کل نماهای صفحه

‏نمایش پست‌ها با برچسب منطور. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب منطور. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

1557

حالا زنگ بخوریم یا خجالت؟!
البت،
حق با شوماس،
زنگ رو تلفن می‌خوره،
ما می‌زنیم.
اما خب،
خجالت رو که نمیشه زد که.
و ما ناچاریم که استفاده کنیم از
حذف‌های به قرینه،
چون مجال‌مون کمه.
کم‌مجالیم در واقع،
دیدی؟!
نصفه‌شب شد که باز،
از وقت زنگ زدنم گذشته. 
بازم باس زنگ نزنیم
وسط این همه آب
که یا باس زنگ زد
یا پوسید

1555

ما که می‌خواستیم سوار تاسکی بشیم
پس این چیه نصفه شبی؟
و داره ما رو کجا می‌بره؟
اینا سوالات ما بود 
که داشتیم
و نپرسیدیم
حالام که نمی‌رسیم
کرایه‌ش چقد می‌خواد بشه دیگه پَ
عه
چقد دمبال پ گشتم رو این‌جا
همه‌ش راه میره
قایم میشه
غیب میشه
عی ناقلا
نصفه‌شبی خودشم

جونم می‌گفت براتون
دو تا پپرونی
یه بندری
سه تا کوکاسیا
باس ببری:
میدون راهَن
بالاتر از پل کالج
که خب نمیشه
پس سه تاش مال خودت
بزن به زخم خیابون
بلکمم موتورت نیفته تو چاله
ونک - راه آهن
هر چی داره چاله
هر چی داره مسافر
هر چی داره درخت

به هر حال
زندگی همینه 
وَه 
هر آنکس که چای داد
قندان دهد
البت ملتفتیم
تلخ میری بالا
روالت اینه
قندانِ هم خالیه از قضا
ای امان از دست قضا
ای امان از دست قضای شیطون و بلا
میزنی زمین یا فرو میره
یا هوا میره
یا تکون نمی‌خوره اصن
و هزاران یای دیگه
که زیر هر کدوم
یه جفت چشم
زاغتو چوب می‌زنه
باری به هر جهت

۱۳۹۱ بهمن ۲۸, شنبه

1552

فند همون یعنی فن. مث فن پنجه‌ی عقاب، یا دم میمون دیوونه. بعد فندک پس می‌چه فن‌چه. مثلا ینی برو بچه زیقی! به بقیه‌م فن بزنم به توام فن؟! همین فندک جوجه عقاب تازه سر از تخم در آورده مکفیه، با جای خواب و صبحانه

۱۳۹۱ بهمن ۲۵, چهارشنبه

1539

کاری که نداشتم. منتظر ایمیل بودم. که ببینم اصلاحیه‌ها چطوره و چه باید کرد. بالاخره ایمیلی نرسید تا اینکه گشنه‌م شد. گفتم ایول! برم یه غذای ردیف بخورم! یه بررسی کردم یه رستوران که غذایی که دوس داشتم رو داش. آدرس رو مرقوم کردم و و رفتم کاپشن و اینا رو بپوشم. راه افتادم تا سر خیابون که یهو یادم افتاد آدرس رو برنداشتم! هیچی! گفتم با خودم بی‌خیال آقا! سر خیابونشی! میری جلو پیدا می‌کنی! رفتم و رفتم و رفتم! اما دریغ از یه رستوران حتا. یهو یه دیواری ممتدی دیدم ته خیابون. گفتم: حالا که اومدم اینجا، برم ببینم دیواره چیه! عجیب غریبه آ. رفتم! دیدم ازین ور تا اون ور دیواره. پشت دیوار؟ قبرستون.

گفتم برم یه فاتحه‌ای بخونم. غذا که گیرم نیومد. اومدم برم تو قبرستون که دیدم جلوش نوار کشیدن، روش نوشته پلیس. که یعنی پلیس اجازه نمیده برین تو! در حال تعجب بودم که واس چی پلیس نمیذاره بریم تو قبرستون که یهو یه تیر شلیک شد. فیششش، صداشو شنیدم از بیخ گوشم! تا اومدم به خودم بیام یه ماشینی بغل دستم واستاد و دو نفر منو کشیدن توش و رفتن. حالا من شالم رفته تو دهنم، کلاهم رفته تو چِشَم، ته کاپشنم گیر کرده لای در، اصن حرف نمی‌تونستم بزنم که.

ماشینه اما همین‌طور می‌رفت و می‌رفت. تا من بالاخره خودمو جم و جور کردم و شالمو از تو دهنم در آوردم و کلامو از تو چشم کشیدم بیرون و درو وا کردم یه کم که کاپشنو از توش در بیارم که یهو دیدم ملت دارن هجوم میارن تو. منم واس اینکه زیر دست و پاشون له نشم سریع پریدم بیرون و یه گوشه سنگر گرفتم. سه تا ایستگاه از خونه بالاتر بود. هنوزم گشنه‌م بود. از مترو رفتم بیرون. دوازده تا تخم مرغ گرفتم از بقالی و راه افتادم سمت خونه. رسیدم دم در که دیدم یه یارو نشسته روی پله‌های جلوی ورودی خونه. کپی چارلی چاپلین! ولی چاق بودا. گنده هم بود. مثلا اورسن ولز بود ولی توی لباس و کلاه و قیافه‌ی چاپلین! خلاصه دیدم جلوی دره بش گفتم: بفرما! و تخم مرغا رو بش نشون دادم! گفت: باشه بریم!

رفتیم بالا. توی آسانسور توی آینه نگاه کرد و کلاهشو مرتب کرد. و انگشتش رو زد تو دهنش و آورد سمت من! گفتم: هی! چیکار می‌کنی؟! گفت کلاتو که از تو چشت در آوردی جاش همین‌طور داره خون میاد! ببین! نیگا کردم! تموم تنم خونی مونی بود! انگشتشو که تو دهنش کرده بود زد به چِشَم که دیگه خونش بند اومد. رفتیم با هم تو. سریع تو قابلمه آب ریختم و سه مشت برنج کردم توش و یه ذره نمک پاشیدم و گذاشتم بپزه. همچین که آبا بخار شد یه مشت سبزی خشکم اضافه کردم بهش و خوب هم زدم و درشو گذاشتم. یه بیس دیقه بعد کره‌ی ایرلندی رو گذاشتم توی ماتابه آب شه واسه نیمرو. چار تا نیمرو رو ردیف کردم و با برنج آوردم روی میز که دیدم نیس یارو! یه یادداشت اما بود به جاش. توش نوشته بود: من کره‌ی ایرلندی دوس ندارم.

۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه

1508

اندر آن ظلمت شب آب حیاطم دادم.
گرچه آب شیر آشپزخونه نزدیک‎تر بود.
ولی خواستیم بریم تو حیاط،
یه هوایی هم خورده باشیم،
مخصوصا اندر آن ظلمت شب،
که هوا خیلی می‎چسبه.
اما آخرش،
یعنی اون لحظه‎ی آخر
دمِ دری در مرز مشترک خونه و حیاط،
یادمون اومد که اکهعی،
ما که حیاط نداریم اصن،
که حالا آبش چی باشه!
پس برگشتیم توی رختخواب،
آبم نخوردیم تازه.
ولی عوضش همه رو بیدار کردیم.
یه آبم روش
که البته گفتن نداره که
نخوردیمش

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

1450

بهمن‌گیر، توی جاده‌ی فیروزکوه، یک چیز منحصر‌به فردی‌ست. آن پشت همه‌ش برف است و گه‌گاه درخت‌های تصادفی. آن پشتِ حصار بهمن‌گیر منظورم است. که مثل چوب‌های پرچینی که تام سایر به ترفندی رنگ کرده بود جلویت تندتند می‌گذرند. یک در میان می‌بینی برفِ آن پشت را. 

بهمن‌گیر توی جاده‌ی فیروزکوه مثل تونل نیست که همه‌ش بسته باشد، یکی بسته‌ست، یکی نیست. دنیا از پشتِ حصارِ تندتند گذر‌کننده. دقت که بکنید تا چند لحظه پس از اتمام بهمن‌گیر هنوز دنیا را از پشت حصار می‌بینید. انگار که هست هنوز، اما نیست. یک اثر مابعدی دارد حصار. یعنی وقتی تمام شد هنوز خاطره‌اش توی چشم‌ها می‌ماند. تعجب برانگیز است. مثل وقتی که می‌فهمید چشم‌ها نیستند که می‌بینند، بلکه مغز است. 

مغز چشم است و گوش است و پوست است. این بقیه همه ابزارند، واسطه‌اند. وقتی از توی تونل هم برف‌های آن پشت‌اش را می‌بینید و سردی‌اش را لمس می‌کنید و صدای رشد‌کننده شقایق‌های زیر خاک برف‌پوشیده را می‌شنوید، یعنی دست واسطه‌ها را کوتاه کرده‌اید، چیده‌اید. تونل مثل مغزِ خالص است. مثل خواب. که نه اشک‌ٍ توش اشک است، نه دردش، درد. نه دیده‌ها و شنیده‌هاش با واسطه چشم و گوش. 

یک تونلی دارد جاده فیروزکوه به اسم تونل دوگَل، البته از یکی بیشتر. کمی قبل از ورسک است به نظرم، یا کمی بعدش. در حدود ورسک. اسمش را یحتمل از روستایی به همین نام گرفته. نزدیک سه خط طلای معروف است. که توی مه به همان رویایی می‌ماند که توی آفتاب. مه از آفتاب قصه‌گو‌تر است. آفتاب بیشتر راوی وقایع است تا خیال‌ها. مه اما راوی خیال است، و ازین رو منحصر بفرد. یعنی در انحصار فرد است، نه جمع. ولی جمع ازش متمتع می‌گردد. مثل تمامی‌ نقاشی‌های بزرگ عالم، مثل شب‌های پرستاره‌ی ویسنت ون‌گوگ یا پرتره سالوادور دالی از پل الوار. 

من خودم سال‌ها فکر می‌کردم دالی ایتالیایی‌ست، تا در سال‌های آخر دبیرستان بود یا اول دانشگاه که فهمیدم نه، اسپانیایی‌ست. به پیکاسو می‌خورد اسپانیایی باشد، به دالی نه. اسپانیا فقط جهان‌گشایانی ندارد که فیلیپین و شیلی را بگیرند تحت سیطره‌ی خود. توی ذهنِ من خون‌ریزی‌های اسپانیایی‌ها در ایتالیا، وقتی بوی تعفن جسدهای هر دو ملت و مزدبگیرهای اهل‌ِ هرجا، تمام کوچه پس‌کوچه‌ها را پُر کرده بود، در مقایسه با اینکه من فکر می‌کردم دالی اهل ایتالیاست، هیچ است. 

به هر حال دوران جنگ‌های این چنین گذشته است، اما دوران جنگِ فکرهایی با سرعت نور که در مواقعی گاه و بی‌گاه، از توی سر آدم می‌گذرد انگار تمامی ندارد. تمام تلاشم برای صید مرتبت‌ترین‌شان را شاهدید. مسخره‌است و اندکی مایه‌ی ترحم. توش گرده‌های خودخواهی هم هست، و ناتوانی. حیف که این ها با هم حل‌بشو نیستند. یک دقیقه که دست بکشی از تکان دادنش، باز توی لایه‌های موازی قرار می‌گیرند. مثل سنگ‌های کوه‌های اطراف تونل‌های دوگل، همه رسوبی. یادگار اقیانوس بی‌انتهای تتیس، که خشک شد و ازش دو تا داغِ خاطره ماند روی دل زمین.

۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

1426

زدیم رو ترمز
نگرفت!
شوخی خوبی نبود
ولی حال داد
کلن چیزای ناخوب
حال میدن
چیزای خوب
حال می‌گیرن
بعدِها البت...

1425

در باب صدمات جبران‌ناپذیری که شرکت‌ها و کارخانه‌های معظم داروسازی در طول تاریخ، و مخصوصا تاریخ معاصر، به پیکره‌ی سلامت بشریت وارد آورده‌اند سخن بسیار رفته است و می‌رود. در این گفتار سعی بر این است که پرده از نقش و جایگاه شرکت‌ها و کارخانه‌های مذکور در یکی از شاخه‌های مربوط به سلامت اعصاب و روان نسل بشر برداشته شود.

بحث را با این سوال کلیدی آغاز می‌کنیم که: اول کف بود یا حمام؟ پاسخ به این سوال می‌تواند راهگشای گسترش و نتیجه‌گیری در باب موضوع مورد مطالعه باشد. به منظور پاسخ به این پرسش نخست باید به تعریف مشترکی از حمام برسیم. در ادبیات این تحقیق حمام تنها به شست‌و‌شوی تن اطلاق نمی‌گردد، چه در این صورت بشر اولیه نیز حداقل در زمان بارش باران تنی به آب می‌زده. درین گزارش مقصود از حمام، مکانی است با امکان ذخیره مقدار مشخصی آب، حداقل به حجم یک کاسه و حداکثری نامحدود،  که بتوان در آن ساعت‌ها نشست و ابزار شست‌و‌شو نیز فراهم باشد.

نکته کلیدی در این تعریف فراهم بودن ابزار شست و شو می‌باشد که با توجه به طبیعت حمام یکی از این ابزارهای باید کف‌کُن باشد. با توجه به این نکته، دو جریان کلی در میان صاحب‌نظرات برقرار است، جریان نخست برآنند که بشر نخست ابزار کف‌کُن را ساخت و سپس به فکر حمام افتاد. گروه دوم اما ساخت ابزار کف‌کُن را ناشی از اختراع حمام و احساس نیاز به آن می‌دانند.

در صورت صحیح بودن هر یک از دو نظریه، اختراع کف و حمام منجر به تولد نسل جدیدی از موجودات گردید که در جهان امروز جزو گونه‌های در شرف انقراض طبقه‌بندی می‌شوند. البته هر کجا مقداری آب و اندکی کف‌کُن موجود باشد این موجودات به سرعت تولید مثل می‌کندد، اما آن گونه حمامی‌شان به طور غیر قابل جبرانی رو به انقراض است.

کافی‌ست مقداری مایع ظرفشویی را در آب حل کنید تا چشم‌های رنگین‌کمانی این موجودات را در سطح آب مشاهده کنید. گونه توی‌سینک‌ظرفشویی این موجودات توانایی چندانی ندارد، ولی گونه توی حمامی آن‌ها در طول تاریخ بشریت نقش عمده‌ای در حل مشکلات و تنش‌های عاطفی، روحی و روانی نسل بشر ایفا کرده است. چه بسیار انسان‌ها که ساعت‌ها در حالی که بدن‌شان را به این موجودات چشم رنگین‌کمانی سپرده بودند، در باب مشکلات و معضلات روحی، روانی و عاطفی‌شان به درددل با آن‌ها پرداخته‌اند و این موجودات استثنایی با صبر و تحملی شیرین و مثال‌زدنی بدون یک کلمه حرف اضافه گوشِ‌کف به آلام نسل بشر سپرده‌اند و با تحول گرفتن یه بشر افسرده‌احوال و گرفته‌حال در بازوان خویش، یک بشر شنگول‌احوال و خوش‌خوشک به جامعه‌ی بیرون حمام تحویل داده‌اند.

متاسفانه با گسترش صنعت داروسازی و ساخت انواع و اقسام قرص‌های آرام‌بخش، کسانی که بازار این قبیل داروجات را کساد می‌کردند همانا این موجودات چشم رنگین‌کمانی بوند. بنابراین همت شرکت‌های داروسازی بر تخریب حمام‌ها و تقلیل آن‌ها به یک اتاقک دوش‌دارِ شصت در شصت، شروع شد و همان طور که در اقصی‌نقاط عالم مشاهده می‌کنید در حال حاضر جز اندکی از حمام‌های به سبک پیش پا بر جا نیست.

در پایان، ما گونه‌ی حمامیِ کف‌های رنگین‌کمان چشم، از شما نسل بشر عاجزانه خواستاریم، برای خاطر خودتان هم که شده جلوی انقراض ما را سد کنید. پشت سدها آب جمع کنید و توش را پر از کف کنید و درد دل‌تان را به ما بگویید. ما که اولین بار است در طول هزاران سالی که از تولدمان می‌گذارد زبان باز کرده‌ایم، آن هم به ضرورت. و الا ما همچنان صبورانه گوش شنوای آلام و رنج‌های بشر هستیم بی که یک کلمه حرف، و در انتها همراه با دردها و رنج‌های‌تان در چاه‌های فاضلاب فرو می‌رویم. ینی این‌جور موجودات با مرامی هستیم می‌خوایم بگیما. همه با هم در مقابل شرکت‌های داروسازی. بزن زنگو!!!




پ ن: در تصویر مریلین مونروی شنگول را پس یک ساعت و سه ربع صحبت با گونه حمامی کف‌های چشم‌رنگین‌کمانی مشاهده می‌کنید.

۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

1421

ناخن‌گیری که زنگ بزند هنوز هم ناخن می‌گیرد و حتا شاید بچیند ناخن را، اما دست آدمی هم بوی زنگ و زونگ می‌گیرد. مثل وقتی که هی زنگ می‌زنی، هی زنگ می‌زنی و دستت بوی زنگ می‌گیرد از فرط زنگ‌زدگی، ولی هیچکس پاسخگو نیست. انگشت‌های زنگی به دست باید بروی پیش زنگ‌زُدا و آنجاست که با این واقعیت دماغ به دماغ می‌شوی که زنگ‌زُدایی هم در دارد و درش زنگ دارد و زنگش را کسی پاسخگو نیست. با دستی زنگی‌تر از پیش باید به خانه برگردی و بنشینی پای تلفن باز و به نقطه بازی بپردازی. آن هم همه‌ی اندوخته‌ات را، چرا که پرداختن به نقطه‌بازی شروع که بشود اتمامش با کرام‌الکاتبین است. گوشَت به در باشد، کرام‌الکاتبین زنگ بزند باز نکنی از دیوار می‌آید. بله بله! درست است! کرام‌الکاتبین هم نشدی که از دیوار بیایی ای کرم کتاب. دندان‌هایت هم دیگر پاسخگوی جویدن نیست، تُف‌مالی می‌کنی و خمیر می‌کنی کتاب‌ها را دیر گاهی است و کسی کلید زیر درگاهی را برنداشته مدت‌هاست، انقدر که جاش افتاده روی تکه موکت اضافی جلوی در، همان که درگاهی صداش می‌کنی. به هر حال، مساله این‌ها نیست. مساله این است که ناخن‌گیر زنگ زده هنوز هم ناخن می‌گیرد و حتا شاید بچیند ناخن را. 

1416

قورباغه های خلیج مکزیک اصن مگه راهم میرن؟
سوالیه که اصن برام مطرح نشده تا حالا...
و من ازین دست سوال ها زیاد داریم...
یعنی چن دست دارم،
مشکلم اما گنجه س
گنجه ای چیزی ندارم این دستای سوالو توش بذارم
هی می افتن میشکنن، یا گم میشن، جا می مونن
خولاصه که فرصت مطرح شدن رو پیدا نمی کنن
همه مشکلم همینه: یک گنجه...
و الا قورباغه ها که همه می پرن،
اما پرنده نیستن...

1414

چرا ساندویچ خودمو گاز نمی زنم؟
چرا کار خودمو نمی کنم؟
چرا کف سیمانیم یه موقه آ میشه شن دریا
جای پاها روش می مونه
نمیذاره ساندویچمو گاز بزم
و کارمو بکنم
و به دوردست ها تف کنم؟
باید تا مد صبر کرد
ماه، ماده ی مهربان
که همیشه آنجا بود
دست دریا رو بگیره
بیاره تا ساحل...
که جاپاها پاک شن
ساندویچ،
 خراب نشی آ،
تا ماه دس به کار شه...

1413

فک کنم پام رو راه حله
پامو بردارم از رو راه حل لطفا...

1411

تا حالا به یه اتفاق ازین منظر که اکهعی مصبتو شکر ننه نگاه کردین؟ 
تا حالا به یه اتفاق ازین منظر که چی میشد یه کم زودتر نگاه کردین؟ 
تا حالا به یه اتفاق ازین منظر که چی میشد یه کم دیرتر نگاه کردین؟ 
تا حالا به یه اتفاق ازین منظر که می تونست اتفاق نیفته نگاه کردین؟ 
تا حالا به یه اتفاق ازین منظر که می تونست اتفاق بیفته نگاه کردین؟ 
تا حالا به یه اتفاق ازین منظر که سلام سلامتی میاره نگاه کردین؟ 
تا حالا به یه اتفاق ازین منظر که آخه پس من چی نگاه کردین؟ 
تا حالا به یه اتفاق ازین منظر که چرا من آخه نگاه کردین؟ 
میخوایم بشتون بگیم که: نکنین آقاجان! نکنین...
چه کاریه آخه آخر پاییزی!
بشینین جوجه هاتونو رنگ کنین اصن...
دون بدین بشون...
جیک جیک مستون شون رو گوش کنین...
جای شمردن شون...
و فکر زمستون کردن...

۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

1399

کم مونده بود به تیریج قبامون بر بخوره،
ولی می‌دونین که
حاجی‌تون این قباها به تنش چی؟
گوشاده...
این شد که رفتیم سر کوچه
به هوای نون بربری
 و قبا رو انداختیم
به طوری که:
توش سر سگ بجوشه،
بلکمم دریف شه...
بی قبا موندیم خولاصه،
تو سیاه زمستون
و صبح خودمون رو
اینگونه آغاز کردیم

1394

مث عکس کلاغ
توی گودال آب
حاصل از بارون شبونه
وقتی میاد آب بخوره
کلاغه،
ولی تشنه ش نیس...
خودمو نگاه می کنم
همین جوری کلافه
مث این کلمه آ

1393

ازین بالا
یکی ازین چیزا می بینم
گردونا
توش سیمانه، بتونه، قیره، چی چی اِ ؟
ازونا...
مث توپ می مونه! 
ازین فوتی آ، بادی آ، کنار جاده هرازی آ
تند تند  داره می چرخه
زیر بارون
می خواد خیابونو آسفالت کنه
یا خونه ای رو آباد
ماشینا زود برسن خونه شون
آدما زیر بارون نمونن
دمش گرم
توپش بچرخه براش...
اگه حالا
چرخشم نچرخید...

1392

نه دیگه
تیرکمونم جوابمو نمیده
توی این مه
فقط چراغ قوه
اونم بی باتری
بی لامپ
فقط آنتن بده
بسشه
دس بکنی تو مه
آخرین پسته خندون رو
بکشی بیرون
بکنی تو جیبت
واس روز مبادا
جای باتری چراغ قوا
شما که نمی دونین من چی میگم
خودمم که نمی دونم
ولی یادتون باشه
مرور رو به عبور
ترجیح که بدین
آخرش میشه این
و این که میگم
یعنی اونجا
که فرق بینِ بیا و بیاه
قل می خورد تو جیبت
جای پسته خندون
و غافلگیر
اول دستت
میشه
بعد خودت
میشی
در روز مبادا
را بگذار
باد بیاد

1392

اینکه خودش
خشک میشه، می افته
نه که خشک خشک می افته آ
کلی اشک پاش رفته...
ازون تیریپاس
که آبیاریش کنی
خشک میشه،
مث کاکتوس...

1391

پیشنهاد ما اینه که
رفتن باس مث دود باشه
وقتی میره
از خلال پنجره بیرون
نرم و آروم و موزون
اینجوری بروید
ای آینده گان
و تفنگ ها را غلاف کنید