کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

1450

بهمن‌گیر، توی جاده‌ی فیروزکوه، یک چیز منحصر‌به فردی‌ست. آن پشت همه‌ش برف است و گه‌گاه درخت‌های تصادفی. آن پشتِ حصار بهمن‌گیر منظورم است. که مثل چوب‌های پرچینی که تام سایر به ترفندی رنگ کرده بود جلویت تندتند می‌گذرند. یک در میان می‌بینی برفِ آن پشت را. 

بهمن‌گیر توی جاده‌ی فیروزکوه مثل تونل نیست که همه‌ش بسته باشد، یکی بسته‌ست، یکی نیست. دنیا از پشتِ حصارِ تندتند گذر‌کننده. دقت که بکنید تا چند لحظه پس از اتمام بهمن‌گیر هنوز دنیا را از پشت حصار می‌بینید. انگار که هست هنوز، اما نیست. یک اثر مابعدی دارد حصار. یعنی وقتی تمام شد هنوز خاطره‌اش توی چشم‌ها می‌ماند. تعجب برانگیز است. مثل وقتی که می‌فهمید چشم‌ها نیستند که می‌بینند، بلکه مغز است. 

مغز چشم است و گوش است و پوست است. این بقیه همه ابزارند، واسطه‌اند. وقتی از توی تونل هم برف‌های آن پشت‌اش را می‌بینید و سردی‌اش را لمس می‌کنید و صدای رشد‌کننده شقایق‌های زیر خاک برف‌پوشیده را می‌شنوید، یعنی دست واسطه‌ها را کوتاه کرده‌اید، چیده‌اید. تونل مثل مغزِ خالص است. مثل خواب. که نه اشک‌ٍ توش اشک است، نه دردش، درد. نه دیده‌ها و شنیده‌هاش با واسطه چشم و گوش. 

یک تونلی دارد جاده فیروزکوه به اسم تونل دوگَل، البته از یکی بیشتر. کمی قبل از ورسک است به نظرم، یا کمی بعدش. در حدود ورسک. اسمش را یحتمل از روستایی به همین نام گرفته. نزدیک سه خط طلای معروف است. که توی مه به همان رویایی می‌ماند که توی آفتاب. مه از آفتاب قصه‌گو‌تر است. آفتاب بیشتر راوی وقایع است تا خیال‌ها. مه اما راوی خیال است، و ازین رو منحصر بفرد. یعنی در انحصار فرد است، نه جمع. ولی جمع ازش متمتع می‌گردد. مثل تمامی‌ نقاشی‌های بزرگ عالم، مثل شب‌های پرستاره‌ی ویسنت ون‌گوگ یا پرتره سالوادور دالی از پل الوار. 

من خودم سال‌ها فکر می‌کردم دالی ایتالیایی‌ست، تا در سال‌های آخر دبیرستان بود یا اول دانشگاه که فهمیدم نه، اسپانیایی‌ست. به پیکاسو می‌خورد اسپانیایی باشد، به دالی نه. اسپانیا فقط جهان‌گشایانی ندارد که فیلیپین و شیلی را بگیرند تحت سیطره‌ی خود. توی ذهنِ من خون‌ریزی‌های اسپانیایی‌ها در ایتالیا، وقتی بوی تعفن جسدهای هر دو ملت و مزدبگیرهای اهل‌ِ هرجا، تمام کوچه پس‌کوچه‌ها را پُر کرده بود، در مقایسه با اینکه من فکر می‌کردم دالی اهل ایتالیاست، هیچ است. 

به هر حال دوران جنگ‌های این چنین گذشته است، اما دوران جنگِ فکرهایی با سرعت نور که در مواقعی گاه و بی‌گاه، از توی سر آدم می‌گذرد انگار تمامی ندارد. تمام تلاشم برای صید مرتبت‌ترین‌شان را شاهدید. مسخره‌است و اندکی مایه‌ی ترحم. توش گرده‌های خودخواهی هم هست، و ناتوانی. حیف که این ها با هم حل‌بشو نیستند. یک دقیقه که دست بکشی از تکان دادنش، باز توی لایه‌های موازی قرار می‌گیرند. مثل سنگ‌های کوه‌های اطراف تونل‌های دوگل، همه رسوبی. یادگار اقیانوس بی‌انتهای تتیس، که خشک شد و ازش دو تا داغِ خاطره ماند روی دل زمین.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر