اولین بار کِی بود؟! بطری پلاستیکی آب توی دستش داشت فکر می کرد. بطری خالی را انداخت زمین، محکم. بطری مثل یک کیسه سیمان فرود آمد روی زمین و همان طور سرجاش ماند. چند وقتی است این طوری شده. به هر چیز دست می زند دیگر نمی پرد. بطری خالی آب را بزنی زمین حداقل باید چار پنج سانتی بپرد اول، بعدش آرام بگیرد روی آسفالت. اما این بطری انگار که یک سنگ چند ده کیلویی. انگار یک کیسه پنجاه کیلویی شن. تکان نخورد. فقط بطری نیست. توپ! حتا توپ ها را اگر دست بزند دیگر نمی پرند. نه که سنگین شوند، طوری که مثلن واقعا پنجاه کیلو بشو وزن شان، نه. همان توپ سبک یکی دو کیلویی هستند، فقط وقتی می افتند روی زمین دیگر نمی پرند. انگار زمین چیزهایی که اون بهشان دست می زند نادیده می گیرد. نیوتن پنهان توی همه جای زمین فقط جاذبه اش را، که عام بود و یکسان برای همه، شامل حال آنها می کرد، نه قانون عمل و عکس العمل اش را. زمین هیچ عکس العملی بهش نشان نمی داد. کافی بود دست اش به چیزی بخورد.
این اما اول کار بود. کم کم دیوارها صداش را برگشت نمی دادند. حرف که می زد حرفش توی هوا می ماند.این را اولین بار وقتی فهمید که توی کوه، طبق عادت همیشگیش، بلند خودش را صدا می کرد. دیواره های بلند صخره ای که همیشه پژواک صداش می ماند تا چند لحظه بین شان، صداش را بلعیدند. هی داد می زد و صداش محو می شود. هیچ اثری از پژواک نبود. از آن روز دیگر با آدم ها صحبت نمی کرد. می ترسید، می ترسید بلایی که سر اشیاء می آورد، سر آدم ها هم بیاید. همان طور که اگر به توپ دست بزند، زمین هیچ عکس العملی به توپ بیچاره نشان نمی دهد. می ترسید اگر با کسی حرف بزند، دیوارها، حرف های طرف صحبت اش را هم دیگر بر نگردانند. تا وقتی خودت و اشیائی که صاحب شان هستی مشمول اشتباهات و کاستی ها و عیب هات شوند، خب! قابل قبول که نه، اما قابل تحمل است. اما دیگران را نمی توان وارد این ماجرا کرد. به عذاب وجدان اش نمی ارزد.
تظاهر به لال بودن می کرد و کسی را لمس نمی کرد. می ترسید بیماریش، اگر بیماری باشد، منتقل شود به دیگران. تنها راهی که به نظرش می رسید برای ارتباط با بقیه، نوشتن بود. روز و شب می نوشت و پخش می کرد. جلوی درها، توی صندوق های پست، حتا توی بطری ها می انداخت و ول می کرد توی اقیانوس. من خودم این ها را از توی یکی از همین بطری ها پیدا کرده ام. وقتی توی جزیره نامسکونی ای در اواسط یکی از همین اقیانوس های نام آشنای زمین سکونت داشتم.
این اما اول کار بود. کم کم دیوارها صداش را برگشت نمی دادند. حرف که می زد حرفش توی هوا می ماند.این را اولین بار وقتی فهمید که توی کوه، طبق عادت همیشگیش، بلند خودش را صدا می کرد. دیواره های بلند صخره ای که همیشه پژواک صداش می ماند تا چند لحظه بین شان، صداش را بلعیدند. هی داد می زد و صداش محو می شود. هیچ اثری از پژواک نبود. از آن روز دیگر با آدم ها صحبت نمی کرد. می ترسید، می ترسید بلایی که سر اشیاء می آورد، سر آدم ها هم بیاید. همان طور که اگر به توپ دست بزند، زمین هیچ عکس العملی به توپ بیچاره نشان نمی دهد. می ترسید اگر با کسی حرف بزند، دیوارها، حرف های طرف صحبت اش را هم دیگر بر نگردانند. تا وقتی خودت و اشیائی که صاحب شان هستی مشمول اشتباهات و کاستی ها و عیب هات شوند، خب! قابل قبول که نه، اما قابل تحمل است. اما دیگران را نمی توان وارد این ماجرا کرد. به عذاب وجدان اش نمی ارزد.
تظاهر به لال بودن می کرد و کسی را لمس نمی کرد. می ترسید بیماریش، اگر بیماری باشد، منتقل شود به دیگران. تنها راهی که به نظرش می رسید برای ارتباط با بقیه، نوشتن بود. روز و شب می نوشت و پخش می کرد. جلوی درها، توی صندوق های پست، حتا توی بطری ها می انداخت و ول می کرد توی اقیانوس. من خودم این ها را از توی یکی از همین بطری ها پیدا کرده ام. وقتی توی جزیره نامسکونی ای در اواسط یکی از همین اقیانوس های نام آشنای زمین سکونت داشتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر