کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

1413

یک روزهایی توی دنیا هست که همه چیز به من شباهت دارد. استکان چایی شبیه من است، پیرزن همسایه بربری به دست شبیه من است. راننده اتوبوس بی آر تی شبیه من است. همکار میز بغلی شبیه من است. احمد آقای آبدارچی شبیه من است.

احساس می کنم جای شیشه عینک هایی که هرگز نداشته ام آینه گذاشته ام. چون هرگز عینک نداشته ام احساس می کنم این عینک، شبیه همه عینک ها، شیشه اش، که حالا جاش آینه است، می تواند آنقدر دور یا آنقدر نزدیک شود که خودم را توی استکان چایی در سی سانتی، پیرزن همسایه بربری به دست در سی متری، راننده اتوبوس بی آر تی در شش متری، همکار میز بغلی در دو متری و احمدآقای آبدارچی در نیم متری، ببینم.

من همیشه در مورد چیزهایی که ندارم راحت تر خیال می کنم تا در مورد چیزهایی که دارم. مثلن همین عینک. و این به این خاطر است که روزهایی که من این همه خودم را می بینم شبش حالم از هر چی خودم به هم می خورد. وقتی عینکی که ندارم و جای شیشه ش آینه است از چشم بر می دارم و می گذارم روی میز و توی تخت دراز می کشم و چشم هایی که حالا عینکی که هرگز نداشتم و جای شیشه ش آینه بود روش نیست، را می بندم، خواب چیزهایی را می بینم که دارم. هر صبح در مواجهه صبحگاهی با میز، در حال تعجب از نبودن عینکی که هرگز نداشته ام و جای شیشه هاش آینه گذاشته ام، عینک به چشم به عیادت استکان چای می روم، به عیادت خودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر