قرار بود به جای دوستم سه روز بهش سر بزنم. میگفت مرد خوب و بیآزاریست که همیشه توی تختش است، حالا یا نشسته یا خوابیده. توی آن ساعتهایی از روز که پیشش میرفت دستشویی هم حتا نرفته بود. وظیفهی دوستم پیشش نشستن و به حرفهاش گوش دادن بود. روزی سه چهار ساعت. حالا از من خواسته بود به جاش سه روز، این وظیفه را به عهده بگیرم. من هم خب، قبول کردم. چارهی دیگری نداشتم، زیاد پیش نمیآمد از من خواهشی بکند، برای همین دوست داشتم وقتی ازم چیزی میخواست، نه نگویم.
ساعت حوالی سه بعد از ظهر بود که رسیدم جلوی در خانهش. در نزدم، کلید داشتم. انگار نمیتوانست - یا دوست نداشت - از توی تختش بیرون بیاید، برای همین یک کپی از کلید خانهش را داده بود به دوستم. کلید را انداختم و رفتم تو. خانه دوپلکس بود. طبقهی پایین، مث اکثر خانهها، وقتی از در میرفتی تو، جا کفشی بود و یکی ازین دیوارهای تاشو جلوش، چوبی بود. کفشم را در آوردم و رفتم جلوتر. یک تلویزیون بزرگ بود با یکدست مبل راحتی و جلوتر یک مشت مبل دیگر و پشتش آشپزخانه. معطل نکردم و از پلهها رفتم بالا. سه تا اتاق خواب توی طبقهی بالا بود.در همه بسته بود الا یکی. سرک کشیدم، توی همان اتاق بود. همان طور که دوستم گفته بود توی تختش نشسته بود و به دیوار نگاه میکرد. تمام جاهای تختش به شکل عجیبی سوراخ سوراخ بود. آرام دو تا ضربه با مفصل انگشت اشارهی دست راستم، آنجا که استخوانش برآمدهتر و محکمتر است، زدم به در و سلام کردم.
سر را برگرداند و گفت: ها! پس تویی! رفیق همین دختره؟! دختر خوبیه آ! ینی آدمو راضی میکنه! میفهمی که چی میگم؟! سرم را تکان دادم، اما چیزی نگفتم! با دست بهم اشاره کرد که یعنی بنشینم. جز یک صندلی جایی برای نشستن نبود، پس روی همان نشستم. ادامه داد: میدونی! آدما بعضی مث صفحهی فال روزنامه میمونن، اعتقادی بشون نداری آ، اما خب، یه طوری هم هست که ازشون نمیتونی بیتفاوت بگذری! میفهمی که؟! بازم سرم را تکان دادم، اما چیزی نگفتم! گفت: ینی میخوام بگم، حتما واسه تو هم پیش اومده! توی اتوبوس یا مترو واستادی، اونی که جلوت نشسته روزنامه دستشه و صفحهی فال بازه! یا توی مطب دکتر! یا سلمونی! آدم صفحهی فال رو میبینه دلش میخواد بخونتش! گرچه ده دیقه بعد هم اصن یادش بره چی نوشته بود توش!
این را که گفت، مکث کرد! نمیدانستم باید چکار کنم! در مقابل مکث آدمها بلاتکلیف میشوم همیشه. داشتم سبک سنگین میکردم که الان باید چه بگویم که ادامه داد: ولی یه چیزی که من رو ازین آدما میترسونه اینه که، خب این من هستم که این آدما رو مث صفحهی فال روزنامه میبینم! میفهمی؟! ینی اون آدم صفحهی فال روزنامه نیست، این منم که دارم مث صفحهی فال روزنامه میبینمش. و همین کسی که من دارم مث صفحهی فال روزنامه میبینمش شاید واسه یکی دیگه ستارهی بخت و اقبال باشه. اینجور فکرا عذابم میده! اما هنوزم نمیتونم جلوی خودمو بگیرم! صفحهی فال که ببینم، سریع میرم سراغ اسفندماه!
نگاهم روی سوراخهای این جا و آن جای روی تختش میچرخید. البته به حرفهاش هم گوش میدادم. بهم گفت: هوای دختره رو داری؟! کمی مکث کردم، اما چیزی نگفت، پس باید جواب میدادم. گفتم: خب، آره! همین که اومدم پیش شما، به خاطر اونه، و الا...، حرفم را برید و گفت: به این چیزا میگی هوا داشتن؟! گفتم: نمیدونم والا! شما به چی میگید هوا داشتن؟! چشمانش را تنگ کرد و گفت: مثلا تخت من هوامو داره! میدونی چه جوری؟! ساکت ماندم و منتظر.
نیمخیز شد و از زیر تخت یک دریل درآورد، دو بار توی هوا روشنش کرد، انگار که تیر هوایی در بکند، بعد هم نوک تیزش را گذاشت یک جای بی سوراخِ تخت و آرام آرام فشارش داد. تمام اتاق ناگهان پر شد از بوی گردوی تفت داده شده. انگار که بساط فسنجان سی نفر مهمان را آماده کنی، شاید هم بوی شاهبلوط بود، وقتی توی سینیهای فولادی روی آتش میگذاریش. گفت: میبینی! چوب گردوی اصله! هر موقه بی حال و حوصلهم دو تا سوراخ توش میکنم، همچی که بوش میپیچه تو سرم، تختم دوباره میشه جای آرامش. وگرنه که نه من میتونم تحملش کنم، نه اون میتونه تحملم کنه.
ساکت شده بود و چشمانش را بسته بود. پنج دقیقهای منتظر ماندم، دیدم خبری نیست. فکر کردم حتما خوابیده. رفیقم بهم گفته بود که گاهی اینطوری میشود و یکهو خوابش میبرد. همشهری داستان را از توی کیفم در آوردم. تازه سر راهم گرفته بودم شمارهی تابستانش را. توی راه یک مقدارش را خوانده بودم. قصهای که در میانهش بودم دربارهی پیرمردی بود که تصمیم گرفته بود برای اعتراض به خشک شدن زایندهرود دیگر نرود لب رودخانه و چشمش نیفتد بهش! و چون منزلش همان کنار زایندهرود بود، اگر پاش را از خانه بیرون میگذاشت لاجرم نگاهش میافتاد به بستر بیابانشدهی رود و حالا یکسال بود که قدم از خانه بیرون نگذاشته بود برای مراعات اعتصابش. اینجاش که من بودم چند دانه قرص را توی آب حل کرده بود و کمی هم آبلیمو بهش اضافه کرده بود و معجون حاصل را سر کشیده بود و جلوی آینه نشسته بود. مجبور شدم جلوی آینه رهاش کنم، چون چشمهای مردِ روی تخت باز شده بود، دهانش هم. دقیقا نمیدانم اول کدامیک باز شد، چشمهاش یا دهانش.
گفت: میدونی! این موقه آ، یعنی این موقه آ که بوی این چوب گردوی سوخته میپیچه همه جا، یه حسی دارم، یه حس مخصوصی، میدونی یه حسی که باید بشه تبدیلش کرد به بهترین اثرهای هنری، به یه شعر! یه داستان! آخه من که جز کلمهها هنر دیگهای ندارم. اما خب، متاسفانه نمیشه! میدونی! امثال حافظ و سعدی نابود کردن هنر مملکت رو! جلوی خلق همچین اثرهایی رو گرفتن! آخه حساب کن! راجع تموم احساست بشری شعر نوشتن! اونم شعرهای عالی! عالی که میگم ینی اونجور شعر که وقتی یکی میشنوه میگه این دیگه آخرشه! ازین بهتر ممکن نیس! ولی تو بگو! یه آدم، توی اون عمر محدودش، توی جامعهی محدودی که توش زندگی میکنه، بین آدمای محدودی که میبینه، چطور میتونه تموم این حسها رو واقعا و عمیقا تجربه کرده باشه؟! آیا صرف داشتن یه طبع لطیف و بدیع و نغز دلیل میشه پا بکنی توی کفش هر احساسی و لباس کلمه بهش بپوشونی، اونم در حالی که اون حس توی عمق وجودت نیست؟!
دوباره مکث کرد! باز هم حرفی نداشتم بزنم! دوست داشتم باش مخالفت کنم، اما میدانستم این همان چیزیست که او میخواهد. مخالفت باب دلیلتراشی و بحث و گفتگوی بیشتر را فراهم میکرد و من بیشتر دلم میخواست بدانم بر سر پیرمرد توی قصهی چه آمده و لیوان قرصابیِِ لیمویی کجا میبردش سر آخر. این بود که به امید اینکه دوباره مکثش منجر به خواب شود، هیچی نگفتم. توی سکوت نشسته بودم روی صندلی و سعی میکردم سوراخهای روی تخت را بشمارم! معمولا شمارش بهم کمک میکند راحتتر وقت تلف کنم! انگار شمردن چیزهای ثانیهها را هل میدهد! وقتی باید از تعداد زیادی پله بالا بروم سعی میکنم بشمارمشان. یا تابلوهای توی راه را میشمارم که زودتر برسم. هیچ چیز شمردنی هم که پیدا نکنم، خودِ ثانیهها را میشمارم، مثل آخرین باری که توی آسانسور گیر افتادم! هیچ چیز توی اتاقکش برای شمردن نبود، اگر هم بود من نمیدیدم، چون برقهاش همه قطع شده بود. شمردن سوراخهای روی تخت اما خیلی سخت بود، هیچ نظم و ترتیبی توش نمیدیدی و همیشه یا چند تاش جا میماند، یا بعضی چند بار شمرده میشد.
توی فکر سوراخها بودم که ادامه داد: میدونی! اینا با این شعرهاشون توک اونایی که اون حسها رو توی رگ و پوست و جون و خون و گوشتشون حس کردن چیدن! میدونی! آدمی که درگیر یه حس میشه، نوشتن ازون حس واسهش اولویت اول نیست. واسه همینه که قصهها و شعرهای خوب همه در مودر گذشته هستن، نه حال و نه آینده! فقط گذشته! حتا اگر در مورد حال و آینده هم صحبت بکنن، همچنان در مودر گذشته هستن! میفهمی؟!
از طرفی، وقتی درگیر یه حس میشی، گزیری هم از نوشتن نیست! حدقل واسه من نیس! حالا توی این شرایط، تا میای به اون حست فک کنی یه بیت سعدی میپره جلوی چشمت، خب همونو مینویسی و خلاص! در حالی که اگر اون بیت وجود نداشت، خودت یه بیت میگفتی، دو خط مینوشتی! چه بسا اون یه خط یا دو بیت خیلی موثرتر از مال سعدی میشد، گویاتر، تو تَر، حستَر، اما چون اون یه چیز اعلا گفته بود، خب! هیچی دیگه! مث خسرو!
گفتم: خسرو؟! گفت: آره دیگه! خسرو! توی کتاب فارسی! یادت نیس؟! همون که خیلی باهوش و روشن و ردیف بود، بعدش رفت و معتاد شد و آخرش هم افتاد مُرد! یادته آخر قصه که راوی خسرو رو توی خیابون دیده بود و ازش در مورد حال و احوالاتش پرسیده بود خسروئه چی تحویلش داد؟!
منتظر جواب نشد و با لحنی که یکهو تغییر کرده بود، انگار سه تا شیرینی نخودچی خورده باشد و همهش مانده باشد گوشه و کنار دهانش، گفت:
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی بردش تا به سوی دانه و دام
بیت از کی؟! سعدی! میبینی؟! یعنی اون خسرو، با اون وصفی که ازش گفته شده، اگر قرار بود سریع این بیت سعدی نیاد توی سرش، میدونی چه چیزا ممکن بود بگه؟! اینه آ! اینه که میگم امثال سعدی خیانت کردن به ادبیات و هنر! میفهمی؟!
گفتم: من هم اتفاقا خیلی دوست داشتم این درس رو. حتا جملهی آخرش رو تقریبا از حفظم فک کنم. یک لحظه چشمهام را بستم و بعد، در حالی که لحنم تغییر کرده بود، انگار که سه تا شیرینی نخودچی با هم خورده باشم و همهش مانده باشد گوشه و کنار دهانم، گفتم: "از این ملاقات چند روزی نگذشته بود که خسرو در گوشهای زیر پلاسی مندرس بی سر و صدا جان سپرد و آن همه استعداد و قریحه را با خود زیر خاک برد." ولی خب، مگه زمان شمام این درس توی کتاب مدرسه بود؟!
نگاهش که به سوراخهای تخت بود و انگار مشغول شمارشان، برگشت سمتم و لبخندی زد و بعد اشاره کرد به لیوان روی میز که از توی آینه معلوم بود. ته لیوان اثرات گرد مانندی با عطر لیمو ترش باقی مانده بود و آینه علیرغم لایهی غباری که سراسرش را گرفته بود، هنوز چیزی از وضوح کم نداشت.
ساعت حوالی سه بعد از ظهر بود که رسیدم جلوی در خانهش. در نزدم، کلید داشتم. انگار نمیتوانست - یا دوست نداشت - از توی تختش بیرون بیاید، برای همین یک کپی از کلید خانهش را داده بود به دوستم. کلید را انداختم و رفتم تو. خانه دوپلکس بود. طبقهی پایین، مث اکثر خانهها، وقتی از در میرفتی تو، جا کفشی بود و یکی ازین دیوارهای تاشو جلوش، چوبی بود. کفشم را در آوردم و رفتم جلوتر. یک تلویزیون بزرگ بود با یکدست مبل راحتی و جلوتر یک مشت مبل دیگر و پشتش آشپزخانه. معطل نکردم و از پلهها رفتم بالا. سه تا اتاق خواب توی طبقهی بالا بود.در همه بسته بود الا یکی. سرک کشیدم، توی همان اتاق بود. همان طور که دوستم گفته بود توی تختش نشسته بود و به دیوار نگاه میکرد. تمام جاهای تختش به شکل عجیبی سوراخ سوراخ بود. آرام دو تا ضربه با مفصل انگشت اشارهی دست راستم، آنجا که استخوانش برآمدهتر و محکمتر است، زدم به در و سلام کردم.
سر را برگرداند و گفت: ها! پس تویی! رفیق همین دختره؟! دختر خوبیه آ! ینی آدمو راضی میکنه! میفهمی که چی میگم؟! سرم را تکان دادم، اما چیزی نگفتم! با دست بهم اشاره کرد که یعنی بنشینم. جز یک صندلی جایی برای نشستن نبود، پس روی همان نشستم. ادامه داد: میدونی! آدما بعضی مث صفحهی فال روزنامه میمونن، اعتقادی بشون نداری آ، اما خب، یه طوری هم هست که ازشون نمیتونی بیتفاوت بگذری! میفهمی که؟! بازم سرم را تکان دادم، اما چیزی نگفتم! گفت: ینی میخوام بگم، حتما واسه تو هم پیش اومده! توی اتوبوس یا مترو واستادی، اونی که جلوت نشسته روزنامه دستشه و صفحهی فال بازه! یا توی مطب دکتر! یا سلمونی! آدم صفحهی فال رو میبینه دلش میخواد بخونتش! گرچه ده دیقه بعد هم اصن یادش بره چی نوشته بود توش!
این را که گفت، مکث کرد! نمیدانستم باید چکار کنم! در مقابل مکث آدمها بلاتکلیف میشوم همیشه. داشتم سبک سنگین میکردم که الان باید چه بگویم که ادامه داد: ولی یه چیزی که من رو ازین آدما میترسونه اینه که، خب این من هستم که این آدما رو مث صفحهی فال روزنامه میبینم! میفهمی؟! ینی اون آدم صفحهی فال روزنامه نیست، این منم که دارم مث صفحهی فال روزنامه میبینمش. و همین کسی که من دارم مث صفحهی فال روزنامه میبینمش شاید واسه یکی دیگه ستارهی بخت و اقبال باشه. اینجور فکرا عذابم میده! اما هنوزم نمیتونم جلوی خودمو بگیرم! صفحهی فال که ببینم، سریع میرم سراغ اسفندماه!
نگاهم روی سوراخهای این جا و آن جای روی تختش میچرخید. البته به حرفهاش هم گوش میدادم. بهم گفت: هوای دختره رو داری؟! کمی مکث کردم، اما چیزی نگفت، پس باید جواب میدادم. گفتم: خب، آره! همین که اومدم پیش شما، به خاطر اونه، و الا...، حرفم را برید و گفت: به این چیزا میگی هوا داشتن؟! گفتم: نمیدونم والا! شما به چی میگید هوا داشتن؟! چشمانش را تنگ کرد و گفت: مثلا تخت من هوامو داره! میدونی چه جوری؟! ساکت ماندم و منتظر.
نیمخیز شد و از زیر تخت یک دریل درآورد، دو بار توی هوا روشنش کرد، انگار که تیر هوایی در بکند، بعد هم نوک تیزش را گذاشت یک جای بی سوراخِ تخت و آرام آرام فشارش داد. تمام اتاق ناگهان پر شد از بوی گردوی تفت داده شده. انگار که بساط فسنجان سی نفر مهمان را آماده کنی، شاید هم بوی شاهبلوط بود، وقتی توی سینیهای فولادی روی آتش میگذاریش. گفت: میبینی! چوب گردوی اصله! هر موقه بی حال و حوصلهم دو تا سوراخ توش میکنم، همچی که بوش میپیچه تو سرم، تختم دوباره میشه جای آرامش. وگرنه که نه من میتونم تحملش کنم، نه اون میتونه تحملم کنه.
ساکت شده بود و چشمانش را بسته بود. پنج دقیقهای منتظر ماندم، دیدم خبری نیست. فکر کردم حتما خوابیده. رفیقم بهم گفته بود که گاهی اینطوری میشود و یکهو خوابش میبرد. همشهری داستان را از توی کیفم در آوردم. تازه سر راهم گرفته بودم شمارهی تابستانش را. توی راه یک مقدارش را خوانده بودم. قصهای که در میانهش بودم دربارهی پیرمردی بود که تصمیم گرفته بود برای اعتراض به خشک شدن زایندهرود دیگر نرود لب رودخانه و چشمش نیفتد بهش! و چون منزلش همان کنار زایندهرود بود، اگر پاش را از خانه بیرون میگذاشت لاجرم نگاهش میافتاد به بستر بیابانشدهی رود و حالا یکسال بود که قدم از خانه بیرون نگذاشته بود برای مراعات اعتصابش. اینجاش که من بودم چند دانه قرص را توی آب حل کرده بود و کمی هم آبلیمو بهش اضافه کرده بود و معجون حاصل را سر کشیده بود و جلوی آینه نشسته بود. مجبور شدم جلوی آینه رهاش کنم، چون چشمهای مردِ روی تخت باز شده بود، دهانش هم. دقیقا نمیدانم اول کدامیک باز شد، چشمهاش یا دهانش.
گفت: میدونی! این موقه آ، یعنی این موقه آ که بوی این چوب گردوی سوخته میپیچه همه جا، یه حسی دارم، یه حس مخصوصی، میدونی یه حسی که باید بشه تبدیلش کرد به بهترین اثرهای هنری، به یه شعر! یه داستان! آخه من که جز کلمهها هنر دیگهای ندارم. اما خب، متاسفانه نمیشه! میدونی! امثال حافظ و سعدی نابود کردن هنر مملکت رو! جلوی خلق همچین اثرهایی رو گرفتن! آخه حساب کن! راجع تموم احساست بشری شعر نوشتن! اونم شعرهای عالی! عالی که میگم ینی اونجور شعر که وقتی یکی میشنوه میگه این دیگه آخرشه! ازین بهتر ممکن نیس! ولی تو بگو! یه آدم، توی اون عمر محدودش، توی جامعهی محدودی که توش زندگی میکنه، بین آدمای محدودی که میبینه، چطور میتونه تموم این حسها رو واقعا و عمیقا تجربه کرده باشه؟! آیا صرف داشتن یه طبع لطیف و بدیع و نغز دلیل میشه پا بکنی توی کفش هر احساسی و لباس کلمه بهش بپوشونی، اونم در حالی که اون حس توی عمق وجودت نیست؟!
دوباره مکث کرد! باز هم حرفی نداشتم بزنم! دوست داشتم باش مخالفت کنم، اما میدانستم این همان چیزیست که او میخواهد. مخالفت باب دلیلتراشی و بحث و گفتگوی بیشتر را فراهم میکرد و من بیشتر دلم میخواست بدانم بر سر پیرمرد توی قصهی چه آمده و لیوان قرصابیِِ لیمویی کجا میبردش سر آخر. این بود که به امید اینکه دوباره مکثش منجر به خواب شود، هیچی نگفتم. توی سکوت نشسته بودم روی صندلی و سعی میکردم سوراخهای روی تخت را بشمارم! معمولا شمارش بهم کمک میکند راحتتر وقت تلف کنم! انگار شمردن چیزهای ثانیهها را هل میدهد! وقتی باید از تعداد زیادی پله بالا بروم سعی میکنم بشمارمشان. یا تابلوهای توی راه را میشمارم که زودتر برسم. هیچ چیز شمردنی هم که پیدا نکنم، خودِ ثانیهها را میشمارم، مثل آخرین باری که توی آسانسور گیر افتادم! هیچ چیز توی اتاقکش برای شمردن نبود، اگر هم بود من نمیدیدم، چون برقهاش همه قطع شده بود. شمردن سوراخهای روی تخت اما خیلی سخت بود، هیچ نظم و ترتیبی توش نمیدیدی و همیشه یا چند تاش جا میماند، یا بعضی چند بار شمرده میشد.
توی فکر سوراخها بودم که ادامه داد: میدونی! اینا با این شعرهاشون توک اونایی که اون حسها رو توی رگ و پوست و جون و خون و گوشتشون حس کردن چیدن! میدونی! آدمی که درگیر یه حس میشه، نوشتن ازون حس واسهش اولویت اول نیست. واسه همینه که قصهها و شعرهای خوب همه در مودر گذشته هستن، نه حال و نه آینده! فقط گذشته! حتا اگر در مورد حال و آینده هم صحبت بکنن، همچنان در مودر گذشته هستن! میفهمی؟!
از طرفی، وقتی درگیر یه حس میشی، گزیری هم از نوشتن نیست! حدقل واسه من نیس! حالا توی این شرایط، تا میای به اون حست فک کنی یه بیت سعدی میپره جلوی چشمت، خب همونو مینویسی و خلاص! در حالی که اگر اون بیت وجود نداشت، خودت یه بیت میگفتی، دو خط مینوشتی! چه بسا اون یه خط یا دو بیت خیلی موثرتر از مال سعدی میشد، گویاتر، تو تَر، حستَر، اما چون اون یه چیز اعلا گفته بود، خب! هیچی دیگه! مث خسرو!
گفتم: خسرو؟! گفت: آره دیگه! خسرو! توی کتاب فارسی! یادت نیس؟! همون که خیلی باهوش و روشن و ردیف بود، بعدش رفت و معتاد شد و آخرش هم افتاد مُرد! یادته آخر قصه که راوی خسرو رو توی خیابون دیده بود و ازش در مورد حال و احوالاتش پرسیده بود خسروئه چی تحویلش داد؟!
منتظر جواب نشد و با لحنی که یکهو تغییر کرده بود، انگار سه تا شیرینی نخودچی خورده باشد و همهش مانده باشد گوشه و کنار دهانش، گفت:
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی بردش تا به سوی دانه و دام
بیت از کی؟! سعدی! میبینی؟! یعنی اون خسرو، با اون وصفی که ازش گفته شده، اگر قرار بود سریع این بیت سعدی نیاد توی سرش، میدونی چه چیزا ممکن بود بگه؟! اینه آ! اینه که میگم امثال سعدی خیانت کردن به ادبیات و هنر! میفهمی؟!
گفتم: من هم اتفاقا خیلی دوست داشتم این درس رو. حتا جملهی آخرش رو تقریبا از حفظم فک کنم. یک لحظه چشمهام را بستم و بعد، در حالی که لحنم تغییر کرده بود، انگار که سه تا شیرینی نخودچی با هم خورده باشم و همهش مانده باشد گوشه و کنار دهانم، گفتم: "از این ملاقات چند روزی نگذشته بود که خسرو در گوشهای زیر پلاسی مندرس بی سر و صدا جان سپرد و آن همه استعداد و قریحه را با خود زیر خاک برد." ولی خب، مگه زمان شمام این درس توی کتاب مدرسه بود؟!
نگاهش که به سوراخهای تخت بود و انگار مشغول شمارشان، برگشت سمتم و لبخندی زد و بعد اشاره کرد به لیوان روی میز که از توی آینه معلوم بود. ته لیوان اثرات گرد مانندی با عطر لیمو ترش باقی مانده بود و آینه علیرغم لایهی غباری که سراسرش را گرفته بود، هنوز چیزی از وضوح کم نداشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر