قصههای پریان، پیشتختخوابی، برای بچههای خوب
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، یه تیرکمونی بود هلالشکل، مث ماه شب محاق، مث طاق کبود گنبد قصه. اما از بخت بدش این تیرکمونه یه موقعی به دنیا اومده بود که نسل تیر ورافتاده بود از توی دنیا. دیگه هیشکی تیر نمیساخت و این تیرکمون مام مونده بود بیتیر. تنها آروزی تیرکمون قصهی ما این بود که یه روزی، یه جایی، یه تیری بیاد بین دو تا بازوی کمر خمیدهی اون قرار بگیره. اون تُردی پر ته تیر رو بشنوه روی زهش، اون صافی قد تیر رو لمس کنه روی کمر هلالش و بعدش دیگه اگه میشکست، اگه زهش در میرفت، اگه هر چی میشد، خب میشد. اما از بخت بد، وقتی اومده بود توی این دنیا که گفتیم، ور افتاده بود نسل تیر و تیرانداز.
یه روز که این تیرکمون قصهی ما تکیه داده بود به یه درختی و واس خودش به صدای باد نیگا میکرد دید یکی بهش گفت سلام! قد خمیدهش رو صاف که نه، چرخوند و دید یه پسرکی واستاده جلوش. پسرک بش گفت: تو کی هستی؟! تیرکمون بش گفت: تیرکمون! پسرک گفت: کجات تیره، کجات کمون؟ تیرکمون یه فکر آهداری کرد و گفت: خب، من که کمونم، تیر هم خب نیس دیگه انگار. پسرک بش گفت: پس چرا بت میگن تیرکمون؟ تیرکمون فکر آهدار بلندتری کرد و گفت: حتما چون که هیچوقت فراموشم نشه همهی چیزی که میخواستم از دنیا یه تیر بود و اونم نیاوردم به دست. پسرک بش گفت: یعنی اگه یه تیر داشته باشی، همهی چیزی که میخوای رو از دنیا به دست آوردی؟ تیرکمون، با اونجاش که جای شست کمانداره، لبخندی زد و گفت: آآآره!
پسرک رفت و چن روز بعد اومد و گفت: سلام تیرکمون! تیرکمون بش گفت: سلام پسرک! پسرک گفت: تیر چی هس؟! تیرکمون گفت: تیر! چی بگم! تیر یه مستقیم معرکهس. ازون مستقیمها که همین که بری تا تهش رسیدی به تموم خوشبختی و آرامش دنیا. سرش تیزه، اون جور که میتونه طوری پشتت رو بخارونه که ناخن انگشت خودتم عمرا نتونه اونجور بخارونه پشتت رو. تهش پر داره، یه پر که از دم بچهی سیمرغ و هما گرفتهن. دمش که میگم یعنی مهمترین جاش ها. فک نکن مهمترین جای پرندهها بالشونه. از همه مهمتر واسه یه پرنده دمش هست. اونجا که پرنده تموم میشه و آسمون شروع میشه. پسرک گفت: پس تیر یه مستقیم هست که سرش تیزه و تهش پر داره؟ تیرکمون گفت: هوم! آره! پسرم گفت: هوم! خدافظ!
پسرک رفت خونه و هیچی نخورد و ناخونهاش رو کوتاه نکرد، هیچی نخورد و ناخونهاش رو کوتاه نکرد. نخورد و کوتاه نکرد، نخورد و کوتاه نکرد. یه ماه، دو ماه، سه ماه، گذشت و پسرک پاهاش تیز شد و تنش لاغر و مستقیم. بعد کلاه پردارش رو گذاشت سرش و رفت سمت تیرکمون که همون طور واستاده بود زیر درخت. این دفعه هیچی بهش نگفت. فقط رفت نزدیکش و سرش رو گذاشت روی زه تیرکمون. پاهاش رو تکیه داد به هلال قدش و پرید، پرید، پرید، اونقدر دور پرید که تموم مرزهای ایران و توران و باقی دنیا شرمنده شدن پیشش و بعد، افتاد پایین. یه جایی که تنش تموم میشد و زمین شروع میشد.
یه ماه، دو ماه، سه ماه، گذشت و تیرکمون بالاخره جای فرود تیرش رو پیاد کرد. یه ماه، دو ماه، سه ماه، همون طور دورش راه رفت و راه رفت و راه رفت تا گودالی ساخت همقد خودش و تیرش. بعد رفت و سر تیرش رو گذاشت روی زهش و پای تیرش رو گذاشت روی قد هلالش و چشمهاش رو بست. باد اومد و آخرین تیر و کمون دنیا رو توی قلب زمین مخفی کرد. برای کسی و روزی، که حسرت تیر و کمون بکشوندش تا اونجا. اونجا که مرزها همه شرمندهش شدن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر