کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

1410

یه روز یه خره بود که توی گل گیر کرده بود. بعد همون جوری که توی گل گیر کرده بود صاحابش که رو بارای روی پشت اش نشسته بود گفت بش: تو که از کرگی دم نداشتی! دیگه تو گل گیر کردنت چی بود؟! خره یهو رفت تو فکر! تا حالا نمی دونست از کرگی دم نداشته! این که باباش دم داشت! ننه ش دم داشت! پس چرا خودش دم نداشت؟! نکنه این ننه بابای واقعیش نبودن؟! نکنه اصن کره خر سر راهی ای بیش نبوده؟! و هزار و یک نکنه دیگه اومد توی کله ی خر، و این در حالی بود که لگد صاب خر به شیکمش باعث شد خرمهره های روی پیشانیش تکون بخورن. خر اما تکون نمی خورد. هم توی گل گیر کرده بود، هم توی اون همه نکنه! صاب خر اما ول کن نبود، با چوب می زد، لگد می زد، فحشم می داد یکی در میون! تا اینکه خره به خودش اومد و عکسشو توی گلا دید! خر با تجربه ای شده بود یهو توی اون چن لحظه! چیزی که باقی خرا تو آب ناب می دیدن، اون تو گل خراب می دید! تکونی به خودش داد و از گل اومد بیرون و به راهش ادامه داد! و ته فکرش طویله بود و کاه و این صوبتا...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر