کل نماهای صفحه

۱۳۹۴ بهمن ۱۲, دوشنبه

1292

داستان‌های پریان پیشتختخوابی برای بچه‌های خوب


یکی بود یکی نبود، یه برکه‌ای بود و یه قورباغه‌ای و یه لک لکی. یه روز قورباغه‌هه از لک لکه پرسید این که میگن قورباغه‌ها رو مارا می‌خوردن و اونام رفتن شکایت پیش لک لکا و لک لکام اومدن مارا رو خوردن، بعد خودشون گشنه موندن، قورباغه‌ها رو خوردن راسته یا نه. لک لکه گفت خودت چی فک می‌کنی؟ قورباغه‌هه گفت به نظرم راسته، ولی خب راست بودنش این سوال بزرگ رو بی‌جواب می‌گذاره که لک لکی که به مار و قورباغه رحم نمی‌کنه رو چطور بچه‌ میدن دهنش ببره برسونه؟

لک لک یه نگاهی به دوردستای بال‌های نوکسیاهش انداخت و بعد از یه سکوت طولانی‌ای گفت: سیگار می‌کشی؟ قورباغه گفت تو این غروب و برکه و اینا، بدم نیس. لک لکه هم یه سیگار آتیش زد و پک اولم بش زد و داد دست قورباغه‌هه. قورباغه گفت: خودت نمی‌کشی؟ لک لکه گفت:‌ آخرین نخم بود. قورباغه گفت: ای بابا، بیا با هم بکشیم خب. لک لک گفت: دمت گرم، اما واسه ما ممکن نیس سیگاری که آتیش زدیم دادیم به کسی رو خودمونم بکشیم. قورباغه یه ابرویی بالا انداخت و به کشیدن سیگار و تماشای غروب مشغول شد و اصن سوالش یادش رفت.

سیگارش که تموم شد آفتابم رفته بود پایین. لک لکه که نوک بال‌هاش توی شب حل شده بود گفت: چطور بود؟ قورباغه گفت: یه سرخوشی خوبی داشتا. چی بود؟‌ لک لک گفت: مال خودت بود البته. قورباغه گفت: ینی چی؟ مال خودم ینی چی؟ لک لکه گفت: برگ دورش، پوست مار بود، البته پوستی که انداخته بود. اونی ام که توش بود، دمت بود. دمی که انداخته بودی. قورباغه تا اومد دهنشو وا کنه که چیزی بگه بال‌های لک لکه باز شدن و شد و یه نقطه‌ی تقریبا سفید توی آسمون.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر