کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه

1235

قلبم آنقدر تند میزند که انگار نمیزند. دهانَ م  چنان خشک است که کلمه توی مغزم نمیچرخد. تختم خالیست. خودم هم توش نیستم حتا. زیر تخت را، توی کمدها را، زیر میزها را، تمام خانه را پی خودم میگردم. نیستم که نیستم که نیستم. از من فقط صدای تیک تاک ساعت مانده و همین، انگار طنین قدمهایم همه جای خانهای که توش بودهام و حالا نه. مثل کرم شبتابی که خودش رفته و نورش مانده. نفسهام آنقدر تند است  که نفسهای زیگفرید وقتی اژدها را میکشت. نفسهام آنقدر کشدار است که نفسهای اژدها، وقتی زیگفرید میکشتش. پلکهام به سنگینی دو سنگ قبر کامل است. باز نمیشوند هرچه میکنم. دستهام رها رها تکان میخورند، انگار مرده‌ای را بسته باشی پشت اسب و هی کرده باشی اسب را. نفسهای عمیق بیارادهی گاه به گاهم مثل جان کندن قطاریست که سربالایی کوه را نمیکشد، کش میآید هر هوهو و هر چیچی اش. 

می‌دانم، می‌دانم باید کاری به کارم نداشته باشم و  بعد یک لیوان آب بدهم دست خودم. صبر و آب، همین. قلبم که آرامتر میشود، سنگ قبرها از روی پلکهام کنار میروند. مرئیتر میشوم. هیبت نشستهی تاریکم را روی تخت میبینم. آتشفشانیست بیگدازه حالا، اما بیدار. خودم را بلند میکنم و میکشم تا آشپزخانه. سردی  آب کار آتشفشان را تمام میکند. بیرون پنجره شب میبارد و خواب را افسانه میکند. روی کاناپه دراز میکشم و دستهام را روی سینهم  جمع میکنم. مثل فرعون، وقتی خوابید توی تابوتش. 

دلم شب میخواهد. شبِ بی دیوار. میروم بیرون. از پیش از بستن در خدا خدا میکنم کاش  کلید فراموشم نشود و میشود. راه میافتم توی راهی که رفتهایم بارها. راه فرشیست نقرهای. توی همین راه یکبار گفته بودیم سرشکسته‌ترین پلنگ‌ها، پلنگ‌های پیرند. گفته بودیم، تو که پیر می‌شوی موهات سفید می‌شود و پلنگ‌ها که پیر می‌شوند خال‌هاشان. چشم‌های پلنگ‌های جوان دوخته می‌شود به سفیدی مَهسای خال‌های گرد پلنگ‌ پیر و بعد، لبخند تمسخر، آرواره‌های‌شان را صیقل می‌دهد. که ای پیرپلنگِ سفیدخال، آنقدر پنجه به ماه نکشیدی که داغ‌ِ خال‌هات هر یک ماهی شده‌اند گرد و درخشان. پلنگ پیر، که هیچ خنده‌ای صیقلِ آرواره‌هاش نخواهد شد، بی‌فروغِ چشم‌هاش را از آسمان می‌دزدد و شب‌ها توی غار می‌خوابد، نه روی درخت. و گوش‌هاش را با پنجه‌های ماه‌ندیده‌اش سفت می‌گیرد، که نشنود فریاد پلنگ‌های جوانی که پنجه بر خالی می‌کشند. انگار زجر معلمی از شنیدن پنجه کشیدن شاگردانش به تخته‌سیاه، شاگردانی که هزار سال روی همان تخته‌سیاه در گوش‌شان خوانده کاری را بکنند که خودش یکبار نکرده.


به آسمان که نگاه میکنم ستارهها ناگاه مسیری میسازند تا من. ماه قل میخورد ازش و میافتد جلوی پام. گرد است و پر دست انداز. توی جیبم میگذارم ماه را و میروم تا پل. ماه توی جیبم، می‌ایستم روی لبهی پل و به آسمان نگاه میکنم. ماهش که نیست جاذبهی زمین بیشتر میشود. پرت میشوم و احساس میکنم سیبی شدهام در دهان گوسفندی. گوسفند سرش را بالا میگیرد و سیب بین دندانهاش است. چشمهای گوسفند گرد شدهاند. به گردی ماه، اما همه سرخ، مثل بهرام، آن جلاد خون‌آشام. دو ردیف دندانِ همه آسیابش روی هم فشرده میشوند و جرعهای سیب روی خاک میریزد. سرم بر بستر رود متلاشی میشود. جرعه جرعه پخش میشوم به هر سو. تا چشمم بالای پل میبیندش. شب از پل گذشته است.

دستهاش باز، مثل مسیح ریو، میپرد پایین. انگار خواب در چشمی، نرم می‌نشیند. ماه را از جیبم در میآورد. بین شست و اشارهاش، که متکاملترین نسبتها را دارند، نگاهش میدارد. نوازشش میکند با نگاه. انگشتهاش، انگار که دو آغوش هنگام وداع، از هم جدا میشوند و ماه قل میخورد کف دستش. دو لب را، آنجور که وقت بوسه، جمع میکند و آرام، انگار قاصدکی را راهی کند، میدمد بر ماه و ماه هر قدم کاملتر میشود و صیقلی‌تر. بدر کامل که توی آسمان درخشید، جرعه جرعهام، تکه تکهام، انگار که ابراهیمی خوانده باشدشان، جمع میشوند کنار هم. من باز من می‌شوم، بازی انگار که بر ساعد شاه نشسته باز. تمام و کمال. مثل ماه که تام است و تمام، بر صدر آسمان. نشستهام پای دامانش، پهلوی پل. نشسته‌ام پای پل، پهلوی دامانش. لبخند میزند و نفسهام شمرده میشوند، پلکهام سنگینِ رویایش، میخوابم. تا خروس سحری سه بار بانگ بردارد: دلتنگی چه چهرههای غریبی دارد.










هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر