کل نماهای صفحه

۱۳۹۶ خرداد ۱۲, جمعه

1303

یک فولکلور از نسل من: پیشاتاریخ سرمایه‌داری متاخر

هاروکی موراکامی


من توی ۱۹۴۹ به دنیا اومدم. ۱۹۶۱ رفتم دبیرستان و ۱۹۶۷ هم وارد دانشگاه شدم. و بالاخره رسیدم به تولد بیست سالگیم که کلی سال منتظرش بودم. تاریخی که دیگه رسما وارد بزرگسالی میشدم و این تولد مصادف شد با یه دلقک بازی پر سر و صدا خشونت به اسم جنبش‌های دانشجویی. به نظرم همه‌ی اینا رو که در نظر بگیری کاملا یه بچه دهه شصتی اصیل حساب میشم. خلاصه این بود وضعیت من، وسط شکننده‌ترین، نابالغ‌ترین و در عین حال با ارزش‌ترین دوره‌ی زندگی. زندگیم وارد دهه‌ای شده بود که همه چی حول و حوش زندگی‌در‌لحظه می‌چرخه.ما بودیم و کلی در روبرومون که منتظر بودن بازشون کنیم، و باور کنید، مام نامردی نکردیم. همه‌شونو باز کردیم. اونم همراه جیم موریسون و بیتلز و دیلن که شده بودن موزیک متن زندگی‌مون.

یه چیزی تو دهه‌ی شصت خاص بود. البته حالا که کلی سال گذشته تقریبا واضحه این قضیه، ولی حتا همون موقع که توی دل ماجرا بودمم یه حسی داشتم راجع به این خاص بودن شرایط. گرچه اگه یقه‌مو بگیرین که حالا بگو دقیقا چی خاص بود توی اون سال‌ها، واقعا فک نمی‌کنم جز چن تا جواب کلیشه و مبتذل چیز بهتری ازم در بیاد. ماها یه جورایی همه‌ش در حال مشاهده بودیم. غرق یه فیلم می‌شدیم، کف دستمون عرق میکرد، اصن حواسمون به عالم و آدم نبود. تا اونکه چراغای سینما روشن میشد و از سالن میزدیم بیرون و هنوزم یه حسی که نمی‌فهمیدم چیه همینطور همراهمون بود. نمی‌دونم شایدم یه چیزی بود که مانع میشد درس زندگی بگیریم از این همه مشاهده. حتا الانم خیلی نگذشته ازون موقع که بتونم یه جواب سرراست بدم بهتون راجع بهش.

حالا نمی‌خوام پز زندگی توی دهه‌ی شصت رو بدم، یا بگم چه تحفه‌ای بوده مثلا. ولی خب دلم می‌خواد بهتون یه جوری نشون بدم حس و حال زندگی توی اون دوران رو. اینکه واقعا یه چیز خاصی بود راجع به اون سالا. گرچه، گفتم که، اگه بهم بگی انگشتت رو بذار رو یه چیز و بگو مثلا این خاص بود، فک نکنم از پسش بر بیام راستیتش. حالا البته اگه بخوام یه تلاش بکنم این موارد رو میتونم براتون بگم:‌ اون لحظات پر از انرژی، اون همه وعده و وعیدهای مختلف، اون حس خشم و گیجی ای که پیدا می‌کنی وقتی داری از طرف اشتباه تلسکوپ نگاه می‌کنی. قهرمانی و شرارت، شور و وجد و شوق و ناامیدی و سرخودگی، ازخودگذشتگی و خیانت، فصاحت و بلاغت و سکوت، مردمی که اوقاتشون رو به حوصله‌سربرترین شکل ممکن میگذروندن، چمیدنم، همچین چیزایی دیگه. همه‌ی اینا با هم توی اون دوران میگذشت دور و بر آدم. البته قبول دارم، توی همه‌ی دوران‌ها همه‌ی این چیزا هستن خب، ولی آخه، چطور بگم، دوران ما (حالا امیدوارم دیگه زیادی گنده‌ش نکنم) همه‌ی اینا رنگی‌تر بود. یعنی می‌خوام بگم، میشد دست دراز کنی و بگیری‌شون. یعنی واقعا بگیری‌ها. انگار همه‌شون رو چیده بودن روی قفسه‌هایی جلو روت.

این روزا بخوای دستت به اصل یه چیزی برسه، کلی چیز میز دیگه‌م همراش میاد ناچار. تبلیغات پنهون توی همه چی، برگه‌های تخفیف، کلی انتخاب واسه هر چیز کوچولو. ولی توی دوران ما هر چیزی که بر میداشتی جلوت یه دوره‌ی سه جلدی طریقه‌ی استفاده‌شو باز نمی‌کردن. خلاصه هر چی که بود یا نبود، کافی بود دستمون رو دراز کنیم و برش داریم و ببریمش خونه. مث همون دخترایی که یه شبایی می‌بردی خونه با خودت. همه چی ساده و مستقیم بود. اون روزا علت و معلول دوستای خوبی بودن. ایده و عمل دست تو دست هم بودن، یه طوری که انگار هماغوشی این دو تا طبیعی‌ترین کار دنیاس. حدس من اینه که دهه‌ی شصت دیگه آخرین دوره‌ای بود که دنیا شاهد یه همچین چیزایی بود. اسمی که من واسه این دوران گذاشتم اینه: پیشاتاریخ سرمایه‌داری متاخر.

***

حالا بذارین یه کم براتون از دخترای اون سالا بگم. همین طور راجع به خودمون، با آلات تناسلی تر و تازه‌مون. و اون سکسای وحشی و پر از شادی و البته ناراحتی. یکی از محورایی که می‌خوام اینجا راجع بهش صحبت کنم اصن همین قضایاس.

فی‌المثل باکرگی رو در نظر بگیرید. یه کلمه‌ای که به یه دلیل کاملا ناشناخته همیشه وقتی میشنومش یاد یه مزرعه توی یه بعدازظهر آفتابی بهاری می‌افتم. توی دهه‌ی شصت باکرگی خیلی مساله‌ی گنده‌تری بود در مقایسه با حالا. البته حالا دارم کلی‌گویی می‌کنما، تحقیق و پیمایش و بررسی میدنی نکردم که، ولی حسم بهم میگه تقریبا ۵۰ درصد دخترای همنسل من حدود بیست سالگی بکارتشون رو از دست داده بودن. حدقل بین دخترایی که من میشناختم که اینطور به نظر می‌اومد. که خب معنیش میشه این که تا بیست سالگی حدود نصف دخترا، حالا چه به دلخواه یا هر چی هنوز ورجین بودن.

اینو که گفتم یاد این انداختم که اکثد دخترای معمولی زمان ما، حالا ورجین بودن یا نه، یه طور با عذاب وجدانی راجع به سکس فکر می‌کردن. یعنی خب، اون طورم نبود که ورجین بودن رو یه چیز بارزش و مهمی بدونن، اما ازون ور یه چیز بی‌معنی الکی پلکی املی مال عصد حجر هم حسابش نمی‌کردن. خلاصه چیزی که اتفاق می‌افتاد - عذر می‌خواما، باز دارم جمع می‌بندم- این بود که همراه جریان میشدن دیگه. اینکه چی اتفاق بیفته خیلی بسته بود به شرایط و اونی که باهاش بودن. به نظر من که منطقی میاد البته.

البته خب دور طرف این طیف شما دخترای خیلی آزاد و خیل محافظه‌کارم داشتین دیگه. اونایی که سکس واسشون بیشتر مث یه ورزش داخل سالن بود و اونایی که مصر بودن که الا و للا تا ازدواج‌مان صبر. البته اینم نادیده نگیریم که پسرایی هم بودن که خیلی یه دنده واسشون مهم بود اونی که باش عروسی می‌کنن ورجین باشه.

البته مث تموم دوران‌ها، اون موقع هم همه جور آدم با همه جور ارزش و تفکر و اینا بود بالاخره. اما فرق بزرگ بین دهه‌ی شصت با دهه‌های قبل و بعدش این بود که توی دهه‌ی شصت همه باورشون شده بود یه روزی تموم این تفاوتا قراره از بین برن. خلاصه.

***

ازین جا به بعد می‌خوام قصه‌ی یه دوستی رو بگم که میشناختم، همکلاسم بود در واقع، توی کوبه. یکی ازون پسرایی بود که ستاره بودن: نمره‌ها عالی، ورزش مرزش ردیف، اصن رهبر ذاتی. البته خب بیشتر ازون که خوشتیپ باشه مرتب منظم بود. صدای صاف و قشنگی داشت، توی جمع خیلی خوب صحبت میکرد. حتا آوازم خوب می‌خوند. همیشه مبصر کلاس خودش بود. هر بحثی ام میشد توی کلاس اونی که جمعبندی میکرد اون بود. البته نمیخوام بگم پر بود از ایده‌های اورجینال و ناب. ولی خب توی کلاس درس مدرسه اورجینال مورجینال کیلویی چند! دیگه تو بحث و درس کلاسی که این چیزا لازم نیس عموما. عموما چیه، کلن. ما چی می‌خواستیم؟ زودتر خلاص شیم از کلاس. اونم همونی بود که همیشه میشد روش حساب کرد که سر و ته قضایا رو هم بیاره. ازین نظر اتفاقا خیلی هم به درد بخور بود واسه کلاس.

همراه اون که بودی، همه چی طبق کتاب پیش می‌رفت. خلاصه که پسره پرفکت بود. البته یه چیزی دو موردش منو خیلی آزار می‌داد اونم این بود که نمی‌تونستم بخونم چی تو سرش میگذره. یه موقعا حس می‌کردم دوس دارم برم سرشو از وسط باز کنم دست کنم توش ببینم چی داره میگذره آخه توی اون لامصب. لاکردار بین دخترام خیلی پرطرفدار بود. هر موقع دهنشو وا می‌کرد که تو کلاس یه چیزی بگه تموم دخترا با یه نگاه پر از تحسینی سرشون می‌چرخید سمتش. اینم بگما، توی مساله‌ی ریاضی‌ای فیزیکی چیزی هم گیر می‌کردی همیشه می‌تونستی روی کمکش حساب کنی. بذارین اینجوری براتون بگم که داریم در مورد یه کسی صحبت می‌کنیم که ۲۷ بار از من محبوب‌تر بود.

اگه شمام دبیرستان رفته باشین قطعا می‌دونین دارم در مورد چه جور آدمی صحبت می‌کنم. هر کلاسی یه دونه ازینا داره، یکی که باعث جریان نرم و منظم همه‌ی امور میشه. اون همه سال توی دبیرستان و بعدش یه چیزی رو بهم یاد داده، که خوشتون بیاد یا نیاد توی هر گروهی یه دونه اینجوری پیدا میشه بالاخره.

به شخصه من زیاد ازین جور آدما خوشم نمیاد. حالا به هر دلیلی هیچ نمی‌تونیم با هم جور شیم. من بیشتر ازین آدمای کمتر کامل ولی به یادموندنی خوشم میاد. و با این یکی هم، گرچه کل سال با هم همکلاس بودیم، وقتی با هم نگذروندیم به اون صورت. اولین باری که باهاش یه صحبت کم و بیش مبسوطی داشتم وقتی بود که مدرسه تموم شده بود و من سال اول دانشگاه بودم و تعطیلات تابستون بود. از قضای روزگار، جفتمون یه جا تعلیم رانندگی می‌رفتیم. دیگه تا نوبت کلاسمون بشه یه صحبتایی می‌کردیم، یه چایی‌ای می‌خوردیم با هم. آموزشگاه رانندگی خسته‌کننده‌ترین جای دنیای. دیگه همچین جایی شما هر رقم آشنایی ببینی امونش نمیدی. البته واقعا یادم نمیاد اصن راجع به چی با هم صحبت می‌کردیم. انقدو می‌دونم که همچین تاثیر خاصی نذاشتیم روی هم دیگه.

یه چیز دیگه که راجع بهش یادم میاد دوست‌دخترشه. اون البته توی یه کلاس دیگه بود و یکی ازون معدود دخترایی بود که خوشگل در میان. حالا خوشگلیش به کار، نمره‌هاش عالی بود. ورزش مرزشش هم ردیف و یه رهبر ذاتی، یکی از همون کسایی که همیشه نتیجه‌ی آخر رو توی هر بحث کلاسی می‌گرفت و همه چی رو جمعبندی می‌کرد. هر کلاسی یه دختر شبیه اون داره.

دیگه مثنوی هفتاد من نبافم براتون، لنگه‌ی هم بودن این دو تا، مناسب برای هم از هر جهت. حضرت آقای پاکیزه و سرکار خانم پاکیزه. انگار همون در لحظه از وسط تبلیغ خمیردندون پریده بودن بیرون.

از هم جدا نمی‌شدن. موقع زنگای تفریح ته حیاط مدرسه بغل دست مینشستن و حرف می‌زدن. خونه رو هم با هم می‌رفتن. دو تایی سوار یه قطار می‌شدن اما خب توی دو تا ایستگاه مختلف پیاده میشدن. پسره تو تیم فوتبال بود. دختره توی کلوپ مکالمه زبان انگلیسی. هر کی کارش زودتر تموم میشد میرفت تو کتابخونه درس می‌خوند تا اون یکی هم کارش تموم شه که بتونن با هم برن خونه. اینجور که به نظر می‌اومد هر دیقه‌ای که میشد رو با هم میگذروندن. همه‌ش هم داشتن با هم حرف می‌زدن. واقعا نمی‌فهمم چطور موضوع کم نمی‌آوردن، ولی خلاصه هر طوری بود مدیریت می‌کردن قضیه رو.

ماها - منظورم اون پسراییه که من باهاشون دمخور بودم - همچینم ازین زوج بدمون نمی‌اومد. هیچوقت مسخره‌شون نکردیم، یا پشت سرشون چیزی نگفتیم. راستشو بخواین، اصن به ندرت راجع بهشون حتا فکر می‌کردیم. اونا مث آب و هوا بودن، یه چیزی که بود دیگه خلاصه اونجا. بدون جلب هیچگونه توجه. مام ناجور درگیر مشغولیات خودمون بودیم. چیزایی که توی اون دوران و اون سن و سال دنیا بهمون عرضه می‌کرد. مث چی؟‌ مث سکس، راک اند رول، فیلمای ژان لوک گودار، جنبش‌های سیاسی، رمانای کنزابورو اوئه، ولی خب از همه بیشتر همون سکس.

ما البته که بچه‌های نادون و کم و بیش پررویی بودیم. اصن ایده‌ای نداشتیم زندگی یعنی چی. توی دنیای واقعی یه چیزی مث حضرت آقای پاکیزه و سرکار خانم پاکیزه وجود نداشت. این جور چیزا فقط تو تلویزیون بود. خلاصه که، اون حماقت و نادونی‌ای که ما با چیزایی که فکر و ذکرمون بود درگیرش بودیم رو این زوج هم به نوعی درگیرش بودن. از نظر حماقت و نادونی فرق بین ما و اونا نبود، اینو می‌خوام بگم.

خلاصه قصه‌شون اینه. البته قصه‌ی شاد و خوشحالی نیست. الانم که بهش نگاه می‌کنم نتیجه‌گیری اخلاقی‌ای هم نداره. ولی به هر حال، این قصه‌ی اوناس، و به نوعی قصه‌ی ماهاس. ازین نظر یه جور فولکلور حساب میشه که از کف خیابون جمعش کردم و الان می‌خوام شکسته و بسته تعریف کنم براتون.

***

قصه‌ای که اون برام تعریف کرد همین طوری پیش اومد. چند تا گیلاس شراب خورده بودیم و از زمین و زمان صحبت می‌کردیم که بحث اون قضیه شد. اینه که حالا ملوم نیس چقر این چیزایی که تعریف کرده درسته، چقدش نه. یه جاهاییش هم هس که من یادم نمونده، یا حواسم نبود. جاهایی رو هم که کم بود خب خودم یه چیزایی ساختم گذاشتم جاش. واس خاطر اینکه از شخصیت افراد حقیقی توی قصه محافظت کرده باشم مجبور شدم یه سری حقایق رو تغییر بدم، گرچه این کار به روند کلی قصه آسیبی نزده. ولی در کل فک می‌کنم قضایا تقریبا همین طور که من نوشتم اتفاق افتادن. اینو ازین جهت میگم که شاید یه سری جزییات رو یادم رفته باشه، ولی اصل قضیه رو کامل یادمه. وقتی شما یه قصه‌ی یه نفر گوش میدی و بعدش میخوای بنویسیش، مهمترین چیز اون اصل قضیه س. همین که اصل قضیه رو بگیری اصل داستانم توی مشتته. حالا ممکنه این وسط یه سری فکتها جور دیگه بیان بشن. یعنی ممکنه شما یه قصه ای بگی که درست باشه، اما از نظر فکتها توش اشتباه باشه. ازون ور هم، میشه قصه ای گفت که فکت هاش همه به جا باشن، اما راست نباشه. اینا اون قصه هایی هستن که قطع به یقین حوصله سر برن، حتا بعضی جاها خطرناکن. از بیس کیلومتری آدم تشخیص میده همچین چیزایی رو.

یه نکته ی دیگه که باید همین جا روشنش کنم اینه که این همکلاس پیشین اصن قصه گوی خوبی نبود. خدا شاید هنرای زیاد دیگه ای بهش داده بود، اما قطعا قصه گفتن جزوشون نبود. موقع قصه گفتنش خیلی باس حواسم به خمیازه هام میبود. خیلی تیک پاره و پرت و پلا تعریف میکرد. حالا بنده به عنوان یه داستان نویس، یا اگه ترجیح میدین بگم یه متخصص قصه، باید ترتیب این اتفاقات رو درست میکردم. خلاصه که کردم این کارو و سعی کردم با دقت بچسبونمشون بهم. یه طوری که در نهایت یه روایت یکدست بدست بیاد.

گذر ما بهم توی لوکا افتاد. یه شهری توی مرکز ایتالیا. اون موقعا من یه آپارتمانی توی رم اجاره کرده بودم. این بود که من در حال تجربه ی یه سفر تفریحانه با قطار بودم. اول از ونیز به ورونا، بعد از منتونا به پیسا، که یه توقف هم توی لوکا داشتم. دومین باری بود که می اومدم به این شهر. لوکا یه شهر کوچیک آرومیه. توی حومه ی شهر یه رستوران خیلی خوبی هس که غذاهای با قارچش حرف ندارن.

همکلاسم واسه تجارت اومده بود و لوکا از شانس جفتمون توی یه هتل بودیم. عجب دنیای کوچیکی.

اون شب با هم توی رستوران شام میخوردیم. جفت مون تنها سفر می کردیم و حوصله مون هم سر رفته بود. هر چی آدم سنش بالاتر میره، تنهایی سفر کردن براش خسته کننده تر میشه. وقتی آدم جوون تره، سفر کردن (حالا تنها یا ناتنها) اصن یه جور دیگه س، پر از انرژی. ولی هر چی سن بالاتر میره اون بخش فان قضیه کمرنگتر میشه. همه ش چار روز اولشه که یه کیفی داره. بعد ازون دیگه آنچه میبینی نمیخواهی، آنچه میخواهی نمیبینی، حالا اگه چیزی بخوای اصن.راه فراری هم نداره. اگه بخوای چشماتو ببندی که فرار کنی ازین مناظر و آدما، هزار و یک جور فکر و خاطره حمله میکنن بهت. سنت که بالا میره توی رستوران غذا خوردنم میشه عذاب. وقتی منتظر اتوبوس یا قطاری به خودت میای میبینی دم به دیقه داری ساعتت رو چک میکنی. حالا اینا همه به کنار، اینکه بخوای منظورتو به یه زبون بیگانه به مردم برسونی که دیگه غوز بالای غوز.

اینجوری بود که یهو که گذرمون افتاد به هم توی اون شهر یه نفس راحتی کشیدیم، دقیقا مث همون باری که توی آموزشگاه رانندگی همدیگه رو دیده بودیم. پشت یه میز نزدیک شومینه نشستیم و یه بطری شراب گرون قیمت و شام کامل قارچی سفارش دادیم. اونطور که بهم گفت رفته بود توی کار مبلمان. از اروپا مبلمان وارد میکرد ژاپن و الانم واسه تجارت اومده بود ایتالیا. همینطوری نگاش که میکردی میفهمیدی کار و بارش خوبه. البته خودش پز کار و بارشو نمیدادها، کارت ویزیتشم که بهم داد گفتن یه شرکت کوچیکی داره. ولی ملوم بود شرکت موفقیه. سر و وضعش، لباساش، طوری که حرف میزد، کلن همه جوره در تایید این موضوع بود. 

بهم گفت که کل داستان هام رو خونده. بعدش اضافه کرد که نوع تفکر من و تو و اهدافمون خیلی با هم فرق داره. ولی به نظرم خیلی عالیه که بتونی برای بقیه قصه بگی.

منم جواب دادم بهش: البته این وقتی درسته که بتونی خوب قصه بگی.

اولش فقط از تجربیاتمون توی ایتالیا گفتیم. که قطارا چطور هیچوقت سر وقت حرکت نمیکنن، که غذاها چقد طول میکشن تا آماده شن. اینکه دقیقا کی شروع کرد قصه ش رو تعریف کردن یادم نمیاد. ولی وقتی بطری دوم شراب رو شروع کرده بودیم، دیگه تعریف کردنش رو شروع کرده بود. به نظرم میاد واسه یه زمان طولانی دوس داشت که این قضیه رو برای یکی تعریف کنه که بارش از روی سینه ش برداشته شه، اما به هر دلیلی نتونسته بود. حالام اگه ما پشت یه میز توی یه رستوران قشنگ، روبروی شومینه، توی یه شهر کوچیک آروم وسط ایتالیا نبودیم و شراب گرون قیمت نمیخوردیم، فک نکنم بازم تعریف میکرد.


***

اینجوری شروع کرد: همیشه فک میکردم آدم کسل کننده ای هستم. هیچوق ازون جور آدمهایی نبودم که بتونن رها کنن و لذت ببرن از وقت شون. یک طورهایی انگار همیشه یک حد و مرز نامرئی دور و برم میدیدم و همه ی تلاشم بر این بود که از اون نگذرم. انگار که توی یک اتوبان خوش ساخت بودم که توی هر قدمش یه تابلو بود که میگفت کجا باید بپیچم، کجا سرعتم رو کم کنم، کجا سرعتم رو زیاد کنم. کجا بایستم و کجا حرکت کنم. همیشه به خودم تکرار میکردم: از قوانین تبعیت کن تا مشکلی پیش نیاد. دیگران برای این همه پایبندیم به قوانین تحسینم میکردن. وقتی بچه تر بودم حتم داشتم همه ی آدمها همین طور رفتاد میکنند. ولی خیلی زود متوجه شدم اصلا این طور نیست.

گیلاس شرابش رو توی دستش گرفت و یه مدتی بهش خیره شد، سمت شعله های شومینه.

ازین جهت، زندگیم، حداقل توی مراحل ابتداییش، بدون مشکل پیش میرفت. ولی هیچ فکر و ایده ای نداشتم که تمام این زندگی که میکنم برای چیه. و این احساس گنگ هر چه بزرگتر میشدم، همراهم بزرگتر میشد. از زندگیم چی میخواستم؟ نمیدونستم! توی ریاضی خوب بودم، توی انگلیسی، ورزش، هر چیزی که فکرش رو بکنی. پدر و مادرم همیشه تحسینم میکردن. معلمهام همیشه از من راضی بودن. می دونستم توانایی این رو دارم که توی هر دانشگاهی که دوست دارم پذیرفته بشم و تحصیل کنم، از این جهات هیچ مشکلی نبود. ولی در این مورد که فایده ی این کارها چیه، به کجا قراره برسه، حتا قراره توی یه چه رشته ای تحصیل کنم، در مورد اینها هیچ نظر و ایده ای نداشتم. حقوق بخونم یا مهندسی؟ پزشکی چطوره؟ البته حتم داشتم توی هر رشته ای میرفتم از پسش به خوبی بر می اومدم. اما هیچکدوم هیجان زده م نمیکرد. این شد که رفتم پی پیشنهادات خانواده و معلمهام و وارد دانشکده حقوق دانشگاه توکیو شدم. باور بکنی یا نه، هیچ اصل یا علاقه ای نبود که من رو ببره به اون سمت، فقط همین چیز ساده که از نظر بقیه این بهترین انتخاب بود.

یه قلپ دیگه از شرابش خورد و گفت: دوست دختر من رو یادت میاد توی مدرسه؟

من گفتم: اسم فوجیساوا بود؟
البته مطمئن نبودم اسم طرف همین بوده باشه، ولی خب یه همچین چیز گنگی توی سرم بود.

سری تکون داد و گفت: درسته! یوشیکو فوجیساوا. اوضاع با او هم خوب بود. خیلی بهش علاقه داشتم. اینکه باهاش بشینم و حرف بزن راجع به همه چیز و هیچ چیز. همه ی احساساتم رو میتونستم بهش بگم. و اون هم درکم می کرد. وقتی با اون بودم میتونستم تا ابد حرف بزنم. منظورم اینه که، قبل از اون واقعا هیچ دوستی نداشتم که بتونم باهاش صحبت کنم.

***

اون و یوشیکو دوقلوهای معنوی بودن. انقدی که زندگی این دو تا شبیه بود اصن طبیعی نبود. همون طور که گفتم جفتشون جذاب و باهوش و ذاتا لیدر بودن. جفتشون از خانواده های سرشناسی بودند که پدر و مادرشون خوب با هم نمیساختن. مادر جفتشون از باباشون بزرگتر بود و پدر جفت شون هم معشوقه داشتن و تا میتونستن از خونه دور میموندن. تنها چیزی که جلوی طلاق والدین اونا رو میگرفت ترس از حرف مردم بود.توی خونه ی جفت شون قدرت اصلی دست مادری بود که از بچه هاش انتظار داشت دقیقا همون طور که اون دوس داره رفتار کنن. هم اون و هم یوشیکو همیشه خیلی محبوب بودن، ولی هیچوقت اون طور دوستی نداشتن. خودشون هم از دلیلش مطمئن نبودن. شاید چون مردم عادی ناپرفکت همیشه دوستایی که شبیه خودشون عادی و ناپرفکت بودن رو انتخاب میکردن. خلاصه که این دو تا همیشه تنها بودن، همیشه جدا از بقیه بودن.

بالاخره هر طوری بود این دوتا همدیگه رو پیدا کردن و با هم بودن شون شروع شد. تو مدرسه با هم غذا میخوردن، خونه رو با هم میرفتن. هر لحظه ی فراغتی که پیدا میکردن با هم بودن و در حال صحبت. همیشه کلی چیز داشتن که با هم در موردش حرف بزنن. یه شنبه ها هم با هم دیگه درس میخوندن. پرآرامشترین زمان براشون وقتایی بود که با هم بودن. هر کدوم احساس اون یکی رو دقیقا میفهمید. میتونستن تا ابد در مورد تنهایی ای که تجربه کرده بودن، حس کمبود، ترس هاشون و رویاهاشون با هم حرف بزنن.

هفته ای یه بار هم اختصاص داشت به سکس. البته اگه بشه اسمشو سکس گذاشت. معمولا هم این توی یکی از اتاقای خونه ی اینا یا اون اتفاق می افتاد. توی خونه های اونا تنها بودن اونقدی سخت نبود. با باباهایی که معمولا نبودن و مامانایی که دائم مشغول رتق و فتق امور بودن، در عمل خونه شون معمولا خونه خالی حساب میشد. توی این جلسات سکس شون -انشالا این عنوان خوبیه براش- دو تا قانون رو رعایت میکردن: لباسهاشون نیاید از تن شون در می اومد و تنها چیزی که حق استفاده ازش رو داشتن انگشتاشون بود. یه ده پونزده دقیقه ای رو به این کار اختصاص میدادن و بعدش دوباره مینشستن بغل دست هم و مشغول درس خوندن میشدن.

دختره در حالی که لبه های دامنش رو مرتب میکرد، میگفت: بسه دیگه، ها؟ بریم بازم سراغ درس؟

نمره هاشونم همیشه کم و بیش مشابه بود. این بود که درس خوندن هم براشون شده بود یه جور بازی. مثلا سر اینکه کی بهتر بشه نمره ش با هم رقابت میکردن. یا اینکه کی میتونه مساله ریاضی رو تندتر حل کنه. درس خوندن هیچوقت براشون مساله مشکل نبود. در واقع مث طبیعت ثانی شون شده بود. پسره بهم گفت که اتفاقا درس خوندن کلی مایه ی سرگرم شدن بود براشون. حالا شما شاید فک کنید احمقانه س. ولی اونا انگار جدی جدی حال می کردن با درس خوندن. شایدم فقط یه آدمایی مث این دو تا بتونن لذت درس خوندن رو درک کنن.

البته اینجورام نبود که پسره از رابطه شون کاملا راضی باشه. یه چیزی این وسط کم بود، به طور واضح سکس واقعی. یا اون طور که خودش گفت: "حس با هم یکی شدن، یکی شدن فیزیکی." بهم گفت: به نظر من وقتش بود که این قدم رو برداریم. به نظر من اگر این قدم رو بر میداشتیم دیگه توی رابطه مون هیچ محدودیتی نمی بود. می تونستیم بهتر همدیگه رو درک کنیم. برای من، برداشتن این قدم طبیعی ترین حالت ممکن توی پیشرفت رابطه مون بود.

ولی اون چیزها رو جور دیگه می دید. میگفت: من خیلی خیلی دوستت دارم. ولی میخوام تا وقتی عروسی میکنم ورجین باقی بمونم. و واقعا هر چقدرم که پسره اصرار میکرد و دلیل و برهان می آورد، هیچ اثری توی عقیده ی دختره نداشت که نداشت. حرف آخرشم این بود: من دوستت دارم، جدی خیلی دوستت دارم. اما درین مورد نظرم عوض نمیشه. خیلی معذرت میخوام. واقعا معذرت میخوام. ولی باید با این قضیه کنار بیای. اگه واقعا منو دوست داری باید با این قضیه کنار بیای.

پسره بهم گفت: وقتی دیگه قضیه رو اینجوری بیان می کرد، باید به خواسته ش احترام میگذاشتم. به هر حال، مساله این بود که اون چه راهی رو برای زندگیش انتخاب میکنه و خب اینکه حرف و نظر من چی بود تاثیری توی اون نداشت. برای من، ورجین بودن یا نبودن یه دختر چندان مهم نبود. اگر من عروسی میکردم و میفهمیدم عروسم ورجین نبوده خب برام اهمیتی نداشت. من آدم خیلی رادیکال، یا رمانتیک و احساساتی ای نیستم. و خب زیادم محافظه کار نیستم. یک طورهایی واقعگرام فکر میکنم. ورجین بودن دختر واقعا مساله ی مهمی نیست. اون چیزی که اهمیت داره اینه که یه زوج چقدر هم رو میشناسن. ولی خب این فقط عقیده ی منه و من هم نمیخوام بقیه رو مجبور کنم که عقایدم رو بپذیرن. به هر حال، اون هم شیوه ی خودش رو داشت برای زندگی کردن و من هم چاره ای نداشتم که قبول کنم و لبخند بزنم و قناعت کنم به اون لمس های از زیر لباس. احتمالا می فهمی که منظورم چیه.

- آره خب، منم یه خاطرات مشابهی دارم!

این رو که گفتم، صورتش کمی سرح شد و لبخندی زد.

البته منظورم رو بد متوجه نشو، اونقدرهام بد نبود. اما خب چون هیچوقت قدم بعدی رو نمیداشتم هیچ وقت نمیتونستم اون آرامشی که باید رو تجربه کنم. به نظر من اینطور می اومد که ما همیشه وسط راه می ایستادیم. چیزی که من می خواستم یکی شدن با اون بود. یک طوری که هیچ چیز بین ما نباشه. که تصاحبش کنم، که تصاحب بشم. حداقل به یک نشونه احتیاج داشتم که اثبات کنه این موضوع رو. میل جنسی هم البته بخشی از این قضیه بود، اما بخش مهمی نبود. چیزی که دارم ازش حرف میزنم اون حس یکی شدن با کسی هست، یکی شدن فیزیکی. من هیچوقت توی زندگیم این حس رو با کسی نداشتم. همیشه تنها بودم، همیشه تحت فشار، انگار همیشه پشت یک دیوار گیر افتاده بودم. اما خب خوشبین بودم که یک روزی این دیوار خراب میشه و ما با هم یکی میشیم. اون وقت شاید کشف میکردم که خودم کی هستم، اون خودی که همیشه یه درک گنگی ازش داشتم.

ازش پرسیدم: ولی به نتیجه ای نرسیدی؟

جواب داد: نه. مدتی به گیلاسش خیره شد و بعد ادامه داد: هیچوقت به نتیجه ای نرسیدم.

پسره واقعا توی فکر عروسی کردن با دختره بود، به خودشم گفته بود. بش گفته بود همین که درس مون تموم شد و فارغ التحصیل شدیم سریع عروسی میکنیم. اصلا قبلش میتونیم نامزد بشیم. حرفاش دختره رو خیلی خوشحال کرد و یه لبخند خوشایندی روی لباش نشوند. ولی در عین حال، لبخندش یه رنگی داشت از بیشتر فهمیدم، عاقلتر بودن، لبخند یه آدم باتجربه که داره به رویابافی یه جوون گوش میده. بهش میگفت: من نمیتونم با تو عروسی کنم. من قراره با یه آدمی چند سال از خودم بزرگتر عروسی کنم. تو هم با یکی عروسی میکنی که چند سال از خودت کوچیکتره. این شیوه ایه که کارها انجام میشه. زن ها از مردا زودتر بالغ میشن و زودتر پیر میشن. تو هنوز هیچی از دنیا نمیدونی. حتا اگه بخوایم که تا درسمون تموم شد عروسی کنیم، بازم کارا جور در نمیاد. هیچوقت به خوشحالی الان مون نخواهیم موند. البته که من دوستت دارم، هیچوقت کس دیگه ای رو دوست نداشتم. ولی اینا دو تا چیز متفاوتن (اینا دو تا چیز متفاوتن تکیه کلام دختره بود). ما هنوز محصل مدرسه ایم و زندگی مون از همه لحاظی تامینه. ولی دنیای واقعی که دیگه اینطوری نیست. اون بیرون یه دنیای بزرگی هست و باید برای آماده بشیم.

البته پسره دقیقا متوجه میشد دختره چی داره میگه. اما اون در مقایسه با پسرای همسن خودش جاپای محکمی داشت. اگه یه پسر دیگه ای همچین حرفایی که اون میزد رو میگفت حتمن با دختره موافق بود، اما حرفای خودش شکمی نبود، فکر و خیال نبود. کاملا عملی بود.

پسره به دختره گفت: من واقعا متوجه نمیشم. من خیلی خیلی دوستت دارم. میخوام با هم یکی باشیم. واقعا اهمیتی نمیدم اگر این احساس ها غیرمنطقی باشن، من تو رو همینجوری دوست دارم.

دختره سرشو تکونی میداد، انگار که بگه دیگه صحبتش رو نکنیم. بعد موهای پسره رو نوازش میکرد و میگفت: نمیدونم هر کدوم ما از عشق چی میدونیم. عشقی که بین ما هست تا حالا امتحانشو پس نداده. ما تا حالا لازم نبوده مسئولیت چیزی رو قبول کنیم. ما هنوز بچه ایم.

پسره هیچی نمیتونست بگه. احساس بدبختی میکرد که این دیواری که دورش ساخته بودن رو نمی تونست داغون کنه. تا اون موقع همیشه حس میکرد این دیوار هست که ازش محافظت کنه. ولی حالا شده بود مانع، مانع زندگیش. یه احساس عجزی احاطه ش میکرد و با خودش میگفت: دیگه نمیتونم از شر این دیوار خلاص شم. دیگه نمی تونم اون ور دیوار رو حس کنم، هیچوقت. تا آخر زندگی بیفایده و بیمزه م رو باید پشت همین دیوار سر کنم.

***

تا جفت شون از مدرسه فارغ التحصیل بشن رابطه شون همون طور که بود موند. تو کتابخونه با هم درس می خوندن و هفته ای یه بار هم از روی لباس کارشونو میکردن. به نظر می اومد دختره هیچ خیالیش نیس که اون قدم بعدی رو نمی دارن. اصن به نظر خوشش هم می اومد که همه چی همون طور که بود بمونه. همه فکر میکردن که آقا و خانم پاکیزه دارن از جوونی شون لذت میبرن، بی خبر که اینا درگیر احساسات حل نشده شون بودن.

توی بهار 1967 پسره وارد دانشگاه توکیو شد و دختره رفت به یه دانشگاه دخترونه توی کوبه. البته که اونم دانشگاه درجه یکی بود، ولی خب با نمرات و توانایی هاش میتونست توی دانشگاه های خیلی بهتری هم پذیرفته بشه، حتا دانشگاه توکیو، اگه میخواست. اما خب به نظر می اومد این چیزا در نظرش چندان ضروری هم نبود، این شد که حتا کنکور ورودی رو هم نداد. توضیحشم این بود که: من واقعا همچین علاقه ای ندارم که درس بخونم اون طور، یا برم تو وزارت دارایی کار کنم. من یه دخترم، با تو فرق دارم. تو باید برای به راه های دور، ولی من میخوام یه استراحتی به خودم بدم و چار سال روبروم رو از زندگیم لذت ببرم. وقتی عروسی کنم دیگه ازین فرصتا پیش نمیاد برام.

پسره واقعا، واقعا نامید شد. همه ی امیدش این بود که با هم میرن توکیو و رابطه شون یه جون تازه ای میگیره. پیشنهادشم داد، ولی بازم دختره قبول نکرد.

توی تعطیلات تابستون آخر سال اول که برگشت خونه، تقریبا هر روز دختره رو می دید (این همون تابستونیه که ما دو تا هم رو توی آموزشگاه رانندگی دیدیم) دختره با ماشین همه جا می بردش و اون جلسات رولباسی شون هم همچنان برقرار بود، دقیقا مث قدیم. گرچه پسره کم کم داشت حس میکرد یه چیزی بین شون عوض شده. انگار کرم واقعیت داشت بین شون فاصله مینداخت.

البته نه اینکه یه تغییر عمده ای رخ داده بود. در واقع مشکل این بود که هیچ تغییر عمده یا حتا ناعمده ای رخ نداده بود. نوع حرف زدن دختره، لباسایی که میپوشید، موضوعاتی که راجع بهشون حرف میزد، همه و همه همون بود که بود. یه اپسیلون تغییر نکرده بود. پاندول رابطه شون انگار کم کم داشت از حرکت می ایستاد به نظر نمی اومد پسره بتونه همچنان سینک بمونه توی همچین شرایطی.

زندگی توی توکیو پر از تنهایی بود. شهر کثیف بود، غذا آشغال بود، مردم هم زشت بودن و عجیب. تموم فکر و ذکر پسره اون بود. هر شب خودشو توی اتاقش زندانی میکرد و نامه بعد از نامه بود که برای دختره مینوشت. دختره هم جواب میداد، البته نه همیشه. دختره تو نامه هاش راجع به همه ی جزییات زندگی مینوشت. پسره می بلعید نامه هاش رو. انگار اون نامه ها تنها چیزی بود که جلوی دیوونه شدنش رو میگرفت. کم کم شروع کرد به سیگار کشیدن و الکل خوردن و پیچوندن کلاساش.

تعطیلات تابستونی که بالاخره رسید و برگشت کوبه، خیلی چیزا دید که ناامیدش کردن. همه ش سه ماه از خونه دور بود، اما حالا که برگشته بود و به شهر زادگاهش نگاه می کرد همه چیزش به نظرش بی روح و خاک گرفته می اومد. صحبت کردن با مامانش حوصله سر بر شده بود. چم اندازهای شهرش که تموم مدت توی توکیو یه حس نوستالژی داشت بهشون حالا بی مزه می اومدن به نظرش. اصن حوصله ی حرف زدن با هیچکس رو نداشت. حتا رفتن به آرایشگاهی که از بچگیش همیشه میرفت هم افسرده ش میکرد. سگش رو که برده بود کنار ساحال راه بره، ساحل به نظرش خالی و پر از آشغال می اومد.

شاید فک کنید بیرون رفتن با یوشیکو یه هیجانی براش داشت، اما نخیر، نداشت. هر باری که خداحافظی میکردن میرفت خونه و ازون جا توی فکر. هنوز عاشقش بود، شکی توی این موضوع نبود. اما خب این کافی نبود. احساس میکرد باید یه کاری بکنه. شور و شوق با حرارت خودش تا یه جایی دووم میاره، اما بالاخره فروکش میکنه. حی می کرد اگه یه اقدام عاجی به عمل نیاره رابطه شون به بن بست میرسه و تموم اون شور و شوقم دود میشه میره هوا.

بالاخره یه روز تصمیم گرفت موضوع سکس رو پیش بکشه و این بار برای بار آخر.

بهش گفت: این سه ماه قبل توی توکیو تمام مدت به تو فکر میکردم. من عاشقتم. این حسم عوض نمیشه، حتا اگه از هم دور باشیم. ولی خب وقتی این مدت طولانی ازت دور بودم هزار و یک جور فکر ناجور اومد توی سرم. احتمالا تو متوجه حرفم نمیشی، ولی آدما وقتی تنهان، ضعیفن. توی تموم زندگیم اندازه ی این سه ماه تنها نبودم. واقعا تحملش سخته، اصن ممکن نیس. اینه که دوس دارم به هم نزدیکتر بشیم. میخوام مطمئن بشیم که مال همیم، حتا اگه از همه دور باشیم.

دختره اما موضعش تغییرناپذیر بود. نوازش کرده پسره و بوسیدش و گفت: واقعا متاسفم، اما ورجین بودنم رو نمیتونم بهت بدم. واقعا نباید این دو تا رو با هم قاطی کرد، اینا دو تا چیز مختلفن. تو هر کاری ازم بخوای برات میکنم، الا این کار. اگه واقعا دوستم داری دیگه هیچوقت این موضوع رو پیش نکش.

اون وقت پسره دوباره پیشنهاد ازدواجشون رو مطرح کرد.

دختره گفت: تو کلاسم یه دخترایی هستن که هم حالاشم نامزد دارن. دو تاشون در واقع. اما نامزدهاشون کار دارن، اصن نامزد شدن یه بخشش همینه دیگه، باید کار داشته باشی. ازدواج یعنی مسئولیت. تو قراره مستقل بشی و یه آدم دیگه رو توی زندگیت بپذیری. اگه قبول مسئولیت نکنی هیچی به دست نمیاری.

پسره گفت: من میتونم مسئولیت قبول کنم. گوش کن، من دارم توی بهترین دانشگاه درس میخونم. بهترین نمره ها رو میگیرم. همین که درسم تموم بشه توی هر جای دولت یا هر شرکتی که بخوام کار کنم حتمن گزینه ی اولشون میشم. واقعا کاری نیست که من بخوام بکنم و نتونم. پس دیگه مشکل چیه؟

دختره چشماش رو بست، به صندلی ماشین تکیه داد و یه مدتی چیزی نگفت. بعد چند ددقیقه در حالی که صورتش رو با دستاش پوشونده بود گفت: من میترسم.. و شروع کرد به گریه کردن. من خیلی خیلی میترسم. زندگی ترسناکه. توی چن سال آینده باید قدم بذارم توی دنیای واقعی، و این میترسونه منو. چرا آخه حالیت نمیشه؟ چرا یه ذره تلاش نمیکنی احساس منی بفهمی؟ چرا هی میخوای اینجوری عذابم بدی؟

پسره دختره رو بغل کرد و گفت: تا وقتی من اینجام لازم نیست بترسی. خب منم میترسم. همون قدری که تو میترسی. ولی اگه با تو باشم دیگه نمی ترسم. تا وقتی با هم باشیم چیزی باری ترسیدن وجود نداره.

دختره سرش رو دوباره تکون داد و گفت: توی نمی فهمی، متوجه نمیشی. من مث تو نیستم. من زنم. اصلا و ابدا متوجه این قضیه نیستی.

***

گفتن حتا یه کلمه بیشتر دیگه ممکن نبود برای پسره. دختره یه مدت طولانی فقط گریه کرد و وقتی بالاخره گریه ش تموم شد این حرفای عجیب رو زد:

اگه... به هر دلیلی رابطه ی ما به هم خورد، ازت میخوام که بدونی همیشه بهت فکر خواهم کرد. راست میگم، هیچوقت فراموشت نمیکنم. چرا؟ چون واقعا دوستت دارم، عاشقتم. تو اولین کسی توی زندگیم هستی که عاشقش شدم و فقط با تو بودنه که خوشحالم می کنه. خودتم اینو خوب میدونی. ولی اینا دو تا چیز مختلفن. اگه بخوای بهت قول میدم، نخوای هم قول میدم. بهت قول میدم که بالاخره یه روزی باهات میخوابم. ولی الان نه. وقتی با یکی دیگه عروسی کردم، بعدش باهات میخوابم. بهت قول میدم.

***

در حالی که به آتیش توی شومینه زل زده بود گفت: اون وقت تصوری از منظور واقعیش وقتی اون حرف رو زد نداشتم. گارسون پیش غذامون رو آورد و سر راهش چن تا تیکه چوب انداخت توی آتیش. شعله زبونه کشید. زوج میانسال میز کناری مون به نظر توی انتخاب دسر مونده بودن. "چیزی که بهم گفت مث یه معما بود، وقتی اومدم خونه خیلی به حرفش فکر کردم، اما معنیش رو نمی فهمیدم. منظورم رو متوجه میشی؟"

- خب، به نظرم منظورش این بود که میخواد تا وقت ازدواج ورجین بمونه. و خب جون بعد از ازدواجش دیگه دلیلی برای ورجین موندن وجود نداشت، داشت بهت میگفت که اون موقع بدش نمیاد یه رابطه ای باهات داشته باشه. فقط داشت بهت میگفت تا اون موقع صبر کن.

- به نظر من هم همینه. یعنی جور دیگه ای نمی تونستم حرفش رو معنی کنم.

- البته که خیلی طرز فکر منحصر بفردیه، البته منطقی هم هست.

یه لبخندی رو چهره ش نقش بست و گفت: راست میگی، منطقی هم هست.

- به عنوان یه ورجین عروسی میکنه، همین که زن یک نفر شد رابطه ش رو به تو شروع میکنه. شبیه یکی ازون داستانای کلاسیک فرانسویه. البته به جز اون لباسای زرق و برقی و خدمتکارایی که هر طرف در حال جنب و جوشن.

- ولی به نظر تنها راه حل عملی که به ذهنش رسید همین بود.

- مایه ی تاسفه.

یه مدت همین طور بهم نگاه می کرد تا اینکه بالاخره سرش رو تکون داد و گفت: درست متوجه شدی. خوشحالم که منظورم رو فهمیدی. حالا منم قضیه رو همون طور میفهمم، ولی حالا، حالا که سنم بیشتر شده. اون موقع اما نمیفهمیدم. خب بچه بودم هنوز. تنها واکنشم شوکه شدن بود، راستشو بگم کاملا خاک شدم.

- اوهوم، درسته.

وقتی داشتیم غذا میخوردیم دیگه چیزی نگفتیم.

***

این طور ادامه داد: احتمالا همون طوری که حدس میزنی به هم زدیم. البته هیچکدوم از ما اعلام نکرد یا نخواست که به هم بزنیم. همین طور طبیعی اتفاق افتاد. یک جدا شدن خیلی بی سر و صدا. به نظرم دیگه برای ادامه‌ی همچون رابطه ای واقعا داغون بودیم، هر دوتامون. از نقطه نظر من، راه و روش اون توی زندگی.. چطور بگم، خیلی بی ریا نبود.. یا نه، نمی دونم.. منظورم اینه که من دلم میخواست اون یه کم زندگی بهتری داشته باشه. انقدر نچسبه به یه چیزهایی مثل ورجین بودن و ازدواج و این جور چیزها. یه مقدار طبیعی تر زندگی کنه، لذت ببره از زندگیش.

من گفتم: ولی فکر نمی کنم اون میتونست جور دیگه عمل کنه.

سری تکون داد و گفت: ممکنه حق با تو باشه. و در حالی که یه گاز به غذاش میزد گفت: بعد یک مدت آدم انعطافش کم میشه. همچین چیزای برای من هم شاید اتفاق افتاده. از وقتی ماها بچه بودیم همه داشتن هل مون میدادن، از مون انتظار داشتن موفق باشیم. و خب ما هم به همه ی انتظاراتشون جواب میدادیم. شاید چون به قدر کافی باهوش بودیم که از پسش بر بیایم. ولی بعد از مرحله ی بالغ شدن ادامه ی این راه واقعا ممکن نیست. یک روزی میرسه که میفهمی دیگه راه برگشتی نیست.

من پرسیدم: این اتفاق برای تو نیفتاد؟

بعد از کمی فکر کردن گفت: من یک جورهایی تونستم از پسش بربیام. کار و چنگالش روز مین گذاشت و دهنش رو با دستمال پاک کرد و گفت: بعد از اینکه از هم جدا شدیم من شروع کردم بیرون رفتن با یک دختر دیگه توی توکیو. مدت کوتاهی هم با هم زندگی کردیم. راستش رو بگم، اونقدر که یوشیکو من رو به وجد می آورد اون نمی آورد، اما دوستش داشتم. خوب همدیگه رو درک میکردیم و خوب پشت هم در می اومدیم. در واقع اون به من راجع به آدم ها درس های زیادی داد، اینکه چقدر می تونن زیبا باشن، چه خطاهایی ممکنه مرتکب بشن. بالاخره من هم چند تایی دوست پیدا کردم و به سیاست علاقمند شدم. البته نمیخوام بگم شخصیت تغییری کرد یا چیزی شبیه به این. اما من آدم اهل عملی هستم، هنوز هم همین طورم. به هر حال من داستان نمینویسم. تو هم مبلمان وارد نمیکنی. منظورم رو میفهمی دیگه. توی دانشگاه یاد گرفتم که واقعیت های زیادی توی دنیا هست. اینکه دنیا چقدر بزرگه و همزمان چه ارزشهای متضادی توش کنار هم جریان دارن. یاد گرفتم واقعا همیشه لازم نیست شاگرد اول کلاست باشی. و بعدش بود که پام رو توی دنیای واقعی گذاشتم.

- و خیلی خوب از عهده ی همه ی اینا بر اومدی

آهی کشید و گفت: فک کنم همین طوره. انگار که همدستش باشم، یه مدت بهم نگاه کرد و گفت: در مقایسه با بقیه ی آدم های همنسل خودم زندگی خوبی به هم زدم، حداقل از نظر عملی، آره میشه گفت موفق بودم.

ساکت شده بود، اما میدونستم بازم حرف برای گفتن داره. این شد که مشتاقانه منم توی سکوت منتظر نشستم.

بالاخره ادامه داد: تا مدت ها بعد از اون قضایا یوشیکو رو ندیده بودم. فارغ التحصیل شدم و شروع به کار کردن توی یک شرکت تجاری کردم. پنج سال اونجا کار کردم، که بخشیش هم شامل سفرهای خارجی میشد. واقعا روزهای پر مشغله ای رو میگذروندم. دو سال بعد از فارغ التحصیلیم شنیدم که یوشیکو ازدواج کرده. مادرم خبرش رو بهم داد. نپرسیدم با چه کسی ازدواج کرده. اولین فکری که بعد از شنیدم خبر اومد توی سرم این بود که یعنی بالاخره موفق شد تا ازدواجش ورجین بمونه؟! بعدش کمی غمگین شدم. روز بعدش حتا غمگین تر شدم. مثل این بود که یه چیز مهمی بالاخره تموم شده. مثل یه دری که بسته شد و دیگه هرگز باز نمیشه. البته فکر میکنم این احساسات قابل انتظار بود، چون به هر حال دوستش داشتم. چهار سال تمام با هم بودیم و به نظرم هنوز یه امیدی داشتم که یک روزی با هم ازدواج کنیم. یه بخش عمده ای از جوونی من اون بود، خب طبیعی بود که غمگین بشم. اما بالاخره تصمیم گرفتم تا موقعی که اون خوشحاله من هم مشکلی نداشته باشم با این اتفاق ها. و واقعا هم همین طور فکر میکردم. همیشه یک مقدار براش نگران بودم، یک بخشی از وجودش بود که واقعا ظریف بود و شکننده.

گارسون اومد و بشقاب هامون رو برداشت و ظرف دسرها رو پیش آورد. هیچ کدوم مون دسری سفارش ندادم. فقط یه فنجون قهوه.

من دیر عروسی کردم، سی و دو سالم بود. این بود که وقتی یوشیکو بهم زنگ زد هنوز مجرد بودم. بیست و هشت سالم بود، یعنی بیشتر از ده سال قبل. تازگی شرکتی که توش کار میکردم رو ترک کرده بودم و در صدد رونق دادن به تجارت خودم بودم. متقاعد شده بودم که بازار واردات مبلمان داره شکوفا میشه و این شد که از پدرم کمی پول قرض کردم و کسب و کار کوچیک خودم رو راه انداختم. برخلاف اعتماد به نفسی که داشتم، اولهاش کارها خوب پیش نرفت، کلی جنس تو انبار داشتم که نمیتونستم بفروشم و اجاره ی انبار داشت از قیمت جنسا بیشتر میشد و بهره وام هایی که گرفته بودم هم باید پرداخت میشد. اوضاع درب و داغونی بود و هر روز حس میکردم دیگه اعتماد به نفس ادامه دادن رو ندارم. اون روزا سخت ترین دورانی بود که توی زندگیم گذرونده بودم. دقیقا هم توی همچین روزهایی بود که یوشیکو باهام تماس گرفت. نمیدونم شماره م رو از کجا پیدا کرد، اما یک روز عصر حدود هشت زنگ زد. همون اول فهمیدم خودشه. چطور میتونستم صداش رو فراموش کنم. صداش کلی خاطره رو همراه خودش زنده میکرد. توی اون اوضاع خراب شنیدن صدای دوست دختر سابقم حس خوشایندی بود.

انگار که در حال جمع کردن خاطرات از اطراف و اکناف حافظه ش باشه همین طور به شعله های توی شومینه زل زده بود. رستوران هم دیگه کاملا پر شده بود از آدم و پر از سر و صدای خنده و صحبت و کارد و چنگال و بشقاب. به نظر تقریبا همه ی مشتری ها محلی بودن و گارسون ها رو هم به اسم کوچیک صدا میزدن! جوزپه! پائولو!


نمیدونم این چیزا رو از کی شنیده بود، اما همه چیز رو در موردم میدونست. که هنوز مجرد بودم، که خارج کار کردم. که کارم رو رها کردم یک سال پیش و حالا شرکت خودم رو راه انداخته بودم. همه چی رو میدونست. بهم گفت: هیچ نگران نباش. اوضاعت خوب میشه. فقط به خودت اعتماد کن. مطمئنم موفق میشی. اصن مگه امکان هم داره موفق نشی؟ شنیدن صداش که این چیزها رو میگفت واقعا خوشحالم میکرد. صداش واقعا مهربون بود. جمله هایی که با اون صدا گفته شدن باعث شدن منم به خودم بگم حتما میتونم. باعث شدن اون اعتماد به نفسی که داشتم دوباره پیدا کنم. با یک لبخندی اضافه کرد: به نظرم اومد دنیا زیر دستای منه.

حالا نوبت من بود که از زندگیش بپرسم. که با چه کسی ازدواج کرده، که بچه داره یا نه، که کجا زندگی میکنه. هنوز بچه نداشت. شوهرش چهار سال از خودش بزرگتر بود و توی یه ایستگاه تلویزیونی کار میکرد. اون طور که گفت شوهرش کارگردان بود. بهش گفتم: پس حتما خیلی هم سرش شلوغه! یوشیکو با خنده گفت: اونقدر شلوغ که وقت بچه درست کردنم نداره. توکیو زندگی میکرد، توی یه آپارتمان توی شیناگاوا. اون موقع من توی شیروگاندائی زندگی میکردم. گرچه دقیقا همسایه نبودیم، اما خونه هامون خیلی نزدیک بود. بهش گفت: چه اتفاق جالبی! خلاصه که راجع به همچین چیزهایی صحبت کردیم، و یه مشت چیز دیگه که آدمایی که هم مدرسه ای بودن در موردشون با هم صحبت میکنن. یه لحظاتی معذب میشدم اما در کل حرف زدن باهاش لذت بخش بود. مثل دو تا دوست قدیمی که مدت ها قبل خداحافظی هاشون رو کرده بودن و حالام دو تا مسیر کاملا مجزا توی زندگی شون داشتن با هم حرف میزدیم. از آخرین باری که این طور صادقانه و رو راست با کسی صحبت کرده بودم خیلی وقت میگذشت. بالاخره که همه ی گفتنی ها رو گفتیم ساکت شدیم. از اون سکوت هایی که اگر چشمات رو ببندی هزار و یک جور تصویر توی سرت شروع میکنه به ظاهر شدن. برای مدتی به دست هاش که روی میز بودن خیره شد و بعد سرش رو بلند کرد سمت من و گفت: دیگه کم کم میخواستم قطع کنم. یعنی خب مثلا بگم ممنون که زنگ زدی، خیلی لذت بردم از حرف زدم باهات و بعد قطع کنم، منظورم رو میفهمی؟

حرفش رو تایید کردم: از نظر عملی، بهترین کار همینی بود که گفتی.

ولی اون تلفن رو قطع نکرد هیچ، من رو به خونه ش دعوت کرد. ازم پرسید: میتونی بیای یه سری بهم بزنی؟ شوهرم یه سفر کاری رفته و منم تنهام و حوصله م هم سر رفته. نمی دونستم چی باید بگم، و هیچی هم نگفتم. اونم هیچی نگفت. تا یک مدتی فقط سکوت بود تا اینکه اون گفت: اون قولی که بهت دادم رو یادم نرفته ها.

***

دختره بهش گفت: قولی که بهت داده بودم رو یادم نرفته. اولش پسره منظورش رو نفهمید. ولی یهو تموم اون خاطرات اومد جلوی روش: قول دختره که وقتی ازدواج کرد باهاش خواهد خوابید. پسره هیچوقت این حرف دختره رو قول حساب نکرده بود. بیشتر یه حرف همین طوری بود توی نظرش که توی یه لحظه‌ی گیجی گفته شده بود.

ولی به نظر می اومد از طرف دختره این حرف ذره ای نتیجه ی گیج بودن و سردرگم بودن نبود. برای اون این یه قول بود. یه قولی که میخواست بهش عمل کنه.

برای یه لحظه پیره هیچ نمیدونست چی باید بگه یا چیکار باید بکنه. کاملا گیج شده بود. دور و بر خودش رو نیگاه کرد به امید دیدن یه تابلو که جهت درست رو نشون بده بهش، اما هیچی نبود. البته که دلش میخواست با دختره بخوابه، توی اینش حرفی نبود. بعد ازین که به هم زده بودن بارها عشقبازی باهاش رو تصور کرده بود. حتا وقتی با دخترهای دیگه بود، توی تاریکی تصور میکرد اون رو بغل کرده. البته توی همه ی تصوراتش هیچوقت اون رو لخت ندیده بود. همه ی تصورش از بدن اون لمس کردن تنش از زیر لباس بود.

البته کاملا هم متوجه بود که توی این شرایط خوابیدن با اون میتونه چقدر خطرناک باشه. که نتیجه ش چطور ممکنه همه چیز رو نابود کنه. از طرفی، تمایل چندانی نداشت که چیزی رو که سال بود از خودش دور نگه داشته بود و ناامید شده بود ازش دوباره بیدار کنه. با خودش فک کرد انجام این کار اصلا درست نیست. یه چیزی این وسط جور در نمیاد. یه چیزی با اونی که من الان هستم، جور در نمیاد.

ولی با همه ی این حرفا قبول کرده بود که بیاد دیدنش. ازین جهت اگه الان با هم میخوابیدن این میشد یه قصه ی پریان قشنگ که یه نفر ممکنه فقط یه بار توی زندگیش شانس تجربه کردنش رو داشته باشه. دوست دختر سابق خوشگلش، همونی که سالهای ارزشمند جوونیش رو باهاش گذرونده بود، بهش گفته بود که میخواد باهاش بخوابه. ازش خواسته بود که بیاد خونه ش، خونه ای که بر حسب اتفاق اصلا از خونه ی خودش دور نبود. علاوه بر همه ی اینها پای اون راز هم در میون بود. اون قول و سوگند افسانه ای که سال های سال پیش توی دل یه جنگل بسته شده بود.

برای مدتی همونجا نشست. چشماش بسته بود و چیزی نمیگفت. حس میکرد قدرت تکلمش رو از دست داده.

دختره گفت: هنوز گوشی دستته؟

- آره، آره. هستم. باشه، همین الان راه می افتم. فک کنم کمتر از نیم ساعت دیگه برسم. آدرست رو بگو بهم.

آدرس و شماره تلفن رو نوشت، سریع اصلاح کرد، لباسشو عوض کرد و رفت بیرون که تاکسی بگیره.

***

ازم پرسید: اگه تو به جای من بودی چیکار میکردی؟

سرم رو تکون دادم. در اون لحظه ای واقعا نمی تونستم بگم چیکار ممکن بود بکنم.

خندید و به فنجون قهوه ش خیره شد. کاش منم میتونستم سر و ته قضیه رو با جواب ندادن هم بیارم، هم نمی تونستم. باید توی همون لحظه و همون جا تصمیم می گرفتم. رفتن یا نرفتن، یکیش رو باید انتخاب میکردم. هیچ راه بینابینی نبود. و خب در نهایت رفتم خونه ش. همون طور که داشتم در میزدم با خودم فکر میکردم چقدر خوب میشه اگر خونه نباشه. ولی خونه بود، به همون زیبایی که قبلا بود. عطرش، عطرش به همون خارق العادگی که من یادم می اومد. یه چن تایی نوشیدنی خوردیم و حرف زدیم و چن تا صفحه ی قدیمی با هم گوش دادیم و بعدش فکر میکنی چی شد؟

- واقعا نمی دونم

در حالی که تمام مدت به دیوار روبروش خیره شده بود گفت: خیلی خیلی قدیم، وقتی بچه بودم، یه قصه ی پریانی بود که خونده بودم. یادم نمیاد خود قصه ماجراش چی بود، اما آخرین خط قصه توی خاطرم مونده. شاید چون اون اولین باری بود که یه قصه ی پریان با همچین پایان عجیبی خونده بودم. قصه اینجوری تموم شد: "و وقتی همه چیز تمام شد، شاه و ملازمانش زدند زیر خنده." فک نمی کنی واقعا پایان عجیب غریبیه؟

- چرا، واقعا.

کاش خود قصه هم یادم می اومد. ولی یادم نمیاد. تنها چیزی که ازش یادم میاد همین یه خط عجیبه: ""و وقتی همه چیز تمام شد، شاه و ملازمانش زدند زیر خنده". آخه چه جور قصه ای اینجوری تموم میشه؟

داستانش که به اینجا رسید قهوه مون تموم شده بود.

همدیگه رو بغل کردیم. و ادامه داد: اما سکس، نه. من لباساش رو در نیاوردم. فقط با انگشتهام لمسش کردم. مثل روزهای قدیم. به نظرم بهترین کاری که میشد کرد همون بود. اون هم احتمالا به همین نتیجه رسیده بود. یه مدت طولانی همین طور اونجا نشسته بودیم و همدیگه رو لمس میکردیم. این تنها راهی بود که ازش میشد اون چیزی که باید میفهمیدیم در اون لحظه رو بفهمیم. اگر زمان های قدیم بود، قضیه اینجور اتفاق نمی افتاد. سکس بود که اتفاق می افتاد، و ما رو به حتا نزدیکتر ازون چیزی که بودیم میکرد. ولی دیگه ازون نقطه گذشته بودیم. اون امکان دیگه غیرممکن شده بود. درش بسته شده بود و هیچوقت قرار نبود باز بشه.


فنجون خالی قهوه ش رو همین طور توی دستش می چرخوند. انقدر اینکار رو ادامه داد که گارسون اومد ببینه چیز دیگه ای هم لازم داریم یا نه. بالاخره فنجون رو زمین گذاشت و دوباره گارسون رو صدا کرد و یه اسپرسو دیگه سفارش داد.

احتمالا یک ساعتی توی آپارتمانش موندم. دقیقا به یاد نمیارم. با یه لبخندی گفت: فک کنم اگر بیشتز ازین می موندم دیوونه میشدم. باهاش خداحافظی کردم و رفتم. این آخرین خداحافظی ما بود. من اینو می دونستم، و اون هم می دونست. آخرین باری که دیدمش دست به سینه توی چارچوب در ایستاده بود. به نظر می اومد میخواد یه چیزی بگه، اما چیزی نگفت. لازم هم نبود بگه، من خودم میدونستم چی میخواست بگه. احساس خالی بودن میکردم. توخالی بودن. صداها همه به گوشم ناآشنا می اومدن، همه ی چیزها توی چشمم به هم ریخته و بی و سر و ته بودن. همین طور توی خیابون ها میگشتم و فکر میکردم زندگیم چقدر بی هدف بوده. میخواستم برگردم، میخواستم برگردم خونه ش، برگردم و مال من بشه. ولی نمیتونستم. هیچ جوری ممکن نبود این کار.

چشمش رو بست و سرش رو تکون داد. اسپرسو دومش رو خورد.

گفتن این حرف واقعا برای خجالت آوره، ولی او نشب رفتم بیرون و با یه فاحشه خوابیدم. اولین بار توی زندگیم بود که برای سکس پول میدادم. و احتمالا هم آخرین بارش.

منم برای مدتی به فنجون قهوه خودم خیره شده بودم. دوست داشتم بهش بگم که چقدر خودم رو توی حرفاش حس کردم. ولی خب نمی دونستم چطور باید توضیح بدم، فکر نمی کردم اصلا بتونم توضیح بدم منظورم رو.

با خنده گفت: وقتی اینجوری اینها رو تعریف میکنم یه طوری به نظرم میاد که انگار برای یک نفر دیگه اتفاق افتادن. بعد رفت توی فکر و هیچی نگفت. من هم با سکوتش همراهی کردم.

بالاخره گفت: "و وقتی همه چیز تمام شد، شاه و ملازمانش زدند زیر خنده." هر موقع به این اتفاقات فکر می کنم یاد این یک خط می افتم. مثل یک عکس العمل شرطی شده. به نظر میاد چیزهای خیلی غمگین هم همیشه باید یه عنصری از طنز داشته باشن.

*

همون طور که اولش گفتم، این داستان اونجور پیام و پند اخلاقی نداره. ولی خب این اتفاقیه که واقعا برای اون افتاد. اتفاقیه که برای همه ی ماها افتاده. برای همین بود که وقتی این داستان رو برام تعریف کرد نمی تونستم بخندم. حتا الان هم نمی تونم.



**  شرمنده بابت ترجمه‌ی دست و پا شکسته و نوشتار بدون دقت و دوباره خوانی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر