قرار بود بیایند دنبالم. نشسته بودم توی اتاقم و از پنجره بیرون را نگاه میکردم. هم منتظر آمدنشان بودم، هم به آدمهای که توی ماشینهایشان از خیابان میگذشتند خیره شده بودم. اگر یک چیز بین تمام آدمها مشترک باشد، همین متولد شدن است. بعضی آدمها شاید هرگر اسمی هم نداشته باشند، اما حتما متولد شدهاند، یعنی این مساله آنقدر بدیهیست که فکر کردن هم لازم ندارد. داشتن یک تاریخ تولد، عمومیترین چیز دنیاست که از آدم گرفته تا گل و گیاه و موش و سوسک و ببر همه با هم به اشتراک میگذارند. حالا کجای این چیز انقدر عمومی مخصوص است که باید جشنش گرفت؟! شاید چیز اختصاصی روز تولد، جنبهش شخصی دارد، توی تمام سیصد و شصت و پنج روز سال، فقط و فقط یک روز است که آدم توش متولد شده، یک نفر نمیتواند توی دو روز مختلف به دنیا آمده باشد. ازین نظر روز تولد یک چیز مخصوصیست برای هر فرد. به هر حال، خیلی اتفاقهای دیگر هم هست که فقط یک بار میافتند، ازین میان اما تولد را خیلی جدی میگیرند. چرا؟!
جواب چرام را زنگِ در داد. پا شدم و در را باز کردم و یکی یکی آمدند تو. شمردم: سه تا. بغل کردم و بوسیدمشان، تولدم را تبریک گفتند و تشکر کردم. همانطور که برام آرزوها قشنگ میکردند رفتم توی آشپزخانه و از یخچال کیک کوچکتر را بیرون آوردم و گذاشتم روی میز. یکیشان غر برای شمع نداشتنِ کیک زد. یک شوخیای کردم باهاش که یادم نیست چه بود، اما همه خندیدند. تا چای را بیاورم هدیهها روی میز چیده شده بودند. یکییکی بازشان کردم و قبل از باز کردن هر یکی تشکر میکردم. از بین همه، یکیش کتاب داستانهای تولد بود از موراکامی. داستانهای تولد به عنوان هدیهی تولد. چقدر به جا! اول فکر کردم کتابیست که موراکامی نوشته و من بیخبرم، بعد دیدیم یک مجموعه از داستانهاست که جمعآوری کرده و معرفی، همه با موضوع واحد روز تولد. جلدش در نگاه اول به نظر میآمد سفیدیست که توی نور اتاق رنگش عوض شده، با یکی پاپیون بزرگ قرمز روش. بیشتر که دقت میکردی اما، جلدش یک صورتیای بود مایل به سفید. تولد شاید همچین رنگی دارد، صورتی مایل به سفید، با یک روبان بزرگ قرمز روش. داشتم فهرست را نگاه میکردم که یکیشان گفت: حالا بعدا میبینی! چاییمون رو بخوریم بریم! دیر میشه!
قرار بود شب را بروم خانهی آنها، پیش پدر و مادرشان. کیک بزرگتر را برای آنجا گرفته بودم. در واقع زیاد مطمئن نبودم من باید کیک بگیرم یا آنها. یعنی نمیدانستم رسم چیست، کسی که تولدش است کیک میگیرد، یا کسی که تولد را گرفته! به هر حال، من دو تا کیک گرفتم، یکی کوچکتر برای حالا و یکی بزرگتر برای بعد. نصف کیک کوچکتر را با چای خوردیم و من از بین هدایا، کتاب موراکامی را همراه با دوربینِ عکاسی و یک دفترچه یادداشت و مسواک انداختم توی کیفم و راه افتادیم. تعارفم کردند صندلی جلو بنشینم، اما گفتم عقب راحتتر است. همیشه صندلی عقب را ترجیح میدهم، مخصوصا وقتی قرار است دو نفر آنجا بنشینند. البته به این خاطر که جا برای نشستن بیشتر است، اما بیشتر به این دلیل که حس میکنم کسی که روی صندلی کنار راننده نشسته وظیفه دارد تمام مدت حرف بزند. انگار که یکجور قانون نانوشته باشد که او باید راننده را سرگرم کند، مخصوصا اگر تاریک باشد هوا. اما کسانی که روی صندلی عقب نشستهاند، اگر لازم شد حرف میزنند، اما اجباری برایشان نیست.
توی صندلی فرو رفته بودم و داشتم کتاب را ورق میزدم، کلی داستان از فلانی و بهمانی بود و البته آخرین داستان هم مال خودش. سریع رفتم سراغ قصهای که موراکامی نوشته بود. داستان در مورد یک دخترک دانشجو بود که به طور پارهوقت توی یک رستوران ایتالیایی پیشخدمت بود. ماجرا توی شب تولد بیستسالگی دخترک اتفاق میافتاد. پیشتر قرار بود همکارش جایش را بگیرد، اما در آخرین لحظه همکار مذکور بدجوری مریض شد و دخترک قرار شد برود سر کارش. که البته زیاد هم ناراحتش نکرد، چون برنامهی مخصوصی برای تولد بیستسالگیش نداشت. تولد بیستسالگی شاید وقت مهمیست، یادم آمد که توی کتاب جنگل نروژیش هم توی شب تولد بیستسالگی آن یکی دخترک کلی اتفاق افتاده بود. به شب تولد بیستسالگی خودم فکر کردم، اما چیزی یادم نیامد. اصلا به یاد نمیآوردم کی بیست ساله شدم. فکر کردن به تولد بیست سالگیم حواسم را از داستان پرت و متوجه ماشین کرد. یک سکوت یکنواختی همه جا را فرا گرفته بود. گرچه چهار نفر توی ماشین نشسته بودیم، صداهایی که شنیده میشد صداهایی بود که وقتی تنها توی ماشین رانندگی میکنی میشنوی. شاید شب تولد بیستسالگی من هم همین طور گذشته بود.
دوباره حواسم جمع کتاب شد. انگار رستوران یک صاحب داشت که هیچ کس تا حالا ندیده بودش، الا مدیر رستوران که هر شب ساعت هشت غذاش را میبرد به طبقهی ششم ساختمانی که رستوران توی طبقهی همکفش بود. یک افتخار این جناب مدیر این بود که در بیست سی سالی که توی این رستوران کار میکرده حتا یک بار هم نشده مرخصی بگیرد یا از بردن غذای اربابش در ساعت هشت ناتوان بماند. اما از قضای روزگار درست در همان شب، شبِ تولد بیستسالگی دخترک، یکهو یک دلدرد غریبی یقهی مدیر رستوران را میگیرد و ول کن هم نبوده. همه بیم به آپاندیس میبرند و بالاخره جناب مدیر میپذیرد برود بیمارستان بعد از چند دهه، یکبار پستش را ترک کند. قبل از رفتن اما، به دخترک میگوید سر ساعت هشت غذای ارباب را میبرد جلوی در فلان اتاق در طبقهی ششم و در میزند و غذا را تحویل میدهد و یک ساعت بعد هم میرود ظرفهای خالی را از جلوی در اتاق جمع میکند. دخترک هم عینا قضیه را اجرا میکند، میرود توی اتاق و غذا را تحویل میدهد. صاحب رستوران ازش سنش را میپرسد و او میگوید همین امشب بیستساله میشود. صاحب رستوران که میفهمه امشب شب تولد اوست ازش میخواهد یک آرزو کند، و آن آرزو هر چه باشد، او برآوردهش خواهد کرد، مث داستانهای پریان، یا شاید هزار و یک شب. و البته تاکید میکند که دخترک باید خوب فکر کند، چون اولا فقط میتواند یک آرزو بکند و ثانیا آرزوی برآورده شده، پس گرفته نمیشود. دخترک هم آرزو میکند و صاحب رستوران بعد از چند لحظه میگوید: حله! برآورده شد!
به اینجای قصه که رسیدم یکهو دیدم یکی از رفقام گفت: چی میگه؟! با ماست؟! سرم را بالا کردم، دیدم یک ماشین پلیس جلوی ما دارد علامت میدهد که یعنی دنبال ما بیا. ماشین ون مانند و بزرگی بود. نمیدانستیم باید چه کار کنیم. به هر حال هر دو هم یک مسیر را میرفتیم. به دوستم گفتم: یه کم آرومتر دنبالش برو، ببینیم چی میگه! دوستم هم داشت آرام دنبال ماشین پلیس میرفت که یکهو سر یک فرعی ماشین پلیس پیچید توش، بدون اینکه قبلش راهنما بزند، دقیقا تا رسید سر فرعی، انگار که یکهو تصمیمش عوض شده باشد، به طرز غریبی پیچید توی فرعی و کنار خیابان ایستاد. ما هم کمی جلوتر توی خیابان اصلی ایستادیم و از توی ماشین بهش نگاه کردیم. چراغهای ماشین پلیس خاموش بود و هیچکس ازش پیاده نشده بود. اینطور به نظر میرسید که ساعتهاست کنار خیابان پارک کرده و اصلا همین پنج دقیقه پش از ما نخواسته بود دنبالش برویم. یکی پرسید: چیکار کنیم؟! دیگری گفت: بریم بابا! ولش کن! من گفتم: آره بابا! از کجا معلوم ماشین پلیس رو ندزدیده باشن؟! چرا یهو پیچید؟! چرا راهنما نزد؟! چرا الان چراغاشو خاموش کرده و هیشکی ازش بیرون نمیاد؟! فک کنم یه مشت متهم داشتن میبردن جایی، اینام مث خدمه کشتی که شورش میکنن کاپیتان رو زندانی میکنن، ماشین رو تصرف کردن و میخوان ما رو گروگان بگیرن! زود فرار کنیم! سه تای دیگر خندیدند و رفتیم.
واقعا چه خبر بود؟! ماشین پلیس چرا ازمان خواسته بود دنبالش برویم؟! آن پیچیدن توی فرعی چه بود؟! ماشینی که سوارش بودیم مال بابای دوستم بود. همانی که قرار بود شب را توی خانهشان بمانیم. تازگی خانهی همسایه که یک خانهی کوچک کلنگی بود را خریده بودند و قرار بود از نو بسازندش. قرار بود شب را توی آن خانه بمانیم. حوصلهی خواندن باقی قصه را نداشتم. دو سه صفحه بیشتر نمانده بود ازش و معلوم بود همه چیز را میخواهد بپیچاند توی آن دو سه تا صفحه و سر و ته قضیه را هم نیامده ول کند میانهی میدان سرم. باقی مسیر هم کسی حرفی نزد. الا یکی دو بار که بحث ماشین پلیس مطرح شد و سر آخر به این نتیجه رسیدیم، در بدترین حالت یک جریمهای چیزی میفرستادند برای پدر رفیقم و خب آن را باید بین چار تایمان تقسیم کنیم و قضیه همینطور حل و فصل شد. همراه سکوتمان رسیدیم به مقصد. همه پیاده شدند، الا سکوت. آنجا مادر دوستم شمع هم داشت. گذاشتیمش روی کیک و فوت کردمشان. یک لحظه به آرزو کردن هم فکر کردم، اما توی آن وقت کم آرزویی به ذهنم نیامد، گرچه توی قلبم یک چندتایی آرزو بود. نمیدانم این شمع فقط آرزوهایی که از سر آدم بگذرد را لحاظ میکند، یا واقعی کردن آرزوهای توی قلب که فرصت رسیدن به سر را پیدا نمیکنند هم در قلمروی تواناییهاش هست. خب، احتمالا بعدا مشخص میشود.
بعدِ یک مقدار حرفهای روزمره و بحثِ اینکه من الان بیست و نه سالهام یا سیساله، همگی با هم نشستیم و یک فیلمی دیدیم، یک ورژن جدیدی بود از سفیدبرفی. داستان کلاسیک پریان را دستکاری میکردند. ساعت شده بود حدود یک بعد از نیمه شب و خمیازه جای کلمهها را گرفته بود و وقت، وقتِ خواب بود. پدر دوستم یکی ازین چراغهای شارژشویِ الئیدی گرفت دستش و ما را برد سمت خانهی نو که چار پنج متر فاصله داشت با خانهشان. خانهی نو که میگویم یعنی اینها تازه خریده بودندش. و الا خانه سه برابر خانهی آنها قدمت داشت و هر آن ممکن بود مناجاتش منجر به سجده شود. در را که باز کردیم توی خانه هیچی نبود، الا یک بخاری، دو تا صندلی و دو تا تخت بزرگ دو نفره، یکی توی اتاق پذیرایی، یک هم توی یک اتاقخواب کوچک. نه کمدی، نه فرشی، نه تابلویی، هیچیِِ هیچی! دوستم رو به باباش گفت: چه خبره؟! وسایل خونه چی شدن؟! باباش گفت: خب! فردا قراره خونه رو بکوبیم، دیگه گفتم خالیش کنیم، این چن تا رو گذاشتم که شما امشب اینجا بخوابین. بخاری رو هم براتون روشن میکنم. پسرا رو یه تخت بخوابن، دخترام روی اون یکی، ها؟! دوستم گفت: من عمرا اینجا بخوابم! نصفه شب آدم زهره ترک میشه! و خب، واقعا هم جای خواب نبود آنجا. قرار شد دخترها بروند توی اتاق دوستم. آن یکی پسر هم که خب، پسر خانواده بود و اتاق خودش را داشت، این وسط مانده بود من.
گفتم: من که همینجا میخوابم، خیلیام خوبه! رو کردم به بخاری و گفتم: نفتیه؟! بابای دوستم گفت: نه بابا! قدیمیه! با زغال سنگ کار میکنه! بعد هم دستم را گرفت و برد سمت پلههایی که میرفتند تا طبقهی بالا، پشت پلهها یک دریچه مانندی را باز کرد و بعد نور چراغ دستیش را انداخت توش. گفت: انبار زغاله! خدا میدونه چن وقته ازش استفاده نشده! قدر یه شب موندن براتون استخراج کردم ازش! الان روشنش میکنم. بعد هم یک چیز سفیدِ نفتالین مانندی را آتش زد ر انداخت به جان زغالسنگها. کمکم شروع کردند به فروزان شدن، افروختن، گداختن. گفتم: حالا دیگه حتما میمونم اینجا! شما برید. مشکلی نیس که هیچ عالی هم هست. تا حالا کنار بخاریِ زغالسنگسوز کتاب نخوندم! چار تایی رفتند و مرا توی اتاق تنها گذاشتند. نشستم روی صندلی کنار بخاری و کتاب را دوباره از توی کیفم در آوردم و باقی قصه را خواندم، دخترک انگار داشت ماجرای شب تولد بیستسالگیش را سالها بعد برای کسی تعریف میکرد و آن کس از دخترک که حالا ازدواج کرده بود و خانه و ماشین و زندگی و دو تا بچه داشت و حتا هفتهای چند بار تنیس بازی میکرد، دو تا سوال پرسیده بود: اول اینکه آیا آرزوش واقعا برآورده شده بود؟! دوم اینکه آیا از آرزوش پشیمان نشده بود؟!
دوباره کتاب را بستم. انگشتم لای کتاب، رفتم لامپ اتاق را خاموش کردم و دوباره روی صندلی روبروی بخاری نشستم. حالا دیگر تمام زغالسنگهای توی بخاری برق میزدند. انگار آتش از توی دلشان زبانه میکشید. حبههای فروزان و سوزنده از پشت شیشهی کهنهی بخاری مثل چشم یک گله گرگ، توی تاریکی به نظرم میآمدند. کمی به آن چشمهای درخشان خیره شدم که بادی از طبقهی بالا توی خانه پیچید. انگار یکی مشت بزند به در و دیوار پنجرهها. گلهی گرگها را به حال خودشان رها کردم و از پلهها رفتم طبقهی بالا. هیچی نبود، خالیِ خالی. فقط چند تا پردهی توری آویزان بود روی پنجرههایی که از بیرون بسته بودند. انگار یک کرکرهمانندی را از بیرون جلویشان کشیده بودند. هیچی از پشتش معلوم نبود. نمیدانستم باد از کجا میآید که آنطور هراسانگیز میپیچد توی خانه. آن دو تا پنجره آن بالا شبیه چشمهای خانه بودند. چشمهام را بستم و سعی کردم خانه را از بیرون تصور کنم. درِ جلوش دهانش بود و آن دو تا پنجرهی آن بالا چشمهاش، که حالا از بیرون بسته شده بودند. من توی شب تولدم توی خانهای بودم که آخرین شب عمرش را سپری میکرد. فردا قرار بود بلندترین نقطهی سقفش با خاک کوچه یکی شود.
دوباره برگشتم پایین و توی تاریکی کنار بخاری نشستم. اینکه شب تولدت آخرین خاطرهی پیش از مرگ کسی باشد چیز مخصوصیست، نه؟! چه حسی دارد که شب تولدت را با کسی سپری کنی که آخرین شب عمرش است؟! در واقع با کسی نه، توی کسی، من الان توی دل خانه نشسته بودم، توی دل خانهای که آخرین شب عمرش بود. توی دل کسی بودن یعنی دوست داشته شدن توسطش. اینکه توی شب تولدت، کسی که آخرین شب عمرش است دوستت داشته باشد، سرانجامش چه بود؟! همانطور کنار آتش به شبهای تولدم فکر کردم که در آنها کسی دوستم داشت، کسی جز دوستدارهای طبیعی از جنس پدر و مادر. کسی که دوستداشتنش اکتسابی باشد. مگر نه اینکه آدم هر آن ممکن است بمیرد. پس هر کدام از آن شبهای تولد که کسی دوستم داشته میتوانست شرایطی مثل امشب داشته باشد. ترسناک است یا باشکوه؟! انگار هر دو.
توی تخت دراز کشیدم، خوابم اما نمیبرد. به شب آخر عمر خانه فکر میکردم، به شب تولدم، به شب تولد بیستسالگی دخترک توی قصهی موراکامی، به دو تا سوالی که سالها بعد دوستش ازش پرسیده بود. چشمهام را بستم و دخترک را گذاشتم جای خانه. سالها از شب تولد بیستسالگیش گذشته و حالا شب آخر عمرش است. من هم نشستهام توی دلش. ازش آن دو تا سوال را میپرسم: آرزوی شب تولد بیست سالگیت برآورده شد؟! از آرزوی شب تولد بیستسالگیت پشیمان نشدی؟! البته، شایط مطرح کردن این سوالات توی بستر مرگ کار درستی نباشد، اما خب، حالا که بستر مرگی در کار نبود، مرگ و زندگی توی سرم جریان داشت، و خب، بستر مرگ تنها جاییست که پاسخ این سوال امکان تغییر ندارد. و الا هر جوابی که به این جور سوالات داده شود، فقط تا آن لحظه معتبر است (اگر باشد) و یک آن بعد، ممکن است کاملا اشتباه باشد. شاید جواب این دو تا سوال مستقل از آرزوییست که دختر در آن شب تولد بیستسالگیش کرده بود، مخصوصا اگر توی بستر مرگ پرسیده شوند.
چشمهام را دو بار مالیدم و توی تخت نشستم، نمیدانم از سر و صدای بیرون بیدار شدم یا دست آفتاب که از شیشهی پنجره درست افتاده بود روی صورتم بیدارم کرده بود. ترجیحم با آفتاب بود، اما سر و صدا هم کم نبود. انگار صدای ماشینهای خانهخرابکن بود که میآمد. از تخت آمدم بیرون و دیدم همانطور با لباس خوابیدهام. لباسهام را مرتب کردم و از خانه رفتم بیرون، غلغله بود. کارگرها داشتند صبحانه میخوردند. بابای دوستم هم کنارشان نشسته بود و داشت روزنامه میخواند. بهش سلام کردم. گفت: شنیدی؟! میگن شب تولد هر کسی اتفاقای عجیب میافته! دیشب چار تا محکوم که با یه ماشین پلیس داشتن به یه زندان جدید منتقل میشدن ماشین رو دزدیدن، ماشین پلیس رو ها، بعدم اومدن سمت ما. یه پونصد متر بری جلوتر ماشین رو میبینی! اینجا جاده یه پنچ ناجور داره که درست بعدش یه دستانداز هست، فقط اهالی ازش خبر دارن، چون دست اندازه رو خودشون ساختن! غریبهها با سرعت اگه بیان حتما یه بلایی سرشون میاد. خلاصه، همونجا ماشینشون چپه میشه. صبحی رفتم دیدم، هنوز اونجاس. الان باید پر از پلیس شده باشه. انگار که چار تایی جون سالم به در بردن. تو صدایی نشنیدی دیشب؟ نیومدن در بزنن کمکی چیزی بخوان؟! گفتم: فک نکنم! نمیدونم! انگار خوابم سنگین بوده! شایدم فک کردم باده! خیلی باد میاومد. نمیدونم از کجا! بابای دوستم گفت: شاید هم باد نبوده و اونا بودن، نه؟! سرم را تکان دادم.
کارگرها صبحانهشان را تمام کرده بودند. با کمکشان دو تا تخت را با ملافهها و بالشتهایشان یکجا از خانه بیرون آوردیم. بعد هم من صندلیهای کنار بخاری را آوردم بیرون. بعدش خواستم بخاری را هم بکشم بیرون که دیدم خیلی سنگینتر از ظاهرش است. با کمک سه چار تا از کارگرها بالاخره آوردیمش بیرون. انگار تنها چیزی که توی آن خانه میارزید همین بخاری بود. ارزشش هم بستگی به وزن آهن به کار رفتهی توش داشت. کنار ایسادیم و ماشینهای هیولا رفتند که خانه را خراب کنند. خانهای که شب تولدم مصادف شده بود با آخرین شب زندگیش. آخرین خاطرهی قبل از مرگش من و تولدم بودیم. و البته شاید چند تا محکوم فراری که انگار راه به توی قلبش نیافته بودند. همین که ماشین میخواست روی دیوار فرود بیاید، فریاد زدم: یه لحظه! یه لحظه! بابای دوستم که کنار دستم ایستاده بود به رانندهی هیولا علامت داد و او هم ایستاد. دویدم توی خانه و پلهها را دو تا یک رفتم بالا، جلوی پنجرهای که هنوز بسته بود. انگار خانه قبل از خراب شدنش، همان دیشب، مُرده بود، و حتا چشمهاش را هم بسته بودند. رفتم سمت پردههای توری که جلوی پنجرههای بسته آویزان بود. با احتیاط هر دو را باز کردم و توی بغلم گرفتم. انگار تکهای باشد از لباس دخترک که دیشب جای خانه را گرفته بود و حالا مُرده بود. پرده به دست، آرام از پلهها آمدم پایین و از خانه خارج شدم.
یک جوری پردهها را بغل کرده بودم انگار واقعا تکهای از تور عروسی هستند و حالا که عروس مُرده من یادگاری برداشتهمش. بابای دوستم دستش را روی شانهم گذاشت و قبل از آنکه هیولا خراب کردن خانه را شروع کند، با هم رفتیم سمت خانهی خودشان، خانهی قدیمی خودشان، خانهی همیشگی خودشان. بهم گفت: دیشب کادوی تولدت رو بهت ندادما! حواست بود؟! گفتم: اختیار دارید! همین که دیشب توی این خونه خوابیدم خودش کادو بود که! گفت: به هر حال! حالا آمادهس. هنوز خشک نشده بود. رفتیم توی خانه و یک پوشه داد دستم. توش یک برگهی تقریبا کلفت، کلفتتر از برگههای گلاسهی معمولی، بود که روش با خط خوشِ نستعلیقش نوشته بود: کسی راز مرا داند، که از این رو، به آن رویم بگرداند. نگاهش کردم و لبخند زدم. گفت: بگردان دیگه! آن طرف کاغذ را نگاه کردم، نوشته بود: کسی راز مرا داند، که از این رو، به آن رویم، بگرداند. اما این بار به خط شکسته. پوشه را بستم و تشکر کردم. گفت: بهترین هدیهی تولد! باز بهش لبخند زدم. بچههای دیگر هم انگار بیدار شده بودند. صبحانه خوردیم و در مورد محکومهای فراری صحبت کردیم، و یکی قضیهی ماشین پلیس دیشبی را تعریف کرد. قرار شد بعد از صبحانه برویم ببینم این ماشین که اینجا چپه شده، آیا همان است یا نه. یکی گفت: اگه باشه، عجب اتفاقیه ها! وقتی به سمت محل حادثه راه میرفتیم، خراب کردن خانه تمام شده بود. سقفش توی گرد و غبار کوچه، کمی پیدا بود. یاد سد طالقان میانداخت مرا که کلی روستا را برد زیر آب. ماههایی که سطح آب پایین میرفت، نوک خانهها از زیر آب میزد بیرون.
جواب چرام را زنگِ در داد. پا شدم و در را باز کردم و یکی یکی آمدند تو. شمردم: سه تا. بغل کردم و بوسیدمشان، تولدم را تبریک گفتند و تشکر کردم. همانطور که برام آرزوها قشنگ میکردند رفتم توی آشپزخانه و از یخچال کیک کوچکتر را بیرون آوردم و گذاشتم روی میز. یکیشان غر برای شمع نداشتنِ کیک زد. یک شوخیای کردم باهاش که یادم نیست چه بود، اما همه خندیدند. تا چای را بیاورم هدیهها روی میز چیده شده بودند. یکییکی بازشان کردم و قبل از باز کردن هر یکی تشکر میکردم. از بین همه، یکیش کتاب داستانهای تولد بود از موراکامی. داستانهای تولد به عنوان هدیهی تولد. چقدر به جا! اول فکر کردم کتابیست که موراکامی نوشته و من بیخبرم، بعد دیدیم یک مجموعه از داستانهاست که جمعآوری کرده و معرفی، همه با موضوع واحد روز تولد. جلدش در نگاه اول به نظر میآمد سفیدیست که توی نور اتاق رنگش عوض شده، با یکی پاپیون بزرگ قرمز روش. بیشتر که دقت میکردی اما، جلدش یک صورتیای بود مایل به سفید. تولد شاید همچین رنگی دارد، صورتی مایل به سفید، با یک روبان بزرگ قرمز روش. داشتم فهرست را نگاه میکردم که یکیشان گفت: حالا بعدا میبینی! چاییمون رو بخوریم بریم! دیر میشه!
قرار بود شب را بروم خانهی آنها، پیش پدر و مادرشان. کیک بزرگتر را برای آنجا گرفته بودم. در واقع زیاد مطمئن نبودم من باید کیک بگیرم یا آنها. یعنی نمیدانستم رسم چیست، کسی که تولدش است کیک میگیرد، یا کسی که تولد را گرفته! به هر حال، من دو تا کیک گرفتم، یکی کوچکتر برای حالا و یکی بزرگتر برای بعد. نصف کیک کوچکتر را با چای خوردیم و من از بین هدایا، کتاب موراکامی را همراه با دوربینِ عکاسی و یک دفترچه یادداشت و مسواک انداختم توی کیفم و راه افتادیم. تعارفم کردند صندلی جلو بنشینم، اما گفتم عقب راحتتر است. همیشه صندلی عقب را ترجیح میدهم، مخصوصا وقتی قرار است دو نفر آنجا بنشینند. البته به این خاطر که جا برای نشستن بیشتر است، اما بیشتر به این دلیل که حس میکنم کسی که روی صندلی کنار راننده نشسته وظیفه دارد تمام مدت حرف بزند. انگار که یکجور قانون نانوشته باشد که او باید راننده را سرگرم کند، مخصوصا اگر تاریک باشد هوا. اما کسانی که روی صندلی عقب نشستهاند، اگر لازم شد حرف میزنند، اما اجباری برایشان نیست.
توی صندلی فرو رفته بودم و داشتم کتاب را ورق میزدم، کلی داستان از فلانی و بهمانی بود و البته آخرین داستان هم مال خودش. سریع رفتم سراغ قصهای که موراکامی نوشته بود. داستان در مورد یک دخترک دانشجو بود که به طور پارهوقت توی یک رستوران ایتالیایی پیشخدمت بود. ماجرا توی شب تولد بیستسالگی دخترک اتفاق میافتاد. پیشتر قرار بود همکارش جایش را بگیرد، اما در آخرین لحظه همکار مذکور بدجوری مریض شد و دخترک قرار شد برود سر کارش. که البته زیاد هم ناراحتش نکرد، چون برنامهی مخصوصی برای تولد بیستسالگیش نداشت. تولد بیستسالگی شاید وقت مهمیست، یادم آمد که توی کتاب جنگل نروژیش هم توی شب تولد بیستسالگی آن یکی دخترک کلی اتفاق افتاده بود. به شب تولد بیستسالگی خودم فکر کردم، اما چیزی یادم نیامد. اصلا به یاد نمیآوردم کی بیست ساله شدم. فکر کردن به تولد بیست سالگیم حواسم را از داستان پرت و متوجه ماشین کرد. یک سکوت یکنواختی همه جا را فرا گرفته بود. گرچه چهار نفر توی ماشین نشسته بودیم، صداهایی که شنیده میشد صداهایی بود که وقتی تنها توی ماشین رانندگی میکنی میشنوی. شاید شب تولد بیستسالگی من هم همین طور گذشته بود.
دوباره حواسم جمع کتاب شد. انگار رستوران یک صاحب داشت که هیچ کس تا حالا ندیده بودش، الا مدیر رستوران که هر شب ساعت هشت غذاش را میبرد به طبقهی ششم ساختمانی که رستوران توی طبقهی همکفش بود. یک افتخار این جناب مدیر این بود که در بیست سی سالی که توی این رستوران کار میکرده حتا یک بار هم نشده مرخصی بگیرد یا از بردن غذای اربابش در ساعت هشت ناتوان بماند. اما از قضای روزگار درست در همان شب، شبِ تولد بیستسالگی دخترک، یکهو یک دلدرد غریبی یقهی مدیر رستوران را میگیرد و ول کن هم نبوده. همه بیم به آپاندیس میبرند و بالاخره جناب مدیر میپذیرد برود بیمارستان بعد از چند دهه، یکبار پستش را ترک کند. قبل از رفتن اما، به دخترک میگوید سر ساعت هشت غذای ارباب را میبرد جلوی در فلان اتاق در طبقهی ششم و در میزند و غذا را تحویل میدهد و یک ساعت بعد هم میرود ظرفهای خالی را از جلوی در اتاق جمع میکند. دخترک هم عینا قضیه را اجرا میکند، میرود توی اتاق و غذا را تحویل میدهد. صاحب رستوران ازش سنش را میپرسد و او میگوید همین امشب بیستساله میشود. صاحب رستوران که میفهمه امشب شب تولد اوست ازش میخواهد یک آرزو کند، و آن آرزو هر چه باشد، او برآوردهش خواهد کرد، مث داستانهای پریان، یا شاید هزار و یک شب. و البته تاکید میکند که دخترک باید خوب فکر کند، چون اولا فقط میتواند یک آرزو بکند و ثانیا آرزوی برآورده شده، پس گرفته نمیشود. دخترک هم آرزو میکند و صاحب رستوران بعد از چند لحظه میگوید: حله! برآورده شد!
به اینجای قصه که رسیدم یکهو دیدم یکی از رفقام گفت: چی میگه؟! با ماست؟! سرم را بالا کردم، دیدم یک ماشین پلیس جلوی ما دارد علامت میدهد که یعنی دنبال ما بیا. ماشین ون مانند و بزرگی بود. نمیدانستیم باید چه کار کنیم. به هر حال هر دو هم یک مسیر را میرفتیم. به دوستم گفتم: یه کم آرومتر دنبالش برو، ببینیم چی میگه! دوستم هم داشت آرام دنبال ماشین پلیس میرفت که یکهو سر یک فرعی ماشین پلیس پیچید توش، بدون اینکه قبلش راهنما بزند، دقیقا تا رسید سر فرعی، انگار که یکهو تصمیمش عوض شده باشد، به طرز غریبی پیچید توی فرعی و کنار خیابان ایستاد. ما هم کمی جلوتر توی خیابان اصلی ایستادیم و از توی ماشین بهش نگاه کردیم. چراغهای ماشین پلیس خاموش بود و هیچکس ازش پیاده نشده بود. اینطور به نظر میرسید که ساعتهاست کنار خیابان پارک کرده و اصلا همین پنج دقیقه پش از ما نخواسته بود دنبالش برویم. یکی پرسید: چیکار کنیم؟! دیگری گفت: بریم بابا! ولش کن! من گفتم: آره بابا! از کجا معلوم ماشین پلیس رو ندزدیده باشن؟! چرا یهو پیچید؟! چرا راهنما نزد؟! چرا الان چراغاشو خاموش کرده و هیشکی ازش بیرون نمیاد؟! فک کنم یه مشت متهم داشتن میبردن جایی، اینام مث خدمه کشتی که شورش میکنن کاپیتان رو زندانی میکنن، ماشین رو تصرف کردن و میخوان ما رو گروگان بگیرن! زود فرار کنیم! سه تای دیگر خندیدند و رفتیم.
واقعا چه خبر بود؟! ماشین پلیس چرا ازمان خواسته بود دنبالش برویم؟! آن پیچیدن توی فرعی چه بود؟! ماشینی که سوارش بودیم مال بابای دوستم بود. همانی که قرار بود شب را توی خانهشان بمانیم. تازگی خانهی همسایه که یک خانهی کوچک کلنگی بود را خریده بودند و قرار بود از نو بسازندش. قرار بود شب را توی آن خانه بمانیم. حوصلهی خواندن باقی قصه را نداشتم. دو سه صفحه بیشتر نمانده بود ازش و معلوم بود همه چیز را میخواهد بپیچاند توی آن دو سه تا صفحه و سر و ته قضیه را هم نیامده ول کند میانهی میدان سرم. باقی مسیر هم کسی حرفی نزد. الا یکی دو بار که بحث ماشین پلیس مطرح شد و سر آخر به این نتیجه رسیدیم، در بدترین حالت یک جریمهای چیزی میفرستادند برای پدر رفیقم و خب آن را باید بین چار تایمان تقسیم کنیم و قضیه همینطور حل و فصل شد. همراه سکوتمان رسیدیم به مقصد. همه پیاده شدند، الا سکوت. آنجا مادر دوستم شمع هم داشت. گذاشتیمش روی کیک و فوت کردمشان. یک لحظه به آرزو کردن هم فکر کردم، اما توی آن وقت کم آرزویی به ذهنم نیامد، گرچه توی قلبم یک چندتایی آرزو بود. نمیدانم این شمع فقط آرزوهایی که از سر آدم بگذرد را لحاظ میکند، یا واقعی کردن آرزوهای توی قلب که فرصت رسیدن به سر را پیدا نمیکنند هم در قلمروی تواناییهاش هست. خب، احتمالا بعدا مشخص میشود.
بعدِ یک مقدار حرفهای روزمره و بحثِ اینکه من الان بیست و نه سالهام یا سیساله، همگی با هم نشستیم و یک فیلمی دیدیم، یک ورژن جدیدی بود از سفیدبرفی. داستان کلاسیک پریان را دستکاری میکردند. ساعت شده بود حدود یک بعد از نیمه شب و خمیازه جای کلمهها را گرفته بود و وقت، وقتِ خواب بود. پدر دوستم یکی ازین چراغهای شارژشویِ الئیدی گرفت دستش و ما را برد سمت خانهی نو که چار پنج متر فاصله داشت با خانهشان. خانهی نو که میگویم یعنی اینها تازه خریده بودندش. و الا خانه سه برابر خانهی آنها قدمت داشت و هر آن ممکن بود مناجاتش منجر به سجده شود. در را که باز کردیم توی خانه هیچی نبود، الا یک بخاری، دو تا صندلی و دو تا تخت بزرگ دو نفره، یکی توی اتاق پذیرایی، یک هم توی یک اتاقخواب کوچک. نه کمدی، نه فرشی، نه تابلویی، هیچیِِ هیچی! دوستم رو به باباش گفت: چه خبره؟! وسایل خونه چی شدن؟! باباش گفت: خب! فردا قراره خونه رو بکوبیم، دیگه گفتم خالیش کنیم، این چن تا رو گذاشتم که شما امشب اینجا بخوابین. بخاری رو هم براتون روشن میکنم. پسرا رو یه تخت بخوابن، دخترام روی اون یکی، ها؟! دوستم گفت: من عمرا اینجا بخوابم! نصفه شب آدم زهره ترک میشه! و خب، واقعا هم جای خواب نبود آنجا. قرار شد دخترها بروند توی اتاق دوستم. آن یکی پسر هم که خب، پسر خانواده بود و اتاق خودش را داشت، این وسط مانده بود من.
گفتم: من که همینجا میخوابم، خیلیام خوبه! رو کردم به بخاری و گفتم: نفتیه؟! بابای دوستم گفت: نه بابا! قدیمیه! با زغال سنگ کار میکنه! بعد هم دستم را گرفت و برد سمت پلههایی که میرفتند تا طبقهی بالا، پشت پلهها یک دریچه مانندی را باز کرد و بعد نور چراغ دستیش را انداخت توش. گفت: انبار زغاله! خدا میدونه چن وقته ازش استفاده نشده! قدر یه شب موندن براتون استخراج کردم ازش! الان روشنش میکنم. بعد هم یک چیز سفیدِ نفتالین مانندی را آتش زد ر انداخت به جان زغالسنگها. کمکم شروع کردند به فروزان شدن، افروختن، گداختن. گفتم: حالا دیگه حتما میمونم اینجا! شما برید. مشکلی نیس که هیچ عالی هم هست. تا حالا کنار بخاریِ زغالسنگسوز کتاب نخوندم! چار تایی رفتند و مرا توی اتاق تنها گذاشتند. نشستم روی صندلی کنار بخاری و کتاب را دوباره از توی کیفم در آوردم و باقی قصه را خواندم، دخترک انگار داشت ماجرای شب تولد بیستسالگیش را سالها بعد برای کسی تعریف میکرد و آن کس از دخترک که حالا ازدواج کرده بود و خانه و ماشین و زندگی و دو تا بچه داشت و حتا هفتهای چند بار تنیس بازی میکرد، دو تا سوال پرسیده بود: اول اینکه آیا آرزوش واقعا برآورده شده بود؟! دوم اینکه آیا از آرزوش پشیمان نشده بود؟!
دوباره کتاب را بستم. انگشتم لای کتاب، رفتم لامپ اتاق را خاموش کردم و دوباره روی صندلی روبروی بخاری نشستم. حالا دیگر تمام زغالسنگهای توی بخاری برق میزدند. انگار آتش از توی دلشان زبانه میکشید. حبههای فروزان و سوزنده از پشت شیشهی کهنهی بخاری مثل چشم یک گله گرگ، توی تاریکی به نظرم میآمدند. کمی به آن چشمهای درخشان خیره شدم که بادی از طبقهی بالا توی خانه پیچید. انگار یکی مشت بزند به در و دیوار پنجرهها. گلهی گرگها را به حال خودشان رها کردم و از پلهها رفتم طبقهی بالا. هیچی نبود، خالیِ خالی. فقط چند تا پردهی توری آویزان بود روی پنجرههایی که از بیرون بسته بودند. انگار یک کرکرهمانندی را از بیرون جلویشان کشیده بودند. هیچی از پشتش معلوم نبود. نمیدانستم باد از کجا میآید که آنطور هراسانگیز میپیچد توی خانه. آن دو تا پنجره آن بالا شبیه چشمهای خانه بودند. چشمهام را بستم و سعی کردم خانه را از بیرون تصور کنم. درِ جلوش دهانش بود و آن دو تا پنجرهی آن بالا چشمهاش، که حالا از بیرون بسته شده بودند. من توی شب تولدم توی خانهای بودم که آخرین شب عمرش را سپری میکرد. فردا قرار بود بلندترین نقطهی سقفش با خاک کوچه یکی شود.
دوباره برگشتم پایین و توی تاریکی کنار بخاری نشستم. اینکه شب تولدت آخرین خاطرهی پیش از مرگ کسی باشد چیز مخصوصیست، نه؟! چه حسی دارد که شب تولدت را با کسی سپری کنی که آخرین شب عمرش است؟! در واقع با کسی نه، توی کسی، من الان توی دل خانه نشسته بودم، توی دل خانهای که آخرین شب عمرش بود. توی دل کسی بودن یعنی دوست داشته شدن توسطش. اینکه توی شب تولدت، کسی که آخرین شب عمرش است دوستت داشته باشد، سرانجامش چه بود؟! همانطور کنار آتش به شبهای تولدم فکر کردم که در آنها کسی دوستم داشت، کسی جز دوستدارهای طبیعی از جنس پدر و مادر. کسی که دوستداشتنش اکتسابی باشد. مگر نه اینکه آدم هر آن ممکن است بمیرد. پس هر کدام از آن شبهای تولد که کسی دوستم داشته میتوانست شرایطی مثل امشب داشته باشد. ترسناک است یا باشکوه؟! انگار هر دو.
توی تخت دراز کشیدم، خوابم اما نمیبرد. به شب آخر عمر خانه فکر میکردم، به شب تولدم، به شب تولد بیستسالگی دخترک توی قصهی موراکامی، به دو تا سوالی که سالها بعد دوستش ازش پرسیده بود. چشمهام را بستم و دخترک را گذاشتم جای خانه. سالها از شب تولد بیستسالگیش گذشته و حالا شب آخر عمرش است. من هم نشستهام توی دلش. ازش آن دو تا سوال را میپرسم: آرزوی شب تولد بیست سالگیت برآورده شد؟! از آرزوی شب تولد بیستسالگیت پشیمان نشدی؟! البته، شایط مطرح کردن این سوالات توی بستر مرگ کار درستی نباشد، اما خب، حالا که بستر مرگی در کار نبود، مرگ و زندگی توی سرم جریان داشت، و خب، بستر مرگ تنها جاییست که پاسخ این سوال امکان تغییر ندارد. و الا هر جوابی که به این جور سوالات داده شود، فقط تا آن لحظه معتبر است (اگر باشد) و یک آن بعد، ممکن است کاملا اشتباه باشد. شاید جواب این دو تا سوال مستقل از آرزوییست که دختر در آن شب تولد بیستسالگیش کرده بود، مخصوصا اگر توی بستر مرگ پرسیده شوند.
چشمهام را دو بار مالیدم و توی تخت نشستم، نمیدانم از سر و صدای بیرون بیدار شدم یا دست آفتاب که از شیشهی پنجره درست افتاده بود روی صورتم بیدارم کرده بود. ترجیحم با آفتاب بود، اما سر و صدا هم کم نبود. انگار صدای ماشینهای خانهخرابکن بود که میآمد. از تخت آمدم بیرون و دیدم همانطور با لباس خوابیدهام. لباسهام را مرتب کردم و از خانه رفتم بیرون، غلغله بود. کارگرها داشتند صبحانه میخوردند. بابای دوستم هم کنارشان نشسته بود و داشت روزنامه میخواند. بهش سلام کردم. گفت: شنیدی؟! میگن شب تولد هر کسی اتفاقای عجیب میافته! دیشب چار تا محکوم که با یه ماشین پلیس داشتن به یه زندان جدید منتقل میشدن ماشین رو دزدیدن، ماشین پلیس رو ها، بعدم اومدن سمت ما. یه پونصد متر بری جلوتر ماشین رو میبینی! اینجا جاده یه پنچ ناجور داره که درست بعدش یه دستانداز هست، فقط اهالی ازش خبر دارن، چون دست اندازه رو خودشون ساختن! غریبهها با سرعت اگه بیان حتما یه بلایی سرشون میاد. خلاصه، همونجا ماشینشون چپه میشه. صبحی رفتم دیدم، هنوز اونجاس. الان باید پر از پلیس شده باشه. انگار که چار تایی جون سالم به در بردن. تو صدایی نشنیدی دیشب؟ نیومدن در بزنن کمکی چیزی بخوان؟! گفتم: فک نکنم! نمیدونم! انگار خوابم سنگین بوده! شایدم فک کردم باده! خیلی باد میاومد. نمیدونم از کجا! بابای دوستم گفت: شاید هم باد نبوده و اونا بودن، نه؟! سرم را تکان دادم.
کارگرها صبحانهشان را تمام کرده بودند. با کمکشان دو تا تخت را با ملافهها و بالشتهایشان یکجا از خانه بیرون آوردیم. بعد هم من صندلیهای کنار بخاری را آوردم بیرون. بعدش خواستم بخاری را هم بکشم بیرون که دیدم خیلی سنگینتر از ظاهرش است. با کمک سه چار تا از کارگرها بالاخره آوردیمش بیرون. انگار تنها چیزی که توی آن خانه میارزید همین بخاری بود. ارزشش هم بستگی به وزن آهن به کار رفتهی توش داشت. کنار ایسادیم و ماشینهای هیولا رفتند که خانه را خراب کنند. خانهای که شب تولدم مصادف شده بود با آخرین شب زندگیش. آخرین خاطرهی قبل از مرگش من و تولدم بودیم. و البته شاید چند تا محکوم فراری که انگار راه به توی قلبش نیافته بودند. همین که ماشین میخواست روی دیوار فرود بیاید، فریاد زدم: یه لحظه! یه لحظه! بابای دوستم که کنار دستم ایستاده بود به رانندهی هیولا علامت داد و او هم ایستاد. دویدم توی خانه و پلهها را دو تا یک رفتم بالا، جلوی پنجرهای که هنوز بسته بود. انگار خانه قبل از خراب شدنش، همان دیشب، مُرده بود، و حتا چشمهاش را هم بسته بودند. رفتم سمت پردههای توری که جلوی پنجرههای بسته آویزان بود. با احتیاط هر دو را باز کردم و توی بغلم گرفتم. انگار تکهای باشد از لباس دخترک که دیشب جای خانه را گرفته بود و حالا مُرده بود. پرده به دست، آرام از پلهها آمدم پایین و از خانه خارج شدم.
یک جوری پردهها را بغل کرده بودم انگار واقعا تکهای از تور عروسی هستند و حالا که عروس مُرده من یادگاری برداشتهمش. بابای دوستم دستش را روی شانهم گذاشت و قبل از آنکه هیولا خراب کردن خانه را شروع کند، با هم رفتیم سمت خانهی خودشان، خانهی قدیمی خودشان، خانهی همیشگی خودشان. بهم گفت: دیشب کادوی تولدت رو بهت ندادما! حواست بود؟! گفتم: اختیار دارید! همین که دیشب توی این خونه خوابیدم خودش کادو بود که! گفت: به هر حال! حالا آمادهس. هنوز خشک نشده بود. رفتیم توی خانه و یک پوشه داد دستم. توش یک برگهی تقریبا کلفت، کلفتتر از برگههای گلاسهی معمولی، بود که روش با خط خوشِ نستعلیقش نوشته بود: کسی راز مرا داند، که از این رو، به آن رویم بگرداند. نگاهش کردم و لبخند زدم. گفت: بگردان دیگه! آن طرف کاغذ را نگاه کردم، نوشته بود: کسی راز مرا داند، که از این رو، به آن رویم، بگرداند. اما این بار به خط شکسته. پوشه را بستم و تشکر کردم. گفت: بهترین هدیهی تولد! باز بهش لبخند زدم. بچههای دیگر هم انگار بیدار شده بودند. صبحانه خوردیم و در مورد محکومهای فراری صحبت کردیم، و یکی قضیهی ماشین پلیس دیشبی را تعریف کرد. قرار شد بعد از صبحانه برویم ببینم این ماشین که اینجا چپه شده، آیا همان است یا نه. یکی گفت: اگه باشه، عجب اتفاقیه ها! وقتی به سمت محل حادثه راه میرفتیم، خراب کردن خانه تمام شده بود. سقفش توی گرد و غبار کوچه، کمی پیدا بود. یاد سد طالقان میانداخت مرا که کلی روستا را برد زیر آب. ماههایی که سطح آب پایین میرفت، نوک خانهها از زیر آب میزد بیرون.
با حال بود
پاسخحذفولی وحید طالقان اینجوری نبود یعنی با حال میشد اگه نوک خونه ها معلوم میشد ولی اصلا داستانش اینجوری نیست
پاسخحذفیه جور دیگست...
من به نظرم میاومد ملوم میشه! چطوره داستانش؟
حذفنه بابا وحید اینجوری نیست ،اول اومدن مردمو بیرون کردن به زور بعدشم کل خونه هارو خراب کردن، بعدش شروع کردن به پر کردن چاها با آهک و اینا، بعدش آبو باز کردن، حالا همه اهالی هم نشستن اون بغل ،اینقدر نشستن تا آب اومد بالا اومد بالا تا دیگه لاشه خونه هارو پوشوند، دیگه فقط آب بود. اما درختارو یادشون رفت خیلیاشو قطع کنن واس همین اون سر درختاست که گاهی از آب میزنه بیرون نمک به زخم این بنده خداها میریزه:) حالا وحید الان یه کم سانتیمانتال به نظر میرسه ولی خو مثلا اگه اون درخته همون درخته باشه که قبلا کنار خونت کاشته بودی خو خراب میشی دیگه...
حذفآها، پس اینطوره. درختها هستن..
حذفمن یادم بود که چیزی دیدم خارج از آب..
نوک درختها بود پس..
من پیش خودم تصور کردم پس خونههام همه همینطور دست نخورده هستن!
البته که دردناکه..
حتا اگر درخت خونهی خود آدم نباشه..
اهم...
حذفشاید روحی چیزیه که دیدی
آخه قبراشون اون زیر هنوز...
اصلا میگن به خاطر همینه که این همه آدم اونجا غرق میشن، میگن اون روحا از بس که تنها هستنو هیچکی دیگه بهشون توجه نمیکنه دلخورن واس همین پای کسی که داره تو آب شنا میکنرو میکشنو با خودشون میبرن پایین...
سلام وحید جان
پاسخحذفروزگارت خوش
من از پرتابه اومدم. خواستم بهت بگم اگه خواستی مینیمال هاتو جایی غیر از وبلاگت بنویسی پرتابه به شدت توصیه میشه. به خصوص این که هیچ محدودیتی تو نوشتن نداری.
پیشاپیش خوش اومدی به پرتابه
سلام. بسیار ممنون
حذف