کل نماهای صفحه

۱۳۹۵ تیر ۱۵, سه‌شنبه

1298

نمیدونم چرا، ولی داشتم به شیر آب فکر میکردم. نه حالا یه شیر آب خاصی، کلن به شیرهای آب. این وری میپیچونیش آب میاد. اون وری میپیچونی، آب نمیاد. این یعنی اینکه این شیر بدبخت تموم مدت عمرش داره فشار آب رو اون پشت تحمل میکنه، حالا البته به جز وقتایی که آب قطعه. یعنی صبور نشسته اونجا، کلی لیتر آب داره هی بش فشار میاره. اینم دم نمیزنه. حالا تا یه آدمیزادی تصمیم بگیره به مصرف آب و یه چن لحظه ای بازش کنه و مگه اونجوری یه چن لحظه ای اون فشار از روش برداشته شه. البته شایدم شیرای آب دوس داشته باشن، یعنی تحمل اون فشار و سختی به اون چند لحظه لذت بیرزه شاید.

نمیدونم، خلاصه تو همین فکرا بودم که محکم خوردم به یه خانوم پیری که یه کالسکه بچه رو هل میداد و کالسکه پخش زمین شد. یهو تموم فکرم از شیرهای آب و رنج و عذابشون رفت سمت کالسکه ای که افتاد و بچه ای که احتمالا توش بود. پیرزنه اما خیلی آروم و بی عجله کالسکه رو بلند کرد و بدون اینکه توش رو نیگا کنه بچه سالمه یا نه میخواست بره. بش گفتم واقعا معذرت میخوام. حواسم نبود اصن. یه لبخندی زد و هیچی نگفت. گفتم بچه سالمه؟ سرشو تکون داد. گفتم انشالا همیشه سلامت باشه نوه تون. احساس میکردم باید یه چیزایی بگم بلکه بار بی توجهیم پخش شه بین کلمات، انگار که روی یخ در حال شکستن چار دست و پا بری مگه سالم برسی ساحل، همین طور هی میخواستم حرف بزنم که پیرزنه گفت: نوه م نیس.

یهو حرفام ته کشید، نوه ش نیس؟ پس چیشه؟ بچه شه تو این سن؟ نمیشه که. شایدم پرستار بچه باشه. حالا اصن هر چی، چیکارش دارم. بچه سالمه، اینم که شاکی نیس، خب بریم دیگه. پیرزنه دوباره لبخند زد و منم لبخند زدم و در دو جهت مخالف شروع کردیم راه رفتن. دیگه توی سرم خبری از شیر و آب و رنج و لذت نبود، همه ش تو فکر این بچه و پیرزنه بودم. خب نوه ش نبود، بلکمم پرستارش بود. ولی چرا اصن نترسید؟ هندونه م اون طور بیفته زمین یه طوریش میشه. این که بچه س. اصن هیچ اثری از نگرانی نبود تو صورتش. نکنه بچه رو دزدیده؟ یهو برگشتم. پیرزنه هنوز توی دیدرسم بود. پیر بود دیگه. آروم آروم راه میرفت. اگه بچه رو دزدیده بود چی؟ نکنه مواد فروشی چیزی بود، اصن بچه نبوده تو کالسکه؟


آروم آروم شروع کردم به تعقیب پیرزنه، به هر حال وظیفه ی انسانیه، نیس؟ همین طور که پشت سرش، با فاصله، میرفتم، تو فکر بودم که قضیه رو یه طوری توضیح بدم. هر جور فک میکردم نمیشد بچه ی واقعی باشه توی اون کالسکه، و الا یه ذره باید میترسید طرف، یه عکس العملی چیزی نشون میداد. اونقد بیخیال؟ پس حتمن یه قاچاقچی ای چیزی بود، مواد جابجا میکرد اینجور. ولی آخه اصن به قیافه ش نمی اومد. من آخه قیافه شناسیم حرف نداره، تعریف از خود نباشه. شایدم، خب شاید ازینا بود که هیچوقت بچه نداشت و حالا آخر عمری دیوونه شده بود و عروسک میذاشت توی کالکسه این ور اون ور میبرد، فک می کرد بچه شه. ولی خب اینم نمیشه. اگه فک میکرد واقعا بچه س اون تو، باید میترسید. این بیخیال بود. آهاااا، شایدم ازیناس که واکر احتیاج داره، اما خجالت میکشه با واکر بره این ور اون ور، الکی یه کالسکه گرفته دستش که ملت نفهمن نمیتونه راه بره بدون... لعنتی، این درختو کی کاشته وسط خیابون... دست زدم دیدم خونی شد دستم، تموم سرم میسوخت. کجای لعنتی شهر بود اینجا اصن؟ برم پی درمونگاهی چیزی، لاکردار.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر