کل نماهای صفحه

۱۳۹۶ خرداد ۱۴, یکشنبه

1305

قندان به دست می‌دوم اما، کجاست قند؟

حالا، همین حالا، حاضر بودم تمام جنگ‌های دنیا ده برابر شوند، همچنان که شده‌اند. هزار برابر آوارگی آدم بیشتر شود، همچنان که می‌شوند. تمام کلاهک‌های هسته‌ای هم را نشان بروند، همچنان که می‌روند. اما تو پیش چشم‌هایم خمیازه می‌کشیدی. آن دو تا چشم زردت بسته می‌شد و خمیازه‌ات دندان‌های نیش خنجریت را  به رخم می‌کشید. مگر نه اینکه آن همه اجدادت منقرض شدند که تو حالا اینجا باشی. پس چرا نیستی؟ چاهار تا پات را با تمام پاهایی که مین‌ها قطع کردند معاوضه می‌کنم، شک نکن. چاهار تا پای خاکیت را که روی تمام فرشها و مبلها و سرامیکها و بشقاب‌ها مهر می‌زد. واقعا که جای پاها شاعر پرورند. من اما همین یک استعداد را هم ندارم. پس این نبودنت هیچ فایده‌ای ندارد. چرا باید چیزی که هیچ فایده‌ای ندارد اتفاق بیفتند. این همه علت و معلول رویشان سیاه نشده؟ چرا دست به کار نمی‌شوند. حداقل علتی بتراشند. از تراشیدن داوود که سخت تر نیست. از تراشیدن مرمر خام که سخت تر نیست.

هی داوود، توی آن مجسه به چی فکر می‌کنی؟ شاید علتها و معلولها باید بیایند سراغ تو. تراششان را پیوند بزنند به تیشه‌ی میکل آنژ. بروند توی مغز سنگی تو و آنجا دنبال علت نبودن این چاهار پای چشم زرد بگردند. داوود نبی، مرمر سخت است. فکرهای توی مغز مرمری تغییر نمی‌کنند. زمان زانوش چسبیده به خاک فلورانس. مغر مرمری داوود، امشب با تبر باید برات لب بتراشم، مگر لبهات دلیل این نبودن را بگویند.

قندان به دست می‌دوم، اما کجاست قند. قند به سختی مرمر نیست. چند قطره باران نابودش می‌کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر