کل نماهای صفحه

۱۳۹۳ اسفند ۲۵, دوشنبه

1268

هـــــــــــــــــــــــــــی واتانابه! چه بلایی سرت اومده؟ پوست و استخون شدی

- خیلی درب و داغونم، نه؟

- می دونم، حتما با اون دوس دختر متاهلت زیااااااده روی کردین دیگه

تورو با لبخندی گفت: از اول اکتبر تا حالا یه بار هم با هیچ دختری نخوابیدم.

- هی! الکی نگو دیگه. اینی که میگی شیش ماهه

- گفتم که

- پس چرا این همه وزنت کم شده؟

- به خاطر بزرگ شدن

میدوری دستش را روی شانه ی تورو گذاشت و لب هاش که در هم رفته بود خیلی زود شبیه لبخندی شیرین شد و گفت: راست میگی. یه چیزی عوض شدی. خیلی فرق کردی.

- گفتم بهت دیگه. بزرگ شدم، دیگه بچه نیستم.

- میگما، معرکه ای، اصن طوری که مخت کار می کنه معرکه س. حالا پاشو، پاشو بریم یه چیزی بخوریم، دارم از گشنگی می میرم.

تورو و میدوری رفتند به یک رستوران همان نزدیک، پشت دانشکده ادبیات.

- هی واتانابه، از دستم عصبانی ای؟

- چرا باشم؟

- خب که جوابت رو ندادم، که خواستم بی حساب بشیم. فک نمی کنی نباید این کارو می کردم؟ ینی خب، تو عذرخواهی کردی و باید تموم می شد دیگه.

- خب آره، اما از اولش تقصیر من بود.

- خواهر می گفت نباید اون کارو می کردم، گفت کارم خیلی بچگونه بوده

- خب آره، اما باعث شد احساس بهتری پیدا کنی، نه؟

- اوهوم

- خب، پس همین دیگه، مهم همینه

- حالا بگذریم، اون شب آخری که دیدیم هم رو، که گذاشتیم تو تخت و اینا... فک کنم خیلی باید خواسته باشی دیگه نه؟ می فهمی که..

- آره، فک کنم همین طور بود

- ولی کاری نکردی... یا کردی؟

- نیگا، تو در حال حاضر بهترین دوست منی، نمی خواستم و نمی خوام تحت هیچ عنوانی از دستت بدم

- خب می دونی که، من خیلی خسته بودم اون شب، اگه می خواستی کاری بکنی نمی تونستم جلوت رو بگیرم

- ولی یادته که، خیلی بزرگه و کلفته

میدوری لبخندی زد و آرام مچ تورو را لمس کرد و گفت: خب یه آن قبل ازینکه بخوابم، تو سرم گفتم من می تونم به این پسر اعتماد کنم، همراه این همیشه همه چی امنه. این شد که راحت گرفتم خوابیدم، آسوده و تخت و عالی و عمیق. نه مگه؟

- همین طوره

- حالا ولی اگرم بهم می گفتی که هی میدوری، بیا اون کارم بکنیم، بازم همه چی عالی بودا. احتمالا قبول می کردم. البته فک نکن دارم مسخره ت می کنم، یا می خوام گولت بزنم یا چی آ. فقط چیزایی که توس سرمه رو بهت میگم، با صداقت کامل.

- می دونم، می دونم

بعد دو تایی ناهار خوردند و برگه های انتخاب واحدشان را نگاه کردند. دو تا کلاس مشترک داشتند، که معنیش این بود حداقل هفته ای دو بار همدیگر را خواهند دید. بعد میدوری از خانه و زندگی جدیدش گفت. که با خواهرش هنوز به زندگی توی آپارتمانشان عادت نکرده اند. چون همه چیز خیلی ساده است. هیچ عادت به زندگی درین آسایش ندارند. انگار همیشه باید پرستاری بیمار کنند و هوای هزار و یک جور چیز را داشته باشند و حالا که همه چیز آرام است، احساس راحتی نمی کنند.

- ولی بهش عادت می کنیم. اصن زندگی همین طور باید باشه. که لازم نباشه نگران چیزی باشی. فقط دراز بکشی و کیف کنی که زنده ای. اولاش خیلی سخت بود. انگار روی هوا بودیم. انگار جاذبه نبود. همه چیز اونقد راحت و خوب بود که به نظر نمی اومد واقعی باشه. ولی خب حالا بهتریم.

تورو با لبخندی گفت: پس تنها کمبودتون یه مشت چیزه که براشون نگران باشین

- خب می دونی، زندگی خیلی با ما دو تا خشن بوده، حالا وقتشه به چیزایی که حقمونه برسیم.

- حتما. حتما. خواهرت این روزا چیکارا می کنه؟

- یه دوستش مغازه اکسسوری وا کرده، هفته ای سه روز میره اونجا. باقی اوقاتم آشپزی یاد می گیره، با نامزدش میرن بیرون و همین چیزا دیگه.

بعد میدوری از زندگی تورو پرسید و تورو توضیح کامل در مورد خانه اش و سیگال و حیاط و درخت گیلاس و باقی چیزها داد.

- از خودت راضی هستی؟ با خودت کیف می کنی؟

- ای همچین، کم و بیش

- نمی تونی گولم بزنی آ

- آره خب، البته مال فصل بهارم هس حتما

- می بینم که پلوور خوشگلی پوشیده که دوس دخترت برات بافته، به به

تورو با تعجب به پلوور شرابی رنگ نگاه کرد و رو کرد به میدوری و گفت: تو از کجا می دونی؟

- هیچی بابا، یه دستی زدم. حالا چه عیبی داره منم بدونم؟

- ها، هیچی بابا. ولش کن. خلاصه که، این روزا پی یه کم انگیزه م.

- واتانابه، همیشه یادت باشه که زندگی مث یه قوطی بیسکوییته

- البته خب احتمالا من خنگم، ولی یه موقه آ اصن نمی فهمم چی داری میگی

- دیدی  این قوطی های بیسکوییت رو چطوری پر می کنن؟ از هر مدلی یه چن تا هس. بعضی ها رو خیلی دوس داری. بعضی ها رو یه کم. بعضی ها رو اصن دوس نداری. بعد آدم چیکار می کنه؟ اول تموم اونایی که دوس داره روو می خوره، چی می مونه آخرش؟ همه ی اونایی که دوس نداره. همیشه وقتی یه گرفتاری ای میاد سراغم این جوری به قضیه نگاه می کنم. هی به خودم می گم تنها کاری که باید بکنم اینه که بیسکوییت های باقی مونده رو تموم کنم. همه رو بخورم، اون وقت همه چی خوب میشه و میرسه به نوبت قوطی جدید. می بینی؟ زندگی مث یه قوطی بیسکوییته

- فک کنم یه جور فلسفه س برای زندگی

- شایدم، ولی من از روی تجربه یاد گرفتمش.


























تورو و میدوری داشتند قهوه ی بعد از غذایشان را می خوردند که دو تا از همکلاس های میدوری آمدند سمت میزشان. دخترها شروع کردند به صحبت کردن با هم. در مورد هزار و یک چیز. از برنامه ی کلاس ها، تا شوورش های دانشجویی و رنگ کفش این یکی و رنگ لباس آن دیگری. تورو نمی توانست حواسش را جمع حرف های آنها کند. ناخودآگاه فکر می رفت سمت نائوکو. جلوی چشمش منظره ی ترم جدید بود و نائوکو نمی توانست توی هیچ کلاسی شرکت کند. تورو احساس می کرد یک شیشه ی نازک بین او و تمام آنچه جز او کشیده شده بود.

دخترها که رفتند، میدوری و تورو کمی توی پارک راه رفتند، به چند تا کتابفروشی سر زدند. توی کافه ای یک قهوه ی دیگر خوردند و کمی پین بال بازی کردند. تمام مدت این میدوری بود که حرف می زد و تورو جز تاییدی گاه به گاه فقط شنونده بود. داشتند توی پارک راه می رفتند که میدوری گفت تشنه است. میدوری روی نیمکتی نشست و تورو رفت مغازه ای پیدا کرد و دو تا نوشابه گرفت و برگشت. وقتی رسید به نیمکت دید میدوری در حال نوشتن چیزی است، ازش که پرسید، میدوری گفت چیز مهمی نیست. ساعت سه و نیم میدوری به تورو گفت که باید خواهرش را در گینزا ببیند. دو تایی راه افتادند سمت مترو و هر کدام در مسیری بر خلاف آن دیگری سوار قطار شدند. میدوری همین که داشت می رفت، چند برگ کاغذ تا شده را توی جیب تورو فرو کرد و گفت: وقتی رسیدی خونه بخونش. تورو توی قطار کاغذها را خواند.



وقتی رفتی یه نوشیدنی بخری، این نامه رو برات می نویسم. اولین بار توی عمرم هس که دارم به یه نفری که بغل دستم رو نیمکت نشسته نامه می نویسم، ولی به نظرم میاد این تنها راهیه که می تونم این حرفا رو بهت بزنم. ینی می دونی، تو اصن به من گوش نمیدی. حواست نیست. درسته؟

هیچ فهمیدی امروز چه کار وحشتناکی با من کردی؟ اصن یه دیقه حواست جمع شد و فهمیدی که مدل موی من عوض شده؟ این همه مدت که من گفتم بات حرف نمی زنم داشتم همه ی سعی ام رو می کردم این بلند شه و بشه یه مدلی در آوردش که بهش بشه گفت دخترونه. تا همین آخر هفته ی پیش طول کشید. بعد چی؟ اصن متوجه نشدی تو. تو آینه هی نیگاش می کردم و می گفتم به به، چه خوب شده، مطمئن بودم بعد از این همه مدت که ببینی منو اولین چیزی که می فهمی اینه، ولی اصن ببه نظرت نیومد. فک نمی کنی خیلی افتضاح بودی؟ شرط می بندم اصن یادتم نمیاد امروز چه لباسی تنم بود. هی! من یه دخترم! حالا هر چی هم توی سرته، نباید یه نگاه به من بندازی؟ همه ی چیزی که باید می گفتی این بود که موهات قشنگ شده، بعدش من دیگه می بخشیدمت و هر چی می خواستی بهت می دادم. اما تو چی؟ ملوم نیس توی کدوم میلیون ها فکرت غرق بودی. حالا دیگه بخششی در کار نیس.

برای همینم بهت دروغ گفتم. قرار نبوده خواهرم رو توی گینزا ببینم. من اصن قرار بود شب بیام و خونه ی تو بمونم. حتا پیژامه م رو هم آورده بودم. واقعا ها، توی کیفم بود. هم پیژامه هم مسواک. احساس احمق بودن می کنم، خیلی احساس احمق بودن می کنم. ینی می خوام بگم، خب تو اصن من رو دعوتم نکرده بودی به خونه ت. چمیدونم، اصن به درک. تابلوئه تو دوس داری تنها باشی. خب برو و تنها باش. برو بزرگ شو، برو هی غرق شو توی یه میلیون فکر مختلف.

ولی اشتباه نکن، من اونقدام از تو عصبانی نیستم. فقط غمگینم. وقتی من گرفتاری داشتم و توی سختی بودم توی خیلی باهام خوب بودی. ولی حالا که تو گرفتاری و مشکل داری به نظر میاد هیچ کاری نیس که من بتونم برات بکنم. خودتو توی دنیای کوچیکت زندونی کردی، منم که میام جلوش و در می زنم، یه لحظه سرت رو میاری بیرون و بدون اینکه نیگا کنی دوباره در رو می بندی.

خوبه، داری با نوشابه ها میای، همین داری میای هم ملومه حواست همه ش به فکرای توی سرته. امیدوار بودم حالا یه تغییر بکنی، اما انگار نه... حالا اومدی بغل دستم نشستی، داری قوطی نوشابه رو باز می کنی. این دیگه آخرین امید منه، فقط یه جمله، فقط یه کلمه بهم بگی هی موهات عوض شده آ، اصن نگی خوب شده، فقط بگی عوض شده، بفهمی عوض شده. اون وقت من این کاغذ توی دستم رو پاره می کنم و بهت میگم آآره، عوض شده. پاشو بریم، بریم خونه ت. خودم برات یه شام خوشمزه می پزم، بعدش میریم توی تخت و بغل می کنیم هم رو... ولی خب، تو دقیقا به اندازه ی یه تیکه آهن توت احساسات باقی مونده. خداحافظ.

پ ن: دفعه ی بعدی که من رو توی کلاس دیدی لطفا باهام حرف نزن.




تورو همین که توی کیچیجوجی از مترو پیاده شده به آپارتمان میدوری زنگ زد، اما کسی جواب نداد. تورو حوصله ی خانه رفتن نداشت و شروع کرد به قدم زدن در آن اطراف مگر کار پاره وقتی پیدا کند که بتواند بعد از کلاس ها، یا روزهای که کلاس ندارد انجام دهد. اما کاری که به برنام هی کلاس هاش بخورد پیدا نکرد. بالاخره ناامید و شد و رفت کمی سبزیجات برای شام خرید و توی راه خانه دوباره به خانه ی میدوری زنگ زد. این بار خواهرش برداشت و به تورو گفت که میدوری گفته شب خانه نمی آید و پیش یکی از دوست هاش هست و نمی داند کی برگردد.

بعد از شام تورو سعی کرد چیزی برای میدوری بنویسید، اما هر جوری شروع می کرد، به نظرش نوشته هاش بی معنی بود و صادقانه نبود. دست آخر نوشت نبرای میدوری را رها کرد و نامه ای دیگر برای نائوکو نوشت.

براش نوشت که بهار همه جا پهن است. کلاس ها شروع شده. نوشت که چقدر دلش براش تنگ شده و دوست دارد اگر ممکن باشد ببیندش. و نوشتن، هر اتفاقی هم که بیفتند، سعی دارد خودش را هر روز قوی تر کند از دیروز. تورو در انتهای نامه نوشت: و یک چیز دیگر، که البته شاید فقط برای من مهم باشد. اما من از آخرین دیدارمان تا حالا با هیچ کسی نخوابیده ام. چون نمی خواهم جای دست ها و لب هات را پاک کنم. جای شان بیشتر از هر چه فکر کنی برام اهمیت دارند و معنی. همه ی لحظه هام به فکر کردن به تو می گذرد. تورو نامه را توی پاکت گذاشت و بهش تمبر چسباند و گذاشت روی میز که فردا پست کند. نامه از همیشه کوتاه تر بود اما تورو امیدوار بود نائوکو این طوری بتواند بهتر درکش کند. سه چهارم لیوان را پر از ویسکی کرد، سر کشید و مستقیم رفت توی رختخواب.




روز بعد تورو شغلی توی یک رستوران کوچک ایتالیایی نزدیک ایستگاه کیچیجوجی پیدا کرد. هر هفته شنبه ها و یکشنبه ها باید سفارش مشتری را برایشان می گذاشت روی میزشان. علاوه بر این دو روز، دوشنبه ها، چهارشنبه ها و پنجشنبه ها اگر یکی از کارکنان رستوران نمی توانستند بیایند سر کار، تورو باید جایشان را پر می کرد. غذا و هزینه‌ی رفت و آمد هم بر عهده ی صاحب رستوران بود. شرایط برای تورو ایده آل بود. صاحب رستوران بسیار بسیار محترم تر از صاحب مغازه ی صفحه فروشی بود و گفته بود بعد از سه ماه اگر از کار تورو راضی باشند حقوقش را زیاد هم می کنند.

تورو دوباره با خانه ی میدوری تماس گرفت. این بار هم خواهرش  جواب داد. میدوری هنوز از دیشب برنگشته بود خانه. حالا خواهرک هم نگران شده بود و از تورو می پرسید خبری از میدوری دارد یا نه. تورو اما تنها چیزی که می دانست این بود که میدوری با پیژامه و مسواک توی کیفش، یک جایی توی این شهر است.

تئی کلاس چهارشنبه تورو میدوری را دید. ته کلاس، کنار دختری قوی هیکل نشسته بود. مدل موهاش واقعا زنانه تر شده بود. یک پلوور سسبز تیره پوشیده بود و عینک آفتابی که معمولا تابستان ها می زد، روی چشم هاش. تورو رفت سمتش و بش گفت می خواهد بعد از کلاس کمی باش حرف بزند، جوای میدوری: باید برم کسی رو ببینم. تورو: پنج دیقه بیشتر طول نمی کشه. میدوری عینکش را برداشت، چشم هاش را تنگ کرد. چشم هاش انگار داشت خانه ی متروکه ی رو به فرو ریختنی را تماشا می کرد: معذرت می خوام، اما نمی خوام باهات حرف بزنم. دختر همراه میدوری با چشم هایی که می گفت: "خب نمی خواد باهات حرف بزنه" به تورو نگاه کرد.

تورو رفت سمت ردیف اول و روی نیمکت اولی سمت راست نشست. کلاس در مورد تنسسی ویلیامز و تاثیرش بر ادبیات آمریکا بود. درس که تمام شد، آرام و کند تا سه شمرد و بعد برگشت و ته کلاس را نگاه کرد. میدوری رفته بود.

اردیبهشت ماه سختی برای تنها بودن است. مردم همه شاد به نظر می آیند. هوا آفتابی ست، دست در گردن هم این طرف و آن طرف می چرخند. تورو اما همیشه تنها بود. نائوکو، میدوری و ناگاساوا، همه رفته بودند و تورو مانده بود. دیگر کسی نمانده بود که تورو بش صبح بخیر بگوید، یا براش آرزوی روز خوبی داشتن بکند. دلش حتا برای استورم تروپر هم تنگ شده بود. چند باری تلاش کرد با میدوری صحبت کند، اما هر بار جواب همان قبلی بود: فعلا نمی خوام باهات صحبت کنم. و لحن صدای میدوری می گفت واقعا منظورش معنی دقیق کلمه هایی است که می گوید. معمولا همراه همان دختر عینکی قوی هیکل بود. گاهی هم با پسرک دیلاقی که موهاش کوتاه بود. پاهای پسر به طرز عجیبی بلند و نازک بود و همیشه کفش های بسکتبال سفید می پوشید.

آوریل تمام شد و می از راه رسید. می اما از آوریل هم بدتر بود. توی عمیق ترین جای بهار، قلب تورو شروع کرده بود به تپش. مخصوصا آفتاب که پایین می رفت و عطر ماگنولیا توی هوا پراکنده می شد، احساس می کرد خنجری از درد توی قلبش فرو می کنند. سعی می کرد چشم هاش را ببندد و دندان هاش را به هم فشار دهد تا درد بگذرد، که می گذشت هم. اما آهسته آهسته. و وقتی می رفت پشت سرش احساس سنگینی جا می گذاشت.

همنچین مواقعی تورو برای نائوکو می نوشت، توی نامه هاش اما فقط از چیزهای قشنگ می گفت. از عطر علف و نوازش نسیم بهاری و نور ماه و فیلمی که دیده بود و آهنگی که خوشش آمده بود و کتابی که دوستش داشت. با نوشتن این نامه ها و خواندن دوباره شان، انگار خودِ تورو هم تسکین می یافت، آنقدر که گاهی فکر می کرد چه زندگی قشنگی دارم! چندین و چند نامه ی تورو برای نائوکو ارسال شد و جوابی نیامد، نه از نائوکو نه از ریکو.

تورو توی رستورانی که کار می کرد، با دانشجویی همسسن خودش آشنا شد به اسسم ایتو. ایتو خوش تیپ بود و دانشجوی نقاشی و هم موهاش به نسسبت عموم دانشجویان هنر کوتاه تر بود، هم لباس هاش تمیز تر. مث تورو از کتاب خواندن و موسیقی خوشش می آمد. توی موزیک موزارت و راول را بیشتر دوست داشت و همیشه از دوستانی که بشود باهاشن ازین چیزها حرف زد استقبال می کرد، درست مثل تورو.

یک بار ایتو تورو را به آپارتمانش دعوت کرد. اتاقش پر بود از ادوات نقاشی. تورو ازش خواست چند تا از کارهاش را نشانش بدهد، پسرک اما گفت خجالت می کشد. با هم نشستند و از بطری شیواز ریگالی که ایتو یواشکی از کتابخانه ی پدرش برداشته بود نوشیدند و به روبرت کاسادئوس که موزارت می نواخت گوش دادند.

ایتو اهل ناگاساکی بود. دوست دختری داشت که هر وقت می رفت خانه باش می خوابید. که البته این اواخر روابطشان کمی شکرآب بود.

- می دونی که دخترا چه جورین، همین که بیس، بیس و یک ساله میشن یهو میشن یه آدم واقعگرای صد در صد. اینطور که شد، یهو تموم چیزایی که توشون باحال و شیرین می اومد به نظر میشن معمولی و کسسالت بار. این اواخر که میرم پیشش، اون کار که تموم میشه، شروع می کنه ازم پرسیدن که خب... درست تموم شد می خوای چیکار کنی؟

- خب، حالا چیکار می خوای بکنی درست تموم شد؟
چیکار می تونم بکنم؟ با مدرک نقاشی رنگ روغن! این کاری نیس که بخواد سیرت کنه. حالا به اینجا که می رسه، بم میگه: خب حالا چرا بر نمی گردی ناگاساکی و معلم هنر نمیشی؟

- ملومه دیگه اونجوری دیوونه ش نیستی، نه؟

- در یک کلام، همینه که میگی. آخه کدوم خری می خواد بره و معلم هنر بشه؟ عمرا کل زندگی لعنتیم رو با اون میمونای دبیرستانی سر و کله بزنم که چطور خط صاف و منحنی بکشن.

- حالا این یه مساله ی دیگه س. اما با این حساب، فک نمی کنی باید باش به هم بزنی؟

- البته که می زنم، فقط مساله اینه که نمی دونم چطور باید بهش بگم. به نظر میاد برنامه ریخته کل عمرشو با من صرف کنه. چطور باس برم بش بگم: خب ببین، دیگه باید به هم بزنیم دیگه. چون ازت خوشم نمیاد دیگه.

ایتو کمی خیار داشت که آورد و دو تایی خوردند، صدای خیار زید دندان ها، تورو را یاد پدر میدوری انداخت. یا میدوری انداخت، یاد اینکه بدون میدوری چه زندگی بی طعم و مزه ای دارد. یا جایگاه مهم میدوری توی زندگیش. فکر کردن به این چیزها دوباره حالش را دگرگون می کرد.
- دوس دختر داری؟

- دارم... ولی خب ... فعلا نمی شه با هم باشیم

- ولی احساسات هم رو درک می کنید، درسته؟

- دوس دارم اینطوری فک کنم. اگه نه که خب چه کشکی؟ چه پشمی؟

بعد ایتو شروع کرد در مورد برتری های موتزارت حرف زدن. موتزارت را مثل کف دستش می شناخت و هیجان و صداقت حرف هاش برای اولین بار بعد از مدت ها به تورو یک احساس آرامشی داد. ایتو بش گفت می تواند شب را همان جا بماند، تورو اما به بهانه ی کاری که باید توی خانه بکند حدود ساعت نه از آپارتمان ایتو رفت. توی راه برگشت از یک تلفن عمومی به میدوری زنگ زد. این بار خودش برداشت.

- معذرت می خواما، ولی فعلا نمی خوام باهات حرف بزنم.

- می دونم، میدونم. ولی نمی خوام رفاقت ما اینطوری تموم شه. توی یکی از معدود دوستای منی. اینکه دیگه نمی شه ببینمت خیلی درد داره. حدقل بهم بگو کی میشه ببینمت. انقد رو هم نمیشه بگی؟

- وقتی حس کنم دوس دارم ببینمت.

- حالت چطوره؟

- خوبم.

و میدوری تلفن را قطع کرد.














اواسط ماه می نامه ای از ریکو رسید.

ممنون که همیشه نامه می نویسی. نائوکو از خواندن نامه هات لذت می برد، و من هم. عیبی ندارد که می خوانم شان، نه؟

معذرت می خواهم که مدتی نتوانستم جواب نامه ها را بدهم، راستش را بخواهی، خسسته بودم و خبرهای خوبی هم برای گفتن نبود. حال نائوکو خوب نیست. چند وقت پیش مادرش از کوبه آمد. چهار نفری (من، نائوکو، مادرش و دکتر) یک جلسه ی طولانی با هم داشتیم و نتیجه این شد که نائوکو باید به یک بیمارستان مجهز برود تا درمان های لازم روش انجام بگیرد. برگشتنش بسته به نتایج درمان هاست. نائوکو دلش می خواست اینجا بماند و کم کم خودش، خودش را درمان کند، من هم خب، واقعا دلم براش تنگ می شد، اما چاره ای نبود. هر روزی که می گذشت کنترل کردنش سخت تر می شد. البته اکثر اوقات حالش خوب است، اما ناگهان احساساتش بی ثبات می شود. این جور وقت ها نباید حتا یک لحظه چشم ازش برداشت. هیچ معلوم نیست ممکن است دست به چه کاری بزند. یک وقت هایی که آن چیزهایی که بهشان صداها می گوید می آیند سراغش، ساکت می شود و فقط فرو می رود توی خودش.

همه ی اینها را گفتم که بگویم چرا با رفتنش به یک بیمارستان مجهز موافقم. گفتنش را دوست ندارم، اما این همه ی کاری ست که از دست ما بر می آید. همان طور که پیش تر یک بار بهت گفتم، صبر مهم ترین کار است. بدون اینکه امیدمان از دست بروند، باید گره ها را باز کنیم. مهم نیسست که شرایطش چقدر ناجور باشد، گره ها دیر یا زود باز می شوند. ووقتی توی تاریکی گیر افتاده ای، تنها کاری که از دستت بر می آید این است که صبر کنی تا چشم هات به تاریکی عادت کنند.

وقتی این نامه بهت می رسد نائوکو احتمالا به بیمارستان جدید منتقل شده است. متاسفم که قبل از گرفتن تصمیم به تو چیزی نگفتم، ولی همه ی این قضایا خیلی سریع اتفاق افتاد. بیمارستان جدید، بیمارستان خیلی خوبی ست، دکترهای خوب هم دارد. آدرسش را برات می نویسم. لطفا نامه هات برای نائوکو را بفرست آنجا. روند بهبودیش را به من هم می گویند و من تو را در جریان امور قرار خواهم داد. امیدوارم خبرهای خوبی برات داشته باشم. می دانم برای تو خیلی سخت است، اما ناامید نشو. و گرچه نائوکو دیگر اینجا نیست، اما هر چند وقت یکبار برای من همه نامه ای بنویس.

- خدانگهدار.



آن بهار، تورو تعداد خیلی خیلی زیادی نامه نوشت. هفته ای یک بار برای نائوکو، تعداد زیادی برای ریکو، و بیشتر از ریکو، برای میدوری. تورو توی کلاس درس نامه می نوشت، پشت میز تحریرش در خانه نامه می نوشت در حالی که سیگال روی پاهاش نشسته بود، پشت میزهای خالی رستوران ایتالیایی در وقت های استراحتش هم نامه می نوشت. انگار برای پیش هم نگه داشتن تکه های زندگی رو به فروپاشی اش باید هی نامه می نوشت.

برای میدوری نوشت: آوریل و می زجرآورد بودند، ماه های پر از تنهایی ای بودند برای من، چون نمی توانستسم با تو صحبت کنم. هیچوقت باور نمی کردم بهار هم بتواند انقدر زجرآور و تنها باشد. ترجیح می دادم سه تا بهمن پشت سر هم داشته باشم، به جای همچین بهاری. می دانم برای گفتن این حرف خیلی دیر شده، اما مدل جدید موهات عالی ست، خیلی بهت می آید، خیلی. این روزها توی یک رستوران ایتالیایی کار می کنم. آشپزش یک راه عالی برای پختن اسپاگتی یادم داده. دوست دارم یکبار برای تو بپزمش.

































توی آن روزها و هفته ها و ماه ها تورو هر روز میرفت دانشگاه، هفته ای دو یا سه روز توی رستوران کار می کرد. با ایتو صحبت می کرد، موزیک گوش میداد، کتاب هایی که ایتو بش قرض می داد می خواند، اسپاگتی می پخت، با سیگال بازی می کرد، با تصویر نائوکو توی سرش خودارضایی می کرد، نامه می نوشت، به باغچه می رسید و تمام فیلم های روی پرده را می دید.

اواسط ژوئن بود که میدوری بعد از دو ماه بی خبری، دوباره شروع کرد به صحبت کردن با تورو. بعد از پایان کلاس، میدوری رفت و نشست روی صندلی کنار تورو و بدون هیچ حرفی دستش را گذاشت زیر چانه ش. بیرون پنجره باران شدیدی می آمد. بقیه ی دانشجوها از کلاس رفته بودند بیرون اما میدوری همچنان آنجا نشسته بود. کمی بعد یک نخ مارلبرو از جیب ژاکت جینش در آورد و بین لب هاش گذاشت و کبریتی را داد به تورو. تورو کبریت زد و سیگار میدوری را روشن کرد. میدوری پکی به سیگار زد و چهره ی تورو پشت دیواری از دود پنهان شد. پ

- مدل موهام رو دوس داری؟

- عالیه

- چقد عالی؟

- اونقد عالی که از دیدنش تموم درختای تموم جنگلای دنیا رو زانوهاشون خم شن.

- واقعا اینطور فک می کنی؟

- واقعا این طور فک می کنم.

میدوری کمی توی چشم های تورو زل زد و بعد دست راستش را به سمتش دراز کرد. تورو دستش را گرفت. میدوری خاکستر سیگارش را تکاند و از جاش بلند شد.

- بریم یه چیزی بخوریم، خیلی گشنمه.

- کجا می خوای بری؟

- توی غذاخوری توی شهروند تاکاشیمایا

- از بین همه جا چرا اونجا؟

- هیچی، یه موقعا دوس دارم برم اونجا.

میدوری و تورو سوار مترو شدند و یکراست رفتند به رستوران توی زیرزمین فروشگاهی که احتمالا به خاطر باران تقریبا هیچ مشتری نداشت. بعد از بررسی غذاهای پلاستیک پیچ رستوران، هر کدام یک سینی پر از غذا در دست پشت میزی نشستند.

- پسر، آخرین باری که توی شهروند غذا خورده بودم کی بود! هیچ یادم نمیاد.

- یه موقعا دوس دارم ازین کارا بکنم. نمی دونم چرا، اما بهم این حس رو میده که دارم یه کار خاصی می کنم. احتمالا منو یاد بچگی هام میندازه. بابا مامانم تقریبا هیچوقت من رو نمی بردن شهروند.

- من ولی مامانم عاشق این فروشگاه های شهروند طور بود. منم که همراش می رفتم یه حسی داشتم انگار هر چی اون تو هست مال منه.

- خوش شانسی دیگه

- منظورت چیه؟ من همچین هم از شهروند رفتن خب خوشم نمی اومد

- نه بابا، ینی میگم خوش شانس بودی که اونقدی مهربون بودن که اینجا و اونجا ببرنت.

- نمی دونم، بچه بودم دیگه

- من که بچه بودم همیشه خیال می بافتم که بزرگ که شدم خودم تنهایی میرم شهروند و هر چی هم دلم بخواد می خورم. وولی چه خیال تو خالی ای! چه کیفی داره دهنت رو پر از این برنج مزخرف کنی، اونم توی همچین جای مزخرفی؟ غذاش که آشغاله، خودشم فقط بیخودی بزرگ و درهم برهم و پر سر و صداس. ولی خب، بازم هر چن وقت یه بار دوس دارم بیام یه سری بزنم بش.

- این دو ماه گذشته خیلی تنها بودم.

- می دونم، توی نامه هات برام گفته بودی. حالا هر چی، فعلا غذا بخوریم. فعلا این تنها چیزیه که می تونم بهش فک کنم.

غذا که تمام شد، میدوری یک سیگار کشید و بعد چتر تورو را برداشت و ایستاد.

- کجا می خوای بریم؟

- ملومه دیگه، پشت بوم، ایستگاه دوم بعد از ناهار خوردن توی شهروند رفتن روی پشت بومه.


توی آن باران سقف فروشگاه خالی از مردم بود. وسیله های بازی بچه ها یک گوشه، صدنلی ها و ابزار باغ و حیاط گوشه ی دیگر. یک طرف گل و گیاه بود و طرف دیگر ابزار آلات حیوانات خانگی. میدوری رفت پشت یک تلسکوپ ایستاد و تورو سکه ای توش انداخت.

تورو و میدوری رفتندی به گوشه ای که سرپوشیده بود و توش وسیله های بازی بچه ها بود. روی چیزی که شبیه سن تئاتر بود کنار هم نشتند. میدوری گفت:

- خب بگو، به نظرم یه چیزی بود که می خواستی بهم بگی.

- خب، نمی خوام بهونه بیارم، ولی اون مدت من واقعا افسرده بودم. ذهنم گیج بود. هیچی توی ذهنم ثبت نمی شد، اما با همه ی اینا یه چیز برام مث روز روشن بود، وقتی که نمی تونستم تو رو ببینم ها. اون موقع بود که فهمیدم تنها چیزی که به خاطرش تونسته بودم تا اون روز زنده بمونم وجود تو توی زندگیم بود. وقتی تو رو از دست دادم، اون درد و تنهاییش واقعا از پا درم آورد.

- هیچ می دونی این دو ماه گذشته ی بدون تو، برای من چقد تنها و دردناک بود؟

- نه. هیچوقت به این فک نکرده بودم. فک می کردم از دستم خیلی عصبانی هستی و دیگه نمی خوای من رو ببینی.

- چطور می تونی انقد احمق باشی آخه؟ ملومه که می خواسستم ببینمت. بهت که گفته بودم چقد ازت خوشم میاد. وقتی از یکی خوشم میاد، واقعا ازش خوشم میاد. اینجوری نیس که خوشم بیاد، هی خوشم نیاد. باز بیاد، باز نیاد. ینی انقد هم منو نشناختی؟

- خب چرا.. ولی ...

- واس همینم انقد از دستت عصبانی بودم، دوس داشتم یه لگد حسابی بزنم لای پات. همین دیگه... اون همه مدت هم رو ندیده بودیم، بعدش که دیدیم تو اونقد حواست پرت اون یکی دختره بود که اصن منو ندیدی. چطور می شد از دستت عصبانی نشم؟ ولی اون به کنار، من خب حس می کردم برام بهتره که یه مدت ازت دور باشم که چیزا رو توی سرم برای خودم روشن و مشخص کنم.

- چه چیزایی ینی؟

- خب، رابطه مون رو دیگه. دیگه رسیده بود به یه جایی که من از بودن با تو خیلی خیلی بیشتر از بودن با اون لذت می بردم. خب به نظرت یه کمی عجیب نیس؟ البته که هنوز ازونم خوشم میاد. یه کمی خودخواه است، فکرش بسته س و خب یه مقدار هم فاشیسته، ولی نکته های خوب هم داره، در ثانی اولین پسریه که من رابطه م باش جدی شده. ولی تو... تو برام خیلی خاصی. وقتی با توام فک می کنم یه چیزی هست که کاملا درسته. بهت باور دارم. ازت خوشم میاد. نمی خوام از دستت بدم. خیلی گیج شده بودم سر این قضیه، این شد که رفتم سراغ اون و بهش گفتم این چیزا رو و ازش پرسیدم باید چیکار کنم.

- و نتیجه؟

- به هم زدیم. همین.

- چرا؟

میدوری داد زد: چرااااااا؟! خل شدی؟ تو وجه شرطی انگلیسی رو بلدی و یاد میدی، مثلثات سرت میشه، مارکس رو می تونی بخونی، بعد جواب همچین سوال ساده ای رو نمی دونی؟! اصن اینجا به نظرت سوالی هست که تو بپرسی؟ چرا باید یه دختر رو بذاری توی شرایطی که مجبور شه همچین چیزی رو بگه؟ خب من از تو بیشتر از اون خوشم میاد. همین. البته ترجیح می دادم عاشق یکی بشم که یه کمی خوشتیپ تر باشه، ولی خب... عاشق تو شدم دیگه

تورو خواست چیزی بگوید، اما کلمه ها انگار به گلوش چنگ می زدند و نمی خواستند خارج شوند. میدوری ته سیگارش رو انداخت زمین و گفت: میشه اون قیافه رو نگیری؟ داری اشکمو در میاری آ. می دونم تو خودت عاشق یکی دیگه هستی. هیچ انتظاری هم ازت ندارم. ولی حدقل یه بغل خشک و خالی که می تونی بکنی؟ نه؟ این دو ماه برای منم خیلی سخت بوده خب.

تورو چترش را زمین گذاشت و دو تایی رفتن پشت زمین بازی و هم را بغل کردند. بدن هاشان بر هم منطبق شده بود و لب هاشان در هم گره خورده بود. عطر باران توی ژاکت و موهای میدوری پیچیده بود و تورو فشار نرم سینه هاش را روی سینه ش حس می کرد. با خودش فکر کرد آخرین بار که گرمای تن کسی را حس کرده بود کی بوده است؟

- اون روزی که برای آخرین بار دیدمت، همون شب رفتم و باهاش صحبت کردم و به هم زدیم.

- دوستت دارم. از صمیم قلبم، نمی خوام هیچوقت از دستت بدم. ولی دست و پام بسته س. توان حرکت ندارم.

- به خاطر اون؟

تورو سرش را تکان داد.

- بگو بهم ببینم، تا حالا باهاش خوابیدی؟

- یه بار، یک سال پیش.

- و ازون به بعد ندیدیش؟

- چرا دیدمش، دو بار دیدمش، اما کاری نکردیم.

- خب چرا نه؟ اون دوستت نداره؟

- توضیحش سخته. واقعا پیچیده س. در و برهمه. قاطی پاتیه. اونقد که اصن نمی دونم چی به چیه دیگه. دوستم داشته باشه یا نه، احساس می کنم به عنوان یه آدم یه مسئولیتی دارم در قبالش، نمی تونم همین طوری پشتم رو بکنم بش. حدقل، الان این فکریه که می کنم. حتا اگه دوستم نداشته باشه.

میدوری در حالی که چانه اش را گردن تورو فشار می داد گفت: بذار یه چیز رو بهت بگم واتانابه. من واقعی ام. یه دختر زنده، سرزنده که خون واقعی و قرمز توی رگ هام جریان داره. تو الان من رو توی بازوهات گرفتی و دارم بت میگم دوستت دارم. آماده م که هر کاری ازم بخوای برات انجام بدم. شاید یه کم دیوونه بازی در بیارم، اما بچه ی خوبی ام. صادقم. و سخت کوشم. یه طورایی خوشگلم. سینه هام قشنگن. آشپزیم عالیه. بابام هم برام یه ارث خوبی گذاشته. می خوام بت بگم، من واقعا مورد مناسبی ام، فک نمی کنی؟ به هر حال اگه تو من رو نخوای، من میرم یه جای دیگه.

- من به زمان احتیاج دارم. زمان می خوام که فک کنم و چیزا و مرتب کنم. تصمیم بگیرم. ولی الان توی این لحظه ازین بیشتر ازم بر نمیاد.

- خب باشه، ولی تو من رو از صمیم قلبت دوس داری، نه؟ و نمی خوای به هیچ قیمتی من رو از دست بدی، نه؟

- همین ها رو گفتم و راست هم گفتم.

میدوری با لبخندی روی لب از آغوش تورو آمد بیرون و گفت: باشه، صبر می کن. بهت باور دارم. ولی وقتی اومدی سراغ من، دیگه فقط باید من باشم. و وقتی من رو توی بازوهات گرفتی، فقط به من فک می کنی. روشنه چی میگم؟

- دقیقا منظورت رو می فهمم.

- هر کاری می خوای باهام بکنی، بکن. ولی بهم آسیب نزن. من تا حالاشم به قدر کافی آسیب دیدم. بیشتر از قدر کافی آسیب دیدم. حالا وقت خوشحال بودنه. می خوام خوشحال باشم.

تورو میدوری روو کشید سمت خودش و لب هاش رو بوسید.

- هی، اون چتر لعنتی رو بنداز زمین و دو دستی بغلم کن.

- ولی خیس میشیما

- خب؟! که چی؟! بابا من دو ماه تموم منتظر بودم. حالا می خوام به هیچی فک نکنی و فقط محکم بغلم کنی.

تورو چتر را زمین گذاشت و میدوری را محکم زیر باران بغل کرد. موهای هر دو خیس شده بود و قطرات باران مثل اشک از گونه هاشان جاری بود و می رفت سمت ژاکت شان.

- نظرت چیه که دیگه برگردیم زیر سقف؟

- بیا بریم خونه ی ما. هیشکی خونه نیس. اینجوری جفت مون سرما می خوریم.

- راس میگی

- من حس می کنم تموم عرض یه رودخونه بزرگ رو شنا کردم. ولی چه حس معرکه ایه.


تورو و میدوری از فروشگاه یک حوله نسبتا بزرگ خریدند و به نوبت توی دستشویی موهایشان را خشک کردند،  بعد سوار مترو شدند و رفتند خانه ی میدوری. میدوری حمام را آتاد دوش بگیرد و خودش قهوه ساخت. بعد از گرفتن دوش، میدوری و تورو که حوله ای که میدوری بهش داده بود تنش بود، پشت میز آشپزخانه نشستند و قهوه خوردند.

میدوری گفت: از خودت برام بگو

- چی بگم؟

- هممم... چمیدونم... خب... از چی خیلی بدت میاد؟

- مرغ و جوجه، امراض مقاربتی و سلمونی هایی که خیلی حرف می زنن

- دیگه چی؟

- شبای بهاری که تک و تنها باشم و ازین پارچه های توری که میندازن رو تلفن

- دیگه چی؟

تورو سرش را تکان داد و گفت: چیز دیگه به سرم نمیاد

- دوس پسرم، که البته باید بگم خب دوس پسر سابقم، کلی چیز داشت که ازشون بدش بیاد. مثلا وقتی دامنای خیلی کوتاه می پوشیدم، یا وقتی سیگار می کشیدم، یا اینکه چقد سریع مست میشدم، یا چیزای حال به هم زن می گفتم، یا یه عیب و ایرادی از دوستاش می گرفتم. ینی می خوام بگم، اگه یه چیزی در رابطه با من هست که دوس نداری بهم بگو، اگه بتونم درستش می کنم.

تورو گفت: چیزی به ذهنم نمیاد. بعد کمی فک کرد و اضافه کرد، واقعا چیزی نیست.

- واقعا؟

- خب از چیزایی که می پوشی خیلی خوشم میاد. از چیزایی که میگی هم خیلی خوشم میاد، از جور را رفتنت، از مست شدنت، همه چی.

- ینی منظورت اینه که من همین طوری که هستم خوبم؟

- خب، تغییر خاصی به ذهنم نمیاد، پس به نظرم معنیش اینه که همین طوری که هستی خیلی خوبی.

- چقد دوستم داری؟

- اونقد که هر چی ببر توی دنیا هست رو آب کنه و ازشون کره بسازه

میدوری با دلپذیری محسوسی گفت: هممم... بازم بغلم می کنی؟


تورو و میدوری رفتند توی تخت و همدیگر را بغل کردند و همگام با صدای باران بوسیدند و از زمین و زمان حرف زدند، از شکل گرفتن هستی بگیر تا اینکه تخم مرغ آب پز را چقدر سفت دوست دارند.

میدوری پرسید: نمی دونم مورچه ها روزای بارونی چیکار می کنن، تو می دونی؟

- نمی دونم والا، به هر حال مورچه های خیلی سخت کوشن و نمی تونن یه لحظه بدون کار کردن یه جا بند شن، شاید روزای بارونی خونه شون رو تمیز و مرتب می کنن.

- خب اگه خیلی سخت کوشن و همه ش دارن تلاش می کنن، چی شده که هیچ تکاملی پیدا نکردن؟ این همه سال گذشته و همونی موندن که بودن.

- والا بازم نمی دونم، شاید مدل بدن شون طوریه که به کار تکامل نمیاد، مثلا اگه با میمونا مقایسه شون کنی.

- هی هی واتانابه، خیلی چیزا هس که تو نمی دونی آ. من فک می کردم تو همه چی رو می دونی که.

- اون بیرون دنیای خیلی بزرگی هستا

میدوری گفت: هممم... کوه های سیخ و بلند، دره های عمیق و تاریک. بعد دستش را برد زیر حوله ی تورو و آلتش که حالا محکم هم شده بود توی مشتش گرفت و آب دهانش را قورت داد و گفت: هی واتانابه، حالا شوخی به کنار، فک نکنم همچین چیز بزرگ و گنده ای توم جا بشه ها، عمرا.

تورو آهی کشید و گفت: بازم که داری شوخی می کنی که ولی

میدوری با خنده ی ریزی گفت: باوله! نگران نباش، اندازه ی اندازه س. میشه یه نگاهی بندازم؟

- چی بگم! بفرما!

میدوری رفت پایین تر و حوله را از روی تورو کنار زد و پوست روی آلتش را دست کشید، بعد بیضه هاش را توی دستش گرفت، طوری که انگار می خواهد وزن شان کند. بعد نفس عمیقی کشید و گفت: عاشقشم. تعارف نمی کنما، واقعا عاشقشم.

- ممنون

- ولی واتانابه، نمی خوای ازون کارا بکنیم، نه؟ تا وقتی همه ی مشکلات رو حل کنی و اینا ینی

- هی هی، عمرا! ملومه که می خوام بات ازون کارا بکنم، دارم می میرم براش، ولی خب می دونی... به نظر الان کار درستی نیست.

- خیلی کله شقی پسر، من اگه جای تو بودم فعلا می کردم، بعدش فک می کردم کار درستیه یا نه

- واقعا؟

میدوری با صدای آهسته ای گفت: شوخی می کنم بابا. منم احتمالا نمی کردم همچین کاری رو، ینی اگه جای تو بودم. اصن این چیزیه که توی تو من خیلی دوست دارم، خیلی خیلی دوست دارم.

تورو پرسید: چقد دوستم داری؟ میدوری اما جواب نداد. به جاش خودش را به سینه ی تورو چسباند و لب هاش را گذاشت روی نوک سینه های تورو و دستش را روی آلت تورو بالا و پایین می برد. اولین چیزی که به ذهن توروو آمد تفاوت لمس میدوری با نائوکو بود. طوری که نائوکو این کار را براش کرده بود چقدر فرق داشت با حالا که میدوری داشت می کرد. البته که هر دوی شان لذت بخش و عالی بود، اما یک تفاوتی بود، یک تفاوت که حس این دو اتفاق را کاملا مجزا می کرد، انگار دو چیز از دو جنس مختلف.

- هی واتابه، شرط می بندم الان داری به اون یکی دختره فک می کنی

- غلطه

- واقعا؟

- واقعا

- اگه می کردی واقعا بدم می اومد

- نمی تونم به کس دیگه ای فک کنم

- چرا خب به سینه هام دست نمی زنی؟ یا به اون پایین؟

- هی پسر، خیلی دوس دارم، اما به نظرم بهتره نکنم، یهو دیگه نمی تونیم جلوی خودمون رو بگیریم

میدوری سرش را تکان داد، دست هاش را برد زیر لاحاف و لباس زیرش را در آورد و گرفت بالای آلت تورو و گفت: آبت می تونه بریزه این رو


- ولی کثیف میشه که

- میشه بس کنی تو؟ باعث میشی بزنم زیر گریه ها. چی میشه؟ خب می شورم شون. نگران چی هستی؟ بذار آبت بیاد رو شورتم. نهایت خیلی نگرانی برام یه دونه نوش رو بخر. یا نکنه چون لباس زیر من جلوشه دیگه می خوابه و آبت نمیاد، ها؟

- عمرا

- پس بزن بریم

تورو که ارضا شد میدوری با دقت اسپرم را وارسی کرد: لاقربتا! چقد زیاده!

- زیاده؟

میدوری خندید و گفت: نه دیوونه. خوبه. هر چقد می خواد ابت بیاد، بذار بیاد. بعد لبخند زد و تورو را بوسید.


عصر میدوری رفت بیرون و کمی خرید کرد و شام پخت.

- حسابی باید بخوری که هی آب تولید کنی، آب که می دونی منظورم چیه، ها؟ بعد من بهت کمک می کنم از شرشون خلاص شی.

- خیلی خیلی سپاسگزارم

- خیلی راه و روش واسه این کار بلدما. از توی مجله های زنا که تو مغازه مون بود یاد گرفتم. یه بار یه سلسه راهنمایی و بحث بود که چطوری مراقب شوهراتون باشین که مثلا وقتی حامله اید و نمی تونین سکس داشته باشین بتون خیانت نکنن، می خوای همه رو امتحان کنیم؟

- صبر کردن براش خیلی سخته که





۲ نظر:

  1. دیییییییییییییییییییییییییییییییییییییوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااانه! داری یه رمان کامل رو اینجا تایپ میکنی؟؟؟
    قشنگه. نخوندمش. ولی باعث شدی برم بخونمش.

    پاسخحذف
  2. خب توی پلاس تعریف می‌کردم کم‌کم، چن ماهی طول کشید تعریف کردنش، دیروز پریروز تموم شد. توی اینجا تایپش می‌کردم، گفتم بذارمش اینجا هم

    پاسخحذف