کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

1236

داستان‌های پریان، پیش‌تختخوابی، برای بچه‌های خوب


یه روز یه موشه میره بقالی میگه آقا مرگ من دارید؟! بعد اینو یه شاگردبقالی داشت سر ناهار واسه اوستاش تعریف می‌کرد که آره، دیشب همچین خوابی دیدم و اینا. اوستا بقاله بش گفت: حالا داشتیم یا نه! شاگرده گفت: دیگه بعدش بیدار شدم، نفهمیدم داریم یا نه. اوستاش میگه پاشو همین الان برو ببین داریم یا نه. شاگرده میره نیگا می‌کنه، می‌بینه ندارن. میاد به اوستاش بگه که ندارن، تموم شده که می‌بینه اوستاش نیس. خلاصه این ور اون ور زنگ می‌زنه ببینه اوستاش یهو کجا غیب شد، هیچ نتیجه‌ای نمی‌گیره، زنگ می‌زنه آخرش خونه‌شون.

تلفن یهو یه رینگ بلندی می‌کنه، شایدم یه زینگ بلندی، که اوستا بقاله از خواب می‌پره. عرق‌مرق‌ریزون و نفس‌مفس زنون تلفن رو بر می‌داره و با صدای جیرجیرناکی میگه: الو! الو! الو! اما هیشکی نیس اون‌ور خط. یه کم گلوش رو صاف می‌کنه و با صدای همیشگیش فک می‌کنه این چه خوابی بود دیده بود آخه! مرگ موش‌شون یعنی تموم شده؟! خب که چی؟! شاگردش توی خوابِ این عجب خوابی دیده‌ها! لاقربتا! بعد همین طور تلفن هم توی دستش. 


پدربزرگه اون صفحه‌ای که عکس اوستابقاله با تلفن توی دستش روش هست رو ورق می‌زنه و به بچه‌ موش‌ها میگه: نیگا کنین، چطور خواب بقال‌ها رو آشفته کردیم ماها، از اوستا تا شاگرد، خواب و خوراک ندارن دیگه. هیشکی حریف ما نمیشه. زنده باد موش‌ها که ما باشیم.

قصه که تموم میشه و همه یکی یکی میرن. یکی از بچه موش‌ها که از قضا نوه‌ی همون پدربزرگه هم هس، کتاب رو بر می‌داره و صفحه‌ها رو تند تند بر می‌گرده تا می‌رسه به اونجایی که شاگرد بقاله داشت توی قفسه‌ها دنبال مرگ موش می‌گشت. فرداش که بابابزرگه می‌خواست قصه‌ی هر روزه رو بگه واسه بچه‌ها، دید یک صفحه‌ی کتاب نیس، کنده شده، همون صفحه‌ای که توش تصویر شاگردبقاله بود که داشت دنبال مرگ موش می‌گشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر