کل نماهای صفحه

۱۳۹۴ مهر ۲۶, یکشنبه

1288

نمی‌دانم به خاطر نرمی بیش از حد صندلی اتوبوس بود یا دلیل دیگری داشت که راننده اولا یک همچین راه پر پیچ و خم کوهستانی را انتخاب کرده بود جای اتوبان چهار بانده، ثانیه سر هر پیچ تا آن آخرین حدی که اگر یک میلیمتر دیگر جلو می‌رفت سقوط می‌کرد، جلو می‌رفت و همین که می‌گفتی همین الان است که بیفتی، سر از آن طرف پیچ در می‌آورد. صندلی نرم. می‌گویند تشک نرم و قس علی هذه منجر به کمردرد می‌شود. بالاخره آدم یک هو سر پیچ جاده بمیرد بهتر است تا اینکه یک عمر با کمر درد سر کند و نه بتواند بایستد، نه بنشیند، نه بخوابد. شاید هم برای همین بود که هیچ کس به این رفتارهای راننده اعتراضی نمی‌کرد، من هم یکی مثل همه.

رفتیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یک امامزاده طوری که راننده ایستاد. امامزاده را سر پیچ و لب پرتگاه ساخته بودند، همان جا که اگر یک قدم بیشتر پیش می‌رفتی، یا یک قدم پیش‌تر می‌رفتی (معنی‌اش یکی‌ است؟) سقوط می‌کردی ته دره. همه‌ی مسافرها یکی یکی که پیاده شدند، من هم کوله‌م را انداختم پشتم و پیاده شدم. نه اینکه چیز لازمی توش داشتم، اما خب وسط این کوه و کمر، آدم از ترس دزد هم شده کوله‌ش رو با خودش می‌برد. توی ذهنم آماده کردم که اگر کسی ازم پرسید چرا کوله‌ت را برداشتی بگویم صندلی اتوبوس خیلی نرم بوده و کمرم درد گرفته و اگر باد بهش بخورد بدتر می‌شود و کوله جلوی خوردن باد را می‌گیرد. البته جواب آماده شده توی سرم هیچ منطقی نبود، چون اگر کمردرد دارد احتمالا بهتر است چیزی به شانه و کمرت آویزان نباشد. اما وقت ساختنش روی این حساب کردم که خب کسی که همچین سوالای می‌پرسد، همین طور پرسیده که یک چیزی گفته باشد و به منطقی و غیرمنطقی بودن جواب اصلا فکر نمی‌کند. البته کسی ازم سوالی نپرسید و یک چیز اضافی دیگر به محتویات کله‌م اضافه شد.

بیرون اتوبوس باد می‌بارید، یعنی خب، می‌وزید، اما همراش یک چیزهای عجیب غریبی می‌آمد که بیشتر انگار داشت باد می‌بارید تا بوزد. رفتم توی حیاط امامزاده. انگار هیچکدام از مسافرها توی حیاط نیامده بودند، شاید هم رفته بودند دستشویی و دستشویی هم حتما پشت امامزاده بود نه توی حیاطش. به هر حال پشتش دره بود و منطقی بود که دستشویی‌اش را آن پشت بسازند که فاضلاب سر بخورد برود پایین. توی حیاط باد نبود، اما همین که کوله‌م را گذاشتم زمین شروع شد. همین که باد بارید، یک هو از سوراخ سمبه‌های این طرف و آن طرف حیاط کلی گربه زد بیرون. از هر رنگ و شکلی و سایزی. هنوز چشم به هم نزده بودم که گربه‌ها شروع کردند به پریدن و جست زدن. چنگ توی هوا می‌زدند و دهان‌شان را باز می‌کردند و این چیزهایی که با باد می‌بارید را می‌خوردند.

مات و مبهوت نگاه‌شان می‌کردم و سعی می‌کردم بفهمم باد چه می‌بارید که گربه‌ها می‌خوردند که تمام مسافرهای اتوبوس یکی یکی آمدند توی حیاط امامزاده و به صف ایستادند. گربه‌ها که مسافرها را دیدند همراه باد دست از جست و خیز برداشتند و یکهو انگار تمام انرژی جنبشی جهان رسید به حالت تعادل و سکون. گربه‌ها به صف روی شکم خوابیدند روی زمین و مسافرها دراز کشیدند جلوشان و شروع کردند به مکیدن احتمالا شیر از پستان‌های گربه‌ها. من همین طور مبهوت بودم که راننده سیگار به لب گفت تو نمی‌خوری؟ بدون فکر گفتم: صندلی اتوبوس نرم بود، کمرم درد گرفت، کوله رو گذاشتم روی دوشم که باد بهش نخوره بدتر شه. راننده خاکستر سیگارش را تکاند و نگاهی به کوله‌ی روی زمین انداخت و شانه‌ش را انداخت بالا و دیگر پایین نیامد. از فاصله‌ی حدودا دو متری زمین داشت شیرخوردن مسافرها را تماشا می‌کرد.

تمام مسافرها که شیرهاشان را خوردند، گربه‌ها برگشتند توی سوراخ سمبه‌هاشان و مسافرها از حیاط رفتند بیرون. راننده آرام روی زمین فرود آمد و ته سیگارش را انداخت توی سطل آشغال گوشه‌ی حیاط و رفت بیرون. دنبالش رفتم. مسافرها همه سوار اتوبوس شده بودند، پشت سر راننده من هم سوار شدم و نشستم روی صندلی نرم اتوبوس که حالا شل هم شده بود. اتوبوس راه افتاد، این بار با احتیاط. سر هر پیچ سرعت را به نزدیک صفر می‌رساند و دنده‌ش سنگین‌تر شده بود از جرم سیاره‌ی مشتری. طوری را می‌رفت که انگار می‌خواهد هرگز نرسد. هر چقدر توی صندلی فرو می‌رفتم باز هم جا داشت. انگار افتاده باشم توی بازه‌ی باز صفر و یک، می‌توانستم تا ابد به یک نزدیک شوم و در عین حال هرگز هم بهش نرسم. تا ابد و هرگز دست توی دست هم فشارم می‌دادند توی صندلی شل اتوبوس و اگر نمی‌دانم چند ساعت بعد نرسیده بودیم ساری، فکر کنم تبدیل می‌شدم به صندلی اتوبوس. اما خب، رسیدیم و مثل همیشه از اتوبوس پیاده شدم و جلوی بانک صادرات ایستادم منتظر تاکسی. منتظر تاکسی که بودم آرزو کردم کاش به جای ساری اتوبوس می‌بردم بدخشان. اگر راننده‌ی اتوبوس را یکبار دیگر همی‌دیدم حتما ازش می‌خواستم ببردم بدخشان. آن طور که دیدم بودمش، هر آرزویی را برآورده می‌کرد.







هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر