کل نماهای صفحه

۱۳۹۵ خرداد ۱, شنبه

1297

اولین بار که اون یارو رو، وقتی از روی پل روی رودخونه رد می‌شدم، دیدم شیش روز پیش بود. پل که میگم خب یعنی چن تا تیکه چوب، رودخونه هم که بیشتر فاضلاب و اینا توش بود تا آب معمولی و بدون فضل، مثل بنده و شما. نشسته بود اون جایی که پل تموم میشد. قیافه‌ی درب و داغونش آدمو یاد این صوفیای دوره‌گرد که تو کتاب قصه‌ها و تذکره‌های تخیلی میگن مینداخت. اون اولین بار اونقد تموم ذهن و حتا جسمم داشت فحش می‌داد به همکار نامردم که اصن جز دیدن طرف هیچ اتفاقی نیفتاد. همکار نامردم که میگم، ازین نظر که بدجوری زیرابمو زده بود. بدجوری که میگم، ینی تیر خلاص. تیر خلاص واسه من و امثال من چیه؟ اخراج دیگه، اشد مجازات. ولی مال من باز یه پله اون ور تر بود. یه چیز نصفه از کارم مونده بود که باید تا یه هفته دیگه هم می‌رفتم سر کار. مث این جوجه‌های بدبخت که توی کشتارگاه بدنیا میان. حالا بیکاری هیچی، هیچ رقمه دیگه حال دنبال کار گشتن نداشتم. شیش سال بود اینجا بودم، دیگه رزومه ساختن و فرستادن از سنم گذشته بود والا.

فردای اون روزم دیدمش که همون جا نشسته بود، حالا عصبانیتم کمتر بود. کمتر که خب ینی، کاری از دستم بر نمی‌اومد، خودمم می‌خوردم که بشم غوز بالای غوز خودم؟‌ بی‌خیالی‌ ام سلاح امثال بنده و شماست. خلاصه، دیدمش همونجا نشسته بود، یه چیزی می‌جویید، تو سرم بود حتمن تنباکوئه، سرعتمو کم کردم که تف کردن تنباکو رو ببینم و حدقل خوشحال از یه حدس درست برم خونه. تقریبا جلوش مکث کردم، اما هیچی تف نکرد نامرد. صوفی آدامس‌خور ندیده بودیم، که خب دیدیم. البته توی اون مکث تقریبیم جلوش یه لبخندکی بم زد که دندونای زردش گفت ازوناس که دائم تنباکو می‌جوئن. و الا دندون جور دیگه‌م مگه زرد میشه؟

روز سومی هم یارو همون جا نشسته بود، انگار نذر کرده بود این یه هفته‌ی آخر منجر به بیکاری منو بشینه همون ته پل. از جلوش که رد می‌شدم یه چشمکی بم زد و انگار کمی صبر کرد و چون دید چشام گرد نشد، یه حرکت دیگه رو کرد و با سرش به کنار پیاده‌روی جلوی پام اشاره کرد. یه بادکنکی افتاده بود، سرش رو انگار نه گره زده بودن نه با نخی چیزی بسته بودن، ولی یه کمکی توش باد بود. نگاهم رو از بادکنکه برنگردوندم سمتش، راهمو ادامه دادم و رفتم.

باورتون نشه شاید، اما یارو روز چارمم همون جا بود. این دفعه اصن صدام کرد، اسممو گفت. کف کرده بودم، مرتیکه اسم منو از کجا می‌دونه. ینی اسمم رو صدا زد و پرسید بادکنکو دیدم یا نه. خودمو زدم به نشنیدن و سعی کردم یه طوری که نه دوییدن باشه نه راه معمولی دور شم. یاد وقتی افتاده بودم که یه سگ گله داشت می‌دویید سمتم. شنیده بودم سگه نباید بفهمه ترسیدی، و الا دهنت سرویسه. خب اگه تند می‌دوییدم که داد می‌زدم ترسیدم. پس نمی‌شد. ازون ور نمی‌شدم معمولی راه برم، خب ترسیده بودم.

روز پنجم اثر ترسم رفت، چرا؟ خب همون بی‌خیالی دیگه. سلاح بی‌سلاحیون. یارو بم گفت بادکنکو دیدی؟ واستادم و یه نگاه دوباره به بادکنک کردم و یه نگاه دوباره به اون و گفتم بله، چطور؟‌ گفت نمی‌خوای بدونی واس چی اونجاس؟ می‌خواستم بگم بیشتر می‌خوام بدونم تو مرتیکه اسم منو از کجا می‌دونی، ولی خب نگفتم. خودش ولی گفت: من اسم همه رو می‌دونم. بادکنک رو، نمی‌خوای بدونی چرا اونجاس؟ واقعا نمی‌خواستم. گفت: خب پس نمی‌خوای. باشه، دو روز دیگه کارت تموم میشه خلاص میشی، ازینجام دیگه رد نمیشی. منم از ترسم دیگه فکرم نکردم، سرمو تکون دادم و قل خوردم سمت خونه، ینی نرفتما، واقعا قل خوردم، بدون دخالت دست.

حالام که روز شیشمه، یه روز مونده از کارم. یارو بازم نشسته ته پل. دیگه رسیده بودم چار پنج قدمیش، اما سرشم بالا نکرده بود. راستش از وقتی به کارم اشاره کرد بوده، به اسمم، نمی‌دونم چرا و چطور، اما مشتاق شده بودم بدونم بادکنکه چیه. یارو ولی، اصن انگار من نیستم. دیگه رسیده بودم به صفر قدمیش، اما بازم هیچی. به منهای پنج قدمیش که رسیدمم همچنان هیچی. منهای پنج تا یک رو توی بیست و پنج ثانیه برگشتم و گفتم: قضیه بادکنک چیه؟

سرشو بالا کرد و گفت: قضیه؟ کی گفته قضیه داره؟‌ کدوم بادکنک؟‌ روم رو کردم اون ور دیدم اصن بادکنکه نیس.گفتم نمی‌دونم، شایدم خیالاتی شدم. لبخند که زد دندوناش زرد نبود. سفید بود مث تبلیغ خمیردندون. گفت، نه بابا، هیچ خیالی غیرواقعی نیس، نیگا. نیگا کردم، بادکنکی با دو سه تا پف باد توش، افتاده بود اونجا. گفتم: نه دیگه، واقعا خیالاتی شدم. گفت: حالا هر چی میلته. ولی پرسیدی جریان بادکنک چیه. خب من شیش روزه نشستم اینجا که بهت بگم جریانش رو. البته جریانش یه خطه، اونم اینکه، اگه یه نفر این بادکنک رو لگد کنه، تموم آدمای دنیا حداکثر توی یه سال می‌میرن.

این دفعه نوبت من بود لبخند تحویل بدم، هرچند خمیردندونی نبود مال من. بم گفت: همین طوری نمی‌گم. یه گازی هست توی این بادکنک، خودم اختراعش کردم، لگدش که بکنه کسی، گازه آزاد میشه. آزاد که بشه اول مردم این شهر، بعد این استان. بعد این کشور، بعد این قاره، بعد قاره‌ی بغلی الی آخر رو می‌کشه. برآورد من با توجه به جمعیت و پراکندگیش توی دنیا اینه که یه سالی طول می‌کشه، حالا به اضافه منهای سه هفته.

گفتم بش: حالا اومدی اینا رو به من میگی که چی؟ گفت: واضحه، که اگه یه موقع خواستی لگدش کنی، بکنی. گفتم: من واس چی باید بخوام تموم مردم دنیا رو بکشم؟ گفت: خب بالاخره سه چار نفر هستن که بخوای بکشی دیگه، نه؟‌ به هر حال لگدش کنی، اولی که بمیره خودتی. گفتم: گیرم که باشن و باشم. واس چی باید همه‌ی مردم دنیا رو بکشم؟‌ گفت: حوصله‌م رو سر می‌بری. پرسیدی بادکنک چیه جریانش. بهت گفتم. تموم شد.یهو  یارو یهو تبدیل شد به اردک، ازین اردکا که کله‌ و گردن‌شون یه سبز قشنگیه، بعدم پرواز کرد رفت. اولین سوالی که پرسیدم از خودم این بود که چرا کلاغ نشد، اردک چرا آخه.

خلاصه بادکنکه رو برداشتم و همین طور که خیلی مراقب بودم چیزای توش نزنه بیرون رفتم سمت خونه. همون طور لباسام رو د نیاورده و حتا کفشمم در نیاورده رفتم سمت قفسه کتابا و یه تیکه رو تا شعاع 25 سانتی از هر طرف خالی کردم و بادکنک رو مث تاج سلطنتی کاشتم اون وسط. یه نگاهی بش انداختم و یه بالشتکی که یه ساعتی که چن سال پیش کسی بم کادو داده بود دورش بود برداشتم. از ساعتش استفاده نکرده بودم، ولی حالا بادکنک رو گذاشتم روی بالشتک وسط کتابا. با خودم گفتم باید برم یه دونه از محفظه‌های شیشه‌ای دردار که کیک رو میذارن توش توی یخچال بگیرم و بادکنک رو بذارم توش. فکر خوبی بود. رفتم لباسامو در آوردم، لپتاپ رو روشن کردم و شروع کردم به آپدیت کردن رزومه‌ام که برم سراغ پیدا کردن کار جدید.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر