روی نیکمت پارک نزدیک مهمانخانه نشسته بودم و خیره دود سیگاری که از لای انگشتهای کسی دو سه تا نیمکت آنطرفتر، نامنظم توی هوا رها میشد را دنبال میکردم. شش ماه بود که سیگار را ترک کرده بودم، برعکس چیزی که میگفتند لاغرتر شده بودم. اما موافق با پیشبینیها، کمخوابتر، بدخوابتر و عصبیتر بودم. دود از لای انگشتها که خارج میشد، با حرکات نرمی توی هوا محو میشد. مثل یک رقص ایدهآل. به نظرم رقص ایدهآل رقصیست که نتوان بین دو حرکتش خطکش گذاشت، گفت تا اینجا حرکت قبلی بود، حالا حرکت بعدیست. تمام حرکات به طور سحرآمیزی به هم پیوسته هستند، طوری که انگار نه تعدادی حرکت جدا از هم، بلکه یک حرکت یکپارچه را شاهد هستید. زندگی ایدهال هم باید چنین باشد. توالی اتفاقات را اصلا نباید متوجه بشوی. تغییرات باید آنقدر آرام و آهسته اتفاق بیفتند که افرادی که درگیرش هستند هیچ متوجهش نشوند. مثل لاغر شدنم توی این شش ماه. تا وقتی دو سه روز قبل یکی از دوستانم که از یکسال پیش ندیده بودمش بهم نگفته بودم، متوجهش نشده بودم. زندگیهای ایدهآل هم پر از تغییراتِ حتا بزرگ هستند، اما آن تغییرات آنقدر آرام و موزون اتفاق میافتند که اهالی آن زندگی، ملتفتش نخواهند شد. درست برعکس زندگی من.
سرم را به سمت مبدا دود سیگار چرخاندم و نگاه کردم. سیگار توی دست پسرک جوانی بود، انگار بیست و پنج ساله. شاید هم دوست داشتم بیست و پنج ساله باشد، همسن پسرم. که تا همین شش ماه قبل قرار بود عروسی کند. چشمم را از جوان و دود سیگارش برداشتم و دوختم به درخت روبرو. یک جور چشم دوختنِ بیفایده که نگاهم درخت را نمیدید. دیدنِ جوانک دوباره شش ماه و اندی قبل را به خاطرم آورده بود. توی یکساعت وقت نهارِ سر ظهرم نشسته بودم تو پارک نزدیک دفتر و کتاب میخواندم: شاهنامه. مدتی بود بدجوری رفته بودم توی نخ ادبیات قدیم. شاهنامه، لیلی و مجنون، خسرو و شیرین، هفت پیکر. وقتی میخواندمشان انگار از همه چیز جدا میشدم. میرفتم یک جایی که تا مدتی دست هیچکس بهم نمیرسید. گرچه همه چیز اغراقشده بود و میدانستم هرگز اتفاق نیفتاده و نخواهند افتاد، و با اینکه حتا ابتدا و انتهای برخی از داستانها را میدانستم، باز هم لذتی که میبردم از خواندنشان بسیار بود. شاید هم چون لذت باقی جاهای زندگیم چنگی نمیزد به دل، آن لذت به نظرم بسیار میآمد. لذت و خوشی و شادی اگر غذا باشد، گرسنگان سومالی و اتیوپی از من سیرترند.
میگفتم، داشتم شاهنامه میخواندم، که پسرم زنگ زد. همانجا بودم که گردآفرید سر سهراب را شیره مالید. کار عشق خب، همیشه شیره مالیدن است روی سر عاشق، و حتا معشوق. میدانستم جنگ سهراب و رستم نزدیک است. سهراب رستم را زمین خواهد زد، رستم اما فریبش میدهد، و سهراب هم فریب را میخورد تا ته، بعد هم رستم کلکش را میکند. پسر خودش را میکشد تا بزرگترین تراژدیِ عظیمترین کتاب حماسیِ عالم را رقم بزند. میگفتم، همان موقع که گردآفرید و سهراب مشغول بودند، تک پسرکِ هنوز دانشجویِ بیکارِ سربازی نرفتهی خانهی پدرنشینَم زنگ زد و ازم خواست باش شام بروم بیرون که با هم حرف بزنیم. توی عمر بیست و پنج سالهاش چنین چیزی سابقه نداشت. از ظهر که این را ازم خواسته بود تا عصر که دو تایی به این جلسهی فادر اند سانی وارد شویم، هزار و یک جور فکر توی سرم میچرخید، که یعنی در چه مورد میخواهد حرف بزند. و البته تمام آن هزار و یک جور فکر همه به یک مقصد میرسیدند: عشق و عاشقی! بچهها وقتی توی دلشان حس میکنند کسی را دوست دارند، همراش فکر میکنند دیگر خیلی بزرگ شدهاند و باید کارها را یکطور دیگر انجام دهند. آنها که همیشه آرام بودند و توی هیچ چیز دخالت نمیکردند، یکهو میشوند کارشناس همه چیز. به همه چیز نظر می دهند، از خرید سبزی خوردن گرفته تا گفتگوی ویژهی خبری اخبار ساعت بیست و دو. از آن طرف، بچههای همیشه شر و ناراضی و پرخاشجو، یکهو میشوند اسوهی اخلاق. توی کارها کمک میکنند، وسط تابستان پیشنهاد خانهتکانی عید میدهند. صبح به صبح نان داغ میگیرند. شاید با این کارها میخواهند اول ثابت کنند که بله، ما دیگر کسی که بودیم، نیستیم، پس: عاشق هم میتوانیم بشویم.
پسرِ من اما نه آنطور آرام و بینظر بود، نه آنجور بهانهگیر. اما، همیشه بیشتر نزدیک به مادرش بود تا من. گاهی سه تایی سفر میرفتیم، یا سینما، یا وقتی تولدی چیزی بود، شام میرفتیم بیرون. اما آنطور نبود که رازهاش را، نمرههای بدش را، یا حتا نمرههای بیستش را بیاید به من بگوید. توی دانشگاه شاگرد اول شده بود و بدون کنکور رفته بود فوق لیسانس. من اما وقتی ازش پرسیدم برای کنکور ثبت نام کرده یا نه، تازه قضیه را فهمیدم. پیش خودم فکر میکردم، خب این بچههای تازه عاشق شده، هی میخواهند بگویند، بزرگ شدهاند، عوض شدهاند، این هم روشش این است. ازم دعوت کرده باش بروم بیرون که بام صحبت کند، در مورد یک موضوع مهم. شبش هم که رفتیم بیرون دیدم بعله، حدسم صحیح بود. پسرک عاشق شده بود. بش گفتم: "حتما یکی از همکلاسای دانشگاه، ها؟!" گفت: "نه!" گفتم: "پس کی؟! تو که غیر از دانشگاه جایی نمیری، یا نکنه میری و باز ما بیخبریم؟!" لبخندی زده بود و گفته بود: "از دوستای مامانه!" پرسیدم: "دوست مامان؟! یعنی عاشق یکی شدی که دو برابر خودت سن داره؟!" دوباره لبخند قبلی را، انگار که تمرینَش کرده باشد، تکرار کرد و گفت: "نه! بد گفتم، دخترِ دوستِ مامان". بعدش بلافاصله بهم تاکید کرد، "به مامان چیزی نگی ها. با این دختره هیچ خوب نیست. اصن مدتیه سر قضیه همین دختره با دوستش هم، یعنی مادر دختره، قهر کرده." پرسیدم: چرا؟! گفته بود: "مامانه دیگه! میشناسیش که! حالا میتونید بهم کمک کنید؟!"
"میتونید بهم کمک کنید!" تا به حال اینطور بام صحبت نکرده بود. برام از فعل و ضمیر جمع استفاده نمیکرد، حداقل من که یادم نمیآمد. حتا یک بار که توی مدرسه به خاطر همراه داشتن یک کتابی چیزی پدرش را خواسته بودند و انگار بردن مادر کفایت نکرده بود، وقتی بین مدیر و دو سه تا معلم با هم نشسته بودیم، توی صحبتها همه را با ضمیر جمع خطاب میکرد، به من که میرسید اما، همه چیز مفرد میشد. آن شب اما، تمام مدت بام با ضمایر جمع حرف میزد. این را هم گذاشته بودم به حساب اینکه میخواهد بگوید بزرگ شده. در آمده از آب و گل و حالا میخواد گلها را آجر کند و توی کورهی سوزان عشقش بپزد و باش خانهی نو بسازد برای معشوقش. شیوهی حرف زدن و رفتارش به اندازهی نوشتن همین جمله برام عجیب بود و راستش، خندهدار. گرچه، بش قول دادم کمکش میکنم، اما گفتم اول باید دخترک را ببینم، شاید مادرش حق داشته باشد. دخترک را هم اتفاقا همان دو سه شب بعد آورد دیدم. یعنی توی همان رستورانی که آن شب باش رفته بودیم قرار گذاشته بود. به نظر که خوب میآمد و معقول و زیبا و مودب، حرف هم بد نمیزد. به جا و مناسب. نمیدانستم مادرش، یعنی زنم، چرا مخالف است.
دو سه شب بعد، پسرکم صبح قبل از رفتن به دانشگاه بلند گفت که شب خانه نمیآید، چون فردا ساعت هشت صبح امتحان دارند، میرود خانهی دوستی نزدیک دانشگاه. هنوز نیمساعت از رفتنش نگذشته بود که بهم اسمس زد: امشب که من نیستم، لطفا با مادر صحبت کنید. بعدش هم دو خط فاصله داده بود و نوشته بود: ممنون! عجب! تشکر کردنَش هم چیز جدیدی بود، پیشتر برای هیچ چیز تشکر نمیکرد، هیچ چیز را تبریک نمیگفت. حالا اما نوشته بود ممنون، قبلش هم دو خط فاصله داده بود، مثل نامههای رسمی اداری که من متخصص بودم توی نوشتنشان. شاید از بس نامهی اداری نوشته بودم، از آنجور نوشتهها و حرفها پناه به دامن فردوسی و نظامی برده بودم. آن شب با مادرش حرف زدم. بهم گفته بود: "این دختره دو سال با یکی بوده، حالام نمیدونم چی شده، چیکار کرده، چی گفته، چن ماه میشه به هم زدن با هم، اما اونطور که قدیما مادرش میگفت خیلی همدیگه رو میخواستن! من میترسم این دختره داره از لج اون پسره میاد سمت این بچهی خل ما، اینم که خام و بیتجربه. بدبخت میشه ها، خودت رو یادت نیست با اون زنیکه؟! آخرشم که ملوم نشد واقعا ولش کرده بودی یا نه!"
چیزی بهش نگفتم. یا نه، بهش گفتم: بحثهای قدیمی را بیخود پیش نکشد، گفتم ما بچهمان میخواهد زن بگیرد، حالا دیگر چه وقت این حرفهاست. مکثی کرده بود و گفته بود: "آخه اگه همون بیست و پنج سال پیش بود که خوب بود، آدم و اشتباههاش! تو اما انگار ول کُنِش نیستی. یعنی بعد از بیست و پنج سال هنوز چشمش پیِشه؟! چی داره مگه؟! اصن اون خودش چطوری راضی شده بیست و پنج سال باهات بمونه اینجوری دولا دولا!" همیشه ضربالمثلها را غلط و نصفه نیمه میگفت و حالا وسط این صحبتهاش که به قدر کافی اعصاب خردکُن بود، این هم شده بود غوز بالای غوز. کلافه شده بودم، اما همینطور ادامه میداد: "مثلا، همین دو هفته پیش کی بود زنگ زده بود رفتی تو تراس باش حرف زدی؟! همون شب که لولهکش اومده بود واسه سینک آشپزخونه" برام عجیب بود که چرا جای نگرانی برای پسرک و آیندهش، هی این سوالات را میپرسد. سعی کرده بودم موضوع را عوض کنم، بش گفته بودم: "دو هفته پیش رو که من یادم نیست! ولی مگه کی بهم زنگ میزنه؟! اصن کی رو دارم که بهم زنگ بزنه؟! حتما همون دوستم بود که قرار بود خمسهی نظامی چاپ هرمس رو برام گیر بیاره! مثنوی و شاهنامهش رو هم قبلا گرفته بود برام! دیده بودیشون؟! پوست پیازی! قطع جیبی! کل پنج تا کتاب رو کردن یه فسقلی! توی جیب کتم جا میشه! باورت میشه؟! خمسهی نظامی توی جیب کت!" دوباره گفت: "نکنه یه ماه پیشَ م که شب نیومدی خونه داشتی شاهنامه میخوندی؟! یا شایدم محفل لیلی و مجنون برقرار بود؟!" کلافه شده بودم، پسرک را ول کرده بود، چسبیده بود به این چیزها! بش گفتم بس کند، بعد اضافه کردم با پسرک حرف میزنم و سعی میکنم ببینم اوضاع از چه قرار است. بعد هم پشتم را بش کردم که بخوابم، اما خوابم نمیبرد.
آن شب تا صبح، همان شبی که پسرم خانه نبود، خیلی با خودم کلنجار رفتم. نمیدانم چند تا سیگار کشیدم، اما حتا توی گلدانهای پای پنجرهی تراس هم ته سیگار بود. آنقدر توی اتاق پذیرایی که کمی بزرگتر از یک فرش دوازده متری بود راه رفته بودم که انگار توی زانوهام سوزن فرو میکردند. خوابم نبرد تا آفتاب هم در آمد. این موقعهای صبح، وقتی آفتاب هنوز کامل در نیامده بود و ازش فقط یه جور زردی نارنجی توی آسمان احساس میشد، قلهی دماوند را میشد از پنجرهی اتاق پذیراییمان دید. نگاهش که کردم، به نظر آنقدر نزدیک و کوتاه میآمد که میتوانستم از پنجره بپرم روی خودِ قله. حس کردم تمام شب از کوهی بالا رفتهام، اما همینکه رسیدهام به قله، دیدهام همارتفاع پای کوه است. انگار که هیچ بالا نرفته بودم، فقط قدم زده بودم. آن همه خستگی برای هیچی. برام عجیب بود که زنم هیچ ازم نپرسید، چرا نمیخوابم، چرا راه میروم. فکر میکردم پیش خودش گفته: عجب پدر نگرانِ پسری! احسنت! هِه!! آفتاب که کامل در آمد و آسمان را تمام روشن کرد و زردیها و نارنجیها همه سفید شدند، قلهی دماوند هم ناپدید شد. رفتم توی تختی که زنم ترکش کرده بود و نمیدانم تا کی خوابیدم.
بیدار که شدم صدای پسرم را توی هال میشنیدم، اما حرفهاش را نمیفهمیدم. دهانم تلخ بود و خشک. مثل کویری که توش جای شن، خرده نانهایِ سوخته ریخته باشند. از جام بلند شدم، معمولا کمی توی تخت مینشستم و بعد میرفتم بیرون، این بار اما مستقیم از جام بلند شدم، رفتم توی دستشویی و مسواک زدم، بعد به زنم و پسرم سلام کردم و گفتم میروم بیرون. کسی اعتراضی نکرد. اینکه اعتراض نکردند و حتا سوال هم نپرسیدند، عجیب نبود؟! تمام روز را خوابیده بودم، تمام شب را توی خیابانها چرخیدم و نزدیکیهای صبح به پسرم اسمس زدم که میآیم دنبالش برویم بیرون صبحانه بخوریم. پشت میز قهوهخانهای که دوران دانشجوییم توش املت و نیمرو میخوردم محض ناهار، نشسته بودیم. پسرک توی چایَش شکر میریخت. بش گفتم: "شکر رو میشناسی؟!" گفت: "شکر؟!" و با انگشتش به ظرف جرمگرفتهی پلاستیکی که توش دانههای درشت شکر پیدا بود اشاره کرد. بش گفتم: "شکر، توی خسرو و شیرین!" گفت: "مناظرهی خسرو و فرهاد رو توی مدرسه خوندم."
بش گفتم: "باید بخونیش. دوستم قراره پوستپیازیش رو برام بیاره. میدم بهت اگه بخوایش، یکی دیگه میگیرم برای خودم. توی راه دانشگاه میشه خوندش. اونوقت میفهمی شکر که بود و چه کرد! مهینبانو خالهی شیرین وقتی داشت میمُرد بهش وصیت کرد که تا خسرو تو رو رسما ملکه نکرده و بات عروسی نکرده نذار بهت دست بزنه، شیرین هم قول داد و موند روی قولش. خسرو هم خب ازون ور خودش هنوز تمام و کمال شاهِ مملکتش نبود، شورش بهرام چوبیه و دشمن خارجی و کلی دردسر دیگه داشت، دیگه مجال ملکه تعیین کردن نبود. این شد که پرتو اصرارهای خسرو میخورد به آینهی انکار شیرین! خسرو هم وقتی دید فعلا آبی گرم نمیشه از شیرین، برای خودش مجالس بزم و شادی برقرار میکرد و شیرین هم روز به روز گوشهگیرتر میشد. توی یکی ازون جشنها خسرو یکی رو دید به اسم شکر و خیلی ازش خوشش اومد. ازش خواست شب بیاد پیشش و البته شکر موذیتر بود ازین حرفا، شب کس دیگه رو فرستاد جای خودش و اونقدر با خسرو بازی کرد و مث کباب اشک روی آتیشِ خسرو ریخت که آخرش خسرو به طور رسمی عقدش کرد. شیرین وقتی خبر رو شنید..، آخ آخ، شیرین وقتی خبر رو شنید.."، مکث کردم، پسرک همینطور تمام مدت داشت چاییش را هم میزد، انگار که شکرهای توش حل نشدنی بودند، مثل مشکلات زندگی پدرش که شکر بودند، اما تلخ. ادامه دادم: "وقتی خسرو افتاد به غلط کردن، شیرین به خسرو گفت:
دو دلبر داشتن از یکدلی نیست
دو دل بودن طریق عاقلی نیست
رها کن نام شیرین از لب خویش
که شیرینی دهانت را کند ریش
پسرک از هم زدن چاییش دست کشیده بود، اما همینطور روی میز رهاش کرده بود و مرا نگاه میکرد. نمیفهمیدم توی نگاهش علاقه به شنیدن است یا چشمهاش میگوید حوصلهش سر رفته! شاید هم فکر میکرد زده به سرم! فکر کنم هرگز مرا اینطور ندیده بودم. که مثلا شعر بخوانم! یا انقدر حرف بزنم. هیچوقت با هم از چیزهایی که دوست داشتیم حرف نمیزدیم. و خب، فکر کنم، آدم فقط وقتی زیاد حرف میزند که از موضوعی که دوستش دارد صحبت میکند. حداقل به نظرم درستش این است. وقتی دیدم چیزی نمیگوید، ادامه دادم: "میدونی، حق با شیرین بود. کافیه آدم توی زندگیش یه بار بره سراغ یکی مث شکر. مهم نیس یه شب باشه یا هزار شب. دیگه شیرینِش اون شیرین که بود، نمیشه. خسرویی که بره دنبال شکر، دیگه دلش با شیرین صاف نمیشه. دل شیرین که به کنار. آخه این ماهیت شیرین بودن هست که جذابه و مایهی لذت و شادی. و این ماهیت باید حفظ بشه. و الا چیزای شیرین که زیادن، شکر، عسل، نوشین، نوشآفرین. کافیه یه بار شیرین رو بذاری و بری سراغ شکر، ماهیت شیرینی رو بذاری و بری دنبال مصداقش. اون وقته که دیگه نمیشه برگشت پی شیرین، هی باید رفت پی چیزهای شیرین. باید رفت دنبال شکر و امثالش، و البته شکر کسی نیست که بمونه، شکرها میان و میرن، و اون چیزی که میمونه اون جایِ خالیه توی آدم." نمیدانستم اصلا متوجه میشود چه میگویم یا نه. برای من انگار همان پسرک سه چار ساله بود که میبردمش پارک تاببازی. هیچ ایدهای نداشتم الان چه جور فکر میکند، چقدر میفهمد، چیزها را چطور میبیند. تصمیم گرفتم دیگر حاشیه نروم.
همه چیز را بهش گفتم، رابطهی پنهانی خودم با زنی که مادرش همیشه بهش شک داشت و هرگز ازش مطمئن نشد. دلایل را براش برشمردم و جهنمی که حاصلش شده بود را شعله به شعله و شکر به شکر براش تعریف کردم. بش هشدار دادم که مراقب باشد، اول از همه و آخر از همه، مراقب خودش و خوشحالیَش. و اینکه تنها کسی که او بهش تعهد دارد همین شادی و خوشحالیست. و البته اضافه کردم، هر چیزی که بشود، تنهاش نخواهم گذاشت. چون چیزی که این جهنم را لطیفتر کرده بود برام، تولد او بود. بش گفتم دوستش دارم و یکهو انگار که نفسم تمام شده باشد، ساکت شدم. وقتی آن حرفها را بش میزدم، با آنکه دستم به خوردن هیچ چیز نرفته بودم، انگار لیموتُرشهای کنار تمامِ املتهای روی تمامِ میزهای قهوهخانه را پشت سر هم گاز زده بودم. هر نفسی که میکشیدم باد سوزناکی بین دندانهام میپیچید که تا عمق عصبهاشان را به رعشه میانداخت. پسرک خوب به حرفهام گوش کرد. چاییشیرینش را دستنزده گذاشت روی میز و رفت. من اما ماندم پشت میز. تا کی، نمیدانم.
بالاخره که از جام بلند شدم، نمیخواستم بروم خانه، اما جای دیگری هم برای رفتن نداشتم. سالها بود که خانه- دفتر کار شده بود یگانه مسیر زندگیم، مسیری که توش هیچ جا تابلوی خطر سقوط شادی نداشت، هیچ جاش نمیگفت به لبخند نزدیک میشوید. پشت میزِ کار، روی مبل هال، توی تخت، همین! و البته داستانهای میانهاش که بادبزنی چینی بودند توی دستم توی ظهرهای همیشه مردادی زندگیم. میدانستم پسرک الان همه چیز را گذاشته کف دست مادرش، میشناختمش. نمیدانستم واکنش مادرش چیست. برام هم مهم نبود. همینقدر که میتوانستم جلوی پسرک را بگیرم که همسرنوشت پدرش نشود، برام کافی بود. چه میشد کرد، یکراست رفتم خانه. کلید را انداختم توی قفلِ در و رفتم تو. هیچ صدایی نبود توی خانه، جز صدای من. صدایِ من وقتی داشتم برای پسرک حرف میزدم، تویِ قهوهخانه. از لای سوراخهای پارتیشن بین جاکفشی و اتاق پذیرایی نگاه کردم. پسرک بود و مادرش، زنم. روی کاناپه هم سه نفر نشسته بودند. یک زن میانسال، دخترکی که پسرکم عاشقش شده بود و پسری که یک دستش دور تن دخترک بود و دست دیگرش را دخترک توی دستهاش گرفته بود، شاید همانی که باش به هم زده بود؟! حالا اما توی بغل هم نشسته بودند و به صدای من گوش میدادند که داشت رازهایَش را برای پسرکش بازگو میکرد. چه پسری! همهش نقشه بود؟! از همان اولِ اولش؟! از همان اولین جلسهی فادر اند سانی؟! با عشق و عاشقی سرم شیره مالیده بودند؟! هِه! چه نقشهی موفقی هم! کفشهام هنوز پام بودند، در را دوباره باز کردم و رفتم سمت آسانسور. توی آسانسور تصمیم گرفتم سیگار را ترک کنم.
توی پارک، سرم را به سمت مبدا دود سیگار چرخاندم و نگاه کردم. سیگار توی دست پسرک جوانی بود، انگار بیست و پنج ساله. شاید هم دوست داشتم بیست و پنج ساله باشد، همسن پسرم. که تا همین شش ماه قبل قرار بود عروسی کند. چشمم را از جوان و دود سیگارش برداشتم و دوختم به درخت روبرو. یک جور چشم دوختن بیفایده، آنطور که چشم دوختهای، اما چیزی نمیبینی. مثل رستم که شغاد را دوخت با تیر و کمان، به درخت بالای چاه. اما دوختنی بیفایده، چون هم خودش مُرد، هم رخش. چرا رستم جهانپهلوانِ ناجیِ ایران باید آن طور در تگ چاه غدر ناجوانمردان، چاهِ پستان، چاهِ بیدردان زندگی را بدرود میکرد؟! چون سیاوشِ واجدِ فرهی ایزدی را کشته بود؟! یا چون پسرش سهراب را، آن طور با فریب، کشت؟! خودم را ته چاهِ شغاد میدیدم. چاهی که جای آنکه شمشیر و سنان و تیغ زهرآلود داشته باشد، سیگار نداشت. رستمی بودم که میخواستم با سیگار نکشیدن بمیرم! قصه بیشک راست می گوید اما، تراژدی من شده بود کمدی انگار! ته چاه شغاد بودم و منتظر مرگ، مثل رستم، گرچه رستم از من خوشبختتر بود، برادر ناتنی کجا و پسرِ تنی کجا؟!
سرم را به سمت مبدا دود سیگار چرخاندم و نگاه کردم. سیگار توی دست پسرک جوانی بود، انگار بیست و پنج ساله. شاید هم دوست داشتم بیست و پنج ساله باشد، همسن پسرم. که تا همین شش ماه قبل قرار بود عروسی کند. چشمم را از جوان و دود سیگارش برداشتم و دوختم به درخت روبرو. یک جور چشم دوختنِ بیفایده که نگاهم درخت را نمیدید. دیدنِ جوانک دوباره شش ماه و اندی قبل را به خاطرم آورده بود. توی یکساعت وقت نهارِ سر ظهرم نشسته بودم تو پارک نزدیک دفتر و کتاب میخواندم: شاهنامه. مدتی بود بدجوری رفته بودم توی نخ ادبیات قدیم. شاهنامه، لیلی و مجنون، خسرو و شیرین، هفت پیکر. وقتی میخواندمشان انگار از همه چیز جدا میشدم. میرفتم یک جایی که تا مدتی دست هیچکس بهم نمیرسید. گرچه همه چیز اغراقشده بود و میدانستم هرگز اتفاق نیفتاده و نخواهند افتاد، و با اینکه حتا ابتدا و انتهای برخی از داستانها را میدانستم، باز هم لذتی که میبردم از خواندنشان بسیار بود. شاید هم چون لذت باقی جاهای زندگیم چنگی نمیزد به دل، آن لذت به نظرم بسیار میآمد. لذت و خوشی و شادی اگر غذا باشد، گرسنگان سومالی و اتیوپی از من سیرترند.
میگفتم، داشتم شاهنامه میخواندم، که پسرم زنگ زد. همانجا بودم که گردآفرید سر سهراب را شیره مالید. کار عشق خب، همیشه شیره مالیدن است روی سر عاشق، و حتا معشوق. میدانستم جنگ سهراب و رستم نزدیک است. سهراب رستم را زمین خواهد زد، رستم اما فریبش میدهد، و سهراب هم فریب را میخورد تا ته، بعد هم رستم کلکش را میکند. پسر خودش را میکشد تا بزرگترین تراژدیِ عظیمترین کتاب حماسیِ عالم را رقم بزند. میگفتم، همان موقع که گردآفرید و سهراب مشغول بودند، تک پسرکِ هنوز دانشجویِ بیکارِ سربازی نرفتهی خانهی پدرنشینَم زنگ زد و ازم خواست باش شام بروم بیرون که با هم حرف بزنیم. توی عمر بیست و پنج سالهاش چنین چیزی سابقه نداشت. از ظهر که این را ازم خواسته بود تا عصر که دو تایی به این جلسهی فادر اند سانی وارد شویم، هزار و یک جور فکر توی سرم میچرخید، که یعنی در چه مورد میخواهد حرف بزند. و البته تمام آن هزار و یک جور فکر همه به یک مقصد میرسیدند: عشق و عاشقی! بچهها وقتی توی دلشان حس میکنند کسی را دوست دارند، همراش فکر میکنند دیگر خیلی بزرگ شدهاند و باید کارها را یکطور دیگر انجام دهند. آنها که همیشه آرام بودند و توی هیچ چیز دخالت نمیکردند، یکهو میشوند کارشناس همه چیز. به همه چیز نظر می دهند، از خرید سبزی خوردن گرفته تا گفتگوی ویژهی خبری اخبار ساعت بیست و دو. از آن طرف، بچههای همیشه شر و ناراضی و پرخاشجو، یکهو میشوند اسوهی اخلاق. توی کارها کمک میکنند، وسط تابستان پیشنهاد خانهتکانی عید میدهند. صبح به صبح نان داغ میگیرند. شاید با این کارها میخواهند اول ثابت کنند که بله، ما دیگر کسی که بودیم، نیستیم، پس: عاشق هم میتوانیم بشویم.
پسرِ من اما نه آنطور آرام و بینظر بود، نه آنجور بهانهگیر. اما، همیشه بیشتر نزدیک به مادرش بود تا من. گاهی سه تایی سفر میرفتیم، یا سینما، یا وقتی تولدی چیزی بود، شام میرفتیم بیرون. اما آنطور نبود که رازهاش را، نمرههای بدش را، یا حتا نمرههای بیستش را بیاید به من بگوید. توی دانشگاه شاگرد اول شده بود و بدون کنکور رفته بود فوق لیسانس. من اما وقتی ازش پرسیدم برای کنکور ثبت نام کرده یا نه، تازه قضیه را فهمیدم. پیش خودم فکر میکردم، خب این بچههای تازه عاشق شده، هی میخواهند بگویند، بزرگ شدهاند، عوض شدهاند، این هم روشش این است. ازم دعوت کرده باش بروم بیرون که بام صحبت کند، در مورد یک موضوع مهم. شبش هم که رفتیم بیرون دیدم بعله، حدسم صحیح بود. پسرک عاشق شده بود. بش گفتم: "حتما یکی از همکلاسای دانشگاه، ها؟!" گفت: "نه!" گفتم: "پس کی؟! تو که غیر از دانشگاه جایی نمیری، یا نکنه میری و باز ما بیخبریم؟!" لبخندی زده بود و گفته بود: "از دوستای مامانه!" پرسیدم: "دوست مامان؟! یعنی عاشق یکی شدی که دو برابر خودت سن داره؟!" دوباره لبخند قبلی را، انگار که تمرینَش کرده باشد، تکرار کرد و گفت: "نه! بد گفتم، دخترِ دوستِ مامان". بعدش بلافاصله بهم تاکید کرد، "به مامان چیزی نگی ها. با این دختره هیچ خوب نیست. اصن مدتیه سر قضیه همین دختره با دوستش هم، یعنی مادر دختره، قهر کرده." پرسیدم: چرا؟! گفته بود: "مامانه دیگه! میشناسیش که! حالا میتونید بهم کمک کنید؟!"
"میتونید بهم کمک کنید!" تا به حال اینطور بام صحبت نکرده بود. برام از فعل و ضمیر جمع استفاده نمیکرد، حداقل من که یادم نمیآمد. حتا یک بار که توی مدرسه به خاطر همراه داشتن یک کتابی چیزی پدرش را خواسته بودند و انگار بردن مادر کفایت نکرده بود، وقتی بین مدیر و دو سه تا معلم با هم نشسته بودیم، توی صحبتها همه را با ضمیر جمع خطاب میکرد، به من که میرسید اما، همه چیز مفرد میشد. آن شب اما، تمام مدت بام با ضمایر جمع حرف میزد. این را هم گذاشته بودم به حساب اینکه میخواهد بگوید بزرگ شده. در آمده از آب و گل و حالا میخواد گلها را آجر کند و توی کورهی سوزان عشقش بپزد و باش خانهی نو بسازد برای معشوقش. شیوهی حرف زدن و رفتارش به اندازهی نوشتن همین جمله برام عجیب بود و راستش، خندهدار. گرچه، بش قول دادم کمکش میکنم، اما گفتم اول باید دخترک را ببینم، شاید مادرش حق داشته باشد. دخترک را هم اتفاقا همان دو سه شب بعد آورد دیدم. یعنی توی همان رستورانی که آن شب باش رفته بودیم قرار گذاشته بود. به نظر که خوب میآمد و معقول و زیبا و مودب، حرف هم بد نمیزد. به جا و مناسب. نمیدانستم مادرش، یعنی زنم، چرا مخالف است.
دو سه شب بعد، پسرکم صبح قبل از رفتن به دانشگاه بلند گفت که شب خانه نمیآید، چون فردا ساعت هشت صبح امتحان دارند، میرود خانهی دوستی نزدیک دانشگاه. هنوز نیمساعت از رفتنش نگذشته بود که بهم اسمس زد: امشب که من نیستم، لطفا با مادر صحبت کنید. بعدش هم دو خط فاصله داده بود و نوشته بود: ممنون! عجب! تشکر کردنَش هم چیز جدیدی بود، پیشتر برای هیچ چیز تشکر نمیکرد، هیچ چیز را تبریک نمیگفت. حالا اما نوشته بود ممنون، قبلش هم دو خط فاصله داده بود، مثل نامههای رسمی اداری که من متخصص بودم توی نوشتنشان. شاید از بس نامهی اداری نوشته بودم، از آنجور نوشتهها و حرفها پناه به دامن فردوسی و نظامی برده بودم. آن شب با مادرش حرف زدم. بهم گفته بود: "این دختره دو سال با یکی بوده، حالام نمیدونم چی شده، چیکار کرده، چی گفته، چن ماه میشه به هم زدن با هم، اما اونطور که قدیما مادرش میگفت خیلی همدیگه رو میخواستن! من میترسم این دختره داره از لج اون پسره میاد سمت این بچهی خل ما، اینم که خام و بیتجربه. بدبخت میشه ها، خودت رو یادت نیست با اون زنیکه؟! آخرشم که ملوم نشد واقعا ولش کرده بودی یا نه!"
چیزی بهش نگفتم. یا نه، بهش گفتم: بحثهای قدیمی را بیخود پیش نکشد، گفتم ما بچهمان میخواهد زن بگیرد، حالا دیگر چه وقت این حرفهاست. مکثی کرده بود و گفته بود: "آخه اگه همون بیست و پنج سال پیش بود که خوب بود، آدم و اشتباههاش! تو اما انگار ول کُنِش نیستی. یعنی بعد از بیست و پنج سال هنوز چشمش پیِشه؟! چی داره مگه؟! اصن اون خودش چطوری راضی شده بیست و پنج سال باهات بمونه اینجوری دولا دولا!" همیشه ضربالمثلها را غلط و نصفه نیمه میگفت و حالا وسط این صحبتهاش که به قدر کافی اعصاب خردکُن بود، این هم شده بود غوز بالای غوز. کلافه شده بودم، اما همینطور ادامه میداد: "مثلا، همین دو هفته پیش کی بود زنگ زده بود رفتی تو تراس باش حرف زدی؟! همون شب که لولهکش اومده بود واسه سینک آشپزخونه" برام عجیب بود که چرا جای نگرانی برای پسرک و آیندهش، هی این سوالات را میپرسد. سعی کرده بودم موضوع را عوض کنم، بش گفته بودم: "دو هفته پیش رو که من یادم نیست! ولی مگه کی بهم زنگ میزنه؟! اصن کی رو دارم که بهم زنگ بزنه؟! حتما همون دوستم بود که قرار بود خمسهی نظامی چاپ هرمس رو برام گیر بیاره! مثنوی و شاهنامهش رو هم قبلا گرفته بود برام! دیده بودیشون؟! پوست پیازی! قطع جیبی! کل پنج تا کتاب رو کردن یه فسقلی! توی جیب کتم جا میشه! باورت میشه؟! خمسهی نظامی توی جیب کت!" دوباره گفت: "نکنه یه ماه پیشَ م که شب نیومدی خونه داشتی شاهنامه میخوندی؟! یا شایدم محفل لیلی و مجنون برقرار بود؟!" کلافه شده بودم، پسرک را ول کرده بود، چسبیده بود به این چیزها! بش گفتم بس کند، بعد اضافه کردم با پسرک حرف میزنم و سعی میکنم ببینم اوضاع از چه قرار است. بعد هم پشتم را بش کردم که بخوابم، اما خوابم نمیبرد.
آن شب تا صبح، همان شبی که پسرم خانه نبود، خیلی با خودم کلنجار رفتم. نمیدانم چند تا سیگار کشیدم، اما حتا توی گلدانهای پای پنجرهی تراس هم ته سیگار بود. آنقدر توی اتاق پذیرایی که کمی بزرگتر از یک فرش دوازده متری بود راه رفته بودم که انگار توی زانوهام سوزن فرو میکردند. خوابم نبرد تا آفتاب هم در آمد. این موقعهای صبح، وقتی آفتاب هنوز کامل در نیامده بود و ازش فقط یه جور زردی نارنجی توی آسمان احساس میشد، قلهی دماوند را میشد از پنجرهی اتاق پذیراییمان دید. نگاهش که کردم، به نظر آنقدر نزدیک و کوتاه میآمد که میتوانستم از پنجره بپرم روی خودِ قله. حس کردم تمام شب از کوهی بالا رفتهام، اما همینکه رسیدهام به قله، دیدهام همارتفاع پای کوه است. انگار که هیچ بالا نرفته بودم، فقط قدم زده بودم. آن همه خستگی برای هیچی. برام عجیب بود که زنم هیچ ازم نپرسید، چرا نمیخوابم، چرا راه میروم. فکر میکردم پیش خودش گفته: عجب پدر نگرانِ پسری! احسنت! هِه!! آفتاب که کامل در آمد و آسمان را تمام روشن کرد و زردیها و نارنجیها همه سفید شدند، قلهی دماوند هم ناپدید شد. رفتم توی تختی که زنم ترکش کرده بود و نمیدانم تا کی خوابیدم.
بیدار که شدم صدای پسرم را توی هال میشنیدم، اما حرفهاش را نمیفهمیدم. دهانم تلخ بود و خشک. مثل کویری که توش جای شن، خرده نانهایِ سوخته ریخته باشند. از جام بلند شدم، معمولا کمی توی تخت مینشستم و بعد میرفتم بیرون، این بار اما مستقیم از جام بلند شدم، رفتم توی دستشویی و مسواک زدم، بعد به زنم و پسرم سلام کردم و گفتم میروم بیرون. کسی اعتراضی نکرد. اینکه اعتراض نکردند و حتا سوال هم نپرسیدند، عجیب نبود؟! تمام روز را خوابیده بودم، تمام شب را توی خیابانها چرخیدم و نزدیکیهای صبح به پسرم اسمس زدم که میآیم دنبالش برویم بیرون صبحانه بخوریم. پشت میز قهوهخانهای که دوران دانشجوییم توش املت و نیمرو میخوردم محض ناهار، نشسته بودیم. پسرک توی چایَش شکر میریخت. بش گفتم: "شکر رو میشناسی؟!" گفت: "شکر؟!" و با انگشتش به ظرف جرمگرفتهی پلاستیکی که توش دانههای درشت شکر پیدا بود اشاره کرد. بش گفتم: "شکر، توی خسرو و شیرین!" گفت: "مناظرهی خسرو و فرهاد رو توی مدرسه خوندم."
بش گفتم: "باید بخونیش. دوستم قراره پوستپیازیش رو برام بیاره. میدم بهت اگه بخوایش، یکی دیگه میگیرم برای خودم. توی راه دانشگاه میشه خوندش. اونوقت میفهمی شکر که بود و چه کرد! مهینبانو خالهی شیرین وقتی داشت میمُرد بهش وصیت کرد که تا خسرو تو رو رسما ملکه نکرده و بات عروسی نکرده نذار بهت دست بزنه، شیرین هم قول داد و موند روی قولش. خسرو هم خب ازون ور خودش هنوز تمام و کمال شاهِ مملکتش نبود، شورش بهرام چوبیه و دشمن خارجی و کلی دردسر دیگه داشت، دیگه مجال ملکه تعیین کردن نبود. این شد که پرتو اصرارهای خسرو میخورد به آینهی انکار شیرین! خسرو هم وقتی دید فعلا آبی گرم نمیشه از شیرین، برای خودش مجالس بزم و شادی برقرار میکرد و شیرین هم روز به روز گوشهگیرتر میشد. توی یکی ازون جشنها خسرو یکی رو دید به اسم شکر و خیلی ازش خوشش اومد. ازش خواست شب بیاد پیشش و البته شکر موذیتر بود ازین حرفا، شب کس دیگه رو فرستاد جای خودش و اونقدر با خسرو بازی کرد و مث کباب اشک روی آتیشِ خسرو ریخت که آخرش خسرو به طور رسمی عقدش کرد. شیرین وقتی خبر رو شنید..، آخ آخ، شیرین وقتی خبر رو شنید.."، مکث کردم، پسرک همینطور تمام مدت داشت چاییش را هم میزد، انگار که شکرهای توش حل نشدنی بودند، مثل مشکلات زندگی پدرش که شکر بودند، اما تلخ. ادامه دادم: "وقتی خسرو افتاد به غلط کردن، شیرین به خسرو گفت:
دو دلبر داشتن از یکدلی نیست
دو دل بودن طریق عاقلی نیست
رها کن نام شیرین از لب خویش
که شیرینی دهانت را کند ریش
پسرک از هم زدن چاییش دست کشیده بود، اما همینطور روی میز رهاش کرده بود و مرا نگاه میکرد. نمیفهمیدم توی نگاهش علاقه به شنیدن است یا چشمهاش میگوید حوصلهش سر رفته! شاید هم فکر میکرد زده به سرم! فکر کنم هرگز مرا اینطور ندیده بودم. که مثلا شعر بخوانم! یا انقدر حرف بزنم. هیچوقت با هم از چیزهایی که دوست داشتیم حرف نمیزدیم. و خب، فکر کنم، آدم فقط وقتی زیاد حرف میزند که از موضوعی که دوستش دارد صحبت میکند. حداقل به نظرم درستش این است. وقتی دیدم چیزی نمیگوید، ادامه دادم: "میدونی، حق با شیرین بود. کافیه آدم توی زندگیش یه بار بره سراغ یکی مث شکر. مهم نیس یه شب باشه یا هزار شب. دیگه شیرینِش اون شیرین که بود، نمیشه. خسرویی که بره دنبال شکر، دیگه دلش با شیرین صاف نمیشه. دل شیرین که به کنار. آخه این ماهیت شیرین بودن هست که جذابه و مایهی لذت و شادی. و این ماهیت باید حفظ بشه. و الا چیزای شیرین که زیادن، شکر، عسل، نوشین، نوشآفرین. کافیه یه بار شیرین رو بذاری و بری سراغ شکر، ماهیت شیرینی رو بذاری و بری دنبال مصداقش. اون وقته که دیگه نمیشه برگشت پی شیرین، هی باید رفت پی چیزهای شیرین. باید رفت دنبال شکر و امثالش، و البته شکر کسی نیست که بمونه، شکرها میان و میرن، و اون چیزی که میمونه اون جایِ خالیه توی آدم." نمیدانستم اصلا متوجه میشود چه میگویم یا نه. برای من انگار همان پسرک سه چار ساله بود که میبردمش پارک تاببازی. هیچ ایدهای نداشتم الان چه جور فکر میکند، چقدر میفهمد، چیزها را چطور میبیند. تصمیم گرفتم دیگر حاشیه نروم.
همه چیز را بهش گفتم، رابطهی پنهانی خودم با زنی که مادرش همیشه بهش شک داشت و هرگز ازش مطمئن نشد. دلایل را براش برشمردم و جهنمی که حاصلش شده بود را شعله به شعله و شکر به شکر براش تعریف کردم. بش هشدار دادم که مراقب باشد، اول از همه و آخر از همه، مراقب خودش و خوشحالیَش. و اینکه تنها کسی که او بهش تعهد دارد همین شادی و خوشحالیست. و البته اضافه کردم، هر چیزی که بشود، تنهاش نخواهم گذاشت. چون چیزی که این جهنم را لطیفتر کرده بود برام، تولد او بود. بش گفتم دوستش دارم و یکهو انگار که نفسم تمام شده باشد، ساکت شدم. وقتی آن حرفها را بش میزدم، با آنکه دستم به خوردن هیچ چیز نرفته بودم، انگار لیموتُرشهای کنار تمامِ املتهای روی تمامِ میزهای قهوهخانه را پشت سر هم گاز زده بودم. هر نفسی که میکشیدم باد سوزناکی بین دندانهام میپیچید که تا عمق عصبهاشان را به رعشه میانداخت. پسرک خوب به حرفهام گوش کرد. چاییشیرینش را دستنزده گذاشت روی میز و رفت. من اما ماندم پشت میز. تا کی، نمیدانم.
بالاخره که از جام بلند شدم، نمیخواستم بروم خانه، اما جای دیگری هم برای رفتن نداشتم. سالها بود که خانه- دفتر کار شده بود یگانه مسیر زندگیم، مسیری که توش هیچ جا تابلوی خطر سقوط شادی نداشت، هیچ جاش نمیگفت به لبخند نزدیک میشوید. پشت میزِ کار، روی مبل هال، توی تخت، همین! و البته داستانهای میانهاش که بادبزنی چینی بودند توی دستم توی ظهرهای همیشه مردادی زندگیم. میدانستم پسرک الان همه چیز را گذاشته کف دست مادرش، میشناختمش. نمیدانستم واکنش مادرش چیست. برام هم مهم نبود. همینقدر که میتوانستم جلوی پسرک را بگیرم که همسرنوشت پدرش نشود، برام کافی بود. چه میشد کرد، یکراست رفتم خانه. کلید را انداختم توی قفلِ در و رفتم تو. هیچ صدایی نبود توی خانه، جز صدای من. صدایِ من وقتی داشتم برای پسرک حرف میزدم، تویِ قهوهخانه. از لای سوراخهای پارتیشن بین جاکفشی و اتاق پذیرایی نگاه کردم. پسرک بود و مادرش، زنم. روی کاناپه هم سه نفر نشسته بودند. یک زن میانسال، دخترکی که پسرکم عاشقش شده بود و پسری که یک دستش دور تن دخترک بود و دست دیگرش را دخترک توی دستهاش گرفته بود، شاید همانی که باش به هم زده بود؟! حالا اما توی بغل هم نشسته بودند و به صدای من گوش میدادند که داشت رازهایَش را برای پسرکش بازگو میکرد. چه پسری! همهش نقشه بود؟! از همان اولِ اولش؟! از همان اولین جلسهی فادر اند سانی؟! با عشق و عاشقی سرم شیره مالیده بودند؟! هِه! چه نقشهی موفقی هم! کفشهام هنوز پام بودند، در را دوباره باز کردم و رفتم سمت آسانسور. توی آسانسور تصمیم گرفتم سیگار را ترک کنم.
توی پارک، سرم را به سمت مبدا دود سیگار چرخاندم و نگاه کردم. سیگار توی دست پسرک جوانی بود، انگار بیست و پنج ساله. شاید هم دوست داشتم بیست و پنج ساله باشد، همسن پسرم. که تا همین شش ماه قبل قرار بود عروسی کند. چشمم را از جوان و دود سیگارش برداشتم و دوختم به درخت روبرو. یک جور چشم دوختن بیفایده، آنطور که چشم دوختهای، اما چیزی نمیبینی. مثل رستم که شغاد را دوخت با تیر و کمان، به درخت بالای چاه. اما دوختنی بیفایده، چون هم خودش مُرد، هم رخش. چرا رستم جهانپهلوانِ ناجیِ ایران باید آن طور در تگ چاه غدر ناجوانمردان، چاهِ پستان، چاهِ بیدردان زندگی را بدرود میکرد؟! چون سیاوشِ واجدِ فرهی ایزدی را کشته بود؟! یا چون پسرش سهراب را، آن طور با فریب، کشت؟! خودم را ته چاهِ شغاد میدیدم. چاهی که جای آنکه شمشیر و سنان و تیغ زهرآلود داشته باشد، سیگار نداشت. رستمی بودم که میخواستم با سیگار نکشیدن بمیرم! قصه بیشک راست می گوید اما، تراژدی من شده بود کمدی انگار! ته چاه شغاد بودم و منتظر مرگ، مثل رستم، گرچه رستم از من خوشبختتر بود، برادر ناتنی کجا و پسرِ تنی کجا؟!