کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ بهمن ۳, پنجشنبه

1242

امروز سه اتفاق عجیب افتاد اما در نهایت خواب خوشی را برایم رقم زد. اهل نوشتن خاطراتم نیستم، اما حالا این‌ها را می‌نویسم مگر از طریق نوشتن بشود راه و رسم انداختن اتفاقات عجیب را یاد بگیرم. گه گاه واقعا احتیاج دارم به عملی کردن چند اتفاق عجیب تا شب‌ها خوب بخوابم.

اولین اتفاق عجیب، صبح، وقتی می‌رفتم سر کار، توی مترو اتفاق افتاد. همه جا پر از جمعیت بود و دستفروش‌ها هم از لابلای جمعیت راهشان را باز می‌کردند و مثل رعد و برق اول صدای‌شان می‌رسید بعد خودشان سر می‌رسیدند. نمی‌دانستم دیرم شده یا نه. فراموشم شده بوده بود ساعت مچی ببندم و جمعیت آنقدر زیاد بود که دستم به جیبم نمی‌رسید برای موبایل. شبیه تظاهرات، مشت‌های گره‌ کرده‌ی مردم هوا بود و میله‌ی مترو را گرفته بود. انواع و اقسام دست‌ها، میله را مشت کرده بود. یاد تالار آیینه‌ی اژدها وارد می‌شود افتاده بودم. چشمم از این دست به آن دست، مچ‌ها را نگاه می‌کرد پی ساعت. اما تا چشم کار می‌کرد به هیچ مچی ساعت بسته نشده بود. سعی کردم به خاطر بیاورم ساعت را به مچ چپ می‌بندند یا راست. به نظرم آمد مچ راست برای راست دست‌ها و مچ چپ برای چپ دست‌ها. اکثر مردم راست دست اند و اکثر دست‌هایی که میله را مشت کرده بودند راست راست بودند. اما یکی هم بهشان ساعت نبود. با خودم فکر کردم نکند امروز روز بدون ساعتی چیزی‌ست. اینجا که روز بدون شلوار نمی‌شد راه انداخت. روز بدون کت را هم سردی هوا ممنوع می‌کرد. شاید ملت تصمیم گرفته بودند روز بدون ساعت راه بیندازند. می‌خواستم از کسی بپرسم، اما پشیمان شدم. با خودم گفتم وقتی رسیدم خانه حتما چک می‌کنم.

ساعت را بالاخره نفهمیدم تا رسیدم ایستگاه مقصد: میدان فردوسی. پنج دقیقه وقت داشتم و پنج دقیقه بعد هفده نفر باید حداقل ده دقیقه منتظر من می‌ماندند. همان طور که پشتم به ساعت توی مترو داشتم از روی موج جمعیت حدس می‌زدم کدام خروجی پله‌اش برقی‌ست کسی توی بلندگو می‌گفت با توجه به درخواست مردم با همکاری نیروی انتظامی قرار است دستفروشان و متکدیان را جمع کنند از توی مترو. حرف‌های طرف که به تاریخ اجرای طرح رسیده بود صدای نفس‌نفس‌زدن‌هام نگذاشت تاریخش را بفهمم. پله‌های بعدی را برقی، رفتم تا خیابان و ده دقیقه‌ی بعد دیدم پانزده نفر منتظر من بودند. ده دقیقه ما شانزده نفر منتظر آن دو نفر دیگر شدیم که یکی‌شان رییس دائم آن پانزده نفر و رئیس یک روزه‌ی من بود. از آن دو نفر رییس نیامد و دیگری آمد. کلاس شروع شد تا ساعت یک. یک تا دو وقت ناهار بود. دومین اتفاق عجیب ساعت یک و چند دقیقه افتاد. وقتی نشسته بودم منتظر غذا. یارو یک تکه کاغذ محض زیربشقابی گذاشته بود جلوم و من و کاغذ منتظر غذا بودیم و من تمام مدت نمی‌دانم چرا توی سرم بین دو تا کلمه دعوا بود: تعلق و تملق. به نظرم می‌آمد یک حسی دارم که یکی ازین دو تاست، یا تعلق است یا تملق. اما نمی‌فهمیدم کدام. نه اینکه بین مفهوم‌ش شک داشته باشم، روی کلمه‌ش مطمئن نبودم. فرق میم و عین را ذهنم درک نمی‌کرد و چشمم می‌دید. یارو که غذا را آورد دیدم تمام مدت که ذهن من گیج می‌زد بین این دو تا کلمه صفحه‌ی کاغذی زیربشقابی جلوم پر شده بود از تعلق و تملق. حالا تا اینجای کار اتفاق عجیبی نیست. اتفاق عجیب وقتی بود که همان طور که غذا می‌خوردم تعداد تعلق‌ها و تملق‌ها را شمردم و دیدم مساوی‌ست. از هر کدام بیست و هفت بار نوشته بودم. روی هم پنجاه و چهار بار. تعداد ورق‌های بازی با دو تا جوکرش.

کلاس ساعت پنج تمام شد و من پنج و نیم راه افتادم سمت خانه. ایرانشهر را پیاده آمدم پایین و توی راه دو نخ کنت، از قرار نخی دویست و پنجاه تومان دود کردم. توی پارک هنرمندان می‌خواستم بروم دستشویی، اما بعد پشیمان شدم و رفتم تا میدان فردوسی. سوار مترو که شدم ساعت حدود هفت بود. هر چه فکر کردم نفهمیدم چطور یک ساعت و نیم طول کشیده آن دو قدم راه. بین راه کجا ایستاده بودم؟ اصلا یادم نمی‌آمد. بدجوری درگیر شده بودم با ذهنم که از چاله‌ی تملق و تعلق انگار رها نشده افتاده بود گیر اینکه من این دو ساعت چکار می‌کردم. حواسم را صدای دستفروشی جمعِ مترو کرد که داشت یک چیزی می‌فروخت که نقاشی یک فیل توی قفس بود. بعد تکانش که می‌دادی فیل از قفس آزاد می‌شد. یکهو انگار ذهنم تعلق و تملق و اینکه یک و نیم ساعت را چکار می‌کردم گذاشت کنار و بهم دستور داد تمام فیل‌های یارو را از قرار دانه‌ای دو هزار تومان ازش بخرم. یارو که فیل‌هاش همه را فروخته بود، ایستگاه بعدی پیاده شد. همین که پیاده شد، از جام بلند شدم، پلاستیک فیل‌ها توی دستم شروع کردم به راه رفتن از یک واگن به بعدی و فروختن‌شان، از قرار دانه‌ای دویست تومان. چون کسی دویست‌تومانی نداشت، پنج تاش را هزار تومان می‌فروختم. هر ایستگاهی که مترو می‌ایستاد و در باز می‌شد، کسی توی بلندگوش داشت می‌گفت به منظور رفاه حال مسافران و به خاطر درخواست‌های زیاد مردم شرکت بهره‌برداری مترو با همکاری نیروی انتظامی اقدام به جمع‌آوری متکدیان و دستفروشان می‌کند. اما تا حرف یارو به تاریخ اجرای طرح می‌رسد در مترو بسته می‌شد. به میدان آزادی نرسیده بودیم که فیل‌هایی که یکجا خریده بودم پخش کردم بین مردم و یک دهم پولی که بالاش داده بودم، در آوردم.

از مترو که پیاده شدم، پول فیل‌ها را دادم به دکه‌ی روزنامه فروشی و گفتم: هر چن تا میشه مارلبرو. با خودم فکر کردم، خب، همه‌ی فیل‌هام را فروختم و نه شرکت بهره‌بردای مترو و نه نیروی انتظامی نتوانستند دستگیرم کنند، نخ اول را را با لبخند تمام کردم. نخ دوم را که می‌کشیدم فکر کردم نکند تاریخ اجرای طرح از فردا بوده. یا از هفته‌ی آینده. یا ماه بعد؟ سرم چرخید و نوک سیگار شد سمت ایستگاه مترو. می‌خواستم بروم پایین دوباره گوش کنم طرح شروع شده بود و من گیر نیفتادم یا اصلا طرحی در کار نبود. جلوی در ایستگاه که رسیدم دیدم باید سیگار را تمام نشده خاموش کنم، نکردم. صبر کردم تا سیگار تمام شود. اما همین که تمام شد، ناخودآگاه نخ بعدی را روشن کردم و تازه بعد از پک چندم بود که یادم آمد قرار بود بروم پایین و ته و توی تاریخ برگزاری آن طرح جمع‌آوری متکدیان و دستفروشان را بفهمم. اما هر بار که سیگار به مرز فیلتر می‌رسید، انگار ذهنم یادش می‌رفت این قضیه را و دو تا پک که از سیگار بعدی که می‌گذشت، باز یادش می‌آمد و خب حیف بود سیگار را به فیلتر نرسیده خاموش کنم. همین طور ایستاده بودم جلوی ایستگاه مترو لابلای صدای مردی که توی سطل گل می‌فروخت، تا رسیدم به نخ آخر. پیش از روشن کردن نخ آخر یادم بود باید بروم پایین و تاریخ را بفهمم. اما بعد دیدم اینجوری تا خانه را باید دست توی جیب بروم و بی‌سیگار. نمی‌ارزید، پشت کردم به ایستگاه مترو و سر سرخ سیگار سمت خانه، رفتم به سمت یک خواب خوش شبانه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر