هوشنگمون در حال رسیدگی به سر و یال فنری هوندا بود، مام نشسته بودیم واس چندصدمین بار، کارتون رابین هود می دیدیم و تخمه میشکوندیم!!! همچین به آخرای کار رسیده بود، اونجا که رابین تله کابین ردیف کرده، سکه ها رو از زیر سر پرنس جان میفرسته پایین!!! همون جاهاش بود که هوشنگ اومد تو!!! متکای زیر پای ما رو شوت کرد و یه وری روش دراز کشید و یه مشت تخمه ورداشت و بمون گف: حاجی!! هیچ واست سوال نشده این رابین که این همه می نالید از دست پرنس جان، وقتی می تونست تا بیخ گوشش بره و توی خواب بالای تختش واسته، واس چی نمی کشتش و کار رو یکسره نمی کرد؟!
گفتیم: حیقتش رو بخوای، توی این چندص باری که دیدیم به کلمه مون نزد!!! ولی حالا چرا؟! هوشنگمون گف: بنده خودم از رابین پرسیدم!! وقتی با فنری هوندا، رسوندمش راه آهن. می خواست بره تبریز. با قطار سبز!! می گفت سبز خوبه! مث جنگل شروود. خولاصه! ازش پرسیدیم! بمون گف: حاج هوشنگ!! گفتیم بش: جونم رابین!! گف: کشتن پرنس جان چه فایده ای داشت؟! ما که شاه نمی شدیم! آش همون آش بود، کاسه ش می خواست عوض شه!! از کوجا ملوم کاسه خفن تری نمی اومد؟! ما راه و چاه پرنس جان دست مون بود!! واس همون دوس نداشتیم بره به جاش یکی بیاد که یحتمل بیرحم تر باشه! باهوش تر باشه!! ملتفتی؟!
هوشنگمون ازمون پرسید: تو چی؟! ملتفتی؟! گفتیم: خب آره!! گف بمون: استعاره قضیه رو مشت کردی؟! گرفتی؟! گفتیم: استعاره؟! گف بمون: زین دگی، همه ش استعاره س حاجی!!! اتفاقا تکرارهای متفاوت استعاره هان!! اگه استعاره ها و بگیری، ردیفه! نگیری، کارت تمومه!! خیسکیت میشه اوضات، هفتت پشت و رو میشه! یک، دو، سه، چهار، پنج! شیش! هشت! هشت! نه...
می فمی. خیسکیت ینی همین! پولوکوپیوار به دیواری! گفتیم: خب! استعاره چیه؟! گف بمون: مشکلات رو نباس حل کرد! گفتیم: زکی!! پس بذاریم اونا ما رو حل کنن؟! گف: دِ نگرفتی دیگه پسر!! مشکلات مث پرنس جان می مونن! همیشه هستن! ظرفشون عوض می شه! اما آش همون آشه!! یکی رو حل کنی، اون یکی میاد، بلکمم پیچیده تر، خفن تر!! باس سرت رو به دلخوشی هات گرم کنی، مشکلا خودشون غیب میشن! محومیشن!! می فمی؟! گفتیم: نه...
گف: روزی روزگاری در غرب آقام لئونه رو بیار تو نظر!!! اول فیلم! قبل این آقام چارلز برانسون رخ نشون بده! اون چار تا گولاخی که آقام هنری فوندا فرستاده بود، نشسته بودن! صدای چیکه آب می اومد! صدای وزوز مگس! صدای ویژویژ اون بادنمانده، چیه! اون!! همه ش می اومد! صدا ریزا!! صدا زیقی آ!! بودن!! قطار که اومد! با آقام هارمونیکا!! صداها بودا! صدا زیقی آ!! اما همه محو شدن! توی صدای قطار!! قطاری که هارمونیکا رو می آورد!! بله!! دلخوشی مث قطاره!! قطار حامل هارمونیکا!!! مشکلات مث صداهای زیقی!!! ملتفتی؟! استعاره ش تو مُشتته؟!
گف: وقتی آدما به مشکلاشون فک می کنن، در واقع به مشکلاشون فک نمی کنن، به اون بعدش فک می کنن، به اون دلخوشی ها و لبخندایی که حل مشکل واسه شون به امرغان میاره، به اونا فک می کنن. و خب اینا همه، از بی دلخوشی گریه! آدم که دلخوشی داشته باشه، میشه همقصه با چو فردا شود فکر فردا کنیم...
گفتیم: ایول! ایول!!!
خب ما ممولن وقتی خوب نمی گیریم میگیم ایول!! اینجوری بعدش می شینیم فک می کنیم به اون چیزی که نفمیدیم. رابین هود دیگه تموم شده بود که کلمون رو بالا کردیم!! هوشنگمون تخمه میشکست! پوستخمه آ رو با مهارتی مثال زنی شوت می کرد تو بشقاب. یکی شم رو فرش نمی افتاد. رابین هودم تموم شده بود، شب از شب های پاییزی بود...
گفتیم: حیقتش رو بخوای، توی این چندص باری که دیدیم به کلمه مون نزد!!! ولی حالا چرا؟! هوشنگمون گف: بنده خودم از رابین پرسیدم!! وقتی با فنری هوندا، رسوندمش راه آهن. می خواست بره تبریز. با قطار سبز!! می گفت سبز خوبه! مث جنگل شروود. خولاصه! ازش پرسیدیم! بمون گف: حاج هوشنگ!! گفتیم بش: جونم رابین!! گف: کشتن پرنس جان چه فایده ای داشت؟! ما که شاه نمی شدیم! آش همون آش بود، کاسه ش می خواست عوض شه!! از کوجا ملوم کاسه خفن تری نمی اومد؟! ما راه و چاه پرنس جان دست مون بود!! واس همون دوس نداشتیم بره به جاش یکی بیاد که یحتمل بیرحم تر باشه! باهوش تر باشه!! ملتفتی؟!
هوشنگمون ازمون پرسید: تو چی؟! ملتفتی؟! گفتیم: خب آره!! گف بمون: استعاره قضیه رو مشت کردی؟! گرفتی؟! گفتیم: استعاره؟! گف بمون: زین دگی، همه ش استعاره س حاجی!!! اتفاقا تکرارهای متفاوت استعاره هان!! اگه استعاره ها و بگیری، ردیفه! نگیری، کارت تمومه!! خیسکیت میشه اوضات، هفتت پشت و رو میشه! یک، دو، سه، چهار، پنج! شیش! هشت! هشت! نه...
می فمی. خیسکیت ینی همین! پولوکوپیوار به دیواری! گفتیم: خب! استعاره چیه؟! گف بمون: مشکلات رو نباس حل کرد! گفتیم: زکی!! پس بذاریم اونا ما رو حل کنن؟! گف: دِ نگرفتی دیگه پسر!! مشکلات مث پرنس جان می مونن! همیشه هستن! ظرفشون عوض می شه! اما آش همون آشه!! یکی رو حل کنی، اون یکی میاد، بلکمم پیچیده تر، خفن تر!! باس سرت رو به دلخوشی هات گرم کنی، مشکلا خودشون غیب میشن! محومیشن!! می فمی؟! گفتیم: نه...
گف: روزی روزگاری در غرب آقام لئونه رو بیار تو نظر!!! اول فیلم! قبل این آقام چارلز برانسون رخ نشون بده! اون چار تا گولاخی که آقام هنری فوندا فرستاده بود، نشسته بودن! صدای چیکه آب می اومد! صدای وزوز مگس! صدای ویژویژ اون بادنمانده، چیه! اون!! همه ش می اومد! صدا ریزا!! صدا زیقی آ!! بودن!! قطار که اومد! با آقام هارمونیکا!! صداها بودا! صدا زیقی آ!! اما همه محو شدن! توی صدای قطار!! قطاری که هارمونیکا رو می آورد!! بله!! دلخوشی مث قطاره!! قطار حامل هارمونیکا!!! مشکلات مث صداهای زیقی!!! ملتفتی؟! استعاره ش تو مُشتته؟!
گف: وقتی آدما به مشکلاشون فک می کنن، در واقع به مشکلاشون فک نمی کنن، به اون بعدش فک می کنن، به اون دلخوشی ها و لبخندایی که حل مشکل واسه شون به امرغان میاره، به اونا فک می کنن. و خب اینا همه، از بی دلخوشی گریه! آدم که دلخوشی داشته باشه، میشه همقصه با چو فردا شود فکر فردا کنیم...
گفتیم: ایول! ایول!!!
خب ما ممولن وقتی خوب نمی گیریم میگیم ایول!! اینجوری بعدش می شینیم فک می کنیم به اون چیزی که نفمیدیم. رابین هود دیگه تموم شده بود که کلمون رو بالا کردیم!! هوشنگمون تخمه میشکست! پوستخمه آ رو با مهارتی مثال زنی شوت می کرد تو بشقاب. یکی شم رو فرش نمی افتاد. رابین هودم تموم شده بود، شب از شب های پاییزی بود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر