تا حالا هفت هشت بار پسرک رو برای شام صدا کرده بود. پسرک اما جوابی نمی داد. حتما دوباره داشت تلویزیون نیگا می کرد. روز و شب جلوی تلویزیون بود. انگار خسته نمی شد از دیدن برنامه هاش. از وقتی که توی اتاقش تلویزیون داشت که بیشتر. مادرش سینی غذا بدست راه افتاد بره سمت اتاق پسرک که حدقل شامش رو بهش بده. قدرمسلم اینه که تلویزیون دیدن آدمو سیر نمی کنه.
در رو باز کرد و رفت توی اتاق پسرک، همون طور که انتظار داشت تلویزیون روشن بود. اما پسرک جلوی تلویزیون نبود. شاید رفته بود دستشویی. مادر رفت و روی تخت نشست تا پسرش بیاد. یه ده دقیقه ای گذشت و خبری از بچه نبود. مادرش که حوصله ش سر رفته بود همین طور سرسری داشت نگاه به تلویزیون می کرد که بازیگر توی تلویزیون به نظرش آشنا بود. بیشتر که دقت کرد، دید این چقدر شبیه پسرشه!! اصن انگار خودش بود.
مادرش بدو بدو رفت توی دستشویی رو نیگاه کرد، اما پسرک نبود، هیچ جای خونه نبود. انگار واقعا رفته بود توی تلویزیون. اما مگه ممکن بود؟! نمی تونست باور کنه. گیج شده بود، نمی دونست باید چیکار کنه. کجا بره. دوباره، سینی بدست، نشست روی تخت و خیره شد به تلویزیون. پسرش توی یه اتاق مانندی نشسته بود که توش چن تا بچه دیگه م بودن که دور یه میز نشسته بودن و داشتن در مورد لباس اون یکی دوست شون که توی جشن تولد یکی ازونا پوشیده بود صحبت می کردن.
پسرش اما رو یه چارپایه مانندی توی گوشه اون اتاق نشسته بود و به نظر می اومد اصن حواسش به بقیه نیست. و بقیه م به نظر هیچ توجهی بهش نداشتن. هی پسرش رو صدا کرد، بلند ، بلندتر، ولی هیچ تغییری توی قیافه پسرش ایجاد نمی شد. همین طور نشسته بود و خیره شده بود به یه چیزی که معلوم نبود چیه. مادر نمی دونست باید چیکار کنه!! نمی دونست که خوابه یا بیدار اصلا!! می خواست بره خونه همسایه و ازشون کمک بخواد! اما چی می خواست بشون بگه؟!! نمی دونست باید چیکار کنه!! آخرش تصمیم گرفت زنگ بزنه به برادرش، تنها کسی که داشت و ممکن بود بتونه کمک کنه بهش.
قضیه رو با دودلی و صدای لرزون برای برادرش تعریف کرد، اما برخلاف انتظارش برادرش اصن متعجب نمی اومد به نظر. بهش گفت که چشم از تلویزیون برنداره، مراقب باشه تصوید قطع نشه یا کانال عوض نشه. الان خودشو می رسونه. برادرش پلیس بود.
نیم ساعت بعد برادرش با یه مرد دیگه توی اتاق پسرک روی دو تا صندلی نشسته بودن. برادرش بش گفت که اون مرد دیگه رییس پلیس کل شهره. رییس پلیس لبخندی زد و رو به مادر پسرک گفت: خانم، نمی خوام نگران تون کنم، اما خب، این مساله یه مساله امنیتیه، و گرچه این حق شماست که در مورد فرزندتون اطلاع داشته باشید باید بهتون تاکید می کنم که در مورد چیزهایی که بتون میگم نباید به کسی چیزی بگین. مادر پسرک که که به نظر هنوز گیج بود، سری تکون داد.
رییس پلیس ادامه داد: گزارش شما، پونصد و سیزدهمین گزارش به این صورته. متاسفانه ازین پونصد و سیزده مورد، از هفتاد و هشت نفر هیچ اطلاعی در دست نیست. در همه این هفتاد و هشت مورد، یا یه نفر تلویزیون رو خاموش کرده، یا کانال رو عوض کرده، یا یه لحظه تصویر قطع شده. ازون به بعد دیگه اثری ازون افراد هیچ جا دیده نشده.
البته دیگرانی که هنوز تصویرشون توی تلویزیون هست هم جز همون تو، جایی دیده نشدن. ما عکس و مشخصات شون رو به همه کشور مخابره کردیم، اما با این حال خبری از هیچ یک نگرفتیم. متخصصا و دانشمندای ما در حال بررسی علت این اتفاق ها هستن، که البته تا حالا چیز به درد بخوری پیدا نکردن. حدس می زنیم کشور همسایه که سابقه خصومت با ما رو هم داره توی این اتفاقا دست داشته باشه، اما خب فعلا دلیلی برای اثباتش نیست. به خاطر همین هم مساله محرمانه ست و امنیتی.
مادر پسرک همین طور بهت زده طوری که انگار فراموش کرده برادرش و رییس پلیس اونجا هستن گفت: پس خیلی مادرای دیگه بچه هاشون الان اینجوری شدن. رییس پلیس این رو یه سوال از خودش تلقی کرد، گفت: نه خانم!! همه شون بچه نیستن! از همه سن و سالی گزارش داشتیم.
مادر همین طور که خیره بود به تلویزیون سری تکون داد. رییس پلیس رو به برادرِ زن گفت: اگر بخواین می تونین چن ساعتی پیش خواهرتون بمونین. مرد اما گفت: به نظرم تنها باشه بهتره. فک نکنم کمکی بتونم بکنم. پا شد و گونه خواهرشو بوسید. بدون خدافظی دو تا مرد خونه رو ترک کردن و زن رو با تلویزیون و عکس بچه ی توش، تنها گذاشتن.
زن همین طور به پسرک توی تلویزیون خیره شده بود، انگار پسرک تنها چیز واقعی توی اون جعبه بود، بقیه بچه ها و اتاق، جز پسرک و چارپایه ای که روش نشسته بود خیالی بودن. به نظرش عجیب می اومد، اما حس می کرد الان بیست ساله که جلوی این تلویزیون نشسته و سینی غذا بدست، زل زده به عکس بچه. زمان همه چیز رو عادی می کنه و باور پذیر، بیست سال زمان کمی نیست، حتا اگه توی دو ساعت اتفاق افتاده باشه.
همین طور ساکت و سینی غذا بدست توی این فکرا بود که یهو تلویزیون و لامپ اتاق و همه نورها خاموش شدن. انگار برق رفته بود. زن هیچ عکس العملی نشون نداد، همین طور بهت زده روی تخت نشسته بود که برق بازم اومد. شاید ده ثانیه هم برق قطع نبود. اما همون ده ثانیه کافی بود تا تصویر پسرش از رو تلویزیون محو بشه. ده ثانیه، دو ساعت، بیست سال، مقیاس ها به هم ریخته بود.
تلویزیون دوباره روشن شد. اون اتاقی که پسرک توش بود رو دیگه نشون نمی داد. هیچ پسرکی هم توی تلویزیون نبود. این دفعه اتاق توی تلویزیون یه استودیو خبر بود. گوینده داشت می گفت: کشور داره از برق ذخیره اضطراری استفاده می کنه و این فقط برای دادن یه خبر مهمه و بعدش برق دوباره قطع دوباره می شه. و خبر مهم اینه: کشور همسایه حمله کرده و موشک هاشون پیش از هر چیز نیروگاه ها رو هدف قرار دادن.
خوندن خبر که تموم شد دوباره تلویزیون و همه ی چراغ ها خاموش شدن. توی صفحه سیاه تلویزیون هیچی ملوم نبود. نه پسرش، نه حتا عکس خودش. هیچ نوری نبود که چیزی مشخص باشه. زن سینی غذا رو گذاشت زمین و دراز کشید روی تخت پسرک و چشماش رو بست، تخت براش کوچیک نبود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر