کل نماهای صفحه

۱۳۹۳ مرداد ۱۹, یکشنبه

1255

توجه همه‌ به زن‌هاست، مخصوصا که لباس سرخ پوشیده باشند و هر روز دور میدان فردوسی منتظر بایستند. می‌روند، باش مصاحبه می‌‌کنند، داستان‌سرایی می‌کنند و هر چقدر خودش بگوید که آقاجان من همین‌طور الکی ایستاده‌ام اینجا، یک داستان عشقی می‌بندند بهش. کسی اما متوجه مردی نیست که اینجا توی این پسکوچه‌ی دور از همه جا، روبروی اتاقی استیجاری من، یک ماه است هر روز عصرها می‌آید، چند نخ سیگار (که بعد از چند روز فهمیدم دقیقا پنج نخ است) می‌کشد و می‌رود. من که هرگز پام را جز به ضرورت توی میدان‌های بزرگ و خیابان‌های شلوغ نمی‌گذارم متوجه او شدم، او که مرد است، لباس کارمندی دارد و توی پسکوچه‌ای خلوت می‌ایستاد، قد کشیدن پنج نخ سیگار.

بیست و ششم ماه بود و من با ده هزار تومان توی جیبم: همه‌ی موجودی تا آخر ماه. چهار روز با ده هزار تومان، روزی دو هزار و پانصد تومان. ساعت پنج بعد از ظهر بود و من توی صف طولانی نانوایی‌ای که بربری را پنجاه تومان ارزان‌تر می‌داد و  کنار دستش یک گلفروشی بود منتظر ایستاده بودم. تمام بیست دقیقه‌ای که توی صف بودم چشمم دوخته شده بود به گلدانی که جلوی مغازه‌ی گل‌فروشی روی میز بود و من که تا حالا هیچ گلدانی، حتا شاخه گلی برای خودم نداشتم، دوست داشتم مال من باشد. بیست دقیقه کلنجار رفتم با خودم، که خب ماه بعد، حقوق که گرفتم، می‌آیم و می‌خرمش. آن گلدان اما انگار شده بود مجموع همه‌ی چیزهایی که گذاشته بودم بعد بهشان برسم و بعد هرگز نرسیده بود. جلوی میز شاطر که رسیدم، از صف زدم بیرون. هفت هزار تومان از ده هزار تومان را دادم به گلفروش و گلدان را گرفتم توی بغلم و برگشتم ته صف برای نان. چهار نفر مانده به من، نان تمام شد. گلدان به بغل، بدون نان، برگشتم خانه. همین‌ بالا، طبقه‌ی دو.

پنجشمبه، جمعه: تعطیل. گلدان بدست رسیدم خانه. بهترین جای پشت پنجره را دادم بهش و خودم رختخوابم را پهن کردم صاف زیر پنجره و تا صبح صد بار بیدار شدم و نگاه کردم سر جاش باشد. صبح بهش آب دادم. خودم چای خوردم و نان نخوردم. دو روز تمام نه توی خانه دل سیگار کشیدن داشتم مبادا دودش گلدان را بیازارد، نه دل داشتم بروم بیرون سیگار بکشم، مبادا توی چند دقیقه‌ای که نیستم بلایی سر گلدانم بیاید. تمام دو روز غذام شد خوردن هر چیزی که توی خانه مانده بود: دو شلغم که خام خوردم، یک بسته چیپس با ته سطل ماست، نصف بسته بیسکوییت ساقه‌طلایی نم‌دار، یکی و نصفی سیب (نیمه‌ی یکی‌شان پوسیده بود) و البته از همه بیشتر آفتاب. پرده‌ها همه را جمع کرده بودم که حداکثر نور بتابد به گلدانم. عصر جمعه بود که یکهو به سرم نزد نکند این همه نور براش ضرر داشته باشد. آفتاب رفته بود پایین و من تا فردا که بروم و از گلفروش بپرسم چشم روی چشم نگذاشتم. هیچوقت توی عمرم اینقدر به آفتاب شک نکرده بودم و همزمان اینقدر منتظر طلوعش نبوده‌ام.

صبح فردا از ساعت شش و نیم تا ده و نیم هزار بار از جلوی گلفروشی رد شدم تا یارو بالاخره آمد. ازش پرسیدم این گلی که من دیروز خریدم آفتاب زیاد براش ضرر دارد؟ گفت: چی بوده؟ نمی‌دانستم. اسم گلم را نمی‌دانستم. شکلش را اما از حفظ بودم. هر چه توضیح دادم اما یارو نفهمید. توی تمام مغازه‌ش هم گلی همشکل آن نبود. دویدم خانه و گلدان توی بغلم، با تاکسی تلفنی فاصله‌ی پانزده‌ دقیقه‌ای را رفتم و گلفروش گفت اتفاقا این از آن گل‌هاست که آفتاب هر چه بیشتر، برایش بهتر. آنقدر خوشحال شدم که باز هم یادم رفت اسمش را بپرسم. گلدان توی بغلم رفتم سمت پارک سرِ ظهر که تک و توک افرادی توش پرسه می‌زدند. آن موقع تابستان کسی سر نماز ظهر نمی‌آمد توی پارکی که همه چیزش زیر سایه‌ی آفتاب بود. من اما حالا عاشق آفتاب هم بودم. گلم را گذاشته بودم روی یک نیمکت، زیر نور آفتاب و خودم نشسته بودم روی نیمکت روبرویی‌ و چشم ازش بر نمی‌داشتم. به نظرم آنقدر بزرگ بود که توی یک نگاهم همه‌ش جا نمی‌شد. هر بار که شروع می‌کردم فقط یکی از برگ‌هایش را می‌توانستم ببینم، برای دیدن برگ بعدی باید از اول شروع می‌کردم.

گل توی بغلم تمام خیابان‌های آن حوالی را گشتم که رستورانی پیدا کنم با میزی کنار پنجره‌ای آفتابگیر. آخر سر که یکی یافتم یادم آمد هنوز ماه تمام نشده و من آخرین سه هزار تومانم را داده بودم به آژانس و امروز هم یادم رفته بروم سر کار. همان طور گرسنه اما شاد، که گلم به اندازه‌ی کافی آفتاب خورده، رفتم خانه. هیچ چیز برای خوردن نداشتم. مطلقا هیچ چیز. توی یخچال نصف شیشه سس مایونز بود با یک شیشه‌ی خالی مربای آلبالو. روبروی گلم خوابم برد و روبروش بیدار شدم. بغلش کردم و رفتم سر کار. با هزار زحمت میز اولیه‌م که کنار پنجره بود و دوستش نداشتم و با میز همکارم که گوشه‌ی دیوار بود عوضش کرده بودم، پس گرفتم و گلم را گذاشتم جایی از میز که فقط دست آفتاب بهش برسد و خودم. حقوقم که واریز شد، بعد از ظهر را مرخصی گرفتم که بروم توی همان رستوران دیروزی ناهار بخورم. گلم را گذاشتم روی آفتابگیرترین جای میز و سفارش دادم و طولانی‌ترین ناهار دونفره‌ی عمرم را خوردم: یک ساعت و نیم بیشتر از زمان مرخصیم. با لبخند جریمه‌ی دیرکردم را نگاه نکردم و کارت زدم و برگشتم پشت میزم و تا آفتاب بود کار کردم.

گلم توی بغلم، توی صف کوتاه نانوایی ایستادم، نان گرفتم با یک تن ماهی از بقالی. همان طور سرد با نان گرم خوشمزه‌ترین تن ماهی عمرم را خوردم و جلوی گلدانم خوابم برد. صبح که بیدار شدم دیدم سه تا از برگ‌هاش زرد شده‌اند، ولو شده‌اند از ساقه. ترسیدم. بی‌نهایت ترسیدم. نمی‌دانستم چه کار کنم، نمی‌دانستم حرکت دادنش درست است یا نه. باید می‌رفتم و از گلفروش می‌پرسیدم. مانده بودم با گل بروم یا نه. بالاخره گل را بغل کردم و با تاکسی تلفنی رفتم تا گلفروشی. پارچه‌ی سیاهِ روی درش می‌گفت تعطیل است و به این زودی‌ها باز نمی‌شود. عزادارتر از گلفروش برگشتم خانه که تازه به سرم زد کاش می‌رفتم یک گلفروشی دیگر. اما کجا؟ به کی می‌شد اعتماد کرد؟ گلم داشت می‌مرد. رفتم توی اینترنت بگردم، بگردم پی راه نجات گلم. همه جا اما پر بود از اخبار کشتار مردم غزه. سنگدل شده بودم؟ حس کردم حاضرم هزار هزار نفر از مردم غزه بمیرند اما این سه ساقه‌ی پریشان گلم باز شاداب باشند.

تا صبح را نمی‌دانم، خوابیدم، بیدار بودم، می‌گشتم، نمی‌دانم. در نهایت به نظر می‌آمد باید هوای آزاد بخورد بهش. پشت پنجره‌ی اتاق خوابم پله‌ی فرار ساختمان بود که فکر نمی‌کنم توی این سی و اندی سال کسی ازش فرار کرده باشد. بعد از شش روز رفتم توی اتاق خواب، بوی دیگری می‌داد از هال. پنجره را باز کردم. بوی بیرون باش قاطی شد. به گلدان پشت پنجره‌ی هال نگاه کردم که سه ساقه‌ی پژمرده داشت. برش داشتم و گذاشتمش پشت پنجره، روی پله‌ی فرار. هوای آزاد قاطی باد و آفتاب می‌خورد بهش و شاخه‌هاش انگار داشت می‌رقصید. لبخند زدم، شاید داشت خوب می‌شد.

نمی‌دانم کسی پایین پنجره سیگار می‌کشید یا شش روز سیگار نکشیدن این توهم را برایم ساخت. با خودم گفتم نکند واقعا سیگار براش خوب باشد. نکند چون سیگار نکشیده‌ام براش این طوری پژمرده شده. همان طور که گلم داشت توی باد و آفتاب و هوای آزاد می‌رقصید رفتم از توی یخچال بسته‌ی نصفه‌ی سیگار را بیاورم. وقتی برگشتم گلی پشت پنجره نبود. همان آهن زنگ زده‌ی همیشگیِ پله‌ی فراری که کسی ازش فرار نکرده بود، همین. هیچ اثری از گل نبود. نکند باد انداخته باشدش پایین؟ با همه‌ی سرعتی که ممکن بود برام دویدم پایین پنجره، اما باز هم اثری نبود ازش. یعنی هنوز نیفتاده بود؟ مانده بود بین زمین و هوا تا من برسم پایین؟ ایستادم زیر پنجره و همین طور زل زدم به بالا مگر قبل از افتادن بگیرمش: نیامد. دوباره رفتم بالا و نگاه کردم: همان پله‌ی بی‌مصرف زنگزده. بسته‌ی سیگار را برداشتم و برگشتم پایین پنجره. اندازه‌ی پنج نخ سیگار منتظر ماندم: نیامد. برگشتم بالا، بوی سیگاری که زیر پنجره کشیده بودم با خودم رسید توی اتاق خواب. از آن روز تا حالا روزی پنج نخ سیگار زیر پنجره منتظر می‌مانم، اما هنوز گلدانی از آسمان نیفتاده.

ماجرایش را که گفت ازش پرسیدم هنوز توی همان ساختمان زندگی می‌کند؟ گفت نه. گفت بعد از یک هفته دیگر بوی سیگارش همراش بالا نمی‌آمد، این شد که گذاشته رفته، اما هنوز قد پنج نخ سیگار، ساعت پنج عصر، می‌آید زیر پنجره مگر گلدانش از آسمان بیفتد توی بغلش. بش گفتم: اگر گاهی نتواند بیاید هیچ نگران نباشد، چون من به جاش قد پنج نخ سیگار، ساعت پنج عصر، منتظر می‌مانم زیر پنجره، اگر گلدانش از آسمان آمد، براش نگهش می‌دارم، توی هوای تازه و آفتاب و دود سیگار: تا بیاید. بهم لبخند زد. فرداش، ساعت یک ربع به پنج بود و نیامده بود. رفتم پایین، از بقالی یک پاکت سیگار گرفتم و یک فندک قرمز. برگشتم زیر پنجره، سه دقیقه به پنج مانده بود. بسته‌ی سیگار را باز کردم، یکی گذاشتم روی لبم، فندک را آماده نگه داشتم، ساعت که پنج شد اولین سیگار عمرم را روشن کردم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر