کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

1433

چلُ سه- آخر


مومو از پروفسور پرسید: یعنی راهی نداره؟! تا چن وقت دیگه تموم فقط زمان آلوده و مسموم میرسه دست مردمای زمین؟! پس باید چیکار کرد؟! نشست و فقط نگاه کرد؟!

پروفسور گفت:‌ خب! می دونی! یه راهی داره! اما خب خیلی خطرناکه! و فقط تویی که می تونی انجامش بدی، اما گفتم:‌واقعا خطرناکه!! مومو که هیجان زده شده بود گفت: من حاظرم انجام بدم! هرچقدرم خطرناک باشه مهم نیست! من انجام میدم!!!

پروفسور هورا لبخندی زد و گفت: می دونی مومو، کاری که میشه کرد اینه که من چن دیقه بخوابم! مومو گفت:‌ بخوابین؟! پروفسور گفت: آره! اینجوری برای یه مدت زمان می ایسته! هیچی حرکت نمی‌کنه. تو اما با کلید ناکجاسرا که من بهت میدم می‌تونی حرکت کنی. وقتی هیچ زمانی فرستاده نشه، مردای خاکستری نمی‌تونن زمان مردم رو بدزدن، پس اینجوری یکی بعد از اون یکی دود میشن میرن هوا. ولی خب، همون طور که می‌دونی اونا یه انبار پر از سیگارهایی دارن که از از برگ زنبق‌ساعت‌ها درست می‌کنن. وظیفه تو این وسط اینه که بری و نذاری مردای خاکستری به اون منبع دست پیدا کنن. اینجوری همه از شر مردای خاکستری خلاص میشیم. بعدش باید بیای و منو بیدار کنی تا همه چی به شیوه‌ای که بود برگرده و زمان دوباره جریان پیدا کنه.

مومو نگاهی به کاسیوپیا انداخت که یعنی تو هم بام میای؟! روی لاکِش روشن شد که: حتما!!! مومو لبخندی زد و پروفسور به خواب رفت...

طولی نکشید که مردای خاکستری که دور تا دور ناکجا سرا داشتن سیگاراشون رو دود می‌کردن فهمیدن جریان زمان قطع شده. و خب، خیلی خوب می‌دونستن این یعنی وقتی آخرین سیگارشون رو بکشن، دود میشن میرن هوا. این شد که همه بدو بدو شروع کردن به فرار. به تنه می زدن و می دوییدن. مومو که فرار اونا رو دید شروع کرد به تعقیت کردن‌شون، یواشکی و آروم آروم با کاسیوپیا. به طور حتم داشتن می‌رفتن سمت بانک مرکزی! گاوصندوق اصلی که این همه سال زمان رو توش ذخیره کرده بودن!!

هیشکی حواسش به مومو و کاسیوپیا نبود! همه به فکر زودتر رسیدن بودن. این اونو لگد می‌کرد، اون به این تنه می‌زد. بضی‌آ که آخرین پک‌های سیگارشون بود به بقیه التماس می کردن که یه سیگار بهشون بدن. یه سری‌آ به زور سعی می‌کردن سیگار رو از دست بقیه بگیرن! توی این گیر و دار همین طور مرد خاکستری بود که دود می‌شد می‌رفت هوا...

مومو همین طور یواشکی داشت دنبال‌شون می‌رفت و توی راه مردم رو می‌دید که همه بی‌حرکت شده بودن. یه مردی داشت روزنامه‌ها رو نگاه می‌کرد. یه خانومی رو دوچرخه ش داشت می‌رفت. حتا کبوترای شهر هم توی هوا ثابت شده بودن. همه چیز مث مجسمه بود! انگار نه انگار که این همه مرد خاکستری داشتن فرار می‌کردن. هیشکی هیچی نمی‌فهمید. الا مومو و کاسیوپیا.

هر چی جلوتر می‌رفتن از تعداد مردای خاکستری کمتر می‌شد. مومو دیگه می‌تونست مردای خاکستری باقیمونده رو حتا بشمره. همین طور که دنبالشون می‌رفت داشت فکر می‌کرد با خودش که آخه باید چه‌جوری جلوی رسیدن اینا رو به گاوصندوق اصلی بگیره؟! اینکه زورش نمی‌رسید به این همه! همین طور توی گیر و دار این فکرا بود که یهو چشمش به یه مجسمه آشنا افتاد. یه پیرمرد جارو بدست، با کلاه درب و داغون و رنگ و رو رفته‌ش. بپو رو دیده بود مومو، که با جاروش مث مجسمه واستاده بود. یهو قلب مومو ایستاد، یا شایدم شروع کرد به تندتر زدن! اشکاش سرازیر شد. چشم از بپوی پیر بر نمی‌داشت. پرید و محکم بغلش کرد! همین‌طور که هیکل مث سنگ بپوی رو بغل کرده بود، اشک بود که می‌ریخت.

مومو یهو حس کرد یه چیزی می‌خوره به پاش! نگاه که کرد کاسیوپیا بود. روی لاکش نوشته بود: مردای خاکستری!!! مومو یه دفعه یادش اومد واس چی اینجاس!!!! سرشو بالا کرد، اما اثری از مردای خاکستری نبود.


یهو ترسید! به کاسوپیا نگاه کرد که یه لبخندی رو صورتش بود و روی لاکش نوشت بود: دنبالم بیا!! مومو راه افتاد دنبال لاکپشت. رفتن و رفتن بی اینکه هیج اثری از مردای خاکستری ببینن. کم کم داشتن به اون منطقه‌ای که ساخت‌ و سازهای جدید توش شروع شده بود میرسیدن. همون جایی که مومو یه روزی رفته بود دنبال دوستش که اجاق گازش رو درست کرده بود. رفیقش: سالواتوره‌ی بنا.

کمی جلوتر مومو دوباره چشمش به مردای خاکستری افتاد که داشتن توی یکی از تونل‌ها وارد می شدن. می‌تونست بشماردشون. همه‌ش شیش تا! فقط شیش تا مرد خاکستری مونده بود! مومو آروم آروم دنبالشون راه افتاد. کاسیوپیا هم همراهش. آخر تونل یه اتاق بود که توش یه میز و چن تا صندلی بود. شیش تا مرد خاکستری رو صندلی‌ها نشستن و مومو هم همراه کاسیوپیا توی تاریکی مخفی شد.

یکی از مردای خاکستری همین‌طور که داشت به سیگارش پک‌های تند تند می‌زد گفت: فکرشون نمی‌کردم! اصن فکرشو نمی‌کردم! اون یکی گفت: اسمشو نبر زده به سیم آخر! یکی دیگه گفت: دیگه اسمشو ببری و نبری فرقی نداره! همه ش ما شیش تا موندیم!! خوبه این ذخیره سیگارهای زنبق‌ساعت‌ها هس! فعلن تا چن سال کافیه! یه فکری می‌کنیم براش!!

مومو به در سنگینی که ته سالن بود نگاه کرد. مثل سردخونه بود و از لای بازش می شد سیگارهای پیچیده شده با برگ زنبق‌ساعت‌ها رو دید. مومو داشت فکر می‌کرد که باید چیکار کنه! چیکار نکنه! به کاسیوپیا نگاه کرد، شاید اون نظری داشته باشه. روی لاکِ‌ لاک‌پشت نوشته بود: در رو ببند!!! مومو با تعجب نگاهی بهش کرد و گفت: من؟! ملومه خیلی سنگینه! نمیشه!!! لاکپشت روی لاکش نوشته شد: کلید!!! مومو کلیدی که پروفسور بهش داده رو توی مشتش فشار داد و آروم و بی‌صدا رفت سمت در! شیش تا مرد خاکستری گرم داد و بیداد بودن و هیچکدوم متوجه مومو نشدن، تا اونکه صدای بلند بسته شدن در رو شنیدن و چشم‌شون به مومو افتاد.

یکی‌شون داد زد: پس بگو!! موش کوچولو! پس نقشه اون پیرمرد اینه! ها؟! هنوز حرفش کامل از دهنش در نیومده بود که بغل دستیش سیگار توی دستش رو مشت کرد و کشید و مرد خاکستری بی‌سیگار دود شد! یک آن مومو دید پنج تا مرد خاکستری دارن همین طور از دست هم سیگارهاشون رو می‌کشن و یکی یکی دود میشن. چن لحظه نگذشته بود که مومو موند و یکی از مردای خاکستری! مرد خاکستری بت لبخند سردی روی لبش داشت می رفت سمت مومو که یهو پاش گیر کرد به کاسیوپیا و زمین خورد و سیگار از دسش افتاد! مومو سریع روی سیگار رو لگد کرد، کاسیوپیا رو زد زیر بغلش و رفت سمت ناکجا سرا.

چیزی نگذشته بود که مومو پروفسور هورا رو بیدار کرد. پروفسور لبخندی زد و گفت: پس موفق شدی دخترم! زمان دوباره بین مردم جاری شد! مرد به روزنامه خوندنش ادامه داد! روزنامه‌هایی که توش هیچ خبری از کار بزرگ مومو نبود! هیچ خبری از مردای خاکستری نبود! هیچ خبری از اتفاقات مهم نبود! زن داشت از خرید بر می‌گشت و کبوترها داشتن پرواز می‌کردن. مومو بدو بدو رفت سمت خیابونی که بپو رو دیده بود. پیرمرد بی خبر از همه جا همین طور داشت جارو می کرد، مگه قرض مومو رو ادا کنه به مردای خاکستری و آزادش کنه. وقتی مومو یهو پرید توی بغلش، خوشحال ترین مردمان دنیا توی اون لحظه بپو و مومو بودن.

کمی بعد، دو تایی سوار دوچرخه قراضه بپو راهی آمفی‌تئاتر شدن و تموم بچه‌ها رو اونجا پیدا کردن! به جز بچه‌ها گایدو هم بود! همه چی مث قدیم شده بود و کسی جز مومو نمی‌دونست که این اتفاق چطوری افتاده...


۱ نظر: