آزادی!
آزادی!
آزادی!
نه! خبری نبود. هیچ ماشینی نمیایستاد. هوا هم تاریکِ تاریک بود. جز من دو سه نفر دیگری هم منتظر ماشین بودند. یکیشان هممسیر بود. پیرمردی بود انگار. ریش سفیدش که زیر نور خیابان مثل رنگ ماه بود این را میگفت. کت نیمداری انگار تنش بود. میگویم نیمدار چون زار میزد به تنش، جاذبهی زمین انگار بر آسترش موثرتر بود. یک کلاهی هم سرش بود، شبیه کلاهی که ناظم دورهی دبستانمان همیشه سرش میگذاشت، شبیه کلاه پسرخاله. خسته از آن همه انتظار و دو ساعت مصاحبه، ساعت هفت شب توی چارراه پارکوی باز هم منتظر بودم، حالا منتظر تاکسی. یک در میان، یکی را من میگفتم آزادی، یکی را او. اما انگار مقصد هیچکس آزادی نبود. تا اینکه یک بار که من گفتم آزادی یک پراید ایستاد. یک نفر جا داشت. سریع سوار شدم و رفتم، اما هنوز در را کامل نبسته بودم و پای راننده کلاچ را تمام راها نکرده بود که یک بغضمانندی گلویم را گرفت. شاید هم بغض نبود، اما هر وقت توی دلم فشرده میشود و گلوم راهش بسته میشود، اسمش را میگذارم بغض. حالا هم اینکه پیش از پیرمرد سوار شدم، قلبم را فشار میداد. تاکسی اما کاری به کار من و قلبم نداشت. رفت برای خودش. رفت سمت آزادی.
از دست خودم عصبانی بودم. چرا جای او سوار شدم؟ عجله داشتم؟ نه! کسی منتظرم بود؟ نه! دیرم شده بود؟ نه! خسته بودم؟ خب، بله. اما مگر او خسته نبود. تازه حتما کسانی را داشت که منتظرش باشند. یاد فراش دانشکدهمان افتادم که هر روز از هشتگرد کرج میآمد تا شمال تهران و عصر باز بر میگشت. همیشه وقتی پیشش مینشستم و با هم چای میخوردیم برام میگفت که نه شب میرسد خانه، ده میخوابد که باز چهار صبح حرکت کند. هر بار همین را تکرار میکرد. نکند این پیرمرد هم اینجوری بود؟! یعنی مسیر بعد از آزادیش کجا بود؟ توی آزادی که کسی نمیماند. آزادی محل گذر است، جای ماندن نیست. همه که رسیدند به آزادی، بعدش هر یک راه خودش را میرود سمت خانهش، سمت محل آرامش، اگر بش برسد. مخل آرامش کسی شده بودم؟
کیپ تا کیپ سه نفر پشت پراید نشسته بودیم و جای تکان خوردن نبود. گویندهی رادیو گفت که همکنون گزارش متفاوت و منحصر بفرد همکارش پخش خواهد شد. ترافیک توی چمران هم آب از دستش نمیچکید، هیچ راه نمیداد. منتظر گزارش متفاوت بودم که زنی از دخترکی پرسید چند سالش است. دخترک گفت ده سال. بعد ازش پرسید چکار میکند. دخترک گفت لاکپاککن، آدامس، نوار چسب، کمربند، لواشک و یک مشت چیز دیگر میفروشد. زن ازش پرسید: این همه سنگین نیست. دخترک گفت: این همه برای پول است خاله، برای پول. بعد زن ازش خواست به جای او، خودش برود با بقیهی بچههای فروشنده مصاحبه کند، دختر اما گفت: نمیشه خاله، نمیتونم. یک آن پیش خودم فکر کردم اگر این پیرمرد آه نداشته با ناله سودا کند و باید میرفته تا هشتگرد، چرا جای بیآرتی با تاکسی میرفت؟ سیصد تومان کجا، دو هزار تومان کجا. نکند این پیرمرد هم صاحب یک دو جین از این بچهها باشد و داشت میرفت آزادی که توی ایستگاه متروی تو ترمینال درآمد روزانهشان را صاحب شود. اگر این طور بود که اصلا خوب کرده بودم زودتر ازش سوار شدم. کاش هرگز نرسد به آزادی. آزادی که مال اینجور آدمها نیست که. فکر که میکردم، حتا ریشش را نورهای خیابان بود که نقرهای مینمایاند، در واقع شاید هم قرمز بود، مثل ریش فاگین.
حواسم جمع رادیو نمیشد، حالا این فکر توی سرم میچرخید که نکند چون نگذاشتم پیرمرد سوار شود، به تلافیش توی مصاحبهم رد شوم. بعد سریع به خودم جواب دادم: مرتیکهی مثلا تحصیلکرده، این هم حرف شد که میزنی؟ چه ربطی داره آخه! دوباره به آن یکی خودم جواب دادم: چه ربطی داره؟ چطور بال بال زدن اون پروانهها توی برزیل ربط داره به طوفان توی آمریکا و قضیهش خیلی علمی و مستدله، اما جای پیرمرده رو گرفتن ربط نداره به رد شدن توی مصاحبه؟ این دو تا من که ساکت شدند من دیگری شروع کرد به یادم بیاورد آن قصهی مثنوی را در باب وجدان که مثل برگهی سفیدیست و هر بار یک کاری خلافش را انجام بدهی اسم آن کار را مینویسی رو برگه. اولین بار که انجام دادی و اسم نوشته شد، اگر کار رسید به بار دوم، چون اسم نوشته شده روی کاغذ سفید وجدان را میتوانی بخوانی عذاب یقهت را میچسبد. اما اگر بیخیال عذاب، تکرار سوم را هم مرتکب شدی، روی نوشتهی قبلی دوباره اسم آن کار را مینویسی. بار چهارم خواندن نوشتهی روی نوشته سختتر است و عذاب حاصل کمتر. تا آنکه وقتی تکرار گذشت از حد، دیگر خواندن نوشتهها ممکن نیست. نوشتهای نمانده در واقع، شده یک مشت خطخطی در هم برهم و پس، انگار نه انگار، نه عذابی، نه چیزی. در نتیجه: این عذاب وجدان یک نتیجهی خوب هم دارد، که هنوز حساسی به این چیزها. که وجدانت نفس میکشد.
نیمهی پر لیوانِ گرفتن جای پیرمردِ توی خیابان اما طی یک ترمز طوفانی از طرف جناب راننده پاشید پای کاجهای میدان آزادی. از تاکسی که پیاده شدم دست کردم توی جیبم و دو تا دوهزارتومنی که داشتم را کشیدم بیرون. رفتم سمت صندوق صدقات و دو هزارتومنی کهنهتر را لوله کردم که بنذازم توش، اما قبل از انداختن، جاش را با اسکناس نو تر عوض کردم. به خانه که رسیدم نگهبان دم در قبض عوارض شهرداری را داد دستم. ازش که گرفتم چشمم افتاد به صورتش. مو نمیزد با پیرمرد چارراه پارکوی. بهش گفتم: شما دو ساعت پیش پارکوی نبودین؟ لبخندی زد و گفت: من سی ساله از انقلاب بالاتر نرفتم.
آزادی!
آزادی!
نه! خبری نبود. هیچ ماشینی نمیایستاد. هوا هم تاریکِ تاریک بود. جز من دو سه نفر دیگری هم منتظر ماشین بودند. یکیشان هممسیر بود. پیرمردی بود انگار. ریش سفیدش که زیر نور خیابان مثل رنگ ماه بود این را میگفت. کت نیمداری انگار تنش بود. میگویم نیمدار چون زار میزد به تنش، جاذبهی زمین انگار بر آسترش موثرتر بود. یک کلاهی هم سرش بود، شبیه کلاهی که ناظم دورهی دبستانمان همیشه سرش میگذاشت، شبیه کلاه پسرخاله. خسته از آن همه انتظار و دو ساعت مصاحبه، ساعت هفت شب توی چارراه پارکوی باز هم منتظر بودم، حالا منتظر تاکسی. یک در میان، یکی را من میگفتم آزادی، یکی را او. اما انگار مقصد هیچکس آزادی نبود. تا اینکه یک بار که من گفتم آزادی یک پراید ایستاد. یک نفر جا داشت. سریع سوار شدم و رفتم، اما هنوز در را کامل نبسته بودم و پای راننده کلاچ را تمام راها نکرده بود که یک بغضمانندی گلویم را گرفت. شاید هم بغض نبود، اما هر وقت توی دلم فشرده میشود و گلوم راهش بسته میشود، اسمش را میگذارم بغض. حالا هم اینکه پیش از پیرمرد سوار شدم، قلبم را فشار میداد. تاکسی اما کاری به کار من و قلبم نداشت. رفت برای خودش. رفت سمت آزادی.
از دست خودم عصبانی بودم. چرا جای او سوار شدم؟ عجله داشتم؟ نه! کسی منتظرم بود؟ نه! دیرم شده بود؟ نه! خسته بودم؟ خب، بله. اما مگر او خسته نبود. تازه حتما کسانی را داشت که منتظرش باشند. یاد فراش دانشکدهمان افتادم که هر روز از هشتگرد کرج میآمد تا شمال تهران و عصر باز بر میگشت. همیشه وقتی پیشش مینشستم و با هم چای میخوردیم برام میگفت که نه شب میرسد خانه، ده میخوابد که باز چهار صبح حرکت کند. هر بار همین را تکرار میکرد. نکند این پیرمرد هم اینجوری بود؟! یعنی مسیر بعد از آزادیش کجا بود؟ توی آزادی که کسی نمیماند. آزادی محل گذر است، جای ماندن نیست. همه که رسیدند به آزادی، بعدش هر یک راه خودش را میرود سمت خانهش، سمت محل آرامش، اگر بش برسد. مخل آرامش کسی شده بودم؟
کیپ تا کیپ سه نفر پشت پراید نشسته بودیم و جای تکان خوردن نبود. گویندهی رادیو گفت که همکنون گزارش متفاوت و منحصر بفرد همکارش پخش خواهد شد. ترافیک توی چمران هم آب از دستش نمیچکید، هیچ راه نمیداد. منتظر گزارش متفاوت بودم که زنی از دخترکی پرسید چند سالش است. دخترک گفت ده سال. بعد ازش پرسید چکار میکند. دخترک گفت لاکپاککن، آدامس، نوار چسب، کمربند، لواشک و یک مشت چیز دیگر میفروشد. زن ازش پرسید: این همه سنگین نیست. دخترک گفت: این همه برای پول است خاله، برای پول. بعد زن ازش خواست به جای او، خودش برود با بقیهی بچههای فروشنده مصاحبه کند، دختر اما گفت: نمیشه خاله، نمیتونم. یک آن پیش خودم فکر کردم اگر این پیرمرد آه نداشته با ناله سودا کند و باید میرفته تا هشتگرد، چرا جای بیآرتی با تاکسی میرفت؟ سیصد تومان کجا، دو هزار تومان کجا. نکند این پیرمرد هم صاحب یک دو جین از این بچهها باشد و داشت میرفت آزادی که توی ایستگاه متروی تو ترمینال درآمد روزانهشان را صاحب شود. اگر این طور بود که اصلا خوب کرده بودم زودتر ازش سوار شدم. کاش هرگز نرسد به آزادی. آزادی که مال اینجور آدمها نیست که. فکر که میکردم، حتا ریشش را نورهای خیابان بود که نقرهای مینمایاند، در واقع شاید هم قرمز بود، مثل ریش فاگین.
حواسم جمع رادیو نمیشد، حالا این فکر توی سرم میچرخید که نکند چون نگذاشتم پیرمرد سوار شود، به تلافیش توی مصاحبهم رد شوم. بعد سریع به خودم جواب دادم: مرتیکهی مثلا تحصیلکرده، این هم حرف شد که میزنی؟ چه ربطی داره آخه! دوباره به آن یکی خودم جواب دادم: چه ربطی داره؟ چطور بال بال زدن اون پروانهها توی برزیل ربط داره به طوفان توی آمریکا و قضیهش خیلی علمی و مستدله، اما جای پیرمرده رو گرفتن ربط نداره به رد شدن توی مصاحبه؟ این دو تا من که ساکت شدند من دیگری شروع کرد به یادم بیاورد آن قصهی مثنوی را در باب وجدان که مثل برگهی سفیدیست و هر بار یک کاری خلافش را انجام بدهی اسم آن کار را مینویسی رو برگه. اولین بار که انجام دادی و اسم نوشته شد، اگر کار رسید به بار دوم، چون اسم نوشته شده روی کاغذ سفید وجدان را میتوانی بخوانی عذاب یقهت را میچسبد. اما اگر بیخیال عذاب، تکرار سوم را هم مرتکب شدی، روی نوشتهی قبلی دوباره اسم آن کار را مینویسی. بار چهارم خواندن نوشتهی روی نوشته سختتر است و عذاب حاصل کمتر. تا آنکه وقتی تکرار گذشت از حد، دیگر خواندن نوشتهها ممکن نیست. نوشتهای نمانده در واقع، شده یک مشت خطخطی در هم برهم و پس، انگار نه انگار، نه عذابی، نه چیزی. در نتیجه: این عذاب وجدان یک نتیجهی خوب هم دارد، که هنوز حساسی به این چیزها. که وجدانت نفس میکشد.
نیمهی پر لیوانِ گرفتن جای پیرمردِ توی خیابان اما طی یک ترمز طوفانی از طرف جناب راننده پاشید پای کاجهای میدان آزادی. از تاکسی که پیاده شدم دست کردم توی جیبم و دو تا دوهزارتومنی که داشتم را کشیدم بیرون. رفتم سمت صندوق صدقات و دو هزارتومنی کهنهتر را لوله کردم که بنذازم توش، اما قبل از انداختن، جاش را با اسکناس نو تر عوض کردم. به خانه که رسیدم نگهبان دم در قبض عوارض شهرداری را داد دستم. ازش که گرفتم چشمم افتاد به صورتش. مو نمیزد با پیرمرد چارراه پارکوی. بهش گفتم: شما دو ساعت پیش پارکوی نبودین؟ لبخندی زد و گفت: من سی ساله از انقلاب بالاتر نرفتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر