کل نماهای صفحه

۱۳۹۳ اسفند ۲۵, دوشنبه

1267

در کلاس روز بعد هم اثری از میدوری نبود. تورو از خودش پرسید یعنی چه اتفاقی براش افتاده. ده روز از آخرین تماسش گذشته بود و از آن به بعد هیچ خبری ازش نبود. تصمیم گرفت بش زنگ بزند، ولی بعد منصرف شد. میدوری بهش گفته بود خودش باش تماس خواهد گرفت.

پنجشنبه تورو ناگاساوا را در سالن غذاخوری خوابگاه دید که ظرفی پر از غذا جلوی روش بود. ناگاساوا ازش به خاطر اتفاقی که افتاده بود عذرخواهی کرد.

- بی خیال بابا. من باید به خاطر غذای خوشمزه ازت تشکر کنم. گرچه، از نظر جشن برای قبولی تو یه مقداری شرایط خنده دار شد.

- خیلی هم خنده دار

چند لحظه ای به سکوت گذشت و بعد ناگاساوا گفت:

- با هاتسومی ردیفش کردم ولی

- تعجبی نداره

- یه مقداری هم با تو خوب رفتار نکردم البته، یادم میاد

- حالا چی شده هی افتادی به عذرخواهی، مریض شدی؟

- شایدم.. هاتسومی بم گفت که تو بش گفتی بهتره ترکم کنه

- به نظرم حرف درستی زدم

- آره، فک کنم

- دختر معرکه ایه

- می دونم، احتمالا یه مقداری زیادی معرکه برای من





تورو توی خواب عمیقی بود که بش گفتند تلفن دارد. چشم هاش را باز کرد و کمی طول کشید به دنیای بیداری برگردد. احساس می کرد زید آب خوابیده و تمام مغزش نم برداشته. ساعت شش و ربع را نشان می داد اما تورو هیچ ایده ای نداشت صبح یا عصر. حتا یادش نمی آمد چندشنبه است. از پنجره به بیرون نگاه کرد و دید پرچمی در اهتزاز نیست، پس عصر بود.

- هی واتانابه، الان بیکاری؟ (میدوری پرسید)

- نمی دونم، چند شمبه س؟

- جمعه

- صبح یا عصر؟

- البته که عصر! خیلی عجیب غریبی، بذا ببینم، شیش و هیجده دیقه ی عصر

- هممم، آره، آزادم. کجایی تو؟

- ایستگاه اونئو، شینجوکو ببینیم همو؟ من الان راه می افتم

قرار گذاشتند و تلفن قطع شد.

وقتی تورو رسید به کافه DUG، میدوری با یک لیوان نوشیدنی در دورترین نقطه ی کافه نشسته بود. کت مردانه ی چروکی تنش بود، با بلوزی زرد رنگ، جین آبی و دو تا النگو توی هر دست.

- چی می خوری؟

- تام کالینز

تورو هم یک ویسکی و سودا سفارش داد و رفت بنشیند که دید کنار پای میدوری یک چمدان بزرگ روی زمین است.

- سفر بودم، همین حالا برگشتم

- کجا رفته بودی؟

- شمال به نارا و جنوب به آئوموری

- تو یه سفر؟

- خل نشو دیگه، شاید یه کمی عجیب غریب باشم من، ولی نمی تونم در آن واحد هم برم شمال هم برم جنوب. نارا رو با دوس پسرم رفتم، بعدشم تنها رفتم مائوری

تورو لبی از ویسکی و سوداش خورد و بعد با فندک مارلبرویی که میدوری روی لب هاش گذاشته بود روشن کرد.

- احتمالا دوران عزاداری و اینا سخت گذشته بهت

- نه بابا، اون که مث آب خوردن انجام شد. تمرین مون براش زیاد بود. یه کیمونوی مشکی می پوشی بعدم مث یه خانوم یه گوشه میشینی و بقیه باقی کارا رو می کنن، عمویی، عمه ای، همسایه ای، کسی. ساکه ها رو میارن، سوشی ها رو سفارش میدن، تسلیت ها جواب می دن، گریه ها رو می کنن، باور کن، مث آبخوردنه. در مقایسه با مراقبت و پرستاری از یه مریض روزی بیس و چار ساعت و هفته ای هفت روز، مث پیک نیک می مونه. من و خواهرم گریه هم نکردیم، اشکامون خشک شده بوده ن همه. گرچه، وقتی اینجوری باشی سریع پچ پچ شروع میشه: این دخترا ببین، واه واه واه! مث یه تیکه یخ. البته می دونم که می تونستیم اداشو در بیاریم، اما ما، من و خواهرم ینی، هرگز اینکارو نمی کنیم. بذار هر چی میخوان فک کنن، مادر به خطاها. هر چی بیشتر دلشون می خواست اشک ما رو ببینن، من و خواهرم عزممون بیشتر جزم می شد که یه قطره اشک نریزیم. من و خواهرم البته کلن از دو جنس مختلفیما، اما پای این چیزا که میاد وسط حسابی هماهنگیم.

در حالی که النگوهای میدوری توی دستش صدا می کردند، دستش را تکان داد و یک تام کالینز دیگر سفارش داد، با یک کاسه پسته.

- بعدشم که مراسم تموم شد و همه شرشون کم شد و رفتن خونه هاشون، دو تایی تا سپیده ی صبح ساکه خوردیم و پشت سر بقیه حرف زدیم. این یکی عوضیه، اون یکی مزخرفه، اون مرده شبیه سگ بود قیافه ش. اون یکی شبیه خوک و خلاصه. نمی دونی چه کیفی داشت.

- هوم، می تونم تصور کنم.

- خلاصه، مست و پاتیل رفتیم بخوابیم. طولاااانی خوابیدیم، تلفن ملفنم جواب ندادیم. بعد ازینکه بالاخره بیدار شدیم سوشی سفارش دادیم و نشستیم به فکر کردن که حالا چه کنیم. بالاخره چن ماهی بود که یک روز خوش نداشتیم، قطعا سزاوار یه تعطیلی بودیم. خواهرم که خب می خواست بره سراغ نامزدش، منم تصمیم گرفتم با دوس پسرم یه سفری برم و خلاصه فاک لایک کریزی.

میدوری یکهو با دست جلوی دهانش را گرفت و گفت: اوخ! ببخشید!

- عب نداره، خب، پس رفتین نارا

- آره دیگه، من همیشه دوس داشتم اون جا رو، معبدا رو، اون پارک گوزن ها رو

- و توی نارا فاک لایک کریزی پیاده شد؟

- نه بابا، اصلا! نه حتا یه بار! همین که رسیدیم و رفتیم توی اتاق هتل، هنوز بار و بندیل رو زمین نذاشته بودیم که پریود من شروع شد. ینی مث رودخونه ها

تورو شروع کرد به خندیدن.

- هی، خنده دار نیستا، یه هفته زودتر شروع شد لعنتی. اشک بند نمی اومد وقتی دیدم اینطوری شده. احتمالا به خاطر اون همه استرس و اینا بود. دوس پسرم که حسابی قاااااات زد. اینجوریه اصن، مدلشه. تند تند عصبانی میشه. تقصیر من چی بود خب، مگه من دلم می خواست پریود بشم؟ منم خب وقت پریود یه طورایی میشم دیگه، مثلا یکی دو روز اول دلم می خواد هیچکاری نکنم. خلاصه که حواست باشه، این جور موقعا، حدقل یکی دو روز دور و برم پیدات نشه.

- خب البته، ولی از کجا بفهمم؟

میدوری با خنده گفت:

- خب، هر موقع پریودم شروع بشه، تا چن روز کلاه میذارم سرم. احتمالا همین کافیه. کلاه رو که سرم دیدی دمتو بذار رو کولت و فرار کن، نزدیکمم نیا.

- عالیه! کاش تموم دخترا همین کارو می کردن... خب، نارا چی شد؟

- خب، دیگه اون که کنسل شد چه کاری می تونستیم بکنیم؟ رفتیم یه کم به گوزنا غذا دادیم و دور و بر پارک راه رفتیم، و خب، مزخرف بود. یه دعوای حسابی کردیم و ازون به بعد هم ندیدمش دیگه. منم دیگه یه چن روز گشتم و بعد تصمیم گرفتم سمت جنوب و تنها پا شدم رفتام آئوموری. اولش پیش یه دوستم دو شبی موندم، بعدم تنهایی دور و اطراف شیموکیتا و تاپی و اینا رو گشتم. خوب بود، یه باری یه برووشور واسه اون منطقه ها درست کرده بودم، هیچ وقت رفتی اون طرفا؟

- هیچ وقت

- خلاصه، تموم مدتی که داشتم تک و تنها سفر می کردم تو فکر تو بودم، اینکه اگه تو همرام بودی چه کیفی داشت.

- چطور؟

میدوری یکهو چشم هاش مستقیم روی تورو فیکس شد و گفت:

- چطور؟!؟! منظورت چیه چطور؟!

- خب همین، چطور شد که به من فکر کردی
- شاید چون ازت خوشم میاد. این طوری!! و الا واس چی باید به تو فک کنم؟ کی رو دیدی فک کنه کاش یکی که ازش خوشش نمیاد همراش باشه؟

- ولی تو دوس پسر داری، نباید به من فک کنی.

- ینی میگی چون من یه دوس پسری دارم حق ندارم به تو فک کنم؟

- نه خب اینجوری، ولی ...

- بذار اینو روشن کنیم واتانابه، دارم بهت اخطار می کنم، من الان مث یه بکشه باروتم و منتظر انفجار. پس حواست باشه چی بهم میگی و چه جوری میگی. دو کلمه دیگه اینجوری بام حرف بزنی اشکام سیل میشن و اینجا رو می برن. بت بگما، من اشکم راه بیفته قشنگ یه شب طول می کشه بند بیاد. واس همچین چیزی آماده ای؟ اشکم در بیاد دیگه هیچی حالیم نیس، نه می فهمم کجام، نه می فهمم کی هس، نه هیچی. جدی میگما

تورو چیزی نگفت و یک ویسکی با سودای دیگر سفارش داد.

- خب بعد ازون قضیه تامپون، دیگه قضایا بین من و دوس پسرم ردیف نشد.

- قضیه ی تامپون؟

- آره خب، یه چن ماه پیش من و اون و چن تا رفیقای پسرش رفته بودیم بیرون، بعد من براشون قضیه ی یه زنی از همسایه هامون رو تعریف کردم که یه عطسه ی محکمی کرد که یهو تامپونش در رفت، خنده دار نیس؟

تورو با خنده گفت: چرا! خیلی خنده داره!

- آره خب، باقی پسرام همین رو گفتن، اون اما قاطی کرد و داد و بیداد که من نباید همچین چیزای زشتی رو تعریف کنم، مرتیکه ی عوضی

- اوهوم

- پسر خوبیه ها، ولی پای این صحبتا که میاد وسط خیلی فکرش بسته س. مثلا لباس زیر غیر سفید بپوشم هم عصبانی میشه. منطقیه؟

- خب چمیدونم، فک کنم سلیقه س خب.

تورو با خودش فکر کرد چقدر عجیب است که همچین پسری، دوست دختری مث میدوری داشته باشد، اما چیزی نگفت.

- خب بگو ببینم، تو چیکارا می کردی؟

- هیچی، مث همیشه

بعد تورو به یاد دفعه ای افتاد که سعی کرده بود همان طور که بش قول داده بود، با فکر کردن به میدوری خودارضایی کند. صداش را آورد پایین تر که توجه بقیه جلب نشود و قضیه را برای میدوری تعریف کرد.

- خب چطور شد؟ کیف داشت؟

- راستش نه، وسطاش یه طورایی خجالت کشیدم، ولش کردم دیگه

- ینی خوابید؟

- کاملا!

- لعنتی! خجالت چرا آخه؟ حالا اصن به یه چیز سکس فک می کردی، عب نداشت که. بهت اجازه میدم بکنی اینکارو. اصن دفعه ی دیگه بت زنگ می زنم... اوه! اوه!! جوووون!  اووووه! بسه! نکن! ... الان آبم میااااد... ازین چیزا بت می گم پشت تلفن، حتما موثر واقع میشه، حتمن!

- تلفن خوابگاه توی لابیه، جلوی در ورودی. هر دیقه مردم در رفت و آمدن اونجا. رییس خوابگاه ببینه اونجا نشستم و همچین کاری دارم می کنم خودش با دستای خودش خفه م می کنه.

- حیف شد!

- عب نداره، حالا همین روزا دوباره یه سعی ای می کنم

- همه ی سعی ات رو بکنا، حسابی بکن

- حتما

- شایدم به خاطر من بودا، شاید به قد کافی سکسی نیستم، ها؟

- نه بابا، بیشتر به نظرم بسته به نوع دیدگاهه

- می دونی من کجام از همه بیشتر تحریک پذیره؟ پشتم! کافیه انگشتت بخوره و همممممممم

- یادم می مونه

- هی! چرا نمیریم یکی ازین فیلمای درتی ببینیم؟ یه S&M واقعی































تورو و میدوری از کافه بیرون آمدند و جایی رفتند مارماهی خوردند و توی روزنامه دنبال سینمایی آن حوالی گشتند که فیلم های اس اند و ام پخش کند. بالاخره یکی آن حوالی یافتند. توی سالن سینما بوی عجیبی می آمد که نمی شد بگویی مال چیست. قصه ی فیلم مربوط به یک منشی بود که همراه خواهر دبیرستانیش دزدیده شدن بودند و در حال شکنجه های سادیستی توسط آدم دزدها بودند. اول های کار مردهای آدم دزد خواهر بزرگتر را با تهدید اینکه سر خواهر کوچکتر بلا خواهند آورد مجبور به انجام انواع و اقسام کارها کردند، اما بعد از مدتی خواهر بزرگتر خودش تبدیل به شد به یک مازوخیست مادرزاد و کم کم خواهر کوچکتر از دیدن خواهر بزرگتر سر شوق آمد و وارد ماجرا شد. تورو کمی که از فیلم گذشت حوصله ش سر رفت.

میدوری گفت: من اگه جای خواهر کوچیکه بودم انقد زود نمی رفتم تو بازی، بیشتر صبر می کردم و نیگا می کردم.

- مطمئنم همین کارو می کردی

- وولی به نظرت نمیاد نوک سینه هاش یه کمی برای یه دختر دبیرستانی ویرجین رنگ شون تیره باشه؟

- دقیقا

چشم های میدوری دوخته شده بود به پرده سینما. توورو واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بود. با خودش فکر کرد اگر کسی یک فیلمی را با این علاقه ببیند، حتما فیلم ارزش پول بلیطش را داشته. میدوری هم آن وسط هر لحظه نظراتش را به تورو می گفت. "هی نیگاش کن! لاقربتا!! یا "سه تا مرد همزمان! پاره ش می کنن که!" یا "واتانابه، اینو می خوام رو یکی امتحان کنم!" تورو بیشتر از دیدن میدوری کیف می کرد تا فیلم.

وقتی چراغ های سالن برای تنفس روشن شد، تورو دید جز میدوری هیچ زن دیگری توی سینما نیست. پسرک احتمالا دانشجویی که نزدیک تورو و میدوری نشسته بود نگاهی به میدوری انداخت و رفت چند صندلی آن طرف تر نشست.

- واتانابه، بگو بم ببینم، اینجوری فیلما رو که می بینی راست میشه؟

- خب یه موقعایی البته، اصن واسه همینه که این فیلما رو می سازن.

- ینی میگی هر باری که یکی ازین صحنه ها رو نشون میده تموم مردای توی سالن سینما فلان شون راست میشه؟ سی تا، چل تا مرد، همه با هم؟ یهو که بش فک می کنی، خیلی عجیب غریبه آ

- اینطوری که بش نگا کنی، آره به نظرم

قسمت دوم فیلم بیشتر صحنه های سکس نرمال بود. اورال و شصت و نه و اینجور چیزها. هر بار که کسی مشغول دیگری می شد تمام سالن با صدای افکت های مکیدن و لیسیدن پر می شد. تورو گف: ینی کی این صداها رو در میاره؟

میدوری گفت: هر چی هس، خیلی باحاله

صدای عقب و جلو رفتن آلات در هم جزوو افکت هایی بود که زیاد شنیده می شد. صدای نفس های سنگین مرد و زن. تورو با خودش فکر کرد که این صداها توی دنیای واقعی هم وجور دارند، اما انگار تا بحال چندان بهشان توجه نکرده بود. کمی دیگر از فیلم گذشت و به نظر می رسید حوصله میدوری هم سر رفته. بعد از چند دقیقه سالن را ترک کردند و همین که رسیدند توی خیابان، تورو فکر کرد این احتمالا اولین بار توی زندگیش است که هوای اطراف شیجوکو به نظرم تمیز و دلپذیر می آید.

- کیف داشتا، بازم بکنیم ازین کارا.

- خب دوباره همین کارا رو می کنن که

- خب چاره چیه؟ همه دوباره همون کارا رو می کنن

تورو و میدوری رفتند توی یه بار دیگر و تورو کمی دیگر ویسکی خورد و میدوری چهار تا کوکتلی که معلوم نبود توش چی ریخته اند. از بار که بیرون آمدند میدوری گفت دلش می خواهد از درخت برود بالا.

- دور و بر اینجا درختی نیس که. اگرم بود، تو گیج تر ازونی که بخوای ازش بری بالا

- تو همیشه چقد منطقی ای، همه چی رو خراب می کنی آ همیشه. من مستم، چون دوس دارم مست باشم. عیبش چیه؟ اگرم مست باشم، بازم می تونم از درخت برم بالا. اصم می خوام برم تا نوک بلندترین درخت شهر. بعد ازون بالا بشاشم روی تموم مردم. همین کارو می خوام بکنم، بله

- شاید فقط لازمه بری دسشویی، ها؟

- اوهوم

تورو میدوری را برد تا یکی از توالت های پولی توی ایستگاه شینجوکو و سکه ای انداخت توش و میدوری رفت داخل. تورو روزنامه ای خرید و شروع کرد به خواندن تا میدوری برگردد. پانزده دقیقه گذشته بود و خبری از میدوری نبود. تورو کم کم داشت نگران می شد. داشت می رفت ببیند چه اتفاقی افتاده که میدوری از توالت آمد بیرون، صورتش تمام رنگ پریده بود.

- ببخشید، خوامب برده بود تو دسشویی

تورو در حالی که کتش را روی شانه ی میدوری می گذاشت پرسید: خوبی؟

- نه واقعا

- می برمت خونه، خسته ای، باید بری خونه، یه دوش داغ طولانی بگیری و تخت بخوابی.

- نمی رم خونه، نمی خوام برم خونه. برم چیکار کنم؟ هیشکی نیس که. دوس ندارم برم تنهایی بخوابم.

- پس میخوای چیکار کنی؟

- بریم یه هتلی با هم و تموم شد بین بازوهات بخوابم، صبح با هم صبحونه بخوریم و بعد با هم بریم مدرسه

- پس نقشه کشیدی بودی از اول؟ واسه همین بهم زنگ زدی؟

- البته!

- باید به دوس پسرت زنگ می زدی، نه من. تنها کار منطقی این بود. دوس پسر مال همین کاره دیگه

- ولی می خوام پیش تو باشم

- نمی تونی پیش من باشی. اولا که من قبل از نیمه شب باید برگردم خوابگاه، وگرنه می افتم تو دردسر، ثانیا اگه با یه دختری بخوام توی یه تخت بخوابم، یهو دیدی دلم خواست فلان کارو باهاش بکنم، بعد یهو دیدی مجبورت کردم به انجامش ها

- ینی میگی مثلا می زنی منو، با طناب می بندیم و بهم تجاوز می کنی؟

- هی، دارم جدی حرف می زنم.

- ولی من خیلی تنهام. دلم می خواد یکی پیشم باشه. می دونم هی اذیتت می کنم، ازت انتظار دارم و در مقابلش هیچ کاری هم برات نمی کنم. هر چی میاد تو سرم بدون فکر بهت میگم. از اتاقت می کشمت بیرون و مجبورت می کنم این ور اون ور ببریم. ولی تو تنها کسی هستی که دوس دارم اینجور کارا رو باهاش بکنم. توی تموم عمرم نتونسته بودم کارا رو اون طوری که دوس داشتم انجام بدم. حتا یه بار هم نتونستم توی این بیس سال. نه پدرم، نه مادرم، یه قرون بهم توجه نمی کردن. دوس پسرمم همین طور. همین که بخوام یه کاری رو اون طوری که دوس دارم انجام بدم، سریع عصبانی می شه. الانم که خیلی خسته م، دوس دارم یکی بغلم کنه و بهم بگه چقد دوسم داره، چقد خوشگلم و همین طور که داره میگه منم خوابم ببره. همه ی چیزی که می خوام همینه. از خواب که بیدار بشم هم دوباره پر از انرژی ام و دیگه هیچوقت ازت ازین چیزای خودخواهانه نمی خوام. قول میدم، قسم می خورم دختر خوبی بشم.

- می فهمم چی میگی، ولی باور کن، کاری از دستم بر نمیاد

- لطفا.. لــــــــطفا ... وگرنه همین جا، همین وسط خیابون رو زمین میشینم و می زنم زیر گریه و با اولین مردی با هم حرف بزنه می خوابم.

این حرف میدوری کارساز واقع شد. تورو به خوابگاه زنگ زد و به ناگاساوا گفت که شب را پیش دختری ست و ازش خواست خوابگاه نیامدنش را راست و ریست کند.

- ردیف شد؟

- تقریبا

- ایول! بزن بریم دیسکو پس، خیلی زوده واسه خواب

- واستا ببینم، فک می کردم از خستگی رو پات بند نیستی

- واسه یه همچین کاری انرژیم بسه.

- لاقربتا!!





























میدوری واقعا حالش خوب شده بود. کم کم انرژی اش بر می گشت و توی دیسکو با تمام انرژی می رقصید. دو تا کوکا و ویسکی خورد و تا وقتی تمام پیشانیش با عرق خیس نشده بود همچنان می رقصید. توی یکی از لحظاتی که کمی استراحت می کرد به تورو گفت: هی، عالیه آ، یادم نمیاد آخرین باری که اینطوری رقصیده بودم کی بود. وقتی تنت رو تکون میدی.. می دونی.. انگار روحت آزاد میشه.

- روح تو همیشه آزاده

- ولش کن بابا، خب، حالا گشنه م شده، بریم پیتزا بخوریم

دو تایی یک پیتزای بزرگ و دو تا لیوان آبجو سفارش دادند، تورو چندان گرسنه نبود و تنها چهار برش از دوازده تا را خورد. باقی را میدوری تمام کرد.

- خب پس، خیلی خیلی سریع بهبودی حاصل شده آ، همین چند ساعت پیش رنگت پریده بود و می لرزیدی

- خوب شدن حالم به خاطر واقعی شدن تقاضاهای کاملا خودخواهانمه. اصن روح آدمو سبک می کنه این کار... همممم... پیتزاش چقد خوشمزه س

- حالا راستشو بگو، واقعا هیشکی خونه نیس؟

- آره، خواهرم خونه ی نامزدشه. دخترک خیلی ترسو شده، من خونه نباشم می ترسه اونجا بخوابه.

- پس بیا و این ایده ی هتل رو فراموش کنیم. اینجور جاهایی رفتن فقط باعث میشه احساس حقارت کنی. بیا بریم خونه ی تو. احتمالا یه بالشت و پتو برای من داری

- باشه، امشب میریم خونه ی ما

با مترو رفتند سمت خانه ی میدوری و خیلی زود رسیدند جلوی کتابفروشی کابایاشی. تکه ای کاغذ روی پنجره چسبانده بودند که می گفت: به طور موقت تعطیل است. تورو از میدوری پرسید: نمی خواید دیگه کتابفروشی رو وا کنید؟

- نه، میفروشیمش. پولشم نصف می کنیم و هر کی میره پی زندگی خودش. خواهر من سال دیگه عروسی می کنه، منم که سه سالی از دانشگام مونده. بالاخره برای به انجام رسوندن این کارا پول می خوایم. من اون کار پاره وقتم رو هم ادامه میدم البته. اینجا رو که فروختیم یه آپارتمانی اجاره می کنیم و با خواهرم زندگی می کنم تا یه سال سر بشه.

- فک می کنی کسی مشتریش باشه؟

- فک کنم، یادمه یکی می خواست یه مغاذه خرازی باز کنه. ازم پرسیده بود اگه می خوایم بفروشیمش بش بگیم. بیچاره بابام. واسه خریدن اینجا خیلی سختی کشید. وام هایی که گرفته بود ذره ذره پس داد و تهش دیگه واقعا چیزی براش نمونده بود. همه چی تموم شد، رفت.. مث کف روی آب

- همه ی همه چی هم تموم نشد، تو رو داشت خب

- من؟! ای بابا... بریم بالا، این پایین خیلی سرده

میدوری تورو را نشاند پشت میز آشپزخانه و خودش رفت حمام را گرم کند، تا میدوری مشغول گرم کردن حمام بود تورو کمی آب گذاشت جوش آمد و چای ساخت. تا حمام گرم شود، میدوری و تورو روبروی هم پشت میز آشپزخانه نشستند و چای نوشیدند. میدوری چانه اش روی دستش، تورو را نگاه می کرد. جز صدای تیک تاک ساعت و موتور یخچال همه جا ساکت بود. ساعت می گفت نیمه شب نزدیک است.

- می دونی واتانابه، حالا که خوب نیگا می کنم، صورتت قشنگه آ

- واقعا؟

- آره، هر چی بیشتر بهش نیگا می کنم، بیشتر می بینم که هی آره! قشنگه

- اوهوم، باشه

- هی معنی بدی برداشت نکنی آ از حرفم. من اصن تو بیان حس و فکرم خیلی خنگم. مردم همیشه اشتباه می فهمن منو. چیزی که دارم سعی می کنم بت بگم اینه که خب... ازت خوشم میاد... قبلا هم بت گفته بودم؟

- گفته بودی

- خب من تنها کسی نیستم که نمی فهمن مردا دنبال چی هستن، ولی خب دارم روش کار می کنم و می فهمم، کم کم

میدوری یک نخ مارلبرو روی لب هاش گذاشت و گفت: وقتی از صفر شروع کنی خیلی چیزا داری واسه یاد گرفتن.

- البته

- راستی، می خوای یه عودی بسوزونی برای بابام؟

تورو و میدوری سمت اتاقی رفتند که جعبه ی خاکستر همراه عکسی از پدر میدوری روی تاقچه بود. تورو عودی روشن کرد و دست هاش را کنار هم به حالت دعای بودایی گرفت.

- می دونی یه روز چیکار کردم؟ همین جا جلوی عکس بابام واستادم و لباسام رو یکی یکی در آوردم. لخت لخت جلوش واستادم و گذاشتم یه دل سیر نگام کنه. بعد باش صحبت می کردم: هی بابا، نیگا، این سینه هامه، این بین پام..

- چه کاریه آخه؟ چرا کردی اینکارو؟

- نمی دونم، فقط می خواستم نشونش بدم. ینی خب، نصف من از اسپرم های اون اومده، نه؟ چرا نباید بش نشون بدم؟ هی اینه اون دختری که درست کردی. گرچه یه مقداری هم مست بودم، به نظرم اونم موثر بود.

- بلکمم

- بعد یهو خواهرم اومد تو و من رو دید که لخت روبروی عکس بابام نشستم و پاهامو باز کردم. فک کنم هر کی بود یه قدری تعجب می کرد.

- فک کنم

- براش توضیح دادم چرا اینکارو می کنم و بش گفتم لباسات رو در بیار و توام کنارم بشین مومو، اسمش موموئه. وولی اون نکرد اینکارو. همین طور متعجب گذاشت رفت. تو این چیزا خیلی محافظه کاره.

- در واقع داری می گی، خواهرت یه جورایی نرماله دیگه

- واتانابه، بم بگو، در مورد بابام چه فکری کردی وقتی دیدیش؟

- خب من با آدمای جدیدی که می بینم زیاد راحت نیستم، ولی دیدنش اذیتم نکرد. تنها بودن باش برام سخت نبود. در واقع، خیلی هم راحت بود. کلی هم با هم صحبت کردیم در مورد کلی چیز

- چی مثلن؟

- اوریپید

- می گم عجیب غریبی! هیشکی با یه آدم رو به موت در مورد اوریپید صحبت نمی کنه واقعا

- هیشکی هم روبروی عکس بابای مرحومش لخت نمیشه و پاهاشو باز نمی کنه

میدوری بلند خندید و گفت: شب بخیر بابا، ما میریم که بیشتر بمون خوش بگذره. نگران هیچی نباش و آسوده بخواب که ما بیداریم. دیگه درد نمی کشی، رنجی نداری، نه؟ مُردی، نه؟ مطمئنم دیگه درد و رنجی نداری. اگه رفتی پیش خدایان، بهتره حسابی براشون غرغر کنی، شکایت کنی پیش شون. بشون بگی خیلی بی رحمن، خیلی بی رحم. دیگه که... امیدوارم مامان رو هم ببینی و با هم بکنین اون کارو. من چیزتو دیدم وقتی برای دسشویی رفتن کمکت می کردم. حرف نداشت. کیفشو ببرید با مامان... دیگه... همین.. شب بخیر.






















میدوری و تورو نوبتی دوش گرفتند و بعد پیژامه پوشیدند. تورو پیژامه های تقریبا نوی پدر میدوری را پوشید و میدوری تشکی توی اتاق محراب پدرش برای تورو پهن کرد و پرسید: نمی ترسی جلوی محراب بخوابی؟

تورو با لبخند گفت: اصلا و ابدا. کاری بدی نکردم که بخوام بترسم

- ولی باید تا من خوابم می بره پیشم بمونی و بغلم کنی آ، بله؟

- بله

تورو رو لبه ی تخت کوچک میدوری آویزان بود. در حالی که او را توی بازوهاش گرفته بود. بینی میدوری روبروی سینه ی تورو بود و دست هاش باسن تو رو چنگ زده بود که نیفتد. تورو با بازوی راست میدوری را در آغوش گرفته بود و با بازوی چپ مراقب بود از تخت نیفتد. شرایط به هیچ وجه مناسب هیجانات سکسی نبود. مووهای کوتاه میدوری توی بینی تورو فرو می رفتند و قلقلکش می دادند.

میدوری گفت: هی، خب یه چیزی بم بگو

- چی دوس داری بگم؟

- هر چی، یه چیزی که خوشحالم کنه

- خیلی خوشگلی

- میدوری، خیلی خوشگلی میدوری، اسممو بگو

- خیلی خوشگلی میدوری

- منظورت چیه وقتی میگی خیلی خوشگلم؟

- اونقد خوشگلی که با دیدنت کوه ها از هیجان میشن غبار و اقیانوس ها خشک میشن

میدوری سرش را از توی سینه ی تورو آورد بالا و گفت: از کلمه ها به روش خاص خودت استفاده می کنی آ

- اینو که بم میگی قلبم انگار نرم تر میشه، گرم تر میشه

- حالا یه چیز قشنگ تر بگو

- خیلی ازت خوشم میاد میدوری، خیلی

- خیلی ینی چقد؟

- مث یه توله خرس تو بهار

میدوری دوباره سرش را بالا آورد و گفت: توله خرس تو بهار؟ ینی چی؟

- یه روز بهاری داری تک و تنها تو کوهستان راه میری که یهو یه توله خرس تازه به دنیا اومده با اون خز درخشان و نرم روی تنش میاد سمتت و همرات شروع می کنه به راه رفتن. بعد بهت میگه: سلام خانوم کوچولو. میخوای با هم قل بخوریم؟ و خب بعدش تو و توله خرسی بهاری تمام روز توی بغل هم روی تپه های پوشیده از شبدر قل می خورید. باحاله دیگه، نه؟

- آآآآره، خیلی باحاااله

- انقد دوستت دارم. به قدر لذت همچین حسی

- این بهترین چیزیه که من توی تموم عمرم شنیدم... اگه منو انقد دوس داری... پس هر کاری بگم می کنی، نه؟ ... هر کاری بکنم عصبانی نمیشی.. نه؟

- نه، البته که عصبانی نمیشم

- و تا همیشه و همیشه مراقب منی

تورو در حالی که موهای کوتاه و پسرانه ی میدوری را نوازش می کرد گفت: البته که مراقبتم، نگران نباش. همه چی ردیف میشه

- ولی من می ترسم.

تورو میدوری را محکم تر در آغوش گرفت و طوی نکشید که شانه های میدوری شروع کردند به بالا و پایین رفتن و صدای نفس کشیدنش منظم و پر از آرامش بود. تورو که دید میدوری خوابید، آرام از تخت آمد بیرون و رفت توی آشپزخانه و یک قوطی آبجو خورد. اصلا خوابش نمی آمد. فکر کرد کتابی بخواند، اما متاب خواندنی ای آن اطراف نبود، تورو می خواست به اتاق میدوری برگردد و آنجا پی کتاب بگردد، اما بعد منصرف شد. دخترک بالاخره با آرامش خوابیده بود، شاید بیدار میشد. وسط های خوردن آبجو یادش افتاد بالای کتابفروشی نشسته است.

تورو از پله ها رفت پایین و چراغ را روشن کرد و قفسه ها را نگاه کرد، اما کتابی که توجهش را جلب کند ندید، برخی که جالب بودند را هم قبلا خوانده بود، در نهایت یک نسخه ی رنگ و رو رفته از زیر چرخ هرمان هسه را برداشت. واضح بود کتاب مدت ها آنجا خاک خورده و خریداری نداشته. تورو پول کتاب را گذاشت کنار دخل.

نشست پشت میز آشپزخانه، آبجوش را خورد و زیر چرخ خواند. اولین بار این کتاب را سال دوم راهنمایی خوانده بود. حالا بعد از هشت سال داشت دوباره کتاب را می خواند، توی آشپزخانه ی خانه دختری که پیژامه ی کمی کوچک پدر تازه مرحومش را پوشیده بود. تورو با خودش فکر کرد اگر تمام این اتفاق های نیفتاده بود احتمالا هرگز دوباره زیر چرخ را نمی خواندم.

تورو در حال لذت بردن از کتاب بود که چشمش به یه  بطری نصف برندی توی قفسه های آشپزخانه افتاد. کمی برای خودش توی فنجان قهوه خوری ای ریخت و خورد. برندی گرمش کرد، اما خبری از خواب نبود. کمی پیش از ساعت سه رفت و از لای در میدوری را نگاه کرد، به نظر هنوز هم خواب بود. بی حرکت و بی صدا. پشتش به سمت در بود و انگار منجمد شده بود. تورو آهسته رفت جلو و گوشش ر به پشتش نزدیک کرد. نفس می کشید. درست مثل پدرش خوابیده بود.

چمدان سفر میدوری کنار تختش بود. میز تحریرش مرتب بود. کتاب سفیدش از رخت آویز آویزان بود. یک تقویم اسنوپی روی دیوار بود. تورو از لای پنجره بیرون را نگاه کرد. تمام مغازه ها تعطیل بودند و کسی توی خیابان های نبود. آرام برگشت توی آشپزخانه، کمی دیگر برندی خورد و زیر چرخ خواند. کتاب تمام شده بود که آسمان هم کم کم روشن می شد. صبح که شد، تورو کمی قهوه ی آماده درست کرد و خورد و بعد روی تکه ای کاغذ نوشت: میدوری، یه کمی از برندیت خوردم، کتاب زیر چرخ رو از کتابفروشی تون خریدم. بیرون روشن شده، دیگه میرم خونه. خدانگهدار. بعد از کمی مکث، تورو اضافه کرد: توی خواب هم خیلی خوشگلی.

تورو فنجان قهوه اش را شست، برق آشپزخانه را خاموش کرد و آرام از پله ها رفت پایین و در را باز کرد و رفت توی خیابان. کمی نگران بود که همسایه ای، کسی او را ببیند و فکر کند سارقی چیزی ست، اما پنج و نیم صبح هنوز کسی بیدار نبود، فقط کلاغ ها بودند که پر می زدند. تورو نگاهی به پرده ی صورتی اتاق میدوری انداخت و رفت سمت ایستگاه اتوبوس. تا انتهای خط با اتوبوس رفت و باقی راه تا خوابگاه را پیاده پیمود. توی راهش تا خوابگاه جایی صبحانه خورد. توی راه تا اتاقش، آرام در اتاق ناگاساوا را زد. بیدار بود و در را براش باز کرد.

- قهوه؟

- نه

تورو ازش به خاطر هماهنگی شب بیرون ماندنش تشکر کرد، دندان هاش را مسواک کرد و رفت توی اتاقش، توی تخت و زیر لاحاف و چشم هاش را بست و بالاخره خوابی بی رویا در برش گرفت، مثل درب سنگینی که بگذاری رو یک ظرف.









تورو هر هفته به نائوکو نامه می نوشت و نائوکو هم معمولا بهش جواب میداد، گرچه هیچ کدام از نامه هاش خیلی طولانی نبودند.


همین که برگشتی توکیو، هوای پاییزی همه جا را پر کرد، برای همین بود که تا مدتی نمی توانستم بفهمم این حفره ای که توی قلبم احساس می کنم از دلتنگی توست، یا اثر تغییر فصل است. من و ریکو تمام وقت در مورد تو حرف می زنیم. ازم خواسته که حتما سلامش را برسانم بهت. مثل همیشه باهام مهربان است. فکر نمی کنم اگر به خاطر ریکو نبود، می توانستم این همه مدت اینجا را تحمل کنم. وقتی تنها می شوم گریه می کنم. ریکو می گوید گریه کردنم خوب نیست. وقتی شب ها تنها می شوم، کسانی از توی تاریکی می آیند سمتم و باهام حرف می زنند. طوری باهام حرف می  زنند که انگار باد می پیچد توی درختان. کیزوکی هست، خواهرم هم هست. هی باهام حرف می زنند. آن ها هم تنها هستند و منتظر کسی که بهشان ملحق شود و از تنهایی درشان بیاورد.

معمولا وقتی شب ها تنهایم و درد وجودم را پر کرده، نامه های تو را دوباره و دوباره می خوانم. همیشه از شنیدن در مورد دنیای بیرون اینجا احساس ترس و ناراحتی می کنم، ولی حرف های تو از دنیای بیرون اینجا سرشار از آرامشم می کند. عجیب است این! نمی دانم از کجا می آید. بارها و بارها می خوانم شان، ریکو هم می خواندشان. بعد با هم در مورد چیزهایی که تعریف کرده ای و گفته ای حرف می زنیم. آن قسمت مربوط به پدر میدوری را خیلی دوست داشتم. هر هفته بی صبرانه منتظر نامه های تو هستیم. یکی از معدود سرگرمی های ماست اینجا - درست است، توی همچین جایی، نامه ها سرگرمی ما هستند.

من همه ی تلاشم را در طول هفته می کنم برات بنویسم. اما همین که پشت میز می نشینم و کاغذ سفید را روبرویم می بینم، شروع می کنم به احساس افسردگی. واقعا باید خودم را مجبور به نوشتن کنم. ریکو هی سرم داد می کشد که برات بنویسم. اشتباه برداشت نکن. هزار تا چیز هست که می خواهم ازشان برات بگویم. ولی نوشتن شان برام سخت است. برای همین است که نامه نوشتن برات انقدر دردناک است.

در مورد میدوری گفته بودی، به نظر می آید آدم جالبی ست. از خواندن حرف هات راجع بهش، به نظرم آمد شاید عاشقت شده است. وقتی این را به ریکو گفتم، بهم گفت: هی البته که عاشقش شده. حتا منم عاشق واتانابه شدم! هر روز می روویم قارچ جمع می کنیم و شاه بلوط و همان روز تازه تازه می خوریم شان. و وقتی می گویم، هر روز، یعنی واقعا هر روز. برنج و شاه بلوط بلوط، قارچ و برنج. مزه شان عالی است، باور کن، ازشان خسته نمی شویم. گرچه، ریکو طبق معمول زیاد نمی خورد و همچنان سیگار پشت سیگار می کشد. پرنده ها و خرگوش ها هم سالم و سرحالند.

خدانگهدار.


سه روز بعد از تولد بیست سالگی تورو یک بسته از نائوکو رسید. توی بسته، یه پلوور شرابی رنگ یقه گرد بود با یک نامه.

تولدت مبارک! امیداورم بیست سالگیت، سال خوبی باشد. گرچه قلب من بعد از بیست سالگی انگار روز به روز به انتهاش نزدیک تر می شود، اما امیدوارم برای تو جور دیگری باشد. امیدوارم پر از خوشحالی باشد. که من هم درین خوشحالی شریک شوم. این پلوور را من و ریکو با هم بافتیم. اگر قرار بود خودم تنها ببافمش به ولنتاین سال بعد هم نمی رسید. نصفه ی خوشبافت مال ریکوست، و نصفه ی بدبافت مال من. ریکو همه کاری را عالی انجام می دهد، خیلی موقع ها او را که می بینم از خودم بدم می آید، یعنی، از اینکه حتا یک کار هم نیست که عالی انجام دهم.

خدانگهدار. سلامت باشی و خوشحال.


بسته یک یادداشت کوتاه هم از ریکو داشت:

چطوری تو؟ شاید نائوکو برای تو اوج خوشحالی و خوشبختی باشد، ولی برای من فقط دخترکی دست و پا چلفتی ست. با این حال، توانستیم این پلوور را برای تولدت تمام کنیم. قشنگ شده، نه؟ مدل و رنگش رو با هم انتخاب کردیم. تولدت مبارک.



























تورو وقتی به سال هزار و نهصد و شصت و نه فکر می کرد همه ی آنچه در خاطرش می آمد یک باتلاق بود، یک باتلاق عمیق و چسبناک که با هر قدم بیشتر او را درون خودش می کشید. روبرویش و پشت سرش هیچ نبود الا باتلاق و باتلاق و باتلاق. همه ی افرادی که دور و برش بودند حالا فرسنگ ها از او جلوتر بودند و او همچنان توی لجن ها دست و پا می زد. پای چپش را از توی لجن بیرون می کشید و نگاهی می کرد به باتلاق بی انتها، بعد نوبت می رسید به پای راست که یک قدم جلوتر برود. هیچ تضمینی نبود که قدم برداشته شده، در مسیر درست باشد، تنها چیزی که تورو می دانست این بود که باید به جلورفتن ادامه بدهد، هر بار یک قدم.

بیست ساله شده بود. پاییز شده بود زمستان ولی زندگی تورو تغییر چندانی نکرده بود. بی هیچ انگیزه ای کلاس هایش را می رفت. هفته ای سه شب توی مغازه ی صفحه فروشی کار می کرد. گتسبی بزرگ را دوباره می خواند. یکشنبه ها لباس هاش را می شست و یک نامه ی بلند برای نائوکو می نوشت. بعضی وقت ها همراه میدوری می رفت بیرون. فروش کتابفروشی کابایاشی طبق برنامه انجام شده بود و میدوری و خواهرش رفته بودند توی یک آپارتمان دو اتاق خوابه در میئوگادانی که منطقه ی بهتری نسبت به خانه ی قبلی شان بود. قرار بود وقتی خواهر میدوری ازدواج کرد، میدوری از خانه برود و زندگی جدایش را شروع کند. یک بار هم میدوری تورو را برای ناهار دعوت کرد تا خانه ی جدید را نشانش دهد. اتاق هاش قشنگ و نورگیر بودند و میدوری به نظر بسیار راضی بود ازش، خیلی راضی تر از کتابفروشی کابایاشی.

هر چند وقت یکبار ناگاساوا به تورو پیشنهاد ماجراجویی های شبانه می داد، اما تورو هم بار به بهانه ای همراهش نمی رفت. نه اینکه از خوابیدن با دختران غریبه چندان بدش می آمد، اما وقتی به تمام فرآیندی که منجر به آن می شد فکر می کرد، می دید به انجامش نمی ارزد. رفتن بیرون، کسی را یافتن، چند نوشیدنی باش خوردن، بردنش به یک هتل، ...، اصلا نمی ارزید. تورو ناگاساوا را تحسین می کرد که چطور بدون اینکه خسته شود یا حالش از این پروسه به هم بخورد، این کار را شبیه یک مراسم مذهبی، هی تکرار می کند. برای تورو اما، شاید چیزی که هاتسومی گفته بود بیشتر به کار می آمد. تورو فکر کرد فقط فکر کردن به نائوکو براش بسیار بسیار لذت بخش تر از خوابیدن با دختری است که هیچ نمی شناسدش. هنوز هم حس انگشت های نائوکو که در آن چمنزار او را به اوج لذت رسانده بود را حس می کرد، با تمام جزییات.

اوایل دسامبر، تورو نامه ای به نائوکو نوشت و گفت اگر ممکن باشد، دوست دارد زمستان که شد برای دیدنش برود به آسایشگاه. پاسخ نامه را اما ریکو داد جای نائوکو. گفته بود از آمدن تورو خیلی خوشحال می شوند. گفت که نائوکو در نوشتن مشکل دارد و به خاطر همین او به جایش جواب داده. و تذکر داده بود که تورو نباید فکر کند حال نائوکو خوب نیست و اینکه دلیلی برای نگرانی نیست.

زمستان که رسید تورو وسایلش را ریخت توی یک کوله پشتی و رفت سمت کیوتو و بعد هم آسایشگاه. کوه های برف گرفته به طور حیرت انگیزی زیبا بودند. مث قبل، تورو دو شب و سه روز همراه نائوکو و ریکو بود. خورشید که پایین می رفت، ریکو گیتار می زد و سه تایی از هر دری حرف می زدند. این بار به جای پیک نیک، رفتند اسکی. همین طور در پاروکردن برف به بقیه کمک کردند. ریکو از صفحه هایی که تورو براش برده بود خیلی خوشش آمد و توی همان چند روز بعضی هاشان را روی گیتار پیاده کرد.

نائوکو از پاییز هم کم حرف تر شده بود. سه تایی که دور هم نشسته بودند نائوکو بیشتر گوش می داد و لبخند می زد. البته ریکو سعی می کرد جاش حسابی حرف بزند. نائوکو به تورو گفت: نگران نباش، یه موقعا این طوری میشم. باور کن گوش کردن به شما برام لذت بخش تر از حرف زدنه.

ریکو برای خودش کاری جور کرد که چند ساعتی از آپارتمان بیرون برود تا تورو و نائوکو پیش هم تنها بمانند. تورو لب ها و گردن و سینه های نائوکو را بوسید و نائوکو مثل دفعه ی قبل با دست هاش تورو را ارضا کرد. بعد تورو نائوکو را محکم در آغوش گرفت و براش گفت چقدر توی این دو ماه گذشته لمس انگشت های نائوکو همراش بوده اند، که همیشه موقع خودارضایی خیال آنها همراهش بود.

- با هیشکی نخوابیدی؟

- حتا یه بار

- خوبه، یه چیز دیگه برات که توی یادت بمونه

نائوکو از آغوش تورو بیرون آمد و کمی پایین تر رفت و زبانش را کشید بین پاهای تورو و لب هاش را دور آلتش حلقه کرد و بعد دهان گرم و مرطوبش تمامش را در خود گرفت و سرش شروع به حرکت کرد. موهای صاف و لختش روی شکم تورو تکان تکان می خورد. سرش آنقدر بالا و پایین رفت تا تورو برای بار دوم ارضا شد.

- فک می کنی این هم همون طور یادت بمونه؟

- البته، همیشه توی یادم می مونه

تورو دوباره نائوکو را در آغوش گرفت و دستش را برد زیر لباس زیرش وو بین پاهاش را که هیچ اثری از هیچ جور رطوبتی توش نبود، لمس کرد. نائوکو سرش را تکان داد و دست تورو گرفت و آورد بیرون. تورو محکم تر در آغوشش گرفت و هیچ کدام تا مدتی چیزی نگفتند.

- دارم فک می کنم درسم که تموم شد از خوابگاه برم، یه کار پاره وقت دارم که کم و بیش هزینه ها رو پوشش میده. می تونم برم برای خودم یه خونه ای بگیرم، نظرت چیه؟ که بیای توکیو و با هم زندگی کنیم؟

- تورو، توووروو... ممنون.. خیلی ممنون... خیلی خوشحالم می کنی وقتی ازم همچین چیزی رو می خوای

- فک نکنی منظورم اینه که اینجا که هستی عیبی داره آ، اینجا ساکته، مناظرش بی نظیره، ریکو هم آدم معرکه ایه. ولی به نظرم هر چی بیشتر اینجا بمونی، ترک کردنش سخت تر میشه

نائوکو چیزی نگفت، فقط نگاهش را برد سمت پنجره و بیرون را که چیزی جز برف و برف و برف نبود نگاه کرد.

- عجله ای نیس، خوب فک کن، به هر حال من برنامه م اینه که آخر مارس از خوابگاه برم. هر موقعی تصمیم گرفتی بیای پیشم، عالیه.

نائوکو سرش را تکان داد و تورو طوری در آغوشش گرفته بود که انگار اثر هنری آنتیکی را بین بازوهاش دارد که تمام از شیشه ساخته شده. نائوکو بازوهاش را دور گردن تورو حلقه کرد. تورو هیچ لباسی تنش نبود و نائوکو فقط لباس زیر سفیدی پاش بود. تورو با لذت به بدن نائوکو نگاه می کرد و حس می کرد می تواند تمام روز فقط از نگریستن به زیبایی تن نائوکو غرق لذت شود.

نائوکو با صدای نجواطوری گفت: چرا خیس نمیشم؟ اون بار، تنها باری بود که شد.. اون شب تولد بیست سالگیم... اون آوریل... اون شبی که من رو توی بازوهات گرفته بودی... چه عیب و ایرادی دارم من آخه؟

- مطمئنم همه ش روانیه و ذهنیه. یه کم بش وقت بده، خوب میشه... عجله ای نداریم خب

- همه ی مشکلات من روانیه. اگه هیچ وقت خوب نشم چی؟ اگه تا آخر عمرم نتونم سکس داشته باشم چی؟ بازم می تونی من رو همون جوری که الان دوس داری، دوس داشته باشی؟ دستا و لبام می تونن تا آخر عمر برات کافی باشن؟ یا این مشکل رو با خوابیدن با دخترای دیگه حل می کنی؟

- می دونی، من اصن خوشبین به دنیا اومدم

نائوکو توی تخت نشست و تی شرتی پوشید. روش بلوزی و بعد هم شلوارش را. تورو هم لباس هاش را تنش کرد.

- بذار در موردش فک کنم... تو هم در موردش فک کن

- حتما.. و لب ها که گفتی آ، کاری که باهاشون کردی عالی بود.. محشر

- کیزوکی هم همیشه همینو می گفت

- انگار من و اون خیلی هم سلیقه ایم

هر دو، دو جمله ی آخر را با لبخند گفتند.


تورو و نائوکو پشت میز آشپزخانه نشستند و از روزهای دور حرف زدند. نائوکو از کیزوکی بیشتر می گفت. گرچه هنوز با تردید، و کلمه هاش را با دقت انتخاب می کرد. توی تمام سه روزی که تورو آنجا بود آسمان یک بار هم صاف نشد. وقت رفتن، تورو نائوکو را در آغوش گرفت و بش گفت: به نظرم اواخر مارس دوباره بیام اینجا و لب های نائوکو را بوسید. نائوکو گفت: خداحافظ.


سال هزار و نهصد و هفتاد آمد و نقطه ی پایانی شد بر دوران نوجوانی تورو. امتحان های پایان ترم را بدون مشکلی داشت تمام می کرد. برای اون که کاری جز شرکت توی تمام کلاس ها نداشت، خوب دادن امتحان کار سختی نبود. در آن میان، این طرف و آن طرف پی خانه هم می گشت تا دست آخر جای مناسب را پیدا کرد. خانه در حومه ی کیچیجوجی واقع شده بود. گرچه دسترسی محلی خوبی نداشت، اما یک خانه ی واقعی بود. یک خانه ی واقعی مستقل. در واقع بیشتر شبیه کلبه یا انباری بود که توی یک زمین بزرگ در فاصله ای نسبتا زیاد از ساختمان اصلی قرار گرفته بود. صاحبخانه از در اصلی استفاده می کرد و تورو از در پشتی. خانه متشکل بود از یک اتاق نشیمن تقریبا بزرگ، یک آشپزخانه، یک حمام و یک انباری خیلی بزرگ. حتا ایوانکی هم رو به حیاط داشت. زوج سالخورده صاحبخانه، اجاره را خیلی کمتر از معمول می گرفتند، با این شرط که مستاجر فقط همین یک سال را آنجا بماند، چرا که سال بعد، نوه هایشان قرار بود بیایند توکیو و به تورو اطمینان دادند جز این، هیچ انتظار دیگری ازش ندارند.

ناگاساوا توی اسباب کشی به تورو کمک کرد. یک وانت براش پیدا کرد و همان طور که قول داده بود یخچال و تلویزیون و یک فلاسک بزرگ بهش داد.

- فک کنم برای یه مدت طولانی قراره همدیگه رو نبینیم ... گرچه مطمئنم یه روز، یه جای عجیب غریب و غیرقابل انتظار باز هم می بینیم هم رو

- خیلی منتظر اون روزم

- راستی یه چیزی، اون دفعه ای که دخترا رو عوض کردیما، اون که زشت تر بود، خیلی بهتر بود

- درست!! ولی ناگاساوا، لطفا مراقب هاتسومی باش. یه خوبی مث اون به این راحتی ها بدست نمیادا. حواست باشه، خیلی شکننده تر ازونیه که به نظر میاد

- می دونم... واسه همین دوس داشتم یه جوری می شد بین شما دو تا. واقعا زوج خوبی می شدید

- هی دارم جدی حرف می زنم

- شوخی کردم بابا. به هر حال، خوشحال باش. می دونم بدبختی زیادی جلو راحت میاد، ولی اون مادر بخطایی که تو هستی، می دونم ازش زنده در میای، می خوای یه نصیحتی بهت بکنم؟

- البته، بگو

- هیچوقت برای خودت متاسف نباش. فقط احمقا برای خودشون تاسف می خورن

- یادم می مونه

تورو و ناگاساوا با هم دست دادند و هر کدام به راه خودشان رفتند، ناگاساوا به دنیایی نو و تورو به باتلاقی جدید.



سه روز بعد از آمدن به خانه ی جدید، تورو نامه ای برای نائوکو نوشت و بهش راجع به خانه گفت و اینکه از خوابگاه رفته است.


پنجره م به یک حیاط بزرگ باز می شود که محل مباقات گربه های محله است. یکی از تفریحاتم لم دادن توی ایوان و تماشای آن هاست. دقیقا نمی دانم چند تا گربه می آیند آنجا، اما قطعا گروه بزرگی هستند. گروهی توی آفتاب دراز می کشند و البته، فکر نمی کنم زیاد از اینکه من آمده ام اینجا زندگی کنم راضی باشند، گرچه وقتی تکه ای پنیر برای شان می گذارم بیرون، چند تایی شان می آیند و ناخنکی می زنند. احتمالا به زودی با همه شان دوست خواهم شد. میام همه شان یک گربه نر راه راه است که گوش هاش نصفه نیمه اند. قیافه ش کپی رییس خوابگاه مان است. هر صبح انتظار دارم آن بیرون ببینمش، در حال برافراشتن پرچم.

اینجا کمی از دانشگاه دور است، اما توی این ماه های آخر کلاس های صبح زیادی ندارم، که خب خوب است. در ثانی، توی قطار وقت بیشتری برای کتاب خواندن دارم. تنها چیزی که مانده، پیدا کردن یک کار آسان در این حوالی است که هفته ای سه چهار روزم را بگیرد.

به هیچ وجه قصد هل دادنت را ندارم، ولی به نظرم بهترین چیز برای هر دوی ما این است که اینجا، توی این خانه، با هم، شروع کنیم به زندگی. اگر دلت خواست، می توانی برگردی به دانشگاه. اگر به نظرت دوست نداری کنار من زندگی کنی، برات آپارتمانی توی این حوالی پیدا می کنم. تنها چیز مهم این است که همیشه نزدیک هم باشیم. البته حتما نباید توی بهار بیایی، اگر فکر می کنی تابستان بهتر، تابستان بیا. فقط بهم بگو نظرت چیست، هوم؟

این روزها بیشتر کار می کنم که خرج شروع زندگی نو در بیاید، وقتی خواستی مستقل زندگی کنی، همیشه اولش خرج زیاد است. کاسه و بشقاب و لیوان و باقی چیزها. مارس که برسد، کارهام تقریبا تمام شده و خیلی دوست دارم به دیدنت بیایم. توی مارس، چه تاریخی را ترجیح میدهی؟ بهم بگو لطفا. همان موقع خواهم آمد. منتظر جوابت هستم.














تورو چند روز بعد را صرف خرید کرد. کاسه و بشقاب و ماهیتابه و قبالمه خرید. با چند تکه چوب برای خودش میز تحریری ساخت که فعلا نقش میز ناهارخوری را هم ایفا می کرد. توی آشپزهانه قفسه ای ساخت و توش ادویه های لازم را قرار داد و کم کم برای خودش غذاهای ساده ای می پخت. توی این چن روز، گربه ی سفید احتمالا شش ماهه ای تصمیم گرفت هر روز وقت غذا بیاد و همراه تورو غذا بخورد، تورو اسمش را گذاشت سیگال (مرغ دریایی.)

همین که تورو کمی توی خانه مستقر شد، یک کار موقت به عنوان دستیار نقاشی پیدا کرد. حقوقش بد نبود، اما بی نهایت خسته ش می کرد. بوی رنگ ها هم سردردهای بدی می ساخت. هر روز بعد از کار توی رستوران ارزان قیمتی چیز می خورد. با آبجو خورده ها را می شست و می داد پایین، می رفت خانه، کمی با گربه بازی می کرد و مثل مرده می خوابید تا فردا. هر روز هم منتظر جواب نائوکو بود اما هیچ.

یک روز همان طور که داشت دیواری را رنگ می زد یکهو یاد میدوری افتاد. سه هفته ای بود که هیچ تماسی باش نگرفته بود، حتا بهش نگفته بود دارد از خوابگاه می رود. در واقع، یکبار بهش گفته بود که توی فکر رفتن است، اما فقط همین. تورو یک تلفن عمومی پیدا کرد و شماره ی خانه ی میدوری را گرفت. زنی که جواب داد، احتمالا خواهر میدوری بود. تورو که اسمش را گفت، خواهر (یا هر کسی که تلفن را برداشته بود) رفت میدوری را صدا کند. چند دقیقه گذشت و خبری از میدوری نبود. در نهایت همان زن گوشی را برداشت و به تورو گفت:

- میدوری خیلی از دست شما عصبانیه. انگار همین طوری یهو غیب شدین، بدون اینکه چیزی بهش بگید، درسته؟ به هر حال، الان بدجوری جوش آورده. وقتی هم جوش میاره، همین طور میشه. مث یه حیوون عصبانی.

- ببینید، میشه یه لحظه گوشی روو بهش بدید؟ می تونم توضیح بدم

- میگه که نمی خواد توضیح شما رو بشنوه

- میشه به جاش برای شما توضیح بدم؟ دوس ندارم اینکارو بکنم، ولی میشه لطفا؟ میشه برای شما بگم؟ بعد شما بهش بگید؟

- هی رفیق! به من نه! چه جور مردی هستی تو؟ این مسئولیت خودته، پس قبولش کن و انجامش بده

تورو از زن تشکر کرد و تلفن را قطع کرد. دلیلی نداشت که میدوری را سرزنش کند. تورو فکر کرد، توی این مدت که درگیر اسباب کشی و پول در آوردن بودن فکر میدوری حتا یک بار هم از سرش عبور نکرد. در واقع، به نائوکو هم چندان فکر نمی کرد، خستگی و درگیری نمی گذاشت. گرچه، این اخلاق همیشه ی تورو بود. درگیر یک چیز که می شد، باقی چیزها و افراد را فراموش می کرد.

تورو سعی کرد خودش را جای میدوری بگذارد. اگر او هم یکهو بدون هیچ حرفی سه هفته غیب می شد، تورو هم می رنجید، خیلی می رنجید. درست است که عاشق هم نبودند، اما به نظر تورو خودشان را برای هم، از عشاق هم بیشتر رو کرده بودند. این فکرها تورو را بدجوری توی خودش فرو برد. با خودش فکر کرد چقدر غیرقابل تحمل است که کسانی که واقعا دوس داری، ناخودآگاه و بی منظور برنجانی.
همین که تورو برگشت خانه، نشست پشت میزش و شروع کرد به نوشتن نامه ای برای میدوری و سعی کرد با صداقت کامل احساساتش را بازگو کند، بدون اینکه بخواهد چیزی را شرح بدهد، یا بهانه ای بیاورد برای این سهل انگاریش. براش نوشت دلش براش تنگ شده، که دوست دارد هر چه زودتر ببیندش. که دوست دارد میدوری خانه ی جدیدش را ببیند. در پایان هم ازش خواست لطفا جواب نامه اش را بدهد و نامه را با پست سفارشی فرستاد.

هیچ جوابی از میدوری نرسید و این آغاز بهاری غریب بود.



































تمامی تعطیلات تورو در انتظار برای رسیدن نامه گذشت. سفر نمی توانست برود، نمی توانست برود خانه دیدن پدر مادرش. نمی توانست کار پاره وقتی پیدا کند. تمام مدتش را توی خانه نشسته بود و منتظر نامه ی نائوکو بود. فقط گاهی عصرها می رفت کمی خرید می کرد. باقی اوقات را یا کتاب می خواند، یا به صفحات موسیقی گوش می داد و هفته ای یک بار هم برای نائوکو نامه می نوشت. هیچ بار توی نامه هاش اشاره ای نکرد که چقدر منتظر یک خط جواب از اوست، نمی خواست تحت فشارش بگذارد. براش از سیگال می گفت، از کارش به عنوان وردست نقاش، از شکوفه های درخت گیلاس توی حیاط. یک بار صاحبخانه تورو به چای عصرگاهی دعوت کرد و بعد از چای انباری بزرگ خانه را نشانش داد و بش گفت اگر چیز بدردبخوری توش یافت، مال خودش. تورو توی انباری را گشت و یک دوچرخه، یک میز غذاخوری با دو صندلی، یک وان حمام چوبی و یک گیتار برداشت.

تورو چند روز را در خانه صرف بازوبست و آچارکشی دوچرخه کرد، دنده های رو عوض کرد و آخر کار، یک دوچرخه ی تقریبا نو داشت. بعد رفت سراغ میز و حسابی تمیزش کرد و یک لایه از روش را با سمباده برداشت. میز هم نو شده بود. سیم های گیتار را هم عوض کرد، تکه ای از بدنه ش که شکسته بود را چسباند و حالا گیتاری داشت که حداقل از صداش خارج می شد. گیتار را که گرفت دستش یادش آمد بعد از دبیرستان این اولین بار است که دستش به گیتار می خورد. بعد چند تکه تخته پیدا کرد و باهاش برای خودش صندوق پستی درست کرد. بهش رنگ قرمز زد و اسمش را روش نوشت و جلوی در ورودی نصبش کرد. خبری از نامه اما نبود، تنها نامه ای که بدستش رسید از طرف خوابگاه بود که به یک گردهمایی همکلاسی ها دعوتش کرده بودند، اما جمع شدن با همکلاسی ها آخرین چیزی بود که تورو دلش می خواست انجام دهد. آخرین باری که توی همچین چیزی شرکت کرده بود، همراه کیزوکی بود. تورو دعوت نامه را مچاله کرد و انداخت توی سطل آشغال.

در بعد از ظهر چهارم آوریل، تورو نامه ای توی صندوق پستیش دید. پشت نامه نوشته شده بود: ریکو ایشیدا. تورو با اختیاط نامه را باز کرد و شروع کرد به خواندن، به نظرش می رسید محتویات نامه خبر خوشی نباشد، و حسش درست هم بود. ریکو اول به خاطر این همه تاخیر عذر خواسته بود، گفته بود نائوکو همه ی سعیش را برای نوشته کرده، اما نتوانست حتا یک خط هم بنویسد.


دلم می خواست زودتر برات نامه ای بنویسم، اما هر بار که به نائوکو می گفتم می گفت دوست دارد خودش برات نامه بنویسد. ولی خب، بالاخره من نوشتم، امیدوارم مرا ببخشی. خیلی خیلی متاسفم. می دانم حتما ماه سختی را پشت سر گذاشتی، منتظر نامه ای بودن و نرسیدنش دردآورد است. ولی باور کن، اوضاع برای نائوکو اگر سخت تر نبود، بهتر نبود. لطفا شرایطش را درک کن، شرایطی که اصلا مساعد نیستند، این را کاملا صادقانه می گویم. همه ی تلاشش را می کند که روی پاهاش بایستد، اما نتیجه ندارد.

به این چند ماه که نگاه می کنم، نخستین نشانه ی عود کردن بیماریش همین ناتوانیش در نامه نوشتن بود. اواخر نوامبر و اوایل دسامبر بود که این طوری شد. بعد از شنیدن صداها شروع شد. همین که شروع می کرد به نوشتن، صداهایی شروع می کردند باهاش حرف زدن که نوشتن را براش غیرممکن می کرد. صداها نمی گذاشتند کلمات را انتخاب کند. البته تا وقتی که دومین بار به دیدنش آمدی اوضاع به آن بدی نبود، من هم زیاد جدیش نگرفته بودم. برای اهالی این آسایشگاه، این جور علائم به صورت دوره ای می آیند و می آروند. ولی برای نائوکو، بعد از رفتن تو علائم شدیدتر شدند. حتا برای یک مکالمه ی روزمره ساده هم دچار مشکل شده بود. حتا توی حرف زدن هم نمی توانست به سادگی کلمه ای که باید می گفت را پیدا کند و اینطور که می شد خیلی معذب و گیج می شد. هر روز که می گذشت صداهایی که می شنید بد و بدتر می شدند.

من و نائوکو و یک نفر متخصص جلسات روزانه برگزار می کردیم. سعی داشتیم ریشه ی مشکل را پیدا کنیم. من پیشنهاد دادم تو را هم بیاوریم جزو جلسه، متخصص هم کاملا باهام موافق بود، اما نائوکو مخالفت کرد. و خب می دانی دلیلش برای مخالفت چه بود؟ "می خوام وقتی دوباره می بینمش تنم پاک و سالم باشه." هر چه سعی کردم، نظرش عوض نشد.

به نظرم یکبار هم پیش تر بهت گفته بودم. اینجا یک بیمارستان تخصصی نیست. البته متخصص داریم و آن ها هم درمان های لازم را ارائه می دهند، اما هدف از اینجا ایجاد یک فضای آرام برای بیماران است تا خودشان کم کم خودشان را سالم کنند، در مورد نائوکو اما، به نظر می رسد کار چندانی از عهده ی خودش بر نمی آید و هر روز که می گذرد اوضاعش بدتر می شود. به نظرم بهترین راه انتقالش به یک بیمارستان مجهز است. رفتن نائوکو برای من خیلی خیلی سخت است، اما به نظرم در حال حاضر این بهترین کار است. به هر حال، ما همه ی توان مان را براش می گذاریم. بهترین کاری که از دست تو بر می آید، از دست ندادن امیدت به بهبودی نائوکوست و اینکه، نامه های هفتگیت را قطع نکنی.


تاریخ نامه سی و یک مارچ بود. تورو که خواندن نامه را تمام کرد همان جا سر جاش ماند و گذاشت چشم هاش توی حیاطِ پر از طراوت بهار قدم بزنند. یک درخت گیلاس پیر آنجا بود، با پیرهنی از شکوفه. تورو احساس می کرد باید بنشیند و جدی به این قضیه فکر کند، اما نمی دانست چطور.بالاخره با خودش گفت، نه. فعلا نه. هر وقت که موقعش رسید، میشینم و فکر می کنم. الان نه.

تورو باقی روز را به بازی با سیگال و تماشای حیاط گذراند. هوا که گرگ و میش شد رفت ایستاد زیر درخت گیلاس. نسیم خنکی شکوفه ها و برگ ها را بازی می داد. رنگ تاریکشویِ آسمان سفید و درخشش شکوفه ها را بیشتر کرده بود. دیدن آن سپیدی بی نظیر، تورو را یاد تن نائوکو می انداخت. آن شب که توی نور ماه، عریان مقابلش ایستاده بود. آهی کشید و با خود فکر کرد، چرا؟ چرا تن به این زیبایی باید توی چنگال بیماری باشد؟ چرا بیماری رهاش نمی کند برود؟

تورو احساس کرد تحمل عطر بهار را ندارد. تحمل زیبایی شکوفه ها را ندارد. رفت توی خانه و پرده ها را کشید، اما عطر بهار همه جا را تصرف کرده بود. هر چه پرده ها را می کشید، هر چه درها و پنجره ها را می بست، فایده ای نداشت. بهار همه جا بود. بهاری که معلوم نبود چی برای تورو توی کیسه اش دارد، هر چه بود خوشایند نبود. تورو احساس کرد چقدر چقدر چقدر از بهار بدش می آید. تا حالا توی زندگیش، از چیزی این همه متنفر نشده بود.

سه روز بعد را تورو زیر اقیانوس گذراند. مجرا از جهان اطراف. اوقاتش به تکیه دادن به دیوار خانه می گذشت. گرسنه اش که می شد هر چه آن اطراف بود می خورد، خسته که می شد، همان کنار دیوار توی خودش جمع می شد و خوابش می برد. غم که امانش را می برید، پناه به بطری ویسکی می برد. سه روز نه حمام رفت، نه اصلاح کرد، نه کسی را دید، نه صدایی شنید، نه صدایی ازش در آمد.


ششم آوریل نامه ای از میدوری رسید. از تورو خواسته بود که دهم آوریل که روز ثبت نام بود، توی دانشگاه هم را ببینند و ناهار را با هم بخورند. میدوری نوشته بود: خب، باید همون سه هفته ای که تو من رو بی خبر گذاشتی، بی خبرت میذاشتم که بی حساب بشیم، حالام خب.. باید بگم که .. دلم برات تنگ شده. تورو نامه را چندین بار خواند، اما درست کلمه ها را متوجه نمی شد. بی حساب شوند؟ ناهار با هم بخورند؟ ذهنش انگار توان درک را از دست داده بود. دلش برای خودش می سوخت. باید کاری می کرد، یاد نصیحت ناگاساوا افتاد: فقط احمق ها برای خودشون متاسف میشن. بلند گفت: باشه ناگاساوا، باشه. از جاش بلند شد. لباس هاش را بعد از هفته ها شست. پهن کرد روی بند و رفت حمام عمومی و خودش را حسابی شست و صورتش را اصلاح کرد. صورت اصلاح شده ش را که توی آینه دید خودش را نمی شناست. گونه هاش تو رفته بود و چشم هاش زده بود بیرون.

صبح فردا تورو نیم ساعتی نرمش کرد، بعد کمی با دوچرخه آن اطراف را گشت و سپس برگشت خانه و نامه ی ریکو را دوباره خواند. وقتش رسیده بود که بنشیند و جدی به قضایا فکر کند. به نظرش می رسید اینکه نامه ی ریکو انقدر به هم ریخته اش کرده از آنجاست که تمام خوش بینی اش به اینکه نائوکو به همین زودی های مداوا خواهد شد را نقش بر آب کرده بود. یادش آمد خود نائوکو هم بهش گفت بود که ریشه های بیماریش خیلی خیلی بدتر از آنی ست که به نظر می آید. ریکو هم به تورو هشدار داده بود که هیچ جور نمی شود گفت بهبودی کی حاصل می شود، که شاید نائوکو هرگز کاملا درمان نشود.

اما تورو دو بار نائوکو را دیده بود و به نظرش آمده بود همه چیز دارد خوب می شود. همه چیز دارد آماده ی آن می شود که نائوکو برگردد به دنیای واقعی و با تورو دو تایی نیروهاشان را علیه بیماریش یکی کنند. نامه ی ریکو اما تمام این قصر عاج را در هم شکسته بود. تورو با خودش فکر کرد، باید قوی شوم، باید آماده باشم، آماده ی رویارویی با این شرایط جدید. احتمالا مدت زیادی طول خواهد کشید تا نائوکو بهتر شود، و تازه از آن به بعد هم درمان کامل نیست، تا همیشه احتمال برگشت هست و تورو باید تمام توانش را به کار گیرد و قوی و قوی تر شود، چرا که هر چقدر هم قوی می شد، ممکن بود زور بیماری بهش بچربد.

تورو توی خیالش رو به کیزوکی کرد و گفت: هی کیزوکی، برعکس تو، من تصمیم گرفتم که زندگی کنم، زندگی کردن تنها چیزیه که بلدم. حتما شرایط تو هم سخت بوده، خب که چی؟ شرایط منم سخته. خیلی سخته. خیلی. و همه ش هم به خاطر توئه که خودت رو کشتی و نائوکو رو تنها گذاشتی. ولی من، من مث تو نیستم. هیچ وقت به نائوکو پشت نمی کنم. چرا؟ اولا که عاشقشم. و ثانیا به این خاطر که من از اون قوی ترم. و تصمیم دارم قوی تر هم بشم. وقتشه بزرگ بشم، بالغ بشم، این کاریه که باید بکنم. همیشه فک می کردم دوس داشتم اگه بشه همیشه هیفده هیجده ساله بمونم، ولی دیگه نه. دیگه نوجوون نیستم. باید مسئولیت قبول کنم، من دیگه اون پسربچه ای که زمانی با تو دوست بود نیستم. تو مردی و هیفده ساله مونده، من اما بیست سالمه و باید بهای زندگی کردن و زنده بودنم رو بدم.







هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر