کل نماهای صفحه

‏نمایش پست‌ها با برچسب رفیق کتابخونه ای. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب رفیق کتابخونه ای. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

41

بعد یه رفیق کتابخونه ای داشتیم، هر روز صبح حدود ۱۰ اینا ادعا می کرد فرمول اعداد اول رو کشف کرده، حوالی ۶ و هفت عصر با اقتدار می گفت، خودم بالاخره مثال نقض اش رو کشف کردم، غلط بود. تا ۲-۳ ماه همین برنامه رو داشت...

خواستیم سلامی خدمتش عرض کنیم به هر حال

40

بعد یه رفیق کتابخونه ای داشتیم، هر موقع با یه مساله صعب الحلی مواجه می شد، می رفت دستشویی، یه ربع بعد راه حل به دست بر میگشت...

هیچوقت فاش نکرد جزئیات اش رو...

39

بعد یه روز تو کتابخونه نشسته بودیم، با این صندلیه بازی بازی می کردیم، هی عقب جلو. یهو ناغافل چار تا پایه ش در رفت، با یه صدای مهیبی، در حالی که خودکار همین طور توی دستمون بود، سقوط کردیم، ازون روز کلی رفیق کتابخونه ای خوب یافتیم...


خواستیم از صندلی مربوطه، یا حداقل پایه های لقش تشکری کرده باشیم به نوبه خودمون...

38

بعد ما یه رفیق کتابخونه ای داشتیم، دربون کتابخونه بود، غروبا که بشون شام میداده ن واسه مام می گرفت، فقط چون پرسپولیسی بودیم! خیلی مرد بود...

خواستیم بش بگیم دمت گرم ممد، کجایی که این روزا رو ببینی...

37

بعد ما یه رفیق کتابخونه ای داشتیم، عصرا که حوصله ش سر می رفت، میومد درس خوندن بقیه رو به سبک فردوسی پور گزارش می کرد، با صدای بلند

36

بعد ما یه رفیق کتابخونه ای داشتیم، موقع نمایشگاه کتاب می رفت باربری می کرد توی نمایشگاه. مزد فقط ناهار می گرفت. می گفت من شعارم اینه: الان موقع آقایی کردن ما نیس

35

بعد ما یه رفیق کتابخونه ای داشتیم، دانشجوی تهران جنوب بود، خونه شون نزدیک دانشگاه ما بود ولی، این یه کارت دانشجویی جعلی درست کرده بود، با اسم جعلی، باهاش کتابخونه عضو شده بود، کارت غذا گرفته بود، حتی در تجمع اعتراضی به حذف سرویس کرج هم با حرارت خاصی شرکت کرده بود...

خواستیم بگیم، دمش گرم...

34

بعد ما یه رفیق کتابخونه ای داشتیم، نیم ساعت می خوابید، نیم ساعت درس می خوند، می گفت شعار من اینه:‌ می خوابم، تا خوابم نبره