کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

1438

هوشنگمون اومده بود غروبی افسرده‌حال. ساکت داشت دسمال می‌کشید به سر و روی فنری هوندا. غروبا کارش همینه. میگه غبار شهر رو باس سُتُرد. می‌مونه مریض می‌کُنَدِش. بش گفتیم: هوشنگی! دمق ممقی! تو لک و لوکی! بابا لاکی لوک ما تویی. سایه‌ت زده‌ت که! هفتیرو بکش! چته مشتی؟!

نیگایی کرد بمون و گف: خط ما رو که آشنایی، ونک - راه‌آهن. جا دیگه را نداره! مسافرو نشوندیم ترک فنری هوندا. کوجا؟! میدون ونک، گف مسافرم، عجله دارم! یه سامسونت‌طوری‌ام به دست راستش. خب ما با این جماعت سامسونت به دست راستی‌آ زیاد آبمون نمیره تو یه جوب! ملتفتی که! ولی سرِ آبو گرفتیم اون ور، گفتیم بی‌شین! رسوندیمت به نون شن نرسیده نشستن‌ت! گازو چوقیدیم سمت راه‌آهن. وسط مسطای راه بمون گف: به به! جوون لایقی هستی! درسته نشستی پشت این موتور لکنته تو سرما و گرما مسافرکشی می‌کنی...

گفتیم: به فنری هوندا گف لکنته؟! هوشنگمون یه جورِ آرومی گف: آره حاجی! خولاصه! گف بمون: ولی سیب‌زمینی رو در نظر بگیر شما. ریز ریزش می‌کنن. بعد میندازنش تو روغن داغ. می‌بینی؟! چقدر درد. چقدر زخم. ولی تهش خوشمزه میشه و خوردنی!!! شُمام آخرش خوشمزه می‌شی و خوردنی! بد به دلت راه نده!!

گفتیم چیکارش کردی هوشنگی؟! خوراک موشای ولیعصره الان؟! پوزخندی زد بمون و گف: نه حاجی! سوار قطاره! یحتمل خوابه دیگه! فک کردی تو سامسونت آویزون به دست راستش چی بود؟! زیرشلواری دیگه!!  گفتیم: زکی! هیچی بش نگفتی؟! هوشنگمون گف:‌ راستیتش، از وقتی اون صوبتا رو کرد، دم به دیقه می‌خواستیم ترمز پاییِ مخصوص‌مون رو بزنیم تنگ آسفالت بندازیمش پایین قاطی غبار شهر، ولی خب، چه میشه کرد! مسافر بود! کیف به دست، بیلیط تو جیب! سفرش سلامت. تُف به ذاتمون!!! بسه دیگه! برو چایی رو ردیف کن بزنیم، ردیف شیم! امشب یه دور می‌خوایم با هم ضربه‌ی نهایی بروسلی رو بی بی نی ما! بدو آباریکلا...

رفتیم چایی رو ردیف کنیم! همچنان هی با خودمون فک می‌کردیم! به فنری هوندا گفته لکنته یارو! به هوشنگمون گفته سیب‌زمینی! الانم تو قطار خوابیده! زیرشلواری به پا!! لاقربتا...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر