وقتی از پنجرهی طبقه ی دوم آپارتمان شمارهی پانزده به جای پارک خالی روبرو نگاه میکردم، اگر دستم به قلم و کاغذ میرفت میتوانستم صد صفحه بنویسم برای سپهری در مورد چیزهای که گل شبدر از لالهی قرمز کمتر دارد. آنقدر به جای خالی نگاه کردم تا دیگر نمیدیدمش. پرده را کشیدم و نشستم روی کاناپه. حالا، کار منطقی شستن ظرفها بود، من اما به جاش رفتم تیشرت با پنجاه درصد تخفیف خریدم و طولانیترین چای عمرم را توی کوچکترین کافهی دنیا خوردم. بعد هم از طولانیترین راهِ ممکن برگشتم خانه. جای پارک، هنوز خالی بود، هم وقتی توش ایستادم و به پنجرهی طبقهی دوم نگاه کردم، هم وقتی از پنجرهی طبقهی دوم نگاهش کردم. ظرفها هم هنوز نشسته بودند.
دلتنگی ابتداش مال جسم است، یعنی آدم اولهاش دلتنگِ جسم میشود، دلتنگ آغوش، بوسه، در واقع: دلتنگِ خاطراتِ آغوش، خاطراتِ بوسه. دلتنگ لمس دانه دانهی مهرههایهای منجر به قوس کمر. کمکم اما، این لمس مهرهها جاش را میدهد به انگشتهایی که کلیدهای پیانو را لمس میکند، ناخنهایی که کشیده میشوند به سیمهای سه تار. از جسم، یادِ آدم میرود سمت صداها، عطرها، تصویرها. شروع میکند توی همه چیز دلتنگی پیدا کردن. مطلقا توی همه چیز. هم توی صدای دوش حمام، هم توی چروکهای ملحفهها، هم توی صف اتوبوس شرکت واحد، هم توی رنگ فانتای لیمویی. یک توانایی ناخودآگاه میشود براش این کشف دلتنگی توی همه چیز.
وقتی توی اتوبوس نشسته بودم و داشتم از طولانیترین راه ممکن به خانه بر میگشتم به کلمههایی فکر میکردم که وقتی جای پارک هنوز خالی نبود و روی کاناپه کنارم نشسته بود، شنیده بودم. برام گفته بود یک شبی که صبح زود باید از پیشم میرفت - که هفت صبح برسد خانهی مادرش- یک روباه توی خیابان دیده بود. یعنی همین که چراغهای ماشین را روشن کرد و از جای پارک - که شاید همین جای پارکی بود که الان ماشینش توش منتظر ایستاده بود- خارج شد، یکهو دید یک روباه زل زده بهش. چند لحظه هر دو به هم نگاه کردند و بعد روباه ناپدید شد، غیب شد. جایی خوانده بودم که یکی از نادیدنیترین و در عین حال فراوانترین حیوانات شهری روباهها هستند، بعدش هم سمور. کبوترها را میخورند. خودم هم یک بار توی خیابان یک کبوتر دیده بودم که سرش اینجا افتاده بود، با چشمهای بسته. تنِ بدون سرش هم سه چار قدم آن طرفتر با پاهای سیخ روی زمین بود. شاید همان روباه کشته بودش اما وقت خوردنش را پیدا نکرد. شاید هم از چیزی عصبانی بود و کبوتر قربانی عصبانیتش شد، نه گرسنگیاش.
گرچه طولانیترین راه را انتخاب کرده بودم اما اتوبوس همینطور داشت نزدیک و نزدیکتر میشد به خانه. این جور رسیدنها ناگزیرند. تلفن یکی زنگ زد، آهنگ فیلم آملی بود صدای زنگش، سرگذشت اعجابآور آملی پولین. یادم آمد اولین بار فیلم را همان شبی با هم دیده بودیم که او صبح فرداش یک روباه دیده بود. وسط فیلم گرسنهم شده بود، رفته بودم توی آشپزخانه. فیلم را استپ کرد. یک بسته چیپس را خالی کرده بودم توی کاسهای و سریع برگشته بودم. او اما هیچی نخورد، همهش را خودم خوردم. وقتی چیپسها را میجویدم صدای فیلم را نمیشنیدم، گرچه، فرانسوی را که نمیفهمیدم، چیپس جلوی خواندن زیرنویس را که نمیگرفت. با خودم فکر کردم: شاید نباید آن شب چیپس میخوردم؟! فکر کردم روباههای شهری جز کبوتر، چیپس هم میخورند؟!
کسی که تلفنش زنگ خورده بود هنوز داشت صحبت میکرد، چقدر هم بلند بلند! به سمتش نگاه کردم! دور گردنش ازین خزهای دُم روباهی بود! وسط این گرما؟! حتما خیالاتی شده بودم! ولی با چشم باز هم مگر میشود خیالاتی شد؟! خواستم از بغل دستیم بپرسم آیا او هم میبیند خز دُمروباهی را دور گردن زن یا نه، اما بعد فکر کردم چه سوال مسخرهایست این. رهاش کردم، نه به صاحب موبایل با زنگ موزیک آملی فکر کردم، نه به روباه. به جای پارک فکر کردم. یعنی هنوز خالی بود؟ اصلا بود یا نبود، چه اهمیتی داشت؟! داشتم پشیمان میشدم از انتخاب راه طولانی! کلی ظرف داشتم برای شستن، عرق از سر و کولم پایین میرفت و انگار قطرهقطره جانَ م داشت میرفت پی کارش از سوراخهای پوست. سوراخهای پوست؟ پوست هم مگر سوراخ دارد؟! حتا حالا که اینها را مینویسم کلمههام آشفته است، میپرند هی ازین شاخه به آن شاخه، بدون اینکه مقصدی توی سرشان داشته باشند، مثل گنجشکها شدهاند، هدفشان فقط زنده ماندن است، حالا برای چه؟! نمیدانند! گنجشکها مگر فکر هم میکنند؟! نه! مثل کلمهها. مثل جاهای پارک خالی، مثل روباهها، مثل فیلمها، مثل دلتنگی.
چشمهام انگار رفته بود روی هم وسط آن گرما، توی حیاط خانهی مادربزرگ بودیم، همان حیاطی که حالا کامیونهایی که از زاغمرز میآیند از وسطش رد میشوند. من بودم و سه تا دوست صمیمی دورهی بچگیم: مصطفا، حسین، زیبا. همهی مان هم قد الانمان بودیم، نه آن پنج شش هفت سالههای آن سالها. داشتیم توی حیاط فوتبال بازی میکردیم، توی زمینی که آنقدر کوچک بود که اگر چهارتایمان کنار هم توش دراز میکشیدیم پاهامان میزد ازش بیرون. پامان به توپ نخورده، توپ اوت میشد و میرفت آن طرف دورِ حیاط. تمام مدت داشتیم توپ را از اوت بیرون میآوردیم، اما اوت جدید با اولین ضربه دوباره اوت میشد. نمیدانم چرا آنطور با جدیت داشتیم به این بازی احمقانه ادامه میدادیم. خودم هم توی زمین بودم، هم داشتم از روی سکو خودم و سه نفر دیگر را در حال بازی میدیدم. هی میخواستم بروم جلوی این بازی احمقانه را بگیرم، اما نمیشد، انگار یک دیواری کشیده بودند بین سکو و حیاط. خواب بودنم را احساس میکردم، انگار که خواب نبودم، یا خواب بودم و میفهمیدم که خوابم و اینها همه توی خواب است، جویهای عرق را که از تمام تنم جاری بود لمس به لمس حس میکردم. نه میشد بیدار شوم، نه میشد جلوی آن بازی را بگیرم.
تا اینکه با تکانهای دست کسی روی شانهم بیدار شدم. چشمهام را که باز کردم یک روباه زل زده بود تویشان. بعد از چند ثانیه ملتفت شدم همان خانمیست که دور گردنش خز دُمروباهی داشت. هنوز هم داشت! دهانم خشکِ خشک بود. توی اتوبوس فقط من مانده بودم و او و راننده، ایستگاه آخر بود. سه تا ایستگاه رد شده بودم از خانه. با هزار زحمت کلمه آوردم توی دهانم و تشکر کردم و پیاده شدم. سه ایستگاه را توی دریای گرمای عصرگاهی پیاده شنا کردم. جای پارک هنوز هم خالی بود، هم وقتی توش ایستادم و به پنجرهی طبقهی دوم نگاه کردم، هم وقتی از پنجرهی طبقهی دوم نگاهش کردم. ظرفها هم هنوز نشسته بودند. من هم خیس عرق بودم. تمام لباسهام را در آوردم و رفتم توی آشپزخانه و تمام ظرفها را شستم. آب را گذاشتم جوش بیاید و رفتم حمام. بعد یکی از آن تیشرتهای نوی پنجاه درصد تخفیفدار را پوشیدم و تا چای دم بیاید از لای پرده بیرون را نگاه کردم. یک ماشینی که توی تاریکی نارنجی به نظر میرسید جای خالی پارک را پُر کرده بود. نشستم منتظر تا چای دم بکشد.
دلتنگی ابتداش مال جسم است، یعنی آدم اولهاش دلتنگِ جسم میشود، دلتنگ آغوش، بوسه، در واقع: دلتنگِ خاطراتِ آغوش، خاطراتِ بوسه. دلتنگ لمس دانه دانهی مهرههایهای منجر به قوس کمر. کمکم اما، این لمس مهرهها جاش را میدهد به انگشتهایی که کلیدهای پیانو را لمس میکند، ناخنهایی که کشیده میشوند به سیمهای سه تار. از جسم، یادِ آدم میرود سمت صداها، عطرها، تصویرها. شروع میکند توی همه چیز دلتنگی پیدا کردن. مطلقا توی همه چیز. هم توی صدای دوش حمام، هم توی چروکهای ملحفهها، هم توی صف اتوبوس شرکت واحد، هم توی رنگ فانتای لیمویی. یک توانایی ناخودآگاه میشود براش این کشف دلتنگی توی همه چیز.
وقتی توی اتوبوس نشسته بودم و داشتم از طولانیترین راه ممکن به خانه بر میگشتم به کلمههایی فکر میکردم که وقتی جای پارک هنوز خالی نبود و روی کاناپه کنارم نشسته بود، شنیده بودم. برام گفته بود یک شبی که صبح زود باید از پیشم میرفت - که هفت صبح برسد خانهی مادرش- یک روباه توی خیابان دیده بود. یعنی همین که چراغهای ماشین را روشن کرد و از جای پارک - که شاید همین جای پارکی بود که الان ماشینش توش منتظر ایستاده بود- خارج شد، یکهو دید یک روباه زل زده بهش. چند لحظه هر دو به هم نگاه کردند و بعد روباه ناپدید شد، غیب شد. جایی خوانده بودم که یکی از نادیدنیترین و در عین حال فراوانترین حیوانات شهری روباهها هستند، بعدش هم سمور. کبوترها را میخورند. خودم هم یک بار توی خیابان یک کبوتر دیده بودم که سرش اینجا افتاده بود، با چشمهای بسته. تنِ بدون سرش هم سه چار قدم آن طرفتر با پاهای سیخ روی زمین بود. شاید همان روباه کشته بودش اما وقت خوردنش را پیدا نکرد. شاید هم از چیزی عصبانی بود و کبوتر قربانی عصبانیتش شد، نه گرسنگیاش.
گرچه طولانیترین راه را انتخاب کرده بودم اما اتوبوس همینطور داشت نزدیک و نزدیکتر میشد به خانه. این جور رسیدنها ناگزیرند. تلفن یکی زنگ زد، آهنگ فیلم آملی بود صدای زنگش، سرگذشت اعجابآور آملی پولین. یادم آمد اولین بار فیلم را همان شبی با هم دیده بودیم که او صبح فرداش یک روباه دیده بود. وسط فیلم گرسنهم شده بود، رفته بودم توی آشپزخانه. فیلم را استپ کرد. یک بسته چیپس را خالی کرده بودم توی کاسهای و سریع برگشته بودم. او اما هیچی نخورد، همهش را خودم خوردم. وقتی چیپسها را میجویدم صدای فیلم را نمیشنیدم، گرچه، فرانسوی را که نمیفهمیدم، چیپس جلوی خواندن زیرنویس را که نمیگرفت. با خودم فکر کردم: شاید نباید آن شب چیپس میخوردم؟! فکر کردم روباههای شهری جز کبوتر، چیپس هم میخورند؟!
کسی که تلفنش زنگ خورده بود هنوز داشت صحبت میکرد، چقدر هم بلند بلند! به سمتش نگاه کردم! دور گردنش ازین خزهای دُم روباهی بود! وسط این گرما؟! حتما خیالاتی شده بودم! ولی با چشم باز هم مگر میشود خیالاتی شد؟! خواستم از بغل دستیم بپرسم آیا او هم میبیند خز دُمروباهی را دور گردن زن یا نه، اما بعد فکر کردم چه سوال مسخرهایست این. رهاش کردم، نه به صاحب موبایل با زنگ موزیک آملی فکر کردم، نه به روباه. به جای پارک فکر کردم. یعنی هنوز خالی بود؟ اصلا بود یا نبود، چه اهمیتی داشت؟! داشتم پشیمان میشدم از انتخاب راه طولانی! کلی ظرف داشتم برای شستن، عرق از سر و کولم پایین میرفت و انگار قطرهقطره جانَ م داشت میرفت پی کارش از سوراخهای پوست. سوراخهای پوست؟ پوست هم مگر سوراخ دارد؟! حتا حالا که اینها را مینویسم کلمههام آشفته است، میپرند هی ازین شاخه به آن شاخه، بدون اینکه مقصدی توی سرشان داشته باشند، مثل گنجشکها شدهاند، هدفشان فقط زنده ماندن است، حالا برای چه؟! نمیدانند! گنجشکها مگر فکر هم میکنند؟! نه! مثل کلمهها. مثل جاهای پارک خالی، مثل روباهها، مثل فیلمها، مثل دلتنگی.
چشمهام انگار رفته بود روی هم وسط آن گرما، توی حیاط خانهی مادربزرگ بودیم، همان حیاطی که حالا کامیونهایی که از زاغمرز میآیند از وسطش رد میشوند. من بودم و سه تا دوست صمیمی دورهی بچگیم: مصطفا، حسین، زیبا. همهی مان هم قد الانمان بودیم، نه آن پنج شش هفت سالههای آن سالها. داشتیم توی حیاط فوتبال بازی میکردیم، توی زمینی که آنقدر کوچک بود که اگر چهارتایمان کنار هم توش دراز میکشیدیم پاهامان میزد ازش بیرون. پامان به توپ نخورده، توپ اوت میشد و میرفت آن طرف دورِ حیاط. تمام مدت داشتیم توپ را از اوت بیرون میآوردیم، اما اوت جدید با اولین ضربه دوباره اوت میشد. نمیدانم چرا آنطور با جدیت داشتیم به این بازی احمقانه ادامه میدادیم. خودم هم توی زمین بودم، هم داشتم از روی سکو خودم و سه نفر دیگر را در حال بازی میدیدم. هی میخواستم بروم جلوی این بازی احمقانه را بگیرم، اما نمیشد، انگار یک دیواری کشیده بودند بین سکو و حیاط. خواب بودنم را احساس میکردم، انگار که خواب نبودم، یا خواب بودم و میفهمیدم که خوابم و اینها همه توی خواب است، جویهای عرق را که از تمام تنم جاری بود لمس به لمس حس میکردم. نه میشد بیدار شوم، نه میشد جلوی آن بازی را بگیرم.
تا اینکه با تکانهای دست کسی روی شانهم بیدار شدم. چشمهام را که باز کردم یک روباه زل زده بود تویشان. بعد از چند ثانیه ملتفت شدم همان خانمیست که دور گردنش خز دُمروباهی داشت. هنوز هم داشت! دهانم خشکِ خشک بود. توی اتوبوس فقط من مانده بودم و او و راننده، ایستگاه آخر بود. سه تا ایستگاه رد شده بودم از خانه. با هزار زحمت کلمه آوردم توی دهانم و تشکر کردم و پیاده شدم. سه ایستگاه را توی دریای گرمای عصرگاهی پیاده شنا کردم. جای پارک هنوز هم خالی بود، هم وقتی توش ایستادم و به پنجرهی طبقهی دوم نگاه کردم، هم وقتی از پنجرهی طبقهی دوم نگاهش کردم. ظرفها هم هنوز نشسته بودند. من هم خیس عرق بودم. تمام لباسهام را در آوردم و رفتم توی آشپزخانه و تمام ظرفها را شستم. آب را گذاشتم جوش بیاید و رفتم حمام. بعد یکی از آن تیشرتهای نوی پنجاه درصد تخفیفدار را پوشیدم و تا چای دم بیاید از لای پرده بیرون را نگاه کردم. یک ماشینی که توی تاریکی نارنجی به نظر میرسید جای خالی پارک را پُر کرده بود. نشستم منتظر تا چای دم بکشد.
شبها از خواب بلند میشود و نمیداند که چطور در ذهنش است و یادش میآید و نیست..
پاسخحذفخیلی هم خوب آقای قصه! هیچ مبنایی نداره این حرفم فقط حسمه. دوس داشتم اون پاراگراف دلتنگی یه کم پایینتر بود