کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ شهریور ۱۵, جمعه

1516

وقتی غذا می‌خوردیم پاش را که از زیر میز پام را لمس کرد حس کردم. آرام سرم را بالا آوردم اما جز لبخند کلمه‌ای روی لب‌هام نیامد. وقتی جز لبخند (یا اشک) کلمه‌ای نداری، زمان هم تندتر می‌گذرد. زمانِ بی‌رحم، زمانِ بی‌خیال. زمانِ بی‌احساس. زمان باید احساساتی‌تر بود، شاید آن‌وقت بی‌رحم‌تر هم می‌شد، اما بی‌رحمی بهتر است تا این همه بی‌تفاوتی. انگار آنچه رنجِ حسرت را بیشتر می‌کند، بی‌تفاوتی زمان به آن است. به سرد شدن چایِ نخورده همان‌طور نگاه می‌کند که به عکسی دونفره که گرفته نشده و دیگر هرگز گرفته نخواهد شد. از شکستن ظرف مربای تمشک همان‌طور رد می‌شود که از حرف‌های نگفته شده‌‌ای که تا ابد نگفته خواهند ماند. رفتنِ ماشین‌ها و آدم‌های توی ماشین‌ها را با یک کیفیت می‌بیند این زمان. این‌ بی‌تفاوتی‌های زمان نمی‌گذارد رنج حسرت را با کسی شریک شد. و رنجی که نشود با کسی شریکش شد، تلخ‌ترینِ رنج‌هاست.

بهترین فصل برای خداحافظی شاید پاییز است. وقتی چند تا برگ خشک دنبالِ چرخ‌ ماشینی که رفته‌است، به هوا می‌روند، یک آن معلق می‌مانند و باز می‌افتند روی زمین. ازین بهتر تصویری برای خداحافظی سراغ دارید؟! خداحافظی توی تابستان اما سخت‌ترین خداحافظی‌هاست. شبِ گرمِ پشه‌آلوده خودش مستعد بی‌خوابیست، خداحافظی هم که بش علاوه شود، می‌شود ظلمت روی ظلمت. پاییز اما، نه سرد است، نه گرم. شب‌هاش نه کوتاه است، نه بلند. پاییز اصلا موقع خداحافظی‌ست، حالا که گزیری نیست از بدرود. گرچه، شاید چون الان تابستان است، پاییز را کرده‌ام ایده‌آلِ بدرود، نمی‌دانم. از آدم‌هایی که می‌روند حتا ساندویچ نیمه خورده‌شان باقی می‌ماند، خاطرات که چیزی نیست. و از میان خاطرات، تلخ‌ترین‌شان آن‌هایی هستند که اتفاق نیفتاده‌اند. همین است که حسرت، تلخ‌ترینِ احساسات است.

از شبِ بدرقه که رفتم توی تخت، خواب دیدم خوابم نمی‌برد. توی خوابم، هر چقدر ازین پهلو به آن پهلو می‌شدم، خوابم نمی‌برد. دوست‌داشتم یادم بیاید گوسفند بشمارم، اما هر کاری می‌کردم به منِ توی خواب نمی‌توانستم شمردن گوسفند را یادآوری کنم. توی خواب، لبه‌ی تخت نشسته بودم و دهانم خشک بود، هر قطره از بطری آبِ کنار تخت که توی حلقم می‌ریخت رنگ آبِ توی بطری قرمز و قرمز‌تر می‌شد، دهانم اما هنوز خشک بود. آنقدر آب خوردم که قرمزیِ توی بطری سیاه شده بود. از جام بلند شدم و رفتم توی دستشویی، شیر آب را باز کردم و توی آینه نگاه کردم، چشم‌های تصویرِ تویِ آینه‌ام بسته بود. انگار که خواب باشم. انگار که توی آینه خودِ توی خوابم را می‌دیدم. آدم خودش را توی خواب ببیند ترسناک است. من داشتم خواب می‌دیدم خوابم نمی‌برد و توی بی‌خوابیم تصویر خودِ خوابیده‌ام را توی آینه می‌دیدم. شب هم انگار از تابستان گرماش را داشت، از زمستان طولانی بودنش را.

صبح که شده بود، هنوز تابستان بود، توی یخچال هم ساندویچ نصفه سر جاش نشسته بود. چای که می‌خوردم به این فکر می‌کردم که هم به این مایعِ توی لیوان می‌گویند چای، هم به آن سیاهی‌های خشکِ توی قوطی. انگار که نقشِ آب جوش در این میانه به کلی نادیده گرفته می‌شد. چای! چه خشک، چه تر! آب جوش چی؟! بدون آن چای خشک نمی‌شد این چیزِ توی لیوان، اما نادیده گرفته می‌شد، هیچی ازش توی اسم این نوشیدنی نبود. از لیوان بخار بلند می‌شد. انگشتم را توش فرو بردم. از بچگی صبح‌ها گوشه‌ی چشم‌هام را با چای خیس می‌کردم، صبح به صبح. امروز صبح اما، انگشتِ توی چایِ داغ فرو رفته‌ام هیچ احساس سوختگی نمی‌کرد. انگار که چای سردِ شب مانده باشد. بخار اما بی‌وفقه از لیوان صعود می‌کرد و توی هوا ناپدید می‌شد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر