کل نماهای صفحه

۱۳۹۵ فروردین ۸, یکشنبه

1295

همین طور غوطه‌ور توی اتفاقات سال گذشته بودم و داشتم گوشت را تکه تکه می‌کردم که زنگ تلفن کارد را چند درجه کج کرد و انگشتم را بریدم. خوش‌شانسی البته این بود که تلفن و دستمال کاغذی بغل دست هم بودند. همین طور که انگشتم را لای چند تا لایه دستمال فشار می‌دادم تلفن را جواب دادم. مادرم بود.

- چطوری پسرم، خوبی؟
توی این چند سالی که ازشان دورتر شده بودم همه‌ش بهم می‌گفت پسرم، اسمم را نمی‌گفت، برعکس قبل. جواب دادم که خوبم. سوال بعدی را از حالا می‌دانستم.
- ناهار چی خوردی؟
جواب دادم، اما حرفی از انگشتم که زنگ تلفنش بریده بود نزدم. سوال بعدی عموما این بود که کی از سر کار برگشته‌ام، اما این دفعه غافلگیر شدم.
- سیزده بدر کجا قراره بری؟
سیزده بدر؟ من کی سیزده بدر رفته‌م که این بار دومم باشد؟ این بار همین را بهش گفتم.
- آخه امسال فرق داره پسرم. مگه سفره‌ی هفت سین ننداختی؟
راست می‌گفت، امسال سفره‌ی هفت‌سین داشتم. البته سین‌هاش همان‌هایی که باید نبود، اما خب... سیب و سکه و سنبل و سیر و سماق و سنجد و سبزه. ولی این چه ربطی داشت به سیزده بدر؟
- ینی چی چه ربطی داره پسرم، سبزه رو باید بندازی توی آب روون، نحسی میاره اگه بمونه، حتما باید بندازیش
دستمال‌ توی دستم شده بود مثل پیرهن پرسپولیس. البته پیرهن‌ سال‌های خیلی قدیمش که جز قرمز هیچ رنگ دیگری قاطیش نداشت. محض تمام کردن صحبت گفتم حالا هنوز نمی‌دانم کجا می‌روم. ولی حتمن یک جایی می‌روم.

تلفن را که قطع کردم اول چسب زخم پیدا کردم و بعد دستمال پر از خون را انداختم کنار آشغال گوشت‌ها. با خودم فکر کردم، چسب زخم بستنِ دست تنها از غمگین‌ترین کارهای دنیاست. بهترین فکری که بعد از همچین تماس تلفنی‌ای می‌شود کرد، نه؟ این سوال را از کاردی که دستم را برید بود پرسیدم.

گوشت‌ها را که توی فریزر گذاشتم نشستم و به سبزه نگاه کردم. اولین سبزه‌ای بود که توی عمرم سبز کرده بودم. اینکه می‌گویم سبز کرده بودم نه اینکه مثلا قبلی‌ها را خراب کرده بودم یا زرد کرده بودم، یعنی اولین بار بود که تنهایی اقدام به تهیه سبزه کرده بودم. البته انگار کمی دیر به فکرش افتاده بودم و موقع تحویل سال سبزه‌ها هنوز عدس‌هایی بودند که که از عدشی شدن افتاده بودند. اما حالا که دوازده روز گذشته بود حداقل پانزده سانت قد کشیده بودند. سنبل‌ها که از شاخه قطع بودند، با این حساب، جز خودم، تنها موجود زنده‌ی تو این خانه همین سبزه بود که انگار تازه اول کارش بود و حالا حالاها قرار بود رشد کند. خب پس چرا باید پسفردا می‌انداختمش توی آب؟

تازه آفتاب غروب کرده بود که تلفن دوباره زنگ زد. حتما مادرم بود.

- خب پسرم، تصمیم گرفتی کجا بری؟
البته که سیزده بدر را می‌گفت. توضیح دادم که کلی کار دارم که روز چهاردهم باید تحویل بدهم و کل عید هی افتاده‌اند به فردا و حالا فقط مانده روز سیزدهم و باید کل روز پشت کامپیوتر باشم.
- دیگه نیم ساعت که باید هوا بخوری. اصن وقتی که می‌خوای بذاری غذا درست کنی، برو بیرون یه دقه سبزه رو بنداز تو آب. یه غذایی‌ام بگیر بخور خلاص.
مانده بودم راستش را بگویم یا نه. به مادرم زیاد راست چیزها را نمی‌گفتم. بی‌خطرترین توضیح را، که تحت هر شرایطی قابل قبول بود، می‌دادم. اما این دفعه تصمیم گرفتم رویه‌ی همیشگی را بی‌خیال شوم. گفتم این سبزه تازه دارد سبز می‌شود. می‌خواهم بگذارم وقتی شروع کرد به زرد شدن بعد ببرمش بیرون. چه فرقی می‌کند حالا سیزده یا بیست و سه؟
- ینی چی چه فرقی می‌کنه؟ می‌خوای نحسیش کل سال بیفته رو زندگیت؟ همین جوریشم که وضعت اینه..
باقی حرفش را خورد، من هم پی‌اش را نگرفتم که کار نرسد به چند دانه تصمیمی که برخلاف میلش گرفته بودم و پیامدهایشان. به جاش گفتم این‌ها همه خرافات و مزخرفات است و نباید اختیار زندگی‌مان را بدهیم دست یک مشت خرافه. این‌ها را که می‌گفتم خودم را توی قاب تلویزیون مجسم کردم. یا شاید نه، پشت میکروفون رادیو. هیچ ایده‌ای از قیافه‌ام وقت گفتن این حرف‌ها نداشتم، پشت رادیو خب قیافه مهم نیست، همه‌ش صداست.
- حالا گیرم خرافات، حالا چه کاریه؟ یه سبزه‌س دیگه، اصن نحسی هیچی، به خاطر من بندازش بیرون. سبزه رو از مادرت که بیشتر دوست نداری.
سبزه را دوست ندارم؟ تا حالا به این فکر نکرده بودم که دلیل اینکه نمی‌خواهم سبزه را دور بیندازم دوست داشتن باشد. یعنی دوست داشتن بود؟
- آخه پسرم، اصن این سبزه رو برای چی سبز می‌کنن؟ که سیزده روز بعد بندازنش تو آب دیگه. اگه نمی‌خواستی تو آب بندازیش که اصن واسه چی سبزش کردی؟ بد میگم؟
بد نمی‌گفت، اما ذهن من هنوز مشغول تشخیص دوست داشتن سبزه بود و نمی‌توانستم جواب مناسبی به حرف مادرم بدهم. در ثانی، جواب مناسبی هم وجود نداشت. مادرم سوال نمی‌پرسید، دستور می‌داد، توی لباس خواهش. بهش گفتم حالا اگه وقت کردم می‌برمش بیرون، و الا چهاردهم، صبح اول وقت قبل از رفتن سر کار ترتیبش را می‌دهم.
- اصن گوش میدی چی میگم؟ یا طبق معمول هیچی؟ نحسیش میفته تو زندگیت، اصن میفته توی زندگی همه‌مون
البته، حرف گوش ندادن من همیشه نحسیش دامن همه را می‌گرفت. اصلا بحث چه داشتم می‌کردم؟ نتیجه‌ی کار معلوم بود، باید می‌گفتم چشم، و گفتم هم.


تلفن را که قطع کردم آفتاب هم غروب کرده بود. نشستم روی کاناپه و سبزه پشت سرم روی میز بود، کنار شش تا سین دیگر. تکیه دادم و خیره شدم به کسی که بیشتر از هر جای این خانه بهش نگاه کرده بودم، سقف. مدتی همین طور بهش خیره شدم و او هم طبق معمول هیچ راهی جلوی پام نگذاشت. قدیم‌ها که خانه‌ها پشت بام داشتند شاید  سقف می‌توانست راهی نشان دهد، ولی توی این خانه‌های الان راه یا از در بود، یا از پنجره.

از جام بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. یک بسته از گوشت‌های خورشتی که ظهر توی فریزر گذاشته بودم آوردم بیرون. کم  و بیش یخ زده بود. قابلمه را گذاشتم روی گاز و بسته‌ی گوشت را خالی کردم توش و زیر گاز را روشن کرد. تا یخ‌ها آب شوند سه تا پیاز متوسط برداشتم و شروع کرده به رنده‌کردن. فشاری که رنده کردن به دستم آورد چسب زخم را دوباره قرمز کرد. انگار کمی خون هم قاطی پیازها شد، اما توجه نکردم. گوشت‌ها را توی آبکش خالی کردم و توی قابلمه را با دستمال خشک کردم و کمی روغن ریختم. پیاز داغ که کم و بیش‌آماده شد گوشت‌ها را اضافه کردم و نمک و فلفل و زردچوبه هم زدم و کمی با هم تفت‌شان دادم. دوباره رفتم سراغ فریزر و یک بسته سبزی قرمه برداشتم، این یکی محصول مادرم بود. سبزی را توی قابلمه‌ی دیگر ریختم و گذاشتم یخش آب و آبش بخار شود، بعد کمی روغن اضافه کردم و سبزی را هم تفت دام. شبیه نعنای کم و بیش خشک که شد روش آب ریختم و گذاشتم بپزد تا به روغن بیفتد. بعد اضافه‌ش کردم به گوشت‌ها و دو لیموی عمانی را با چاقویی که ظهر دستم را بریده بود سوراخ کردم و گذاشتم توی لیوان آب. بعد کمی برنج ریختم توی آب و چند بار هم آبکشی کردم، بش نمک زدم و گذاشتم روی شعله‌ی بغلی. غذا را مثل ظرف شستن پختم. حواسم به هیچی نبود، تمام مدت هزار جور فکر توی سرم می‌چرخید.

تا سبزی و گوشت و برنج به مرحله‌ای از پختگی برسند سبزه را برداشتم و گذاشتم روی میز جلوی کاناپه و خودم نشستم روبروش. انگشت‌های دستهام را توی هم گره کردم و داشتم فکر می‌کردم چطور شروع کنم.

- شنیدی؟ میگن قدیما جای هفت سین، هفت شین بود. باحال بود، نه؟‌ شکر و نمی‌دونم شراب و اینا. بعدش شد هفت سین. می‌بینی؟‌ اگه همون هفت شین مونده بود الان نه من ساخته بودمت، نه باید فردا مینداختمت دور. ولی خب، هفت سین شدنش هم که دست من نبود که، ها؟ حالا ولی بیا دو تایی یه هفت شین هم درست کنیم، ها؟

منتظر جوابش نشدم. پا شدم و رفتم هفت تا شمع آوردم و چیدم دورش.

- خب، اینم هفت تا شین. البته درسته هر هفت تاش یه چیزه. ولی مهم اینه که هفت تاس.

هفت تا شمع را روشن کردم و سایه‌ی رقصان سبزه از هفت جهت افتاد روی تمام دیوارها. تکیه دادم به کاناپه و ادامه دادم،

 - قشنگه، نیس؟ وسط شمعا. شمع هم نور داره، هم گرمی. کاش یه کم شراب هم داشتم می‌خوردیم باهم.

این را که گفتم یاد ته مانده‌ی بطری ودکا افتادم که نمی‌دانم از کی مانده بود گوشه‌ی کابینت. رفتم و بطری را با دو تا استکان کوچیک آوردم. چیزی ته بطری نبود، نصف هر استکان هم پر نشد.

- خب، شراب نداشتیم، ولی اینم خوبه، نه؟ میگن ودکا به روسی ینی آب. گرمی و نور شمع که هست. این سایه‌هاتم که می‌رقصن روی دیوارا میگن بالاخره یه بادی هم میاد. مونده آب،

یک استکان را خالی کردم روی سبزه و استکان دوم را سر کشیدم و فکر کردم پس خاک چی؟ انگشت اشاره‌م را گرفتم بالا که یعنی یک دقیقه صبر کن. رفتم سراغ قابلمه‌ی خورشت و لیمو عمانی‌ها را انداختم توش، شعله‌ی برنج را تا می‌شد کم کرد و دوباره نشستم جلوی سبزه.

- خب شام هم یه نیم ساعت دیگه آماده‌س. البته زشته به سبزه قرمه سبزی بده آدم، نه؟ ولی این تجملی‌ترین غذاییه که بلدم. از طرفی، وقتی فردا سیزده بدره، چه فرقی می‌کنه، برات، ها؟ حالا اینا رو ولش کن، بذار تا غذا آماده میشه برات فال بگیرم، ها؟

باز هم منتظر جواب نشدم و رفتم سراغ دیوان حافظ روی سفره‌ی هفت سین. کمی مکث کردم که نیت کند و بعد کتاب را باز کردم.

اگر شراب خوری، جرعه‌ای فشان بر خاک
از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک!

بهش نگاه کردم و ادامه دادم، تا آخر

به راه میکده حافظ، خوش از جهان رفتی
دعای اهل دلت باد مونس دل پاک

انگار لبخندی هم زد.

رفتم توی اتاق خواب و دوربین عکاسی را آوردم. ایستادم روی کاناپه، طوری که از بالا سبزه و هفت تا شمع دورش کامل توی کادر باشد و چند تا عکس گرفتم. با کمک خودش بهترین عکس را انتخاب کردم. با حرکت سایه‌هاش روی دیوار جایی که دوست داشت عکس را بعد از قاب گرفتن بزنم نشانم داد. من هم لبخند زدم.

حالا که غذا آماده شده بود، تمام میلم به هر طور خوردنی از بین رفته بود، حالا اثر نیم استکان الکل بود، یا لبخندش، یا این شب آخر، نمی‌دانم. همان طور نشستم روی کاناپه تا هر هفت تا شمع تمام شوند، انگار تا صبح طول کشید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر