یکی بود یکی نبود، اون وسطا یکی بود که خیلی می ترسید پاشو از گلیمش درازتر کنه. پس به خودش گف: چه کاریه! من اصن بی گلیم میشم! وقتی گلیم نداری، خب نمی تونی پاتو ازش درازتر کنی دیگه. در وهله اول باس یه گلیمی باشه، تا در وهله دوم پاتو ازش درازتر کنی. خولاصه! با این استدلال، گلیشمو رفت داد به آب! و ازون به بعد، هر دسته گلی می خواست به آب بده، بی دغدغه می داد، دلشم قرص بود دیگه هر کاری کنه پاش از گلیمش درازتر نمیشه.
گذشت و گذشت تا اینکه شبا شروع کرد به خواب گلیم دیدن. همین که چشاشو رو هم می ذاشت خواب می دید پتوش یه گلیمه، بعد پاش از زیرپتو مونده بیرون! پاش از گلیمش زده بیرون!! یهو از خواب می پرید!! عرقی مرقی و این صوبتا!! خیلی دوا درمون کرد! اما نتیجه ای نداشت! تا اینکه یه شب توی خواب، یه یارویی که جای لباس گلیم پوشیده بود، بهش گفت راه نجاتش اینه که بره اون گلیمی که به آب داده رو پیدا کنه!!
اینم صبح علی الطلوع کفش و کلاه کرد و راه افتاد دمبال گلیم اش. هی رفت و رفت! توی راه یکی یکی تموم دست گُلایی که به آب داده بود رو می دید. چطور زشت شدن و پوسیده و درب و داغون شدن. و حتا مسیر رودخونه رو هم زشت کردن. خولاصه! همین طور می رفت و می رفت تا رسید به اولین دست گلی که به آب داده بود. همون چن ساعت بعد از به آب دادن گلیمش. فمید که نزدیک شده!! یه کم دیگه که رفت جلو، گلیمشو دید که افتاده بود روی یه سنگ، وسط رودخونه!!
اما یه کلاغم روی گلیمش نشسته بود! همین که اومد گلیمو برداره، کلاغه گلیمو به چنگال گرفت و زود پرید!! یکی بهش گفت: هوی! چه سری! چه دمی! عجب پایی!! گلیم منه آ! بده بهم می خوام برم! دیرم شده! عجله دارم!! کلاغه م گف: زکی اینو!! هر موقه تموم اون دسته گلا که به آب دادی برگشتن تو خاک و شاداب و خوشال، اون طور که بوده ن، شدن. اون موقه گلیمتو بهت میدم. بعدم گلیم به چنگال، پر کشید و رفت و قصه ما به سر رسید و نه یارو دیگه تونست گلیمش رو از آب بکشه بیرون، نه کلاغه رسید به خونه ش...
گذشت و گذشت تا اینکه شبا شروع کرد به خواب گلیم دیدن. همین که چشاشو رو هم می ذاشت خواب می دید پتوش یه گلیمه، بعد پاش از زیرپتو مونده بیرون! پاش از گلیمش زده بیرون!! یهو از خواب می پرید!! عرقی مرقی و این صوبتا!! خیلی دوا درمون کرد! اما نتیجه ای نداشت! تا اینکه یه شب توی خواب، یه یارویی که جای لباس گلیم پوشیده بود، بهش گفت راه نجاتش اینه که بره اون گلیمی که به آب داده رو پیدا کنه!!
اینم صبح علی الطلوع کفش و کلاه کرد و راه افتاد دمبال گلیم اش. هی رفت و رفت! توی راه یکی یکی تموم دست گُلایی که به آب داده بود رو می دید. چطور زشت شدن و پوسیده و درب و داغون شدن. و حتا مسیر رودخونه رو هم زشت کردن. خولاصه! همین طور می رفت و می رفت تا رسید به اولین دست گلی که به آب داده بود. همون چن ساعت بعد از به آب دادن گلیمش. فمید که نزدیک شده!! یه کم دیگه که رفت جلو، گلیمشو دید که افتاده بود روی یه سنگ، وسط رودخونه!!
اما یه کلاغم روی گلیمش نشسته بود! همین که اومد گلیمو برداره، کلاغه گلیمو به چنگال گرفت و زود پرید!! یکی بهش گفت: هوی! چه سری! چه دمی! عجب پایی!! گلیم منه آ! بده بهم می خوام برم! دیرم شده! عجله دارم!! کلاغه م گف: زکی اینو!! هر موقه تموم اون دسته گلا که به آب دادی برگشتن تو خاک و شاداب و خوشال، اون طور که بوده ن، شدن. اون موقه گلیمتو بهت میدم. بعدم گلیم به چنگال، پر کشید و رفت و قصه ما به سر رسید و نه یارو دیگه تونست گلیمش رو از آب بکشه بیرون، نه کلاغه رسید به خونه ش...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر