بطری آب دارم که هر روز آبِ توش یک طعم میدهد. در واقع آب که بی طعم است، اما دهانهی بطری، وقتی میگذارمش رو لبم و آبِ توش خالی میشود توی حلقم هر بار یک طعم که نه، یک بویی دارد. آب که از فیلتر آن بو میگذرد، در دهانم هر بار طعمی نو میدهد. نمیدانم چه خاصیت غریبیست که این بطری دارد. یادم است یک بار که توی پارک لاله یک کتاب را از اول تا آخر یک ضرب و توی یک ظهر تا بعدازظهر برای دوستی میخواندم وسطهاش صدام هی میگرفت، او رفت و با این بطری برگشت. آن دوست، آنقدر عزیز بود که من بطری خالی را نگه داشته بودم و سالها توی اسبابم خاک میخورد، تا اینکه یک روز که تمام لیوانها کثیف بود و هیچ چیزی برای آب ریختن نبود، توش آب ریختم و یادم هست، آبِ توش مزهی پرتقال میداد. روش را نگاه کردم مگر جای آبپرتقال باشد، اما نه. نوشته بود آب معدنی فلان. دوباره خوردم، مزه، مزهی پرتقال بود. یک روز دیگر مزهی تهچین مرغی را میداد که مرغش را سرخ نکرده، همینطور آبپز لای برنج کرده باشند. دیشب اما، مزهی پشم میداد. مثل مزهای که وقتی توی یک شب سرد که شالگردن پشمیت را تا زیر دماغ بالا کشیدهای، یکهو باران بگیرد و تو و شالگردن، هر دو خیس شوید. ان مزه و بوی پشم خیس، آبِ توی بطری آن مزه را میداد.
انگار که آن حفرهی بالای بطری، آن دهانهش که این طعمها و عطرها و بوها را میساخت چشم بطریست. چشمی که همیشه و در همه حال نگران من است. سر تا پای خودم از پشت تا رو، از بیرون تا درون، همه را زیر نظر دارد و مثل آینهای که جای نور و تصویر، عطر و بو را منعکس کند، من را خلاصه میکرد توی مزهای که میریخت توی حلقم. آن شب زیر تخت دنبال چیزی میگشتم که یک شالگردن نیمبافته زیر تختم پیدا کردم. مطمئن بودم زیر تختم شالگردن نیمبافتهای نیست. نه آنکه در مورد اینجور چیزها همیشه خیلی مطمئن باشم. حتا از اینکه زیر تختم یک هیولای نیمهخوابِ نیمهعریان نیست هم مطمئن نبودم، اما نبودنِ شالگردنِ نیمبافته را حتم داشتم. نه زیر تخت، نه زیر هیچ کجای دیگری که مال من بود، شالگردن نیم بافته شدهای وجود نداشت. دستم را بردم سمتش و کشیدمش جلو. توی نور که آمد، مشتم خالی بود. هیچی توش نبود. دستم خالی بود، مثل همان شکلها و افرادی که توی دود میبینی و وقتی دست دراز میکنی که بگیریش، مشتت را که باز میکنی، هیچی توش نیست.
آب دهانم را قورت دادم و یک پام را گذاشتم لبهی تخت و فشار دادم، تنهم رفت عقب و تکیه داد به کمد توی دیوارِ روبرو. آیا راست است؟ توی دنیا هیچ چیز ناقص نیست. بلکه چیزها از تکهی موجود و تکهی ناموجود تشکیل شدهاند. تکهی ناموجود خواص وجودیش برعکس تکهی موجود است. یکی هست، آن یکی نیست. یکی شکل و رنگ و عطر و بوی مشخص دارد، آن یکی اما هر لحظه میتواند شکل و رنگ و طرح و عطر و بویی متفاوت بگیرد به خود. اما از نظر کیفتی که میسازند، احساسی که پدید میآورند، دو تکهی موجود و ناموجود یکسانند، یکجورند، یکطورند. هر دو دلتنگی میبافند. همان طور که این شالگردن نیمبافته، نیمهی نبافتهش که پیش من است، هی دلتنگی میبافد. نیمهی بافتهش هم آیا دلتنگی میبافد؟! یا فقط خاک میخورد؟!
انگار که آن حفرهی بالای بطری، آن دهانهش که این طعمها و عطرها و بوها را میساخت چشم بطریست. چشمی که همیشه و در همه حال نگران من است. سر تا پای خودم از پشت تا رو، از بیرون تا درون، همه را زیر نظر دارد و مثل آینهای که جای نور و تصویر، عطر و بو را منعکس کند، من را خلاصه میکرد توی مزهای که میریخت توی حلقم. آن شب زیر تخت دنبال چیزی میگشتم که یک شالگردن نیمبافته زیر تختم پیدا کردم. مطمئن بودم زیر تختم شالگردن نیمبافتهای نیست. نه آنکه در مورد اینجور چیزها همیشه خیلی مطمئن باشم. حتا از اینکه زیر تختم یک هیولای نیمهخوابِ نیمهعریان نیست هم مطمئن نبودم، اما نبودنِ شالگردنِ نیمبافته را حتم داشتم. نه زیر تخت، نه زیر هیچ کجای دیگری که مال من بود، شالگردن نیم بافته شدهای وجود نداشت. دستم را بردم سمتش و کشیدمش جلو. توی نور که آمد، مشتم خالی بود. هیچی توش نبود. دستم خالی بود، مثل همان شکلها و افرادی که توی دود میبینی و وقتی دست دراز میکنی که بگیریش، مشتت را که باز میکنی، هیچی توش نیست.
آب دهانم را قورت دادم و یک پام را گذاشتم لبهی تخت و فشار دادم، تنهم رفت عقب و تکیه داد به کمد توی دیوارِ روبرو. آیا راست است؟ توی دنیا هیچ چیز ناقص نیست. بلکه چیزها از تکهی موجود و تکهی ناموجود تشکیل شدهاند. تکهی ناموجود خواص وجودیش برعکس تکهی موجود است. یکی هست، آن یکی نیست. یکی شکل و رنگ و عطر و بوی مشخص دارد، آن یکی اما هر لحظه میتواند شکل و رنگ و طرح و عطر و بویی متفاوت بگیرد به خود. اما از نظر کیفتی که میسازند، احساسی که پدید میآورند، دو تکهی موجود و ناموجود یکسانند، یکجورند، یکطورند. هر دو دلتنگی میبافند. همان طور که این شالگردن نیمبافته، نیمهی نبافتهش که پیش من است، هی دلتنگی میبافد. نیمهی بافتهش هم آیا دلتنگی میبافد؟! یا فقط خاک میخورد؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر