کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه

1570

یک هفته ای می شد که چیزهای عجیبی می دیدم. قبلش بگویم که این آپارتمان بغلی مال من هشت ماه بود که خالی بود، صاحب قبلیش کلیدش را داده بود به من که خانه را به کسانی که برای اجاره می آمدند نشان دهم. روزی هفت هشت تایی می آمدند. خب برای خانه ای توی اینجای شهر آمار خوبی بود، ولی توی این هفت هشت ماه هنوز کسی اجاره اش نکرده بود، برایم عجیب بود، همه وقتی خانه را می دیدند به به و چه چه می کردند اما انگار پای اجاره می زدند زیرش. شاید نرخ ها را بهشان زیاد می گفتند، من از آن هاش خبر نداشتم، یک کلید داشتم که وقتی کسی می آمد خانه را بهش نشان می دادم. یک روند یکسان. این هال است، دو تا اتاق خواب دارد، بسیار خوش نقشه است. آشپزخانه ای اپن است، تازگی بازسازی شده اتاق هاش نورگیر است، کمدهاش دریاست! ازین جور چیزها.می گفتم، یک هفته ای می شد که چیزهای عجیب می شنیدم. اِ انگار گفتم می دیدم، اشتباه کردم، چیزهای عجیب می شنیدم. ساعت دوازده شب که می شد از توی حمام آپارتمان خالی بغلی صدای دوش می آمد، صدای جریان آب از توی حمام. اول هاش فکر می کردم تنهایی توی خانه خیالات ورم داشته، یا صدای لوله هاست، دیوارهما که دیوار نیستند، با چوب پنبه می سازندشان، خودم دیدم چند روز پیش توی ساختمان نیمه کاره توی مسیرم تا محل کار. بین اتاق ها چوب پنبه می گذاشتند، جای سنگ و چوب و گل و سیمان. به هر حال، توجیهات بی فایده بود. هر چه بیشتر گوش می کردم مطمئن تر می شدم که خیالات نیست، صدا می آيد واقعا. چند شبی سعی کردم بی خیالش شوم، گوش نکنم، ولی خب، اختیار گوش آدم که دست خودش نیست، مثل اختیار چشم، بینی، قلب، ذهن، همه جا اصلا. تنها جاهایی که اختیارش هنوز کمی توی مشت ام است زبان است و دست و پا. به هر حال، کنجکاوی ست دیگر، یک شب کلید را برداشتم و رفتم توی خانه خالی بغلی. حوالی ساعت دوازده شب.چقدر همه چیز توی تاریکی نیمه شب فرق داشت توی خانه خالی. پنجره ها انگار داشتند صاف نگاه می کردند توی چشم آدم. از توی کابینت ها صدای باد می آمد. کله ت را که بر می گرداندی انگار سرامیک های کف هال جاهایشان را با هم عوض می کردند، یک صدای جیرجیری هم می دادند. این ها را خب، می گذاشتم به حساب چمیدانم، انبساط و انقباض مثلا. شب سرد است و روز گرم. توی کتاب به من بگو چرا نوشته بود، ذیل مدخل: چرا خانه توی شب صدا می دهد، یا یک همچین چیزی. اصلا خود دنیا، روز و شبش چقدر فرق داد. اصلا انگار یک جهان دیگری ست. این خب، اگر هم عادی نباشند، یا حتا خارق العاده باشند اگر، انقدر که بهشان عادت کرده ایم، عادی شده اند، عادی شدن بی چاره است در گذر زمان. حالا میان این همه حرکت و صداهای شبانه، این صدای دوش حمام توی خانه خالی هنوز هیچ عادی نشده بود. راه افتادم سمت حمام، باید چراغ قوه ای چیزی می آوردم. نکند کسی شب ها میاید می خوابد توی این خانه!  بالاخره برق آشپزخانه را روشن کردم و راه افتادم سمت حمام. بله! شکی نبود، دوش آب باز بود و یک سایه ای از پشت پرده حمام مشخص.داد زدم: کی هستی؟! اینجا چی کار می کنی؟! سایه انگار که صاحبش سرش را چرخانده باشد سمت صدا، برگشت سمتم. حقیقت امر کمی ترسیده بودم، ولی دیگر دیر شده بود، مثل همیشه! سرش را چرخانده بود، اما هیچی نمی گفت، من هم طبق معمول اوقانی که می ترسم لال شده بودم. بالاخره سایه گفت: تو می بینی منو؟! صدای مردانه ای بود که بهش می آمد سی و پنج، چهل ساله باشد. گفتم: از پشت پرده که نه! اما سایه ت رو می بینم! کی هستی؟! کلید این خونه دست منه، امانته! واس من مسئولیت داره، چه جوری اومدی تو؟! لطف کن و بی دردسر بیا و برو، کاریت ندارم، سر و صدام نمی کنم. خندید! طوری که سایه ی شانه هاش محکم تکان می خورد. آرام تر که شد، با پوزخندی گفت: پس صدام رو می شنوی!! انگار گوش هام عیب کرده بود، نمی دانم از ترس بود یا تعجب یا چی، صداش زنانه شده بود.گفت: کارم تموم شده، الان میام بیرون. گفتم: صبر کن من برم پشت در، بعد بیا! همان طور که با صدای زنانه ای می خندید گفت:‌ لازم نیست!! صدای آب قطع شد و پرده کنار رفت. اما چیزی بیرون نیامد. ولی سایه ای افتاد روی زمین که امتدادش به در حمام می رسید. صدا گفت: خب!! پس میشنوی صدای منو!! به هر حال! چه میشه کرد!! دنیا کم کم داره پر میشه از ماها!! زیاد نمونده، فک کنم تا یه مدت دیگه جمعیت مون از آدمام بیشتر بشه!! صداش باز مردانه شده بود، گفتم: هی! کجایی؟! نکنه نامرئی ای چیزی هستی؟! منم که خواب نیستم! گف: ملومه که خواب نیستی!!! حیف ازین خونه نمی تونم برم بیرون، اینجام که صندلی و فرش درست حسابی نداره که، اگه میخوای، بشین رو زمین تا برات تعریف کنم!! گفتم: ترجیح میدم واستم!! یا شاید هم چیز دیگری گفتم! یادم نیست! گیج شده بودم، سایه ش بود، خودش نه، فقط صدا بود. فقط صدا.همین طور ایستاده بودم توی حمام، که صدا گفت: لااقل برو توی هال واستا!! اینجا که نمیشه!! رفتم توی هال. سایه هم به دنبالم، نصف اش روی زمین بود، نصف اش هم روی دیوارها، گاهی حتا می افتاد روی من، سعی می کردم طوری حرکت کنم که روم نیفتد. شاید باید ول می کردم می رفتم، بر می گشتم خانه، توی تخت و می خوابیدم. اما خب، حس می کردم اینجوری مثل وقت هایی می شود که یک خوابی را تا یکجای مهم اش دیده ام و یکهو ساعت زنگ زده یا تشنه م شده، یا دستشویی باید می رفتم، یک چیزی بیدارم کرده و دیگر هرگز نفهمیدم بقیه خواب چی شد. با خودم گفتم: یک سایه و یک صدا!! چه ضرری داره!! بذار این یه بارو تا تهش بریم!!صدا که همچنان زنانه بود گفت: گفتم! جمعیت من و امثال من ساعت به ساعت داره زیاد میشه. همه جا هستیم! من خب اینجام، توی این خونه خالی از آدمیزاد که قراره اجاره داده بشه. می دونی، درسته جای خیلی شیکی نیست، اما حداقل هر روز کلی آدم میان و ازش تعریف می کنن، از اتاقا، نورگیر بودنش، کمدای بزرگش. من و امثال من غذامون این تعریف هاس. این به به و چه چه ها. بدون اینا می میریم. هر یه نفری که میاد و از یه چیز این خونه که من توشم تعریف می کنه، یه جون تازه ای میده بهم. گفتم! البته خونه فسقلی ای که یه مشت آدم متوسط الحال میخوان اجاره ش کنن همچین جای مجللی هم نیست. باید موزه ها رو ببینی، من خودم سه ماه توی یه موزه بودم. البته اونم همچین موزه مهمی نبودا، چیزای تاریخی!! بهترینش موزه های هنره! نقاشی! مجسمه!! تعریف و تمجیدا انقدیه که یکیش واسه یه هفته کافیه!! نمایشگاه ماشینم خوبه! ماشینای مدل بالا که همه قیمت می کنن، اما نمی خرن. آخه ماشین رو که بخرن، دیگه از تعریف و تمجید خبری نیس، آدما صاحاب هرچی که بشن دیگه تمومه! کاری به کارش ندارن!! خلاصه!! اینجور جاها بهشته واسه ما، ولی خب! سهم مام فعلا همین خونه س. چاره ای نیست.صدا کمی ساکت شد، من هیچی نمی گفتم! فکر هم حتا نمی کردم، مثل خواب دیدن بود، فقط جای دراز کشیدن، ایستاده بودم. صدا که حالا مردانه شده بود، ادامه داد: ولی خب!! این تعریفا، تمجیدا، به به و چه چه ها، آلوده س! می دونی! آخه خب، از من که نیس! مال من نیس، در مورد من نیس، از جاییه که من توشم!! درسته غذاس و مایه سیر شدن و زنده موندن، اما کم کم باعث از بین رفتن ماها میشه، واسه اینکه جلوش رو بگیریم، حدقل کندش کنیم، باید هر شب، درست قبل از اینکه روز بعد شروع بشه، بریم و خودمون رو بشوریم، از تعریف تمجیدایی که مال ما نیس. تا اثرشون بره. اینجوری تا ته روز، تا آخرین لحظه ممکن نگه شون می داریم و ازشون تغذیه می کنیم، بعدم می ریزیم شون دور. تا روز بعد. می فهمی که، درسته دیگه آدمیزاد نیستیم، اما زنده که باید بمونیم.چیزی نگفتم. دو سه تا پلک زدم و نفس کشیدنم را حس کردم. یعنی خب حتما قبلش هم نفس می کشیدم، آدم تا زنده هست این یک کار را حداقل انجام می دهد. اما یک آن توجهم به نفس کشیدنم جلب و از صدا و سایه پرت شد. به سینه ام که بالا می رفت و پایین می آمد نگاه کردم. جوری که انگار از حرکت کردنش تعجب می کردم!! سرم را بالا کردم و برگشتم سمت در، کلید هنوز روش بود و در باز. رفتم و چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. بعد در را قفل کردم و کلید را توش مشت ام گرفتم. برگشتم خانه و کلید را انداختم توی کاسه چوبی کلیدها، روی میز. رفتم توی تخت. چشم هام را بستم و خوابیدم. بیدار که شدم، هوا هنوز تاریک بود. به ساعت نگاه کردم، کمی بعد از دوازده بود! با خودم گفتم: هِه! بازم که حموم دیر شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر