تیری که شلیک نمیشود بیشتر میکُشد
رسیده بودیم جلوی مغازه سلمانی که گفت: موبایل، موبایلت رو گرفتی؟! دست کردم توی جیب شلوار و کاپشن و همه جا را گشتم، نبود. گفتم: فک کنم یادم رفته! روی قفسهی کتابا موند. گفت: اِسِمِسا،اِسِمِسا رو پاک کردی؟! گفتم: فک کنم فراموش کردم، ینی گفتم بعدا میکنم، ولی یادم رفت. مکث نکرد و دوید سمت خانه، من هم پشت سرش. هنوز به در نرسیده بودیم که موبایل توی یک دست و تفنگ شکاری پدربزرگش توی آن دست ایستاده بود جلوی در. نه حرفی زد، نه لبخندی، نه اخمی، بیحس. فقط دو تا تیر خالی کرد، اولی برای او، دومی برای خودش. هیچ حرف نزدم، نه لبخندی، نه اخمی، بیحس. رفتم جلو و تفنگ را برداشتم. خالی بود.
ما خیلی سعی کردیم کامنت با هویت بذاریم
پاسخحذفاما نشد
خیلی هم سعی کردیم کلن کامنت بذاریم اما تحویل نمی گیرد بلاگ اسپات
سید پوریا صالحی هستیم(پرانا) به نشانی ِ :
http://s-pourya-salehi.mihanblog.com/
ما خیلی مخلصیم پوریا پرانای عزیز...
حذف