سه نفر را کشته بود، توی خوابی که ازش پریده بود الان. رفت توی دستشویی که آبی بزند به صورتش. وقتی برگشت، دید جای بالشت هاش روی تخت، دو تا میخ بزرگ گذاشته اند. درِ اتاقش، که هر شب هر سه تا قفلش را می بست، نیمه باز بود، روی در یک شماره تلفن نوشته شده بود.
دوید بیرون، اما کسی نبود. چطور ممکن بود کسی توی چند لحظه ای که او صورتش را می شست سه تا قفل در را باز کند، بیاید تو، دو تا بالشتِ روی تخت را ببرد، جاش دو تا میخ بگذارد، روی در شماره بنویسد و بعد برود، طوری که اثری ازش توی پله ها حتا نباشد.
برگشت تو. نشست جلوی در. شماره تلفن را گرفت، صدای آن طرف خط، انگار که همین پیش دست اش نشسته باشد، گفت: باید جای بالشت، روی آن دو ا میخ بخوابی. یک شب، مجازات قتل آن سه نفر. تلفن را که قطع کرد، ساعت سه صبح بود. رفت و روی میخ ها خوابید. آرام آرام، فرو می رفت توی رویا. توی دست های خونیش.
صبح، نفر اول که آمد گفت: چرا شماره اش را روی در نوشته؟! نفر دوم که ظهر رسیده بود گفت: بالشت ها را چرا دور انداخته؟! عصر که شد، نفر سوم با تعجب گفت: چطور می شود توی این همه خون این طور آرام خوابید.
دوید بیرون، اما کسی نبود. چطور ممکن بود کسی توی چند لحظه ای که او صورتش را می شست سه تا قفل در را باز کند، بیاید تو، دو تا بالشتِ روی تخت را ببرد، جاش دو تا میخ بگذارد، روی در شماره بنویسد و بعد برود، طوری که اثری ازش توی پله ها حتا نباشد.
برگشت تو. نشست جلوی در. شماره تلفن را گرفت، صدای آن طرف خط، انگار که همین پیش دست اش نشسته باشد، گفت: باید جای بالشت، روی آن دو ا میخ بخوابی. یک شب، مجازات قتل آن سه نفر. تلفن را که قطع کرد، ساعت سه صبح بود. رفت و روی میخ ها خوابید. آرام آرام، فرو می رفت توی رویا. توی دست های خونیش.
صبح، نفر اول که آمد گفت: چرا شماره اش را روی در نوشته؟! نفر دوم که ظهر رسیده بود گفت: بالشت ها را چرا دور انداخته؟! عصر که شد، نفر سوم با تعجب گفت: چطور می شود توی این همه خون این طور آرام خوابید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر