داستانهای پیشتختخوابی برای بچههای خوب
خلاصه، میگفتم براتون. گرگه بالاخره کلک مفید رو سوار کرد و شنگول و منگول و حبهی انگور در رو باز کردن. حبهی انگور سریع در رفت توی ساعت قایم شد و دو دستی دهن اون پرندهی توی ساعتم گرفت که لوش نده، چون از دهنلقیش بسیار خبر داشت. شنگول و منگولم که گرگه خوردشون و تموم.
گرگه که رفت حبهی انگور بدو از توی ساعت اومد بیرون و یه نگاهی بش انداخت و سریع با دستای کوچیکش شروع کرد اتاق رو مرتب کردن. صندلیها رو که حین تعقیب گریز گرگ و برادر و خواهرش افتاده بود زمین چید، ظرفایی که شکسته بود رو یه گوشه جمع کرد، رو تختی که مچاله شده بود رو مرتب کرد و خلاصه خونه رو کرد یه دستهی گل و بعدش پرندهی توی ساعت رو برداشت و برد دم در و آزادش کرد و در رو بست و خودشم رفت توی ساعت دوباره و منتظر موند مامانش بیاد.
مامانش که اومد کلید رو از زیر پادری، که روش عکس یه بز ریش درازدی داشت، برداشت و در رو باز کرد و اومد تو و دید هیشکی نیس. داد زد: شنگول؟ منگول؟ حبهی انگور؟ اما صدایی نبود. دوباره داد زد: زلیل مردهها کجایین؟ بیاین خب. غذا آوردم براتون. نیگا علف تازه، هنوز شبنم عصرگاهی بهشه. اما بازم خبری نبود. مادر بزیه یه نیگاهی به دور و بر کرد و ظرفای شکسته رو دید و گفت: حالا قایم نشین، عب نداره شیکوندین. بیاین بیرون هر جا قایم شدین. اینو که گفت حبهی انگور آروم از تو ساعت در اومد.
مامانش گفت: اون تو چیکار میکردی؟ حبهی انگور گفت: میخواستم از دنیا برم! مادرش گفت: عه، ینی چی این حرفا؟ از دنیا برم چیه بچه! رفتی تو ساعت از دنیا بری؟ حبهی انگور مظلومطور گفت: مگه این اون دفعه که بهت گفتم چطوری به دنیا اومدم، یه مکثی نکردی گفتی از تو ساعت. خب منم برگشتم تو ساعت که از دنیای برم. مادرش گفت: آها، خب آره، چیمدونم. حالا اصن چرا میخواستی از دنیا بری؟ حبهی انگور گفت: خب من دیدم شما دس تنها این همه زحمت میکشی گفتم شام بپزم تا میای ولی ظرفا شکست، دیگه خیلی ناراحت شدم. خیلی آرزو کرد کاش یه برادری، خواهری، همدستی چیزی داشتم یه جوری قضیه رو ماستمالی میکردیم، اما خب یه نفری چیکار میتونستم بکنم جز از دنیا رفتن؟
مامانش گفت: عزیز دل مهربونم، یه نفری چرا؟ خب خواهر و برادرت کجان؟ بعد بلندتر داد زد: شنگول؟ منگول؟
حبهی انگور گفت: خواهر برادر؟ من که خواهر برادر ندارم. مامانش گفت: اذیت میکنی آ، کجان این دو تا ذلیل مرده؟ حبهی انگور چشاش رو درشت کرد و گفت: کدوم دو تا؟ خب من تنها بچهی شمام. ماما بزیه گفت: میگم بازی بسه، بگو بیان میخوایم شام بخوریم. حبهی انگور گفت: بیرون گرم بوده مادر، آفتاب شاید اذیت کرده شما رو. لطفا بشینید من براتون گل گاو زبون دم کنم. مادرش گفت: چی میگی بچه؟ ینی من نمیدونم چن تا بچه دارم؟ حبهی انگور گفت: خب، ملومه دیگه، یکی. اونم من.
مادرش علفا رو گذاشت روی میز و خودشم توی صندلی وا رفت و گفت: ولی من سه تا بچه داشتم، صبح که رفتم بیرون سه تا بچه داشتم. حبهی انگور گفت: الان آماده میشه گل گاو زبون، میخوری حالت جا میاد، میشینیم دو تایی علفمون رو میخوریم. مادرش گفت: ولی من دو تا بچه داشتم. حبهی انگور گفت: میبینی؟ همین الان گفتی سه تا، حالا میگی دو تا. خسته شدی میدونم. استراحت میکنی حالت جا میاد.
مادر بزیه سرش رو گذاشت روی میز و حبهی انگور لیوان گل گاو زبون رو گذاشت روی میز و همین طور شاخای مادش رو ناز میکرد و مهربون نیگاش میکرد. مامان بزیه بالاخره سرش رو از روی میز برداشت و یه قلپ از گل گاو زبون خورد و گفت: گفتی بهت گفتم از تو ساعت بدنیا اومدی، نه؟ حبهی انگور گفت: آره. مادرش گفت: خب پس اگه اینطوره که اصن نمیشه من جز تو بچهای داشته باشم. ما ساعت رو یه روز قبل از تولد تو خردیدم، دوازده ساعت بعد از اون وقتی که برای آخرین بار بابات رو دیدم.
حبهی انگور لبخندی زد و گفت: مهم نیس این چیزا مادر من، گل گاو زبون رو بخور که علفا از دهن افتاد. مامان بزی هم گل گاو زبون رو خورد و بعدش گفت خستهس و رفت توی تخت و حبهی انگور هم با زاویه چل و پنج توی صندلی نشست و سمهاش رو گذاشت روی میز و علفا رو دونه دونه خورد و بعد از ساقه یه لبخندی هم زد.
خلاصه، میگفتم براتون. گرگه بالاخره کلک مفید رو سوار کرد و شنگول و منگول و حبهی انگور در رو باز کردن. حبهی انگور سریع در رفت توی ساعت قایم شد و دو دستی دهن اون پرندهی توی ساعتم گرفت که لوش نده، چون از دهنلقیش بسیار خبر داشت. شنگول و منگولم که گرگه خوردشون و تموم.
گرگه که رفت حبهی انگور بدو از توی ساعت اومد بیرون و یه نگاهی بش انداخت و سریع با دستای کوچیکش شروع کرد اتاق رو مرتب کردن. صندلیها رو که حین تعقیب گریز گرگ و برادر و خواهرش افتاده بود زمین چید، ظرفایی که شکسته بود رو یه گوشه جمع کرد، رو تختی که مچاله شده بود رو مرتب کرد و خلاصه خونه رو کرد یه دستهی گل و بعدش پرندهی توی ساعت رو برداشت و برد دم در و آزادش کرد و در رو بست و خودشم رفت توی ساعت دوباره و منتظر موند مامانش بیاد.
مامانش که اومد کلید رو از زیر پادری، که روش عکس یه بز ریش درازدی داشت، برداشت و در رو باز کرد و اومد تو و دید هیشکی نیس. داد زد: شنگول؟ منگول؟ حبهی انگور؟ اما صدایی نبود. دوباره داد زد: زلیل مردهها کجایین؟ بیاین خب. غذا آوردم براتون. نیگا علف تازه، هنوز شبنم عصرگاهی بهشه. اما بازم خبری نبود. مادر بزیه یه نیگاهی به دور و بر کرد و ظرفای شکسته رو دید و گفت: حالا قایم نشین، عب نداره شیکوندین. بیاین بیرون هر جا قایم شدین. اینو که گفت حبهی انگور آروم از تو ساعت در اومد.
مامانش گفت: اون تو چیکار میکردی؟ حبهی انگور گفت: میخواستم از دنیا برم! مادرش گفت: عه، ینی چی این حرفا؟ از دنیا برم چیه بچه! رفتی تو ساعت از دنیا بری؟ حبهی انگور مظلومطور گفت: مگه این اون دفعه که بهت گفتم چطوری به دنیا اومدم، یه مکثی نکردی گفتی از تو ساعت. خب منم برگشتم تو ساعت که از دنیای برم. مادرش گفت: آها، خب آره، چیمدونم. حالا اصن چرا میخواستی از دنیا بری؟ حبهی انگور گفت: خب من دیدم شما دس تنها این همه زحمت میکشی گفتم شام بپزم تا میای ولی ظرفا شکست، دیگه خیلی ناراحت شدم. خیلی آرزو کرد کاش یه برادری، خواهری، همدستی چیزی داشتم یه جوری قضیه رو ماستمالی میکردیم، اما خب یه نفری چیکار میتونستم بکنم جز از دنیا رفتن؟
مامانش گفت: عزیز دل مهربونم، یه نفری چرا؟ خب خواهر و برادرت کجان؟ بعد بلندتر داد زد: شنگول؟ منگول؟
حبهی انگور گفت: خواهر برادر؟ من که خواهر برادر ندارم. مامانش گفت: اذیت میکنی آ، کجان این دو تا ذلیل مرده؟ حبهی انگور چشاش رو درشت کرد و گفت: کدوم دو تا؟ خب من تنها بچهی شمام. ماما بزیه گفت: میگم بازی بسه، بگو بیان میخوایم شام بخوریم. حبهی انگور گفت: بیرون گرم بوده مادر، آفتاب شاید اذیت کرده شما رو. لطفا بشینید من براتون گل گاو زبون دم کنم. مادرش گفت: چی میگی بچه؟ ینی من نمیدونم چن تا بچه دارم؟ حبهی انگور گفت: خب، ملومه دیگه، یکی. اونم من.
مادرش علفا رو گذاشت روی میز و خودشم توی صندلی وا رفت و گفت: ولی من سه تا بچه داشتم، صبح که رفتم بیرون سه تا بچه داشتم. حبهی انگور گفت: الان آماده میشه گل گاو زبون، میخوری حالت جا میاد، میشینیم دو تایی علفمون رو میخوریم. مادرش گفت: ولی من دو تا بچه داشتم. حبهی انگور گفت: میبینی؟ همین الان گفتی سه تا، حالا میگی دو تا. خسته شدی میدونم. استراحت میکنی حالت جا میاد.
مادر بزیه سرش رو گذاشت روی میز و حبهی انگور لیوان گل گاو زبون رو گذاشت روی میز و همین طور شاخای مادش رو ناز میکرد و مهربون نیگاش میکرد. مامان بزیه بالاخره سرش رو از روی میز برداشت و یه قلپ از گل گاو زبون خورد و گفت: گفتی بهت گفتم از تو ساعت بدنیا اومدی، نه؟ حبهی انگور گفت: آره. مادرش گفت: خب پس اگه اینطوره که اصن نمیشه من جز تو بچهای داشته باشم. ما ساعت رو یه روز قبل از تولد تو خردیدم، دوازده ساعت بعد از اون وقتی که برای آخرین بار بابات رو دیدم.
حبهی انگور لبخندی زد و گفت: مهم نیس این چیزا مادر من، گل گاو زبون رو بخور که علفا از دهن افتاد. مامان بزی هم گل گاو زبون رو خورد و بعدش گفت خستهس و رفت توی تخت و حبهی انگور هم با زاویه چل و پنج توی صندلی نشست و سمهاش رو گذاشت روی میز و علفا رو دونه دونه خورد و بعد از ساقه یه لبخندی هم زد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر