خسته آمدیم واقعن از اسمایلی پراکنی!! شب عیدی، مام یه لبخندی، خاطره ی خوشی، چیزی کاسب شیم، خدا رو شاکریم به قول آقا قله نویی. به هر تقدیر...
در انتها، انتهای این اسمایلیا، انتهای این ساعت عزیز، انتهای همه چی اصن. در انتها، باس بگیم، یکی از شخصیت های مورد علاقه ما توی تموم کارتونا اون معلم کاکرو بود...
از نقطه نظر ما نقش اون توی زندگی کاکرو، مث نقش شمس بود، توی زندگی مولانا. حالا بوگو چرا...
میگن، یه روز مولانا نشسته بود، کنار یه جوی آبی. البت با دفتر دستک اش ها، نه با می و ساقی و نگار و دف و زیتون و چیپس و ماست موسیر و مخلقات. یهو یکی اومد بالا سرش. پرسید: اینا چی ان؟ مولانا سرشو همچینی بالا کرد، زیرچشی یه نیگا انداخ، دید یه پیرمرد کر و کثیف، با ریش و میش فراوونه سوال پرسنده. مولانام گفت اینو بیبین حالاآ!! برق که هیچی، عمه ادیسون هم حتا نه، که چراغ نفتی ما رو گرفته، اونم خاموش، که البته اگه خاموشه، واسه نفت نیس و اینا. خولاصه، همه این فکرا توی یه آن از کله ش رد شد. جریان سیال ذهن ازون موقه بود باش. هیچی، برگشت بش گفت: این آن باشد که تو ندانی. برو رد کارت. البت این آخری رو توی دلش گفت. استاد دانشگاه بود و با ادب.
یهو پیرمرده دست کرد تموم دفتر دستک جناب مولانا. همه رو ریخت توی آب. آقا مولانای قاطی کرده داد زد، چیکار کردی آخه پدرجان! پیرمرده گفت!!! اِاِاِ پسرم، لازمون داشتی؟! اکشال نداره. خودشو ناراحن نکن. لاقربتا، دس کرد توی آب، همه رو سالم و ناخیس در آورد. مولانای کف و خون قاطی کرده گفت چی بود این حاجی؟! پیرمرده گفت: این آن باشد که تو ندانی. هیچی دیگه، زندگی مولانا عوض شد ازونجا، رفت که بداند ...
حالا شوما مقایسه کن با قصه کاکرو. بچه یتیم، با یه ننه پیر که کلفتی میکرد تو خونه اعیون شهر. با پنش تا برادر خاهر قد و نیم قد. تو زمین خاکی، جنوب شهر، توی فاضلابای خزانه شوما در نظر بگیر، وسط یه چارراهی که از چار طرف بن بسته، با توپ پلاستیکی دولایه، داشت شوت میزد به ناکوجا. یهو این یارو مربیه اومد. دمپایی لاانگشتی، بطری آبجو دستش، ریشش خب قد شمس نبود، اما در حد بضاعت ژاپونانه ش زیاد محسوب می شد. دهن یه وری، چشا چپ. صدا خش دار. اومد دست کاکرو رو گرفت. ایستیعدادش رو کشف کرد. بش کفش میخ دار داد. بردش زمین چمن. هیچی دیگه، زندگی کاکرو عوض شد. رفت توی مسیر قهرمانی، جام جهانی، الی غیرالنهایه...
ازون ور شوما بیبین، شمس اون وسط مسطا یه مدت غیب شد، مولانا اصن عزا گرفت. پسرش بهاء رو فرستاد پی اش، بعدش همه باهاش دعواشون شد، که بی خیال شو این شمس خونه خرابکن رو، کذا و کذا، بلاه و بلاه و بلاه...
این مربی کاکرو هم یه مدت غیب شد، کاکرو کلی گشت دمبالش. آخرش توی اوکیناوا پیداش کرد. اونجا کلی تعلیمات سخت ازش فراگرفت. اما ازون ور مربی جدید تیم اش باش دشمن شد، بهش بازی نمی داد. میگفت بهش از دیقه یک خودشو گرم کنه تا خود دیقه نود، با وقت اضافه حتا. هی بدوه دور زمین، آخرم هیچی، راش نمیداد توی زمین، تف به ذات ات مرد، مصبتو شکر...
خولاصه، ما اگه بخوایم دلیل بیاریم، صوبت به درازا میکشه. بهتره تموم اش کنیم، همین جا. اطاله ندیم کلامو. میخوایم بگیم، شوما از ما قبول کن. حکایت کاکرو و مربی اش، حکایت شمس و مولاناس، این مربیه، خیلی آقاس...
لبخندتم دریغ نکن، شب عیده، مستمندیم، دم شوما گرم. سایه عالی مستدام...
خیلی مخلصیم...
به هر تقدیر...
کل نماهای صفحه
نمایش پستها با برچسب واقعی- تخیلی. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب واقعی- تخیلی. نمایش همه پستها
۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه
334
شاید باور نکنید، اما پابلو پیکاسو نقاش شهیر و بنیانگزار مکتب کوبیسم اسپانیایی نبود. او از پدری فرانسوی و مادری ترک تبار در موناکو دیده به جهان گشود. پدرش از خانواده ای عجیب بود که چندین قمارخانه و کازینو را به صورت فامیلی در موناکو اداره می کردند. خاصیت عجیب این خانواده درین بود که مهارت عجیبی در یافتن و برداشتن ورق های آس داشتند. این مهارت عجیب به قدری بود که نام خانوادگی آنها پیکاسو شد.
اما مادرش، از ترک های عثمانی تبار بود که خانواده اش به عنوان آشپز در جریان فتوحات عثمانی به اروپا وارد و در اتریش ساکن شدند. او در وین زاده و در پاریس با پدر پابلو آشنا شد. خانواده مادری پابلو علاقه فراوانی به مفاهیم مینیمال داشتند و شعار: کوچک زیباست در جای جایِ زندگی شان مشهود بوده است. ازین جا بسیاری بر این باورند علاقه پیکاسو به هنر مینیمال، از جنبه های ارثی نیز بی بهره نبوده است. بر اساس این باور مینیمالیستی، خانواده مادری پابلو، به جای تاسیس تعداد محدودی رستوران مجلل، تعداد زیادی پاب ها و کافه های کوچک افتتاح کردند که ثروتی شایانی را برایشان به ارمعان آورد. بنابراین واژه پاب از حرمت خاصی درین خانواده ترک تبار برخوردار بود. نام پابلو ازین جا ناشی شد.
پابلو پیکاسو اما، نه به اداره کازینو علاقه ای نشان می داد و نه استعدادی در اداره پاب ها و کافه ها داشت. حتا در مدرسه، پابلو زیاد دربند درس و مشق نبوده و تنها درسی که استعداد خارق العاده ای در آن داشت طراحی بود. او عمومن وقتی معلم درس می داد، توی دفترش مربع و مستطیل و مکعب های می کشید و به درس بی توجه بود. بی انظباطی های او در مدرسه به جایی رسید که ابتدا توسط معلم در مدرسه و سپس توسط والدین در خانه از کشیدن هرگونه مربع و مکعب و مستطیل منع شد، این شوق به مربع و مکعب کشی اما هرگز در او خاموش نشد. ریشه های مکتب کوبیسم را باید در این منع شدن ها جستجو کرد.
پابلوی جوان، به تنگ آمده از مادرش که همیشه بوی غذا میداد و پدرش که جز آس، دست به سیاه و سفید نمی زد، تصمیم به فرار از خانه گرفت. مقصد اولیه او پاریس بود. در آنجا پس از مدتی که پول اش ته کشید، از فشار گرسنگی به کشیدن طرح هایی از مردم توی خیابان رو آورد. استعداد شگرف او در طراحی، مشتری های خصوصی نیز برای او جور کرد. روزی از روزها که درخانه ای اشرافی، مشغول طراحی پرتره ای از بانوی خانه بود. دست به آزمودن شیوه ای نو در طراحی زد. بدین گونه که نیمی از صورت بانو را طوری کشید که به روبرو خیره بود و نیم دیگر را، به فرم نیم رخ طرح زد. از آن سو چشم ها را به سان هویچ و سوراخ های دماغ را چون دهانه آتشفاشان کشید. حاصل نه تنها انقلابی در هنر، که انقلابی در زندگی پیکاسوی جوان بود. بانوی خانه از حاصل پرتره چنان برآشفت که پیکاسو برای در امان ماندن از خشم بانو، شهر به شهر و کشور به کشور گریخت تا به مادرید رسید...
هر آنچه ازین پس در مورد زندگی پابلو پیکاسو بیان شده، عین حقیقت است و تحریفی در آن صورت نپذیرفته. ما برحسب وظیفه، بر خود لازم دانستیم این نکات تاریک را در زندگی این هنرمند موثر و شهیر روشن گردانیم.
اما مادرش، از ترک های عثمانی تبار بود که خانواده اش به عنوان آشپز در جریان فتوحات عثمانی به اروپا وارد و در اتریش ساکن شدند. او در وین زاده و در پاریس با پدر پابلو آشنا شد. خانواده مادری پابلو علاقه فراوانی به مفاهیم مینیمال داشتند و شعار: کوچک زیباست در جای جایِ زندگی شان مشهود بوده است. ازین جا بسیاری بر این باورند علاقه پیکاسو به هنر مینیمال، از جنبه های ارثی نیز بی بهره نبوده است. بر اساس این باور مینیمالیستی، خانواده مادری پابلو، به جای تاسیس تعداد محدودی رستوران مجلل، تعداد زیادی پاب ها و کافه های کوچک افتتاح کردند که ثروتی شایانی را برایشان به ارمعان آورد. بنابراین واژه پاب از حرمت خاصی درین خانواده ترک تبار برخوردار بود. نام پابلو ازین جا ناشی شد.
پابلو پیکاسو اما، نه به اداره کازینو علاقه ای نشان می داد و نه استعدادی در اداره پاب ها و کافه ها داشت. حتا در مدرسه، پابلو زیاد دربند درس و مشق نبوده و تنها درسی که استعداد خارق العاده ای در آن داشت طراحی بود. او عمومن وقتی معلم درس می داد، توی دفترش مربع و مستطیل و مکعب های می کشید و به درس بی توجه بود. بی انظباطی های او در مدرسه به جایی رسید که ابتدا توسط معلم در مدرسه و سپس توسط والدین در خانه از کشیدن هرگونه مربع و مکعب و مستطیل منع شد، این شوق به مربع و مکعب کشی اما هرگز در او خاموش نشد. ریشه های مکتب کوبیسم را باید در این منع شدن ها جستجو کرد.
پابلوی جوان، به تنگ آمده از مادرش که همیشه بوی غذا میداد و پدرش که جز آس، دست به سیاه و سفید نمی زد، تصمیم به فرار از خانه گرفت. مقصد اولیه او پاریس بود. در آنجا پس از مدتی که پول اش ته کشید، از فشار گرسنگی به کشیدن طرح هایی از مردم توی خیابان رو آورد. استعداد شگرف او در طراحی، مشتری های خصوصی نیز برای او جور کرد. روزی از روزها که درخانه ای اشرافی، مشغول طراحی پرتره ای از بانوی خانه بود. دست به آزمودن شیوه ای نو در طراحی زد. بدین گونه که نیمی از صورت بانو را طوری کشید که به روبرو خیره بود و نیم دیگر را، به فرم نیم رخ طرح زد. از آن سو چشم ها را به سان هویچ و سوراخ های دماغ را چون دهانه آتشفاشان کشید. حاصل نه تنها انقلابی در هنر، که انقلابی در زندگی پیکاسوی جوان بود. بانوی خانه از حاصل پرتره چنان برآشفت که پیکاسو برای در امان ماندن از خشم بانو، شهر به شهر و کشور به کشور گریخت تا به مادرید رسید...
هر آنچه ازین پس در مورد زندگی پابلو پیکاسو بیان شده، عین حقیقت است و تحریفی در آن صورت نپذیرفته. ما برحسب وظیفه، بر خود لازم دانستیم این نکات تاریک را در زندگی این هنرمند موثر و شهیر روشن گردانیم.
257
ما شنیدیم، شمام شنیدین؟ راست و دروغ اش ملوم نی. میگه ن فروغ اون روز که تصادف کرد مرد، داش اولین (و آخرین) کتاب قصه ش رو می برد بده واسه مجوز. اسم کتابش رو از رو شعر خودش گذاشته بود: باد ما را خواهد برد. اما خب، تصادف کرد و اون قضایا پیش اومد. کتابه اما هرگز پیدا نشد. هیشکی ازش خبر نداره.
حالا ما شنیدیم، یک به اسم منوچهر براتی (معروف به منوچ براتی) کتابو ورداشته. اصن بعضیا میگن مرگ فروغ توطئه همین فرد بوده. گویا بعد از گرفتن کتاب متواری شده روسیه. با قطار از راه ساخالین رفته اوزاکای ژاپن. از اونجام رفته توکیو. بعد اسمشو عوض کرده گذاشته ریچارد براتیگان، کتابو هم به اسم خودش چاپ کرده، البته طبعن اسم کتابم خیلی ناشیانه عوض کرده، گذاشته: پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد. خلاصه که سال ها با همین اسم جعلی زندگی کرده. اما عذاب وجدان کشتن فروغ ولش نمی کرده. آخرشم زد خودشو کشت.
حالا بضیام میگه ن قضیه عشقی بوده و مثلث و اینا. که همینه که ابراهیم گلستان یه قلعه ساخته رفته توش سال به سال ام بیرون نمیاد...
البت ممکنه زمان و مکان جور در نیاد به این حرفا، اما خب، بلخره یه چیزی بوده دیگه. این حرفا که از هوا نیومده که. شما بگو یه کمم مبالغه ای چیزی، ولی چقد آخه. چن درصد؟! یه چیزی بوده بلخره. این واضحه، بله...
حالا ما شنیدیم، یک به اسم منوچهر براتی (معروف به منوچ براتی) کتابو ورداشته. اصن بعضیا میگن مرگ فروغ توطئه همین فرد بوده. گویا بعد از گرفتن کتاب متواری شده روسیه. با قطار از راه ساخالین رفته اوزاکای ژاپن. از اونجام رفته توکیو. بعد اسمشو عوض کرده گذاشته ریچارد براتیگان، کتابو هم به اسم خودش چاپ کرده، البته طبعن اسم کتابم خیلی ناشیانه عوض کرده، گذاشته: پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد. خلاصه که سال ها با همین اسم جعلی زندگی کرده. اما عذاب وجدان کشتن فروغ ولش نمی کرده. آخرشم زد خودشو کشت.
حالا بضیام میگه ن قضیه عشقی بوده و مثلث و اینا. که همینه که ابراهیم گلستان یه قلعه ساخته رفته توش سال به سال ام بیرون نمیاد...
البت ممکنه زمان و مکان جور در نیاد به این حرفا، اما خب، بلخره یه چیزی بوده دیگه. این حرفا که از هوا نیومده که. شما بگو یه کمم مبالغه ای چیزی، ولی چقد آخه. چن درصد؟! یه چیزی بوده بلخره. این واضحه، بله...
142
دن یا، یکی از دن های معروف بود، توی سیسیل اصن همه میشناختنش، خونه ش اما کوچیک بود، خدمتکار نداشت، خونه ش اون ته ته جنوب شهر سیسیل بود، از بس اهل یا بود، هی می گف برم فلان کارو کنم، بعد می گف یا این، بعد می گف خب شایدم یا این، هنوز داره یا های جدید پیدا می کنه، هنوزم هیچکاری نکرده...
اصن انقد که یا یا می کرد اسمشو گذاشتن دن یا ...
اصن انقد که یا یا می کرد اسمشو گذاشتن دن یا ...
اشتراک در:
پستها (Atom)