کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

1576

توی ایستگاه ایستاده ام، منتظر اتوبوس علی الاصول. آدم ها هی از روبرویم می آیند و می روند. اما کدام ها می آیند؟ کدام ها می روند؟ آینده ها کی اند؟ رفته ها کی؟ باید تعریف‌شان کنم، ناچارم، می دانید، هی باید همه چیز را تعریف کرد، از بس بی حساب کتاب است همه چیز.

خب، بگذار آنها که از چپ به راست روند را بگویم رفته ها، آنها که از چپ به راست در حرکتند، بگویم آینده ها. دلم می خواست مثل فوتبال بود، بگویم قرمز ها که از چپ به راست می زنند رفته ها هستند، سیاه ها که چپ به راست می زنند، آینده ها. اما این مردم هزار رنگ اند، مگر جهت ها تفکیک شان کند. همین طور که فوتبال بین گذشته ها و آینده های هزاررنگ را نگاه می کنم، تصویر تار می شود، برفکی می شود، سیاه می شود.

چشم هام را که باز می کنم، روی صندلی انتظار اتوبوس ها نشسته ام، دماغ پیرزنی عینک به چشم جلویی صورتم است که هی می گوید:‌ من دکترم! نگران نباش! گرمازدگی است، گرمازدگی!! چه می گوید؟! گرمازدگی؟! بش می گویم:‌ یعنی گرما زد؟ کِی گل زد؟! به کدام طرف زد؟ به آینده ها یا گذشته ها ؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر