کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مهر ۱۲, چهارشنبه

1492

هیچ کاری نمی کنم، جز نفس کشیدن. هوا را می کشم تو، شانه هایم می روند بالا، می ایستند. دوباره که می دهم بیرون، شانه هایم پایین می آیند، می افتند. مثل یک جور تردید است، بین ایستادن و نشستن. مثل کسی که توی ایستگاه قطار دیدم. هر چند دقیق یکبار بلند می شد، کمی راه می رفت، تابلوی قطارهای ورودی و خروجی را چک می کرد. بعد دوباره می نشست. 

هیچ کاری نمی کنم، جز نفس کشیدن. هوا را می کشم تو، شانه هایم می روند بالا، می ایستند. دوباره که می دهم بیرون، شانه هایم پایین می آیند، می افتند. مثل یک جور بلاتکلیفی است. مثل قایقی که توی موج های وسط دریا، نه جلو می رود، نه عقب. فقط بالا می رود و پایین. می دانید، موج های کناره، یا پیش می برند شما را، یا روی ساحل خُرد می کنند. موج های میانه اقیانوس اما، فقط بالا می برند و پایین. دایه مهربان تر از مادروار گهواره می جنبانند فقط، فکر خواب نیستند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر