کل نماهای صفحه

۱۳۹۶ خرداد ۱۴, یکشنبه

1306


داستان‌های پریان پیشتختخوابی برای بچه‌های خوب


یکی بود یکی نبود. یه تیکه نونی بود توی یخچال، حالا روایت هست لای سفره، توی گنجه، نمی‌دونم. خلاصه یه تیکه نونی بود که ازونجا که بود راضی نبود. دلش می‌خواست آزاد بشه، بره این ور اون ور واس خودش. بدبختی طوطی هم نبود صاحابش وقت سفر ازش بپرسه سوغاتی برات چی بیارم که حدقل ترفند طوطی و بازرگان رو پیاده کنه. اصن توی کل حافظه‌ی تاریخی نون‌ها تا حالا هیچ نونی فرار نکرد بود از جایی که بود که بخواد حالا الگوی این بشه.

خلاصه این نون همین طور پیر و پیرتر می‌شد و هیچی. حالا یه دو طبقه بالاتر چن تا نون دیگه‌م بودن. نونا خب چون دهن ندارن حرف هم نمی‌تونن بزنن، فقط می‌تونن فک کنن، اونقد فک کنن که جوش‌شون در آد. این نون قصه‌ی ما یه روز دید (نونا دهن ندارن، اما چشم خیلی زیاد دارن) اون نون دو طبقه بالاتر داره هی سبز و سبزتر می‌شه. حسابی که سبز شد، یه دستی وارد یخچال شد و بردش بیرون. همین رو دیدن واسه نون قصه‌ی ما کافی بود. فهمید راه رهایی سبز شدنه. ولی چطور باس سبز می‌شد؟

یه نیگاه به دور و بر طبقه‌ی خودش انداخت و دید یه کاسه ماست هست از قضا سبز بود. خلاصه به هر زحمتی بود یه کمی از خودش رو فرو کرد توی ماسته و حسابی که سبز شد، نشست منتظر. دفعه‌ی بعدی که دست در رو باز کرد، اصن اینو ندید. همین طور یه هفته‌ی تموم ماستی نشسته بود منتظر، دیگه حالش داشت کم کم از خودش به هم می‌خورد، ازون ورم می‌گفت بابا این واسه آزادی لازمه. خلاصه بعد از یه هفته، دست در بازکن اومد سمتش، گوشه‌ش رو گرفت، بلندش کرد، بردش بیرون، و قبل ازون که بتونه چیزی ازون بیرون رو ببینه انداختش توی یه جای تنگ‌تر و تاریک‌تر و بدبوتر از اونجایی که بود، چشم چشم رو نمی‌دید، اونقد بدبو بود که همه تن دماغ شده بود و خیره می‌خواست برگرده همون تو یخچال. خلاصه بازم نشست منتظر و رفت تو فکر و خیال. نونا چون فقط چشم دارن، نه دهن دارن، نه عقل. فکر و خیال ولی خیلی دارن، برکت خداها.

حالا اینکه ازون به بعد چی به سر این نون قصه‌ی ما اومد زیاد در جریان نیستم من. چون در واقع خودمم تا اینجای قصه رو دیدم و حس کردم و درک کردم و اینا. باقیش رو باید یه چند ماهی، چند سالی، چند ده سالی، چند صدسالی منتظر موند که ببینیم بالاخره چی میشه. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر