کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

1513

داستان‌های پریان پیش‌تختخوابی، برای بچه‌های خوب


یکی بود، یکی نبود. یه روستایی بود که توش هیشکی نمی‌مُرد، بعد قبرستونش مونده بود بلااستفاده، ملت ورداشتن کردنش شالیزار. برنجای اون شالیزاره می گفتن خیلی مزه‌ی خوبی میده، اما هر کی می‌خورده از فرادش دیگه حرف نمی‌زده، می‌رفته لب شالیزار می‌شِسته، به صدای قورباغه‌ها گوش می‌داده. اونقد همین طور گوش میداده که تلپ یا شایدم تالاپ، می‌افتاده توی گل و شل و آب و شالی. تا اینکه دیگه کم‌کم کسی نموند بره توش برنج بکاره، چون همه افتاده بودن توش قاطی شالی مالی ها. کم‌کم شالی‌ها از بی‌توجهی از بین رفتن و توی شالیزار نی و اینا در اومد و قبرستونی که شده بود شالیزار تبدیل شد به مرادب پر از نی و قورباغه. کم‌کم تعداد قورباغه‌ها اونقد زیاد شد و صداشون اونقد زیادتر که حتا تا چن تا روستا اون ور تر ملت شبا خواب نداشتن از صدای اینا. این شد که تصمیم گرفتن بیان یه فکری بکنن واسه قورباغه‌ها، که حالا که روز آسایش ندارن، حدقل شب بتونن راحت و توی آرامش بخوابن. 

این شد که شروع کردن به کشتن قورباغه‌ها، غافل ازونکه از قدیم گفتن وقتی یه قورباغه‌ای رو بکشی فرداش بارون میاد، اینام که قورباغه‌ها رو صدتا صدتا نفله می‌کرد، هی بارون اومد، هی بارون اومد، هی بارون اومد، اونقد که تموم شالی‌های توی تموم شالیزارا رفت زیر آب و جاش نی در اومد. بعد توش هم پر از قورباغه شد. صد تا قورباغه می‌کشتن، سیصدتا سبز می‌شد. دیگه اونقد تعداد قورباغه‌ها زیاد شده بود که اصن زور هیشکی بهشون نمی‌رسید. از طرفی چون شالیزارها از بین رفته بود ملت غذا هم نداشتن بخورن. این شد که کم‌کم شروع کردن به فرار ازون اطراف و هیشکی نموند، الا یه نفر. اونم کی؟! یه جادوگر که تموم این مدت شاهد این قضایا بود از توی خونه‌ش.

وقتی جادوگره خیالش راحت شد که همه رفتن، روی اجاقِ توی کلبه‌ش که بالای پیرترین درخت بلوط منطقه بود، یه پاتیل بزرگ بار گذاشت و کتاب قدیمیش رو وا کرد و کم‌کم شروع کرد یه معجونی رو درست کردن. ازین تاقچه و ازون صندوق مواد مختلف رو می‌ریخت توی پاتیل و هی وردهای عجیب غریب می‌خوند و نورهای سرخ و بنفش تولید می‌کرد. معجون که بالاخره آماده شد، جادوگره سوار جاروش شد و پاتیلش هم با جادو جمبل شروع کرد دنبالش پرواز کردن. بعد همین‌طور که از بالای هر شالیزاری که حالا آبگیر و مرداب و قورباغه‌زار شده بود می‌گذشت، یه ملاقه از معجونش رو ریخت توش. قورباغه‌ها که توی آب شنا می‌کردن و این ور اون ور می‌رفتن تا آبِ معجونی‌شده می‌خورد به تن‌شون یهو شروع می‌کردن به تغییر. کله‌شون بزرگ می‌شد، زبون‌شون کوتاه. تنه‌شون بلند می‌شد و دست‌ و پاهاشون آدم جور. شب هنوز صبح نشده بود که تموم قورباغه‌ها تبدیل شدن به آدم.

قورباغه‌ها که حالا آدم شده بودن دیگه پشه مشه به مزاج‌شون نمی‌ساخت، این شد که گفتن چی بخوریم، چی نخوریم، و در نهایت شروع کردن تموم آبگیرا و مردابا رو خشک کردن و جاش شالیزار علم کردن. کم‌کم برنج کاشتن و برداشت کردن و پلو پختن و خوردن، سه چار سالی که گذشت دیگه هیشکی یادش نمی‌اومد اصن که یه روزی قورباغه‌ای بود واس خودش. همین‌طور سال‌ها می‌گذشت و مردم توی اون روستا زندگی می‌کردن و بچه‌دار می‌شدن و بچه‌ها بزرگ می‌شدن و باز بچه‌دار می‌شدن و دیگه اونقد جمعیت زیاد شد که یه تعداد جوون‌ترها رفتن روستاهای جدید اون اطراف ساختن. آخه با اینکه هی بچه‌ها نو به دنیا می‌اومدن، اصن هیشکی نمی‌مُرد. جادوگره هم نشسته بود توی کلبه‌ش اون بالا و روزا جنب و جوش ملت رو نظاره می‌کرد و شبا به صدای قورباغه‌های توی شالیزارا گوش می‌کرد. البته اون بین، گاهی می‌رفت که قوطی‌ها و صندوق‌ها و قفسه‌هاش که بعد از درست کردن اون معجونه خالی شده بودن رو پُر کنه.

۱ نظر:

  1. شاید اگه یه مار می‌نداخت اون وسط قورباغه‌ها دور گردون خیلی فرق می‌کرد..

    پاسخحذف