون تو گل خراب می دید! تکونی به خودش داد و از گل اومد بیرون و به راهش ادامه داد! و ته فکرش طویله بود و کاه و این صوبتا...
۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه
۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه
1544
یه روز یکی بود که یه کیسه غوره داشت، تصمیم گرفت بشینه و صبر پیش بگیره تا غوره ها حلوا بشن. همین طور که داشت صبرش رو پیش می گرفت یکی اومد و کیسه غوره هاش رو برداشت و در رفت. اینم نشست به آبغوره گرفتن که ای بابا، می خواستیم صبر پیش بگیریم که غوره ها حلوا بشه، غوره ها رو که دزد برد که! همین طور در اواسط آبغوره گیری بود که بوی حلوا خورد به دماغش. یکی قصه ما راه افتاد و رفت دنبال بوی حلوا تا رسید به یه جایی که یکی دیگه داشت حلوا می پخت، غوره هاشم دید که توی کیسه شون نشستن لب طاقچه، البته کیسه نصفه بود! رفت پیش حلواپز و گفت: اینا غوره های منه که حلوا شده؟ حلواپز گفت: نه! غوره های اون مرحوم هست! کیسه غوره بدست داشت بدوبدو از خیابون رد می شد که ماشین زد بهش و خدابیامرز شد، نصف غوره ها له شد، اینم باقیشه! منم که دارم واسه اون مرحوم حلوا می پزم! آخراشه آ! ده دیقه دیگه واستین میدم خدمت تون. یکی قصه ما اشاره ای به کلاغ لب دیوار کرد و گفت: صرف شده، بدین به ایشون، بعدم یه نگاهی به کیسه صفه غوره ها انداخت و رفت. کلاغه م غارغاری کرد و قصه ما رو به سر رسوند.
۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه
1495
یکی بود یکی نبود، اون وسطا یکی بود که خیلی می ترسید پاشو از گلیمش درازتر کنه. پس به خودش گف: چه کاریه! من اصن بی گلیم میشم! وقتی گلیم نداری، خب نمی تونی پاتو ازش درازتر کنی دیگه. در وهله اول باس یه گلیمی باشه، تا در وهله دوم پاتو ازش درازتر کنی. خولاصه! با این استدلال، گلیشمو رفت داد به آب! و ازون به بعد، هر دسته گلی می خواست به آب بده، بی دغدغه می داد، دلشم قرص بود دیگه هر کاری کنه پاش از گلیمش درازتر نمیشه.
گذشت و گذشت تا اینکه شبا شروع کرد به خواب گلیم دیدن. همین که چشاشو رو هم می ذاشت خواب می دید پتوش یه گلیمه، بعد پاش از زیرپتو مونده بیرون! پاش از گلیمش زده بیرون!! یهو از خواب می پرید!! عرقی مرقی و این صوبتا!! خیلی دوا درمون کرد! اما نتیجه ای نداشت! تا اینکه یه شب توی خواب، یه یارویی که جای لباس گلیم پوشیده بود، بهش گفت راه نجاتش اینه که بره اون گلیمی که به آب داده رو پیدا کنه!!
اینم صبح علی الطلوع کفش و کلاه کرد و راه افتاد دمبال گلیم اش. هی رفت و رفت! توی راه یکی یکی تموم دست گُلایی که به آب داده بود رو می دید. چطور زشت شدن و پوسیده و درب و داغون شدن. و حتا مسیر رودخونه رو هم زشت کردن. خولاصه! همین طور می رفت و می رفت تا رسید به اولین دست گلی که به آب داده بود. همون چن ساعت بعد از به آب دادن گلیمش. فمید که نزدیک شده!! یه کم دیگه که رفت جلو، گلیمشو دید که افتاده بود روی یه سنگ، وسط رودخونه!!
اما یه کلاغم روی گلیمش نشسته بود! همین که اومد گلیمو برداره، کلاغه گلیمو به چنگال گرفت و زود پرید!! یکی بهش گفت: هوی! چه سری! چه دمی! عجب پایی!! گلیم منه آ! بده بهم می خوام برم! دیرم شده! عجله دارم!! کلاغه م گف: زکی اینو!! هر موقه تموم اون دسته گلا که به آب دادی برگشتن تو خاک و شاداب و خوشال، اون طور که بوده ن، شدن. اون موقه گلیمتو بهت میدم. بعدم گلیم به چنگال، پر کشید و رفت و قصه ما به سر رسید و نه یارو دیگه تونست گلیمش رو از آب بکشه بیرون، نه کلاغه رسید به خونه ش...
گذشت و گذشت تا اینکه شبا شروع کرد به خواب گلیم دیدن. همین که چشاشو رو هم می ذاشت خواب می دید پتوش یه گلیمه، بعد پاش از زیرپتو مونده بیرون! پاش از گلیمش زده بیرون!! یهو از خواب می پرید!! عرقی مرقی و این صوبتا!! خیلی دوا درمون کرد! اما نتیجه ای نداشت! تا اینکه یه شب توی خواب، یه یارویی که جای لباس گلیم پوشیده بود، بهش گفت راه نجاتش اینه که بره اون گلیمی که به آب داده رو پیدا کنه!!
اینم صبح علی الطلوع کفش و کلاه کرد و راه افتاد دمبال گلیم اش. هی رفت و رفت! توی راه یکی یکی تموم دست گُلایی که به آب داده بود رو می دید. چطور زشت شدن و پوسیده و درب و داغون شدن. و حتا مسیر رودخونه رو هم زشت کردن. خولاصه! همین طور می رفت و می رفت تا رسید به اولین دست گلی که به آب داده بود. همون چن ساعت بعد از به آب دادن گلیمش. فمید که نزدیک شده!! یه کم دیگه که رفت جلو، گلیمشو دید که افتاده بود روی یه سنگ، وسط رودخونه!!
اما یه کلاغم روی گلیمش نشسته بود! همین که اومد گلیمو برداره، کلاغه گلیمو به چنگال گرفت و زود پرید!! یکی بهش گفت: هوی! چه سری! چه دمی! عجب پایی!! گلیم منه آ! بده بهم می خوام برم! دیرم شده! عجله دارم!! کلاغه م گف: زکی اینو!! هر موقه تموم اون دسته گلا که به آب دادی برگشتن تو خاک و شاداب و خوشال، اون طور که بوده ن، شدن. اون موقه گلیمتو بهت میدم. بعدم گلیم به چنگال، پر کشید و رفت و قصه ما به سر رسید و نه یارو دیگه تونست گلیمش رو از آب بکشه بیرون، نه کلاغه رسید به خونه ش...
۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه
1909
یه روز یه زندگیه بود که صحنه یکتای هنرمندی ما بود، و ازین موضوع بسیار دلگیر بود. آخه زندگیا همه دوس دارن تهش برسن به مقصدی که باید و شاید. اما خب، برای رسیدن به مقصد باید رفت توی پاکت، که بعدش پستچی پاکتا رو برسونه به اونجایی که باید و شاید. اما زندگی قصه ما می دونست، با یکتا توی پاکت جا نمیشه، حدقل باید دو بار تا بخوره بدین منظور.
اینجوری شد که زندگی قصه ما تصمیم گرفت بره و بره تا یه تا به یکتاش اضافه کُنه، یا حدقل یه پاکت بزرگتر پیدا کنه. آخه می دونین، یه زندگی یا باید پاکت اش بزرگ باشه، یا حدقل دوتا بخوره، که بتونه رهسپار مقصدی که باید و شاید بشه. اما خب، اولی از دومی سخت تر، دومی از اولی مشکل تر. زندگی قصه ما اما خسته نشد و از پا ننشست. انقد از پا ننشست و ننشست که یهو ناغافل از پا افتاد، نغمه خود ناخوانده از صحنه خارج شد و قصه ما رو به سر رسوند، در حالی که کلاغه به عنوان تنها تماشاچی، پرده افتاده رو تشویق می کرد.
اینجوری شد که زندگی قصه ما تصمیم گرفت بره و بره تا یه تا به یکتاش اضافه کُنه، یا حدقل یه پاکت بزرگتر پیدا کنه. آخه می دونین، یه زندگی یا باید پاکت اش بزرگ باشه، یا حدقل دوتا بخوره، که بتونه رهسپار مقصدی که باید و شاید بشه. اما خب، اولی از دومی سخت تر، دومی از اولی مشکل تر. زندگی قصه ما اما خسته نشد و از پا ننشست. انقد از پا ننشست و ننشست که یهو ناغافل از پا افتاد، نغمه خود ناخوانده از صحنه خارج شد و قصه ما رو به سر رسوند، در حالی که کلاغه به عنوان تنها تماشاچی، پرده افتاده رو تشویق می کرد.
1445
یکی بود یکی نبود، یه روزی یکی هر چی دل داشت داد به رفیق اش، ازش قلوه گرفت. غافل از اینکه قیمت دل داشت می رفت بالا توی بازار، در حالی که قیمت قلوه به نازل ترین سطح خودش از زمان طوفان نوح رسیده بود. هیچی دیگه، اینجوری شد که اون دوست اش که تموم دل های اینو صاحاب شده بود پولدار شد و دیگه به اینی که تموم قلوه هاش رو بهش انداخته بود جای دل نیگام نمی کرد.
گذشت و گذشت و قیمت قلوه بالا که نرفت هیچ، هی پایین هم اومد. قهرمان قصه ما هر روز می رفت کنار جوب می نشست، قلوه هاش رو مینداخت رو زمین گرم که کلاغا بیان بخورن. کلاغام به طمع قلوه ها هی هر روز می اومدن و تا این لحظه که قصه ما به سر رسیده، هنوز موفق نشدن به خونه شون برسن. امان از دست قلوه های که جای دل بدن دست ات...
گذشت و گذشت و قیمت قلوه بالا که نرفت هیچ، هی پایین هم اومد. قهرمان قصه ما هر روز می رفت کنار جوب می نشست، قلوه هاش رو مینداخت رو زمین گرم که کلاغا بیان بخورن. کلاغام به طمع قلوه ها هی هر روز می اومدن و تا این لحظه که قصه ما به سر رسیده، هنوز موفق نشدن به خونه شون برسن. امان از دست قلوه های که جای دل بدن دست ات...
1442
یکی بود یکی نبود، یه بار یکی دماغش سوخت. بهش خمیردندون زد و نشست تو سایه. هنوز خمیردندون دماقش خشک نشده بود که یه تنبلی که تو سایه نشسته بود بش گفت: هی هی! دهن دو سانت پایین تره آ!!
اونی که دماغش سوخته بود، مث همه اونایی که دماغشون میسوزه، حوصله یکی به دو نداشت! اونم با یه تنبلی که از صُب نشسته بود توی آفتاب تا سایه خودش بیایه. واسه همین به لبخندی قناعت کرد.
همین که خندید و لای دهنش رو وا کرد، دندوناش خمیردندون روی دماغش رو دیدن و بنای تَخ تَخ به هم خوردن رو گذاشتن! که یعنی چرا سهم ما رو میدی به دماق آخه!!! اونی که دماغش سوخته بود، هی می خواست توضیح بده به دندونا، که دندونا جون، دماغم سوخته! مجبورم!! درد دارم! درد!! اما خب، گفتن زبون می خواد!! این دندونا انقد تخ تخ می کردن که زبون از کار افتاده بود.
به ناچار، اونی که دماغش سوخته بود، با دهن باز نشسته بود توی سایه و به تخ تخ دندون هاش گوش میداد که یه کلاغی سر رسید و یکی از دندون هاش رو که از قضا طلایی بود و سردسته معترضین، گرفت و برد. حالا هی اونی که دماغش سوخته بود بدو، کلاغ بپر!! آخرشم هیچکدوم به خونه شون نرسیدن...
اونی که دماغش سوخته بود، مث همه اونایی که دماغشون میسوزه، حوصله یکی به دو نداشت! اونم با یه تنبلی که از صُب نشسته بود توی آفتاب تا سایه خودش بیایه. واسه همین به لبخندی قناعت کرد.
همین که خندید و لای دهنش رو وا کرد، دندوناش خمیردندون روی دماغش رو دیدن و بنای تَخ تَخ به هم خوردن رو گذاشتن! که یعنی چرا سهم ما رو میدی به دماق آخه!!! اونی که دماغش سوخته بود، هی می خواست توضیح بده به دندونا، که دندونا جون، دماغم سوخته! مجبورم!! درد دارم! درد!! اما خب، گفتن زبون می خواد!! این دندونا انقد تخ تخ می کردن که زبون از کار افتاده بود.
به ناچار، اونی که دماغش سوخته بود، با دهن باز نشسته بود توی سایه و به تخ تخ دندون هاش گوش میداد که یه کلاغی سر رسید و یکی از دندون هاش رو که از قضا طلایی بود و سردسته معترضین، گرفت و برد. حالا هی اونی که دماغش سوخته بود بدو، کلاغ بپر!! آخرشم هیچکدوم به خونه شون نرسیدن...
۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه
1412
یکی بود یکی نبود، یه روز یکی داشت کارشو می کرد که یهو یکی دیگه اومد سه تا هندونه گذاشت زیر بغل اش. اما مگه زیربغل یه آدم چن تا هندونه جا میشه؟ در بهترین شرایط یکی زیر این بغل، یکی زیر اون بغل، بنابراین هندونه سوم افتاد پایین و شکست. یارو تو فکر این بود که این دو تا هندونه رو چطوری زیربغل اش نگه داره که یه یارو با یه نیسان پر از هندونه سر رسید. نگو سه تا هندونه ای که زیر بغل اش گذاشته بودن دزدی بوده. هیچی دیگه، یارو دو تا هندونه رو تحویل داد، پول هندونه شکسته شده رو پرداخت کرد و کلی بابت اینکه آقای هندونه فروش به جرم دزدی ازش به پلیس شکایت نکرده بود تشکر کرد و قصه ما رو، در حالی که کلاغه مشغول خوردن هندونه شکسته شده روی آسفالت بود، به سر رسوند.
1411
یکی بود یکی نبود، یه روز یه یارو بود که خیلی علاف بود، خیلی آ. شنیده بود علافا باید برن غاز بچرونن، عزمش رو جزم کرد که بره و غاز بچرونه که یهو دید ای دل غافل اینکه غاز نداره که!!! گف چیکار کنم چیکار نکنم، یادش اومد مرغ همسایه غازه. رفت سواشکی از بالای دیوار نیگار کرد دید راستی راستی مرغ همسایه غازه!! پرید و دو تا مرغ همسایه رو زد زیر بغل اش اومد توی خونه خودش، همین که رسید تو خونه دید ای بابا! مرغا دوباره مرغ شدن! دیگه غاز نیستن!
هنوز فرصت تعجب کردن ازین اتفاق رو هم پیدا نکرده بود که همسایه مرغباخته ش با پلیس سر رسید و به جرم مرغ دزدی دستگیر شد. توی دادگاه برای مرغدزدی، مرغی پونزده سال، به عبارت سی سال زندان محکوم شد.
توی زندان کتاب بینوایان رو خوند، دید اونجام ژان والژان برای نون دزدی سی سال افتاد زندان، بعدش پولدار شد، شهردار شد، بعدش انقلاب کرد. اصن یه وضی!!! دیگه مطمئن بود ازین جا خلاص بشه میشه ژان والژان و این قلبش رو مالامال از خوشحالی می کرد! بیست و نه سال از محکومیت اش گذشته بود که یه صب دیگه از خواب بیدار نشد. قصه ما همین جا خیلی غیرمنتظره، با اینکه نه خودش نه کلاغه هیچکدوم دلشون نمی خواست، به سر رسید.
هنوز فرصت تعجب کردن ازین اتفاق رو هم پیدا نکرده بود که همسایه مرغباخته ش با پلیس سر رسید و به جرم مرغ دزدی دستگیر شد. توی دادگاه برای مرغدزدی، مرغی پونزده سال، به عبارت سی سال زندان محکوم شد.
توی زندان کتاب بینوایان رو خوند، دید اونجام ژان والژان برای نون دزدی سی سال افتاد زندان، بعدش پولدار شد، شهردار شد، بعدش انقلاب کرد. اصن یه وضی!!! دیگه مطمئن بود ازین جا خلاص بشه میشه ژان والژان و این قلبش رو مالامال از خوشحالی می کرد! بیست و نه سال از محکومیت اش گذشته بود که یه صب دیگه از خواب بیدار نشد. قصه ما همین جا خیلی غیرمنتظره، با اینکه نه خودش نه کلاغه هیچکدوم دلشون نمی خواست، به سر رسید.
۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه
1405
یکی بود یکی نبود، یه روز یکی بود که می خواست خرش از پل بگذره، بعدش به عنوان یه خر از پل گذشته ببره بذارتش به معرض فروش، بعدش با پول خرش بره دو تا گاو بخره. بعد شیر گاوا رو بفروشه، باش چن تا مرغ بخره، بعد با پول تخم مرغا و جوجه هاشون و گوساله ی اون گاوا یه خونه بسازه با سه تا اتاق خواب، بعد دو تا از اتاق خواب ها رو به مردم اجاره بده، با پول یکیش عروسی کنه، با پول اون یکی زمینای اطراف خونه ش رو بخره یه مزرعه بزرگ درست کنه و با زنش سه تا بچه داشته باشتن و به خوبی و خوشی تا آخر عمر هم زندگی کنن.
اما غافل ازین بود که عامل تعادل خر دُمش هست و این خرش از کُره گی دُم نداشت. همین که رفتن روی پل خره پاش لرزید و افتاد توی آب، اینم اومد خر رو نجات بده که خودش افتاد توی آب. همین طور آب این و خرش رو برد تا از یه آبشاری که جلوتر بود افتادن پایین. مردم پایین آبشار یه مرد و یه خر و دو تا گاو و کلی مرغ و یه زن و سه تا بچه رو دیدن که از بالای بشار افتادن پایین. همه براشون کف زدن و منتظر برنامه بعدی تخمه شیکوندن.
قصه ما به سر رسید، الاغه به اون ور پل نرسید، از بس که از کُره گی دُم نداشت...
اما غافل ازین بود که عامل تعادل خر دُمش هست و این خرش از کُره گی دُم نداشت. همین که رفتن روی پل خره پاش لرزید و افتاد توی آب، اینم اومد خر رو نجات بده که خودش افتاد توی آب. همین طور آب این و خرش رو برد تا از یه آبشاری که جلوتر بود افتادن پایین. مردم پایین آبشار یه مرد و یه خر و دو تا گاو و کلی مرغ و یه زن و سه تا بچه رو دیدن که از بالای بشار افتادن پایین. همه براشون کف زدن و منتظر برنامه بعدی تخمه شیکوندن.
قصه ما به سر رسید، الاغه به اون ور پل نرسید، از بس که از کُره گی دُم نداشت...
۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه
1373
یه روز یه ماره بود که از پونه خوشش می اومد، دوس داشت یه پونه جلو خونه ش داشته باشه. واسه همین شروع کرد به تظاهر کردن که از پونه بدش میاد، تا اینکه بلخره یه پونه جلو خونه ش سبز شد. ازون روز ماره اصن دیگه از خونه بیرون نمی رفت، از ترس اینکه پونه تو چشاش بخونه که این ازش خوشش میاد، یا توی رفتارش ببینه، آخه خب، این جور چیزا رو نمیشه پنهون کرد، می دونین که.
این شد که همه ش پشت پنجره خونه ش نشسته بود و پونه هه رو نیگا می کرد. اما نمی تونست بره بهش آب بده، کود بده. می ترسید اگه پونه بدونه این ازش خوشش میاد بذاره بره. آخه از قدیم و ندیم میگن پونه ها در صورتی جلوی خونه مارا سبز می شن که مارا ازشون بدشون بیاد.
هیچی دیگه! ماره انقد توی خونه ش پشت پنجره موند و به پونه هه زل زد و نرفت بیرون واسه شکار که از گشنگی همون پشت پنجره مُرد. بعد از چن روز که دیگه بوی تعفن جنازه بُلَن شده بود همسایه هاش رفتن تو خونه ش و جنازه مار رو لب پنجره پیدا کردن. زنگ زدن پلیس و جنازه رو بردن پزشکی قانونی مارا.
می دونین، کارِ کارآگاهای پلیسِ مارا خیلی آسونه، آخه مارا یه خاصیتی که دارن، اون آخرین تصویری که موقع مرگ می بینن توی چشم شون می مونه. پزشکی قانونی می تونه اونو استخراج کنه و قاتل سریع کشف میشه.
گزارش پزشکی قانوی زیر عنوان فوق محرمانه واسه رییس پلیس مارا فرستاده شد: آخرین تصویر مشاهده توی چشم مارِ مرده، پونه ی جلوی در خونه ش بود. رییس پلیس آروم گزارش رو گذاشت توی گاوصندوق و درش رو قفل کرد. بعدش رفت پایین واسه مصاحبه با خبرنگارا. اونجا علت مرگ خوردن موش مرده ای ذکر شد که با مرگ موش کشته شده بود.
این شد که همه ش پشت پنجره خونه ش نشسته بود و پونه هه رو نیگا می کرد. اما نمی تونست بره بهش آب بده، کود بده. می ترسید اگه پونه بدونه این ازش خوشش میاد بذاره بره. آخه از قدیم و ندیم میگن پونه ها در صورتی جلوی خونه مارا سبز می شن که مارا ازشون بدشون بیاد.
هیچی دیگه! ماره انقد توی خونه ش پشت پنجره موند و به پونه هه زل زد و نرفت بیرون واسه شکار که از گشنگی همون پشت پنجره مُرد. بعد از چن روز که دیگه بوی تعفن جنازه بُلَن شده بود همسایه هاش رفتن تو خونه ش و جنازه مار رو لب پنجره پیدا کردن. زنگ زدن پلیس و جنازه رو بردن پزشکی قانونی مارا.
می دونین، کارِ کارآگاهای پلیسِ مارا خیلی آسونه، آخه مارا یه خاصیتی که دارن، اون آخرین تصویری که موقع مرگ می بینن توی چشم شون می مونه. پزشکی قانونی می تونه اونو استخراج کنه و قاتل سریع کشف میشه.
گزارش پزشکی قانوی زیر عنوان فوق محرمانه واسه رییس پلیس مارا فرستاده شد: آخرین تصویر مشاهده توی چشم مارِ مرده، پونه ی جلوی در خونه ش بود. رییس پلیس آروم گزارش رو گذاشت توی گاوصندوق و درش رو قفل کرد. بعدش رفت پایین واسه مصاحبه با خبرنگارا. اونجا علت مرگ خوردن موش مرده ای ذکر شد که با مرگ موش کشته شده بود.
۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه
1487
یه روز یه کوزه گره کت شلواری که بابای خدا بیامرزش براش دوخته بود رو پوشید و اومد از کوزه شکسته ش آب بخوره که باباش تو گلوش گیر کرد...
اشتراک در:
پستها (Atom)