نمکدان را تعارف کرد، گفتم: خیار نمیخورم. ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد و رفت سر جاش نشست. آن یکی تازه رسیده بود، گرم صحبت شده بودند، هر چه بیشتر حرف میزدند حوصلهی من بیشتر سر میرفت. گفتم: میرم بیرون یه کم قدم بزنم! سری تکان دادند. بیرون که رفتم دیدم از حمام بیرون آمده، هنوز حولهپیچ! تازه یادم افتاد بم گفته بود بروم پشتش را بشویم و بش حوله بدهم! نیم ساعت پیش! یادم رفته بود. معذرت خواستم! لبخند زد و گفت: میری بیرون قدم بزنی؟ گفتم: آره! گفت: بیا این پتو رو هم ببر، روش بشینی شاید. پتو را گرفتم و رفتم بیرون. نزدیک رودخانه داشتم راه میرفتم، خودش را نمیدیدم، اما صداش میآمد. یکهو صدای تیر شنیدم و یک خرگوش از یه گوشه فرار کرد. تیرها تعدادشان زیاد شد. دنیا پر شده بود از خرگوشهای فراری. نمیفهمیدم چه خبر است! تا اینکه یکی از تیراندازها را دیدم! بهم گفت: داره سیل میاد، سعی میکنیم خرگوشا رو فراری بدیم! زودباش! بیا پتو رو جمع کنیم، باید فرار کنی! گفتم:پتو؟! من که پتو رو پهن نکردم! ایناهاش! دستمه! ولی توی دستم چیزی نبود، پتو روی زمین پهن شده بود. یادم نمیآمد کی پهن کرده بودمش. مرد منتظر نماند. یک سر پتو را گرفت و به من اشاره کرد که یعنی آن سرش را بگیر. سریع جمع کردیمش. یک جوری جمع کرده بودش که در نهایت مستطیل نبود، شبیه قطره شده بود، قطره آب، قطره اشک. آن بالاش، همان جا که قطره قطع میشود از سیل و جدا میافتد، یک چیز مروارید مانندی وصل بود به پتو. مرد گفت: ببین! این مرواریده که سیخ واسته یعنی سیل میاد، الانم سیخ واستاده! بدو! باید بریم. آمدم پتو را بگیرم و بروم که گفت: واستا! بعد دو تا عروسک ماننِد چوبیِ بسیار کوچک از جیبش در آورد و بست دو طرف مرواریدِ سیخایستاده، لبخندی زد و گفت: حالا برو.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر